ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

استخری کهن، به اسم دنیا!

به نام خدا   

ساکنان امواج پس از مدتی دیگر صدای دریا را نمی شنوند، چه سخت است روایت تلخ عادت کردن. شب، گلدان پنجره ی ما دزدیده است. ترس از حرامیان ناپاک ما را بر آن داشت تا به گرد باغ دل حصاری بکشیم و چه بسا خود را با آن  زندانی ساخته ایم. به امید رهایی از دلهره، وسعت خویش محدود ساختیم.. .ما را چه شده است؟  فانوس های خاموش آویخته ایم. بدنبال شهر روشنیها  روانه به کدامین قبله و مسیر منافذ ستاره گون جاده را رج می زنیم. به شوق کدامین رسیدن از جدایی ها رمان های بلند می نویسیم . غافل از آن که بلند ترین سکوها بهترین جایگاه سقوط و سخیف ترین جایگاه ها بهترین نقطه برای تفکر پرواز است. نیازی نیست ما را هیچ به زنگوله شترانی که  گاه  و بی گاه ما را به انحراف از مسیر قافله ها هشدار دهند.  ما به سرگردانی دچاریم.   

مقدمه ای بر یک بدگمانی خام، نسبت به دوران حاضر:

آنچه پیشامدها  اکنون از پیکره ام تراشیده اند شباهتی با آنچه متصور بودم ندارد، جاافتاده ترم ساخته اند از خیالم درباره خود. من مستعفی نیز گویی دیگر میل به دست اندازی به آنچه آرزو می کردم ندارد. میل به تفریح و طرب، رو به خاموشی می گراید و دلمشغولیهایی جدید در راه است. دغدغه هایی نو که در کانون آن مصالح خانواده مطرح باشد اولویت نخست پیدا می کنند. این حالات پرداختنی تر از آنند که نادیده گرفته شوند یا به تعویق افتند. آنجایی که بواسطه افزایش نفرات خانواده نیازهای آنان نیز متعدد و متنوع تر می شود پرداختن به خواستگاه فردی  و مشتقات آن را گناهی نابخشودنی تلقی می کنم.از این تغییر به  شروع فصلی جدید و از این سن، که سی  را پشت سر می گزارم به  دروازه ای رو به جهانی فراخ تر از قبل، یاد خواهم نمود.   

 دروازه ای که در پس آن رویدادها بگونه ای حقیقی تر و مهمتر از قبل خواهند بود  و نگرشی ژرف تر را در مقابل مسائل جاری طلب می کند. مسلم است که انسان در این مقطع، لاجرم مثلا به مرگ و کیفیت آن بیشتر فکر می کند یا اینکه بیشتر به مراقبت  از بذرهایی که می کارد می پردازد (اعمال).به عبارتی دیگر ابعاد بیشتری در رویدادها و پداید  دیده خواهند شد که سابق بر این از منظر من مستعفی پوشیده بوده است.  این درست  همان زمانی است که اغلب، آدمی  درک بعضی حقایق نهفته در گوشه و کنار زندگی را بدان حواله میداده  و اصطلاحا تحلیل مسئله ای خاص را به این زمان موکول میساخته است. حال چه از سر نادانی و ناتوانی بوده  باشد  و چه کم حوصلگی. فراموش نکنیم که این دروازه تنها  روبه کمال باز میشود و خود از آن بی بهره است. چراغی خوش، جهت ترک خموشیها و میل به جاودانگیهای تعریف شده در کالبد انسان کامل.   

 اگر طی طریق در این کمال جویی راهی جز همراهی یار می داشت مطمئنا  چگونگی و کیفیت آن را بارها یزدان پاک متذکر شده بود اما چیزی که متون الهی، اهل عرفان، مکاتب نظری تا کنون بیشتر بدان تکیه دارند این مهم است که همراهی از این جنس اگر موجب تسریع در  سلوک نشود قطعا از مصائب آن خواهد کاست و این عین شوریدکی است. چه اقبالی بالاتر از آن که در منازل کامیابی، احساس کنی دستی در دست تو حرارت تولید می کند و شعوری مطلق نیز در پس پرده ی امکان لبخند بر لب دارد و تو این محفل شادی، یا حتی شکست را با وجودی از جنس خود شریک هستی (همسرت). ایدئولوژی پنهان من ضرورت همراهی را بر ضرورت مقابله و مراقبه ارجع می داند همانگونه  که پشتیبانی بر ساخت سپر ارجعیت دارد.  

 

اعتراف می کنم که اکثر اوقات را بر خلاف عقیده ام مشغول تراشیدن سپری از جنس بد گمانی بوده ام چراکه از نظر من رویدادها و آدمها را غیر از محدوده قابل شناسایی، جملگی بر علیه مصالح خود و خانواده پنداشته ام و این بدگمانی به ضم من در شری که مدام از دیگران رسیده است، ریشه داشته و دارد. و همچنین بدی هایی که نوادگان بشر تا کنون در جای جای زمین به یکدیگر روا می دارند شاید. شاید هم، طومار اعمال سخیف جمعی از حکام ابله تاریخ و افول سردم داران اعتقادی، آنهم مقابل چشمانم، رشته بدگمانیم محکمتر می ساخت. به هر جهت این بد گمانی بیمارگون، به هر کیفیت، با  من زاده شد و همواره و پاره ای از اوقات که شواهد عینی بر آن صحه گذارد، فزونی می یابد و عود می کند و حتی برخی اوقات باعث می شود  انسانهای بیشتری،  منجمله نزدیکانم  از من رنجیده خاطر گردند.نمی دانم آیا جهت بهبود این وضعیت می بایست من تغییر کنم یا آنها و  یا همه ما ؟     

همیشه دنیا را به استخری کهن که عمر آن به اولین روز خلقت آدمی بر می گردد تشبیه کردم که هزاران سال کسی آب آن را تعویض و تنظیف نکرده باشد. مسلما در این میان نصیب ما  زلالی و آبی آب نخواهد بود. اما من  با چشمانی  بسته در یکی از روز های پاییزی 1359 درون آن پریدم. به توهم زلال شدن و در آرزوی آبی ماندن. اما نمی دانستم که میان کدری آن آب کهن، رنگ می بازم، زرد می شوم  و عمری در مقابل چیستی خود، تبدیل می شوم به انسانی با سوالات بی وقفه. چشم که می گشودم رفته رفته خود را در کارزار می دیدم.  

               

اینجا اسمش دنیاست پسر، خوش آمدی!!!   

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد