ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

محو تماشای توام

به نام خدا    

 

به او که می نگرم و هنگامی که او را غرق در شعف ناب کودکانه اش می بینم، آرام و پر از اشتیاقی پدرانه لحظه ای خاموش می مانم.سپس تلاش می کنم آنچه از کودکی به خاطر نمی آورم و یا به سختی بر خاطر می آورم را مروری دوباره کنم. شاید وقت آن رسیده باشد  که غبار بنشسته بر جعبه مداد رنگی ها را بتکانم  و در کنار او  و با او نقاشی کودکانه ای بکشم. خسته که شدیم گریزی بزنیم به ترانه های کودکانه ای که تا هنوز جاریند و تر و تازه،  مثل جوانه ریحان در باغچه، سرودنی و سبز.   

 اگر اتشی هم پیدا شد از گرما، نگران نشویم و در همان باغچه ی خیال کودکی،  نهری بسازیم به هنر دودست  و مسیرش پر پیچ و تاب، برسانیم به همان بوته های ریحان و صبر کنیم. صبر کنیم  تا زمانی که آخرین قطرات آب به خورد خاک  برود. آنوقت به اتفاق، خروج بی امان کرم های خاکی سراسیمه را به نظاره بنشینیم.   

کرمها با نفس تنگی بسیار سر بر می آورند و  به خود می پیچند و همچون مرغکان آشیان سوخته، هر کدام، مسیری در پیش می گیرند. چهار دست گلی من و او همچون فرماندهانی مغرور که انگار به صحنه مانوری خودساخته می نگرند، حال در کار خشک شدنند. حس خوبی دارد تکاندن تراشه های گل خشک، از دست. او راست می گوید، با چشمان سیاه کوچکش قصد دارد به من بفهماند که او نیز در لابلای این گل و لای کثیف، احساس خوبی دارد، احساس تمیزی و تنفس روح   و خیلی چیزهای نوی دیگر. تجربه ی غریبی است وقتی قانون باغچه را زیر پا می گذاری. انگار با شکستن حصار این قلمروی کوچک، فرصت تعدی جانداران به محدوده جدیدتر را فراهم می آوری و تماشای این درگرگونی چقدر می تواند سرگرم کننده باشد.  

 

فکری خام انتهای مخیره ام را خاراند! بلا تشبیه اگر  در ابعاد فزون تر سیل به جان مردمی بیافتد و آنها نیز به خود بپیچند و نفس تنگی بگیرند، همان اندازه سرگرم و  شاد خواهیم شد؟ که زود، لوح ذهن با فرمانی عصبی سپید داشتم تا بیشتر به مرادم سر فرود آورد و کمتر به میل خود تمثیل. کرمها هنوز می خزیدند و بیشتر هوایی می شدند که در فوق بمانند. از دید آنها ما هیولاهایی بودیم بلند و کشیده که در عوالم فوق زندگی می کردیم. آن دسته از کرمها هم که موفق شدند خود را به پرچین برسانند اغلب بواسطه گرمای نهفته درغشاء فوقانی پرچین، خشک شدند و به سرنوشت مشترک دچار.   

 

خوشید ظهر به دختر زیبایی  می مانست که به تک تک سایه ها قول ازدواج داده باشد. اما از آنجا که عادت داشت همگان را در خماری این وصلت میمون باقی گذارد از سایه ای به سایه دیگر می شد و می رفت و سایه های بر جای مانده نیز ملتمسانه به دنبال او در گزاری ابدی بودند و خموده تر می شدند.خورشید آنروز هم همان خورشید عبوری و بد قولی بود که داشت رفته رفته به سایه بلند دیوار خانه ی ما نیز بدقولی آغاز می نمود و از آنجایی که عاقبت را حتما متصورید، عصر شد. عصر با خود دلواپسی های ملسی دارد. انگار تمامی سایه هایی که در ظهر دیده ای از سر لجبازی با خانم خورشید، دست به دست یکدیگر داده باشند و یکپارچه شده باشند انگار می خواهند شبانه کودتایی داشته باشند. مثل پارچه ای شده بودند گسترده و عبوص که  گویی خط و خالش من و تو بوده باشیم. عصر که شد زنگ پایانی بود برای شیطنت های کودکانه مان. تنها شده بودم پسرم دیگر با من نبود او مرا در خیال خود باقی گذاشته  و رفته بود .     

 

                                          

 

در واقعیات محض خود هنوز با اتوبوس پلاستیکیش  مشغول بود. عجب! زمان در این سنین هرگز برای او کش نخواهد آمد یا لاجرم قوی ترین  رجوع ذهنیش شاید نهایتا قادر باشد او را با خود به پارکی که هفته گذشته به همراه خانواده رفته است  ببرد. ما بزرگتر ها چه مشغولیتهای جدیدتری پیدا کرده ایم در درازای این زندگی. دلخوشیهایمان را محدود می کنیم به برپایی یادواره هایی مبتنی بر خاطرات که محقق شدن آن با همان کیفیت در حال ممکن نیست. یا لا اقل با جمع حاضر. شریانهای ارتباطی این کارخانه بازیافت ذهنی تو را به دالانهای عریض و طویلی خواهد برد و از آنجایی که ممکن است بخشی یا تمام  آن را زندگی کرده باشی آشناست.    

 درنگی میکنم و خوب که خیره میشوم به وضوح می بینم. خود را می بینم که در سن بیست و یک سالگی بر فراز کوهی سنگی با نام کوهسنگی قرار دارم. نمای بیرونی، عصر، یک اورشولدر سینمایی از پس شانه ام که به شهر می نگرم و در نمایی دیگر در یک تراولینگ سیصد و شصت درجه،  در کانون  ویزور  قرار گرفته ام و  نگاهم را آرام به آسمان خاتمه می دهم.  خاطره  یک بار زندگی شده و  از نوع حقیقی می باشد. با این عنوان: دومین باری که محو جمال جلوه خداوندی شدم. 

کلاکت، مدتی است که زده شده و دیالوگی هم در کار نیست. بیست دقیقه ای به همین منوال می گذرد و ناگهان متوجه تاریکی هوا می شوم. ناگهان شور سینمایی بر پا شده ی اطرافم از هم می گسلد و میل شدیدی برای فرود ی اضطراری از کوه مرا در بر می گیرد. کسی بجز من آن بالاها  باقی نمانده بود.همه جا تاریک شده بود.  اگر هم در این فرود، قهرا  اتفاقی برایم  می افتاد مسلما نه کسی متوجه می شد و نه فریاد رسی بود که به داد رسد. لحظه ای تامل کردم و به خود مسلط شده و مصمم با کمک رشته ی ظریفی از مهتاب مسیر می جستم و پایین می آمدم.   

افسانه های کهن محلی در مورد این کوه بر من هجوم می آورد. بر اساس افسانه ها، می بایست غروب که شد مارهایی عریض و طویل بر کوهپیمایان نمایان می شد که خوشبختانه نشد. شاید حضور من در آن ساعت از روز، خود گواه بی اساس بودن این خرافه های مضحک بود. همانطور که برای تسریع در امر فرود، از سر بعضی سنگها می پریدم و سرعتی می گرفتم و  با خیالی مشوش و ملتهب به زیر می آمدم،  در نزدیکی کوهپایه و در پس حصاری آجرین و کوتاه ، زیر نور مهتابی که حال دیگر گل آسمان شده بود با صحنه ای عجیب مواجه شدم.   

قبرستان! دیگر داشتم قبض روح می شدم. مثل کابوسی تاریک و غریب اما از جنس واقعیت غیر قابل انکار بود. تنها چیزی که قادرم ساخت با این رودر رویی نا مبارک کنار بیایم این بود که شنیده بودم در همجواری این کوه و با فاصله ای به عرض یک کوچه از یک مجموعه ورزشی، قبرستانی قرار دارد متعلق به فرقه اسماعیلی ها، مو صوم به" هفت امامی ها" و از آنجایی که شهرداری وقت، اجازه نمی داد که این قبرستان در مجاورت  متوفیان شیعه قرار داشته باشد به ناچار آن مکان را برای دفن متوفیان خود انتخاب کرده بودند. حتما مسافتی را به چپ منحرف شده بودم که حال از آنجا سربرآورده بودم.  مواجه شدن با آن مکان به خودی خود در طول روز مشکلی ایجاد نمی کرد اما هیچوقت تصور آن را نمی کردم در آن تاریکی وهم انگیز آن هم در نقطه ای خالی از سکنه با آن منظره مواجه شوم.    

تنها فکری که به سرم زد آن بود که سمت راست دیوار را بگیرم و تا حدی که ممکن است سریعتر خود را به مسیر اصلی برسانم چراکه  با وجود باز بودن درب ورودی قبرستان در سوی دیگر، عبور از میانه ی قبر ها، بی عقلی محض  می نمود. پس همان کردم و به راست رفتم. در راه لحظه ای از فکر ارواح مردگان به دور نبودم. و با اتمام آن دیوار طولانی بارقه های امید و شواهدی مبنی بر رهایی از این کابوس شامگاهی  هویدا می شدند. دیگر رسیده بودم و به یاد دارم از فرط تاجیل، آنچنان  پرشی  از آخرین سنگ بر راه ماشین رو  داشتم که پاشنه هر دو پایم کوفته شدند. نفس راحتی کشیدم و بی آنکه نگاهی به کوهی که ترکش می کردم انداخته باشم،  دور شدم و زیر لب خدا را شکر میگفتم. همانطور که گفتم این دومین باری بود که قرامت محو شدن در جمال الهی را می پرداختم.   

همانطور که مرا در انتهای کوچه در نمایی واید،  در کار فرار به سمت خانه می بینید کم کم کادر، به رنگ تیره  فید شده و بسته می شود. دقیقا با تاریکی مطلق بوقوع پیوسته صدای هیاهوی بی امان بچه های مدرسه ای را می شنوید که با باز شدن پلان خارجی حیاط مدرسه شهید منوچهر رزاقی همزمانی پیدا می کند.    

اما اولین بار که محو جمال جلوه خداوندی شدم.

دوربینی نبود.کراکتی در کار نبود. اصلا در آن سن عموما شناخت کافی از مکانیزم تصویربرداری، دکوپاژ  و از اصطلاحات رایج سینمایی خبری نبود. اما از آنجا که به عبارتی صحنه پیوسته به جاست! اینگونه به یاد می آورمش: صبح روزی از روزهای دبستانی بود و پدر کوچک ما، بر خلاف روزهای پیشین که معمولا عادت نداشت در زنگ تفریح،  بیش از سه یا چهار ثانیه در نقطه ای از حیاط مدرسه تاب بیاورد، استثنائن آنروز به همراه چند تن از دوستان بابش همانطور که به دیوار مدرسه تکیه داده بودند بالا دست ها را مینگریست و چنین دیالوگهایی بین آنها رد و بدل میشد. " علی: تو هم می بینی؟!نیما: آره.. .  چقده سفیده.! مگه نه؟ علی آره .. . خیلی سفیده مثل یه بستنی گنده. مجتبی: نه بابا مثل پشمکه! از اوون خوشمزه هاشم هس! علی: ولی اگه یه بستنیه اونقدری بود چی میشد ها؟ نیما: اونجوری که هممون توش خفه میشدیم که..".   

خلاصه دست آخر، مسجل می شود شیء مورد نظر تکه ای منحصر به فرد و غیر معمول از ابری گذرا بوده که بخاطر همراستا شدن مسیر تابش خورشید و دید بیننده، هیچ سایه ای در او یافت نمی شد و هر آنچه می دیدی سپیدی بود و سپیدی و این خصیصه آن منظره را بس دیدنی کرده بود. پشته ای بود و  طبقه ای، گویی هنگی از مجسمه تراشان آسمانی گسیل شده بودند تا چنین برجک و باروی شاهانه را در آسمان ترسیم کنند. نه سال داشتم. و مشاهده چنین نظره متحیر کننده ای در خاطرات آن دورانم بر من سبقه ای نداشت. پس همینطور غرق در زیبایی منظره مقابل می گفتم و می شنیدم تازمانی که احساس کردم حیاهوی بچه ها کم و کمتر شد و دیگر مجتبی و علی هم پاسخ  مدح و ثنا و سوالاتم را نمی دادند. خیره بودم و طی طریق مورچه وار آن توده ی سپید پشمالوی بستنی گون را مشاهده می کردم.      

صدایی رسا و مردانه مرا آواز داد و بیکباره طنین آهنینش، آن جشن سپید را متلاشی نمود. ابر نیز انگار داشت به سرعت خود اضافه می کرد و می گریخت. من مانده بودم و آقای ناظم. او در آنسو و من در این سوی حیاط. راه گریزی هم نبود. در ضمن پیشانی من نیز بد تر از آن گاو مثل ها، الحق سپید بود پیش آقای ناظم. پس ماندم و جم هم نخوردم. وقتی که پرسید:" پسر مگر صدای زنگ رانشنیدی و چرا سر کلاست نرفتی؟ ها؟" یک  لحظه خواستم با نوک انگشت اشاره ای به ابر که حالا کوچکتر شده بود بکنم و ما وقع شرح دهم اما با همان عقل کودکی دریافتم ممکن است احمقانه باشد. بسنده کردم به ادای عذر تقصیر. قرامت این اولین محو جمال شدن هم این شد، جمع آوری هر آنچه از چوب بستنی و مشتقات خوراکی بر جای مانده از چاشت کلیه بچه های مدرسه از کف حیاط. شاید اینگونه می بایست پایه های این خاطره نیز محکم میشد تا یادآوری آن  کار مشکلی نباشد.    

 

هر گاه نیت کردم بر تو دقیق تر شوم، جا می ماندم از قافله زمان. تاوان این غفلت، بر من گناه آلوده هر آنچه که باشد می پردازم. حال چه چوب بستنی باشد و چه  هراسی  در گرگ و میش جاده و چه تفدیده شدن در گرمای نور وجود تو.جملگی این مجازاتها در برابر لحظه ای نظاره گوشه ی جمال تو حقیرند. من احساس دیکنز را  از در میان  گزاردن  داستان آن دخترک، که کبریت می فروخت می فهمم و می دانم وقتی که هر بار شعله کبریت او  رو به افول می رفت چه اندوهی قلبش را فرا می گرفت. و می دانم که دخترک، در شب آخر دیگر از حقارت احتمالی صبحگاهیش در مقابل ناپدری هرگز نمی ترسید. او تمامی رنجهای ممکنه را یک تنه در نوردید تا به علاج رهایی دست یابد. صبح که شد،  او یکپارچه  زندگی  بود.    

 

نوشته شده توسط نیما.ب/پاییز 15/7/92  

نظرات 1 + ارسال نظر
ثریا سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 08:38 ق.ظ

مثل همیشه زیبا و شیرین ...

ممنونم همسر خوبم !
شما همیشه به من لطف دارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد