ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

پیچ خطرناک (16+)

 

به نام خدا

سال 1381، کیلومتر سی و سوم محور مشهد – نیشابور است، خود را می بینم در حالی که روی خط وسط جاده ایستاده ام و نگاهم میان آسمان و آن اتومبیل در حال آمد و شد است. باران بی امانی سطح جاده، شانه ی خاکی، تپه های کوچک اطراف و گونه هایم را آکنده ساخته و صدایی جز کوبه های قطرات بر سقف اتومبیل و کف جاده شنیده نمی شود.

هنوز افسر تصادفات نرسیده بود، حتی عابری یا وسیله ی دیگری هم گذر نمی کرد تا همچون تصادفات گذشته موریانه وار، به گرد صحنه تصادف وول بزنند و گه گاه با گوشی موبایل خود عکسی هم بگیرد، محض یادگاری و ثبت حضور. کم و بیش می دانستم دلیل واژگونی چه می تواند باشد.

شرایط برای یک چنین رخدادی بیشتر از چند حالت نمی توانست باشد. عامل اصلی که تکلیفش از قبل معلوم است، لغزندگی جاده ای آغشته به گازوئیل که با بارش باران لغزندگی آن تشدید شده. تنها لازم بود تا در این پیچ خطرناک، قدری سرعت وسیله نقلیه از حد معمول بیشتر باشد و یا راننده بیکباره تغییر جهت داده باشد و در این حالت سرانجام از پیش، قابل پیش بینی است.

بار دیگر تقدیر کار خود را کرده بود و اتفاق آنقدر سریع رخ داده بود که مجال مهار اتومبیل را از راننده ربوده بود. با خود گفتم کاش لااقل ترمز نمی گرفت، اینکار از قفل شدن چرخها جلوگیری می کرد اما حتی اگر اینکار را هم می کرد، سود چندانی هم نمی داشت. 

 

                                                                  

               

سروان "___" بارها و بارها در مورد این پیچ مسئله ساز، با اداره راه نامه نگاری کرده بود و هر بار پاسخی متمایز با دفعه ی پیشین دریافت می نمود.موضوع درخواست، موکدا در خصوص اتخاذ تصمیمی مناسب درباره وضعیت فعلی نقاط حادثه سازی از این قماش در محورهای منتهی به پاسگاه بود.

پاسخ اما در اکثر جوابیه ها، محدود بود به عبارات دهان پر کنی از این دست: ان شاء ا... در طی تشکیل جلسه ای قریب الوقوع متشکل از اعضاء تعیین کننده ی وزارت راه و ترابری استان، در خصوص مسائل طرح شده موثر در حوادث جاده ای (مجموعه عوامل راهسازی و جاده ای) به بحث و گفتگو خواهیم نشت که با یاری خداوند متعال نهایتا منجر خواهد گردید به تصمیمی مقتضی در خصوص مرتفع ساختن مشکلات فوق الذکر ... .

پیش آمده بود که خود من چندین مرتبه نامه های متعددی به خط فرماندهی پاسگاه وقت به اداره راه استان برده بودم  اما در مجموع نمی دانم چه سری در آن نهفته بود، که تاریخ رسیدگی (تشکیل جلسه) و اصلاح جاده مدام به تعویق می افتاد. رابطه مستقیمی برقرار بود بین فوت وقت و فوت نفرات. هر چه فرایند بازسازی و عمران در چالش مورد بحث، به تعویق می افتاد گویی این تلفات فزونی می یافتند.  

براستی چه تعداد تصادف منجر به فوت و جرح لازم بود تا مسئولین مستقیم را به این فکر وا دارد تا به حل مسئله ی ساده ای مانند این همت ورزند. شاید حضور یک گریدر سنگین در محل آنهم با دستوری محلی، مثلا از جانب مدیر مسئول راهداری محور حادثه خیز، می توانست ظرف کمتر از یک هفته به این مشکل پایان دهد. نمی دانم چرا همیشه مسئولین در تفکر امور زیربنایی تر بسر می برند و از سطوح ماجرا غافل می مانند. انگار به جمع آوری ماهیهای مرده از سطح آب عادت کرده بودند و هیچگاه به ذهنشان هم خطور نمی کرد که شاید زمانی آب مسموم بوده باشد و نیاز به تعویض دارد. 

 

                                                   

اردیبهشت ماه بود. تنظیم نمودار ستونی تصادفات، به تفکیک موارد خسارتی،کشته شدگان و تعداد مجروحان هر دو ماه بدست من انجام می شد. گرچه فصول، به خودی خود عامل موثری در نوع و تعداد تصادفات تلقی می گردند اما با مرور تعداد و نوع تصادفات دو سال گذشته و مقایسه آن با نمودار سال جاری دریافتم، تنها فصلی مانند زمستان نیست که آمار فوت شدگان و مجروحان در آن به اوج خود می رسد.

با بررسی بیشتر متوجه شدم عوامل محیطی اعم از نوع آسفالت، نوع نزولات جوی، عرض معبر و نوع پلها و گذرگاهها و از این دست موارد هیچگاه در جایی ثبت و ضبط نمی شدند و جایی برای ثبت پیچهای خطرناک، زاویه ی آنها و مکانشان نیز هرگز وجود نداشت. لحظه ای شک کردم  که شاید در قرن 21 زندگی نمی کنیم و اگر خلاف این است چطور ممکن است از ابزار آلات مکشوفه و بهره جسته شده توسط سایر کشورها در این خصوص بهره ای نبرده باشیم.

پیش روی خود، تنها صفحه ی مدرج سفید رنگی را می دیدم که تنها قادر بود در هر رج، سه ستون عمودی آنهم موارد سه گانه ی تصادفات را بدون هیچ توضیح بیشتری در خود جای دهد تا هرگاه لازم بود، در بازدید افسران ارشد همچون نفرات حاضر، از ستونها نیز سان دیده شود تا مبادا تعداد کشته شدگان کمتر یا بیشتر از سال پیشین باشد.

همین پیچ خطرناک، بتنهایی توانسته بود در زمان خدمت من در آن پلیس راه، بالغ بر 25 کشته و چندین و چند مجروح بگیرد و خود بارها با چشمان خویش شاهد بودم که تعدادی از آنها را کودکان و خردسالان تشکیل می دادند که به طرز معصومانه ای جان داده بودند، طوری که تشخیص پیکره ی از کف رفته شان حتی برای والدینشان نیز میسر نبود. شاید بهتر این باشد تا همچون مراجع مسئول، ما نیز از پافشاری بیشتر مسئله دست می کشیدیم و تقصیر ها را به گردن خود پیچ با آن زاویه ی کزا و مسبوقین و قدما بیندازیم.

هر گاه غفلتا اتوبوسی بر سر این پیچ دچار سانحه می شد، مسلما تعداد کشته شدگان و مجروحین نیز متناسب با ظرفیت آن بالاتر می رفت، به یاد می آوردم آخرین باری که به همراه فرمانده پاسگاه، ساعت 1 بامداد بر سر سانحه ای فی مابین یکدستگاه اتوبوس ایران پیما و تریلر ترانزیتی حاضر شده بودیم حد اقل کشته شدگان بعد از راننده که از شیشه جلو به قعر پرتگاه سقوط کرده بود، به 4 نفر می رسید، به انضمام نفرات کثیری مجروح دیگر. عامل اصلی: بازهم تعامل پیچ خطرناک و باران.

شاید اصلا مشکل اصلی، ما رهگذران بنشسته بر مراکب آهنین باشیم که هنوز که هنوزه مجبوریم بر گذر از جاده ای که پیش از این، بیشتر ستوران و قافله سالاران را راهنما بوده است تا اتومبیل ها را.

هنوز همانجا ایستاده بودم، چشمانم طوری تپه های سرخ مملو از خاک رس ناب را می جورید انگار دارد در پس آن تپه ها بدنبال وجدانهایی خاموشی می گردد که خود را پنهان ساخته اند، می دانند که تو آنها را می بینی اما با قرار دادن انگشت اشاره در راستاری بینی به تو می فهمانند، هیچ مگو. منتظر بودم که هر لحظه یکی از آنها دلیرانه سرک بکشد، بیرون آید و بگوید منم راه چاره و چنین کنید و چنان! اما ...

خیل بازدید کنندگاه همیشگی کم کم داشت از راه میرسید، کاش لختی دیرتر می آمدند تا خلوتی که با اجساد داشتم را دیرتر بر هم می زدند. لیلا، دختری کوچک که از روی اندازه پاهایش می شد کم و بیش حدس زد که 5 سال بیشتر ندارد در سمتی، و دوچرخه ی مچاله شده اش در سمت دیگر.

بدلیل شدت جراحات و از بین رفتن اندام فوقانی او، تشخیص هویت در لحظات نخست میسر نبود و می بایست منتظر می شدم تا تیم انتظامی برای انتقال اجساد اعزام شود. تاخیر، جزء لاینفک اینگونه حوادث بود خصوصا اینکه باران هنوز قطع نشده بود و بر کندی ماجرا می افزود. بدلیل دلخراش بودن کلیت ماجرا از شرح آنچه بر راننده گذشته بود می گذرم اما به همین بسنده می کنم که ناغافل قسمتی از کاسه ی سر او بر زیر پایم خرد شد. دریافتم در آن لحظه حس من تا چه حد می تواند به بابا طاهر نزدیک بوده باشد.  

دنیا تا چه اندازه می توانست ناپایدار جلوه کند وقتی که شاهد بودی، همان راننده ای که تا ساعتی پیش دفترچه کارش را در پاسگاه پلیس راه ما به تایید رسانیده و بهمراه مسافرانی چند، عازم مشهد بوده است، حال به همراه تمامی آن مسافران به چنین صورت ناخوشایندی از بین رفته باشند. از مامورین انتظامی حاضر در صحنه خواستم تا مدارک شناسایی راننده را با مشخصات ظاهری اش مطابقت دهند تا هویتش مشخص گردد اما بدلیل وخامت مسئله نتوانستند کمکی در این رابطه بنمایند و هویت شناسی موکول به مراحل بعدی شناسایی گردید.

چه زود قطع شده بود رابطه ی میان او، والدینش و دوچرخه اش و دنیا. کمتر کسی خواهد دانست که لیلا و مادرش جانشان را در مسیر تعلل سامان دهی آنهم دیرتر از موعد و بسته به چه عواملی از دست داده اند اما من معتقد بودم همه چیز غیر از تقدیر مکتوب، قابل اصلاح و تعدیل است و اگر خطایا و سهل انگاری های انسانی را از آن کسر کنیم، موضوع شفاف و پرداختنی خواهد شد.

 در جایی که ممکن بود وقایعی اینچنین به مدد تدبیری بجا و دستوری ضربتی، علاج گردند، دیگر دلیل محکمی برای تعلل های احتمالی باقی نخواهد ماند. اما اگر عوامل انسانی، را با تمامی کار شکنی هایشان، کوته اندیشیشان و صرفه جویی هایشان به آن بیفزاییم این معادله تک مجهولی، مجهولات بیشتری پیدا خواهد کرد.  

گرچه لیلا، و لیلا ها سوار بر ارابه ی فرشتگان دور می شوند اما تا زمانی که مشکلاتی از این دست بجای خود باشد، ما سربازان وظیفه که رابطه تنگاتنگی با حقایق ملموس داریم بیشتر از هر زمان دیگری نگران خواهیم ماند. سخت است انسان باشی و دردآشنا و نتوانی در حل مسئله ای آنهم تا این اندازه مهم و حیاطی، تاثیر چندانی داشته باشی.

آنچه به کوشش قلم روایت گردید، بریده ای بود از یکی از رویدادهای تلخ که در شرایط خود و برگرفته از داشته های ذهنی 11 سال پیشم نگاشته ام. به حمد ا... به کوشش مسئولین وظیفه شناس بعدی، در طی چندین مسافرتی که از آن محور داشتم شاهد بودم که بلاخره طی تدبیری شایسته به آن مشکل بزرگ و موارد بعدی رسیدگی شده و زوایای خطر ساز پیچها تا سر حد اعتدال، تصحیح گشته بود.

حال در گذار خود، به محل تصادف ها نظری می انداختم، جان باختگان را هر یک، به قهرمانانی مانند می دانستم که در این منظر، بی دلیل و بیهوده جان خود را از کف نداده بودند بلکه هر یک عاملی فزاینده در جلوگیری از مرگ و میر بیشتر دیگر مردمان بودند. سندی گویا و عینی برای خطر ساز بودن مکانی حادثه ساز. آنان را می دیدم که در کنار جاده، لبخند بر لب دارند و مسیر آمد شد وسائط نقلیه را نظاره گرند. گویی جملگی آنان می دانند که خطرات سابق، دیگر جان مسافرین فعلی را تا به آن اندازه تحدید نخواهد کرد. 

 

                                           

و لیلای کوچک را می بینم که سوار بر دوچرخه اش از فراز آن تپه که به میزان چشمگیری کوتاه شده بود، خندان است و شعری کودکانه زمزمه می کند و راننده را که اینک او را بیشتر از قبل می شناسم. بارانی آهنگین می بارد و بر سقف اتومبیل می کوبد و من از اینهمه حس آرامش، سرشار و از غرور و التیام خاطری که پیدا کرده ام لبریزم.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد