ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

قوز بالا قوز!

به نام خدا   

 

1367،  دفتر دبستان پسرانه ی استاد شهریار، چشمان سبز، درشت و خشمگین آقای نیکزاد، مدیر وقت مدرسه خیره به من، دوباره سوال پر طمطراق خود را اینگونه تکرارکرد:" نیما هیچ شمردی ببینی تو ماه اخیر این دفعه ی چندمه که میارنت دفتر؟ خودت از این اومدن و رفتن ها خسته نشدی؟ خداییش نشدی؟ بهت گفتم چرا  از پنجره کلاس آشغال سیب ها رو تو کلاس پرتاب کردی، صباغی با چشای خودش دیده! لالمونی گرفتی بچه؟" و من که هنوز درست و حسابی از مزمزه حس و حال غریب و رعب انگیز دفتر با اون بوی مخصوص چای دم کرده و ... ، بیرون نیامده بودم با حالتی ومحزون خواستم به رسم بچه های مدرسه پاسخم را با یک اجازه آقا شروع کنم که ناغافل  درب دفتر باز شد و زنی شکوه کنان وارد شد در حالی که دست پسر بچه ای هم سن و سال مرا در دست داشت. دست دیگر پسرک شکسته، و با بانداژی به گردنش حمایل شده بود. جلوتر که آمدند پسر را شناختم. یکی از همکلاسی هایم بود.    

زن بغض آلوده به پسرش اشاره می کرد و خطاب به آقای نیکزاد می گفت: ببینید آقای مدیر! ببینید، تو مدرستون بچه ها، چه بلایی سر پسرم آوردن لابد شما هم بی خبرید؟ . و آقای مدیر که حسابی غافلگیر شده بود با همون نگاهی که حالا از من گرفته بودش به دست پسرک نگاه می کرد.تو همین میون که مادر بی وقفه داشت شکوه و شکایت می کرد پسر اون دستشو که توی دست مادر بود آزاد کرد و خیلی مصمم و مطمئن با انگشت اشارش  به من اشاره کرد و گفت: خودشه. پسر خانم آشفته، اون بود که با سیامک دوتایی دستمو شکوندن. مجال هیچ گریزی نبود!   

آقای نیکزاد که دیگه حسابی عصبی شده بود گفت: اینم قوز بالا قوز! و من که این مثال رو برای اولین بار می شنیدم غفلتا تصوری مضحک توی ذهنم نقش بست یعنی به معنای واقعی دو تا قوزک پا، رو سوار بر هم تصور کردم. اما هر طوری بود خندمو قورت دادم تا بیشتر از این کفریشون نکرده باشم از طرفی هم نمی دونستم چی پیش خواهد آمد.    

آقا مدیر تلفن انگشتی سیاه و بزرگ روی میز کارشو به آرومی، طرف من چرخوند و با لحنی آرامتر گفت: شماره مدرسه مادرتو که از حفظی انشاءا....؟ گفتم:آقا اجازه بله آقا!. خب بگیرش دیگه! و گوشی رو بعدش بده به من. رنگم رو حسابی باخته بودم و احساس میکردم نوک تک تک انگشتام سرد شدن. وزن گوشی تلفن بیشتر از حد معمول بود، یا شایدم لا اقل من اینطوری حس می کردم. اونو گرفتم و مشغول شدم. مکالمه بین آقا مدیر و مادر اون پسر کماکان ادامه داشت. آقای نیکزاد  قصد داشت با صحبت تا حدی که ممکنه، اون زنو آروم کنه. 

شنیدم مادر میگفت: چرا آقای مدیر با پدرش تماس نمی گیرید؟ زده مفتی مفتی دست پسرمو شکسته! آقامدیر: خانم مطمئنید این اتفاق داخل مدرسه افتاده؟:... بوق دوم تلفن!  و اونطرف خط، صدایی آشنا اینطور پاسخ داد:    

راهنمایی دخترانه ی فارابی، بفرمایید. میشناختمش، خانم زورکاری مدیر مدرسه راهنمایی دخترانه فارابی که نزدیک به یه سال بود مادرم به اونجا منتقل شده بود. گفتم: سلام میشه با مامانم صحبت کنم پاسخ: نیما جان شمایی عزیزم! حالت خوبه پسرم؟ الانه میگم مامان بیان پای تلفن . وچند  لحظه بعد مادر: الو سلام نیما جان مگر شما مدرسه نیستی پسرم؟  گفتم: آره مامان! ولی آقا مدیر با شما کار دارند. درست همین موقع بود که آقای نیکزاد گوشی رو از من گرفتند و ما وقع رو  مفصل و بدون کم و کاست برای مادر تشریح کرد و اینطور  مقرر شد، که ایشون تا ظهر، بعد از راهی کردن دانش آموزها به خونه هاشون، بیان مدرسه ی ما یا به عبارتی  محل قبلی کارشون.   

این میون دیگه حرفی از جرم اول یعنی پرتاب سیب، به میون نیومد. چون مسلما اتفاق دوم که منجر به مجروح شدن پسرک شده بود مهمتر از اولی بود. پنداری خود آقا مدیر هم به شلوغ کاریهای معمول من عادت داشت و از طرفی اکثر اوقات تا حدود زیادی به خاطر سوابق تدریس مادر، در این مدرسه از دسته گل هایی  که معمولا به آب میدادم چشم پوشی می کرد. اما ایندفه بر خلاف دفعه های قبل، زده بودم دست پسر مردم رو شکسته بودم اونم مفتی مفتی!   

 

مادر زودتر از قرار منعقد شده، با رنوی پنج قدیمی سفید رنگش وارد حیاط مدرسه شد.اون جزء معدود کسانی بود که میتونست ماشینو  داخل مدرسه بیاره، اونم تا اون حد نزدیک به دفتر. بچه های مدرسه که ماشین، و راکبشو خوب به یاد میاوردند، از همون اول دورش کردن و یک صدا به همدیگه میگفتن: بچه ها خانوم آشفتس! خانم آشفته اومده!!. با دست بهم نشونش میدادن.ساده لوح بودن و  الکی شاد، فکر میکردن مادر دوباره برگشته تا بمونه . چند تایی از بچه ها به زحمت خودشونو روی سپر پشتی ماشین چفت هم چپوندن و به کمک همدیگه ماشینو، روی فنرش  بالا و پایین میبردن. آقای شفیق، ناظم وقت مدرسه از راه رسید و همشونو متفرق کرد.  

 مادرم رو همینجا،  روی پله های درگاهی جلوی دفتر داشته باشید تا کمی از حال و هوای اون مدرسه در خلال تدریس ایشون براتون بیشتر بگم. سالهایی که بی تردید گوشه ای زیبا، از خاطرات  شاگردان کلاس کوچیکشونو در اختیار خودش داره. تا اونجایی که بعد ها از زبون برخی از شاگردان و مسئولین مدارس ایشون شنیدم، بعد از ایشون دیگه کسی را با همت  و اهتمام  و ابتکار در رویه تدریس پایه نخست تحصیل، در اون حوالی سراغ نداشتند.   

 

 وجود مادر خیلی از طفلان گریز پای اون منطقه ی ضعیف رو به پای مکتب علم، ثابت قدم کرده بود. ایشون مو فق شده بود، با بکار بردن شیوه های گونه گون روانشناختی، کودکان و خردسالانی که در آنزمان به هر نحوی در رویه تحصیل و دانش اندوزی، دچار مشکلاتی می شدند، اصلاح مسیر کنند. و همچنین، توانسته بود عواطف اولیاء کوته نگری را که تمایل چندانی به عقوبت فرهنگی فرزندانشان نشان نمی دادند به سمت واقعی خودش سوق دهد و میل به ادامه تحصیل را به رده های بالاتر، در یکایک آنها زنده کند. روش خاصی داشت و به سادگی از سهل انگاری ها در این خصوص نمی گذشت.   

من نیز سالی را در حکم یکی از شاگردان او در همین پایه، از تعالیم بی شائبه اش بهره مند شدم. مهر او را با تمامی شاگردان سهیم بودم بیشتر از سایرین به من نمی پرداخت و کمتر از آنان نیز همینطور. احساسات مادرانه هیچوقت باعث نشد که نمره ای فزون تر از استحقاقم به من دهد.دقیق نمیدونم که صحبتهای آقای مدیر، مادر اون پسر و مادرم توی دفتر، چقدر طول کشید.    

یادمه اونوقتا توی مدرسه ، برای با خبر کردن دانش آموزا از زنگ تفریح،  هنوز از روشهای قدیمی و دستی استفاده می شد. منظورم  همون آویز دیواریه که یه صفحه ی تمام فلزی هم ازش آویزونه. کسی که مسئول نواختن زنگ می شد، می بایست لوله فلزی دیگری که حدود چهل سانتیمتر طول داشت رو محکم و به دفعات، به اون تخته فلزی می کوبید تا بدینوسیله بچه ها به نشونه آزادی کوتاهشون به سمت حیاط مدرسه هجوم بیارن و خوشحال بشن.   

 لحظات پر التهاب انتظار من برای صدور حکم نهایی اون دادگاه کوچک هم دقیقا زیر همون زنگ کلاسیک میگذشت و با اینکه هنوز زمان زیادی از شروع جلسه نمی گذشت، متحیرانه دیدم که در  دفتر باز شد و مادر در حالی که دست پسرک در دست داشت به همراه مادر اون از دفتر خارج شدند. حدسش زیاد سخت نبود، مادر موفق شده بود اینمرتبه هم با اعتبار دیرین خودش توی مدرسه، رضایتشون رو جلب کنه. با خودم گفتم گمون کنم پسری که زحمت دستشو براش کشیدم بعید نیست، قبلا خودشم از شاگردای کلاس اولی مامان بوده باشه!    

نگاه مادر برعکس اوقات دیگه نامفهوم و سرد بود. شاید اینطوری داشت مراتب تادیب رو به وقت دیگه ای موکول میکرد. شایدم.. . جلوی جایگاه که رسیدن، مادر بهم گفت خیلی زود برم سر کلاس تا بعدا راجع به این موضوع باهم بیشتر صحبت کنیم. زیرکانه نگاهی به پسر انداختم که حالا لبخندی فاتحانه بر لب داشت. همین که اومدم راه کلاسو پیش بگیرم، آقا مدیرو دیدم که از پشت شیشه ی دفتر چیزیو  بالا گرفته و نشونم می داد. دقیق که شدم دیدم همون سیب گاز زده ی بخت برگشتس که مثل یه مدرک جرم عالی داشت توی دست آقای مدیر می چرخید. گرفتم منظورش چی بود. یعنی: آقا نیما! بدون که حواسم بهت هست و ماجرای سیب هم در عین کوچیکیش فراموشم نشده! خیلی تیز و بز خودمو به کلاس درس رسوندم.   

شب اون ماجرا، وقتی مادر داشتن از نگرانیشون نسبت به رفتار من در مدرسه به بابا میگفتن فهمیدم که حدسم اشتباه بوده و پسرک هرگز از شاگرد مادر، نبوده و عواملی که تونسته بود اونها رو از پیگیری بیشتر مسبب این کار، که من باشم منصرف کنه، عذر خواهی مادر بابت رفتار ناشایست من، سوابقشون و البته پرداخت هزینه ی درمان بوده. خب اینم پایان ماجرا. راستش بعد از اون خیلی کم دعوا می کردم و اگر هم دعوایی می شد، بیشتر مراقب ضربات پاهام بودم.  

 می دونم! این کاملا اشتباهه که نتیجه اخلاقی داستان این باشه که توی دعوا ها می بایست ضربات کنترل شده داشته باشی.. . درست ترش این می تونه باشه که اصلا دعوایی نباشه تا در حین اون مجبور نباشی چیزیو کنترل کنی که اگه کنترل نشه مجبور باشی تاوانشو بدی.   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 1392

نظرات 2 + ارسال نظر
قادری سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 04:43 ب.ظ

متن قوز بالاقوز بسیار جالب بود. در آخر داستان داشتم فکر میکردم که اگر واقعاً این شیطنت موروثی باشد، و باتوجه به اینکه فرزندان شیرین شما هردو پسر هستند خدا به دادتان بخصوص به داد مادر گرامی! برسد. درضمن اگر این متن را در آینده بخوانند احتمال هرگونه سوء استفاده‌ی کودکانه‌ای هست !
موفق و موید باشید و ممنون از ادبیات و قلم شیوای شما.

با تشکر از نظر شما.
این دغدغه وجود داره و امکان وقوعش در آینده، بسیار محتمل هست!! انشاءا... بتونن در کنار شیطنت کودکانه، انسانهای موثر و خوبی هم برای فردا باشند. اونجاست که شلوغی هاشون رو میشه به حساب خاطراتی شیرین از گذشته گذاشت و بهشون خندید.
ممنونم!

ثریا یکشنبه 28 مهر 1392 ساعت 11:39 ق.ظ

خیلی شیرین ، خواندنی و جذاب این خاطره رو نقل کردی ... فقط امیدوارم پسرانت شیطنتهاشون به شما نرفته باشه

تشکر می کنم.

در مورد اون وروجکها هم نمی تونم قولی بدم. چون اونطور که از شواهد و قراین پیداست، اونها به شدت به نیمایی با ژنهای جهش یافته مانندند که تنها با شیطنت آرام می گیرند!!!
ممنون از Comment

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد