ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

پَنج رَنج؛ "برگزیده از 5 نظر پراکنیِ عصبانانه"

به نام خدا

1- اندوه جماعت، در عزای ممتد:

کسی در این میان از اندوه تو سود می برد انگار.. نفس راحتی می کشد و می گوید:"نگاهشان کن! رمقشان را گرفتم.. نفسشان را.." و بالشش را فشاری داده و آسوده تر از همیشه، به پهلوی دیگر خوابیده چرتی جانانه می زند..نیمروزی!

خواب بهشت می بیند و تو هنوز از ترس جهنم ها خون جهنده می ریزی، عرق را ..آبرو را پیش خدا... می سوزی در تب تابوت و شب اول قبر و ادعیه عربی می خوانی به امید درک مفهوم حتی یک کلمه از آن... بله تو "ا ی ر ا ن ی" هستی، اینجایی؛  و اجازه ها دادی بهر ریشخند یک دنیا آدم، به آدمیت... تو وجودت یعنی بیا و خط خطیم کن و از نو بکش هر چه می خواهی.. تو هستی که دیگران باشند برای زندگی بهتر.. چهارپایه ای محکم، بهر نشیمنگاه کثیف موجودی دو پا از جنس خودت... One Dirty Let

2- گنج گران، جماعت رایگان:

ببین! در گنجه ی دل که می کشایم گند می زنم از اول تا آخر داستان را علت دارد شاید .. بله، نابرده رنج چنین گنجی میسر نمی بود بهر ارایه... برای جماعتی گران، گران است بندگیِ رایگان اما چه سود که شاید سودی هم باشد در این سکوت ناسوت. صدای جرینگ جرینگ سکه ها را می شنوی؟! خوب و بد همیشه همسایه اند...

3- صنعت تبلیغ و جماعت پراکنده:

قبلا ها با یه آچار دلر ساده می تونستیم براحتی سه نظام رو جفت کنیم... این روزا با سه نظام هم نمیشه ما رو براحتی جفت و جور کرد.. ما بهم ریخته تر از آنیم که به آنی جم و جور شویم.. تبلیغات اما حال ما را که نه! حال مبلغین را خوب می کند.. باز هم جای شکرش باقی که اینجا حال عده ای خوب است و گربه می خندد هنوز (نقشه).. بابک ها زنده می مانند.. همانطور که در طبقه زیرین، کسی طناب را با احتیاط لازم از دور گردن صدامها باز می کند و به او می گوید:" الشّقَیق!، لِفتة القَتل.. ومن الضّروری للمُصَوّرین" ..برادر!، ژست مرگ بگیر.. برای عکاسها ضروریست..

 او کت خود را می تکاند و رو به جلاد ساختگی خود می گوید: " عالیة، أیضًا، کانَت تَؤخذ عَلى مَحمِل الجّد.. کینی قَد اَختَنِق " تو زیاده از حد جدی گرفته بودی، ممکن بود خفه ام کنی.. او خود را برای زندگی پس از مرگ که نه، برای زندگی بصورتی غیر آشکارا آماده می سازد...

4- امروز نوشته ها و جماعت شاعر:

پر مغزترینمان در حصار سرسخت گردویند هنوز و لافها می زنیم که شکاف اوزون، از نوک اندیشه تیزمان سوراخها شد و چنین کرده ایم و چنان..اما هیچ نبودیم جز همان کرم بد آهنگی که صدای رعب انگیزش در تنه ی توخالی یک درخت خشک فروفتاده می پیچید و ترسی هم اگر بود از این پژواک بی بنیان، از حماقت محض بود..
فکر بکریم و دست به مهره نبرده ایم که مبادا حرکت باشد..  ترسوها را به بهشت اجباری می برند.. منتهی به مدد دستورالعملهای اجباری...
شعر، همتی دارد به بلندای روح، رسالتی دارد تا اول تونل توحید..قدرتی دارد شکافنده و آنچنان معانی از آن منشعب گردد که دالان هزار تو را یاداور گردد..و خواندنش برای من حکم کرم مرطوب کننده دل را دارد..خشک و خشن نمی شوم.. دمی آرام می گیرم و حتی در آن صورت سطر های فوق را نیز انکار می کنم..روانتر می نویسم و مفهمومتر شاید.. کمی دست می کشم از این پوشش سرخ و آبی تر می شوم...
بله شعر ها بی زوالند و مانا.. اما همواره غریبانه خبر از زوال منادیشان را می دهند.. شعر، همان زیباترین چاقوی تاریخ است ...رقص آهنگین کلمه در تنگنای نوشتن.. واژه های منتخب به صف و بی عدالتی در انتخاب مشکلیست رایج..گاه واژه ها حقیرند و کاغذ زندانیست گسترده برای آنها.. دام شاید...زندان و زندانبان، همان وزن و قافیه..کاش ادا نشوند، نقاشی نشوند...نوشته هم..
ما گَه گاه برای خلق می نویسیم که آنقدر پافشاری داریم بر فشار آوردن بر قلم، کلاویه، صفحه کلید و امثالهم.. ثبت می کنیم خود را و در بوق شاید..من یکی، از روزی که بیشتر از حد خود و موافق سلیقه ی خواننده نوشتم ضرر کردم...دروغ چرا دلسوز بودم و حواسم به آدمها..که دست خالی نروند از مجلس..روضه خوان خوبی هم نبودم..چون دروغ را خوب نمی دانستم..
سبک آن است که به رسم فلزات خم به ابرو نیاورد.. حرارت آن است که جز به وقت نیاز به سمت خم شدنیها روی نیاورد.. و نیت آن است که رسوخ ناپذیر باشد و یکی باشد.. قدر دیرنوشته ها بدانیم و زود زود ننویسیم.. آنچه پیمانه ها را به سرعت لبریز خواهد کرد بی شک آب است.. او که بیاید بی شک آبروی نگارنده اش از سوی دیگر خواهد رفت..
ما جماعت نگارنده، در این خانه کمتر از معجون برزیلی نخورده ایم.. اگر هم سری به درد آوردم حکما ضرورت داشت.. حرفها مانده بود در گلو شاید... نقل مشکل از دیگر خانه ها.. نهان خانه ها، موارد شکوه بدان وارد هست می دانم.. اما شکوه هم کمتر شنیده ام در این منجلاب نوشتاری.. مُردم از دست مَردُم موافق پیشه...
کار به درازا کشید، بنا به نقل قولی پر محتوا، خستگی در نوشتن، تاثیر معکوس دارد پس اگر بیش نوشتم عذرخواهم چون حتما خستگی در می نمودم...

5- حفظ ظاهر، جماعت فاخر:

آنقدر فرم پذیری و Flexible، که بعضی اوقات فکر می کنم چیزی در تو نیست جز شالوده ای از پلاستیک.. با تمام پلاستیکی ات باز صد مرتبه از عقایدت محکمتری.. . یکبار در احجام 3D تا می توانستم زوم کردم.. از بیرون هیبتی داشت آن موجود برای خودش.. اما درونش جالبتر بود.. مملو بود از هیچ.. خالی تر از آن بود که بشود رویش اصلا حسابی باز کرد.. جداره هایی مضحک که بیشتر بازیچه دست بود و هیچش در چنته نبود.. حتی صدایش را می بایست شخص دیگری بر او می افزود تا کسی شود برای خودش.. تدوین را که نگو! اینهمه برای برپایی یک نفر؟! چه صحنه ی آشناییست این...

تورا.. ، او را.. و جمله هالیوودیان و بالیوودیان و دیگر عزیزان وطنی که حتما در اوقات مقتضی سرمه ی چشمانت می کنیشان و نازها می کشیشان.. همه و همه را از یک قماش یافتم.. بد هیبت و بد آهنگ .. توخالی.. سبک و کژ ریشه و سست اندیشه، قابل انعطاف ابدی، نمک سود شده با طعم پول.. . خلاصه عمریست با تمام شما تفریحی دارم بی مثال.. و در صفحه مشخصات خود، آنجا که از سرگرمی هایم جویا شده بود اینچنین نوشتم: " رصد نمودن رفتارهای طنز آمیز انسانهای بالغ فکری!"

پس بتازید و چرخید همچو عروسکهای خیمه شب بازی که شبها همچنان دراز است و قلدران بر سر دیوارها غزل های مستانه می خوانند.. .تعجبی ندارم اگر نیمه شبی ناموسبران و عربده کشان از لب دیوار خانه هایتان بپرند و شما خوب سیرتان مهربان، کماکان از آن لبخند ها ی رضایتبخش دست نکشیده باشید و هلهله ها نکنید.. عزتتان مزید علت... عیش ما فزاینده باد با دوام احتمالی شما...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان /پاییز 94

نظرات 3 + ارسال نظر
فرزانه یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 02:58 ب.ظ

تامل برانگیز بود و البته دردناک. ....
درود بر شما

ممنونم. .
به شخصه درمان دلپیچه ها را در گفتن و روایت درد، می دانم.. .
در دل که بمانند، بی سبب مدام پیچ می خورند و می خورند.. .راهی هم به هیچکجا نمی برند شاید...
موفق باشید

شنگین کلک پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 12:09 ب.ظ http://hamsadehha.blogsky.com

چه هدر زیبایی برای این پست ساخته ای . دست مریزاد . بسی خوشمان آمد !
عزای ممتدی که همیشه در لحظه حساس کنونی مانده و البته گنج آن برد جان برادر که بندگانی رایگان به استثمارگرفته است . من که در تفسیر جامعه ایرانی سالهاست مبهوت مانده ام . بسیارها خودرا بیگانه می بینم و اندک گاهها آشنایی بس نزدیک درهرحال خوب اگر خوب و بد اگر بد مائیم و پدرانمان و تاریخی که جورچینش را برایمان اینطور چیده اند . و امروز مگر چند قطعه به دست امثال ما خواهد افتاد تا در جایی بچینیم که گمان می کنیم جایشان است و شاید فرداها بفهمیم که جایشان نبوده و افسوس فردایمان همان حسرت امروز پدرانمان باشد .

بسیار زیبا، ...
ممنونم از حضورتون
پازل های واژگون، آخرش به نیرویی مضاعف و همتی، جا می افتند سر جایشان.. اما به چه قیمتی.. . تصویر دیگر آن تصویر نیست که باید...

مدادکوچک یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 12:19 ب.ظ http://medadekuchak.blogsky.com

5 رنج؛بحران/فاجعه
و امّــا بند چهارم از این 5 رنج:
خُدا قَبول کُند ؛هنوز هم پای ِ شعر که می آید وسط؛ چهار ستون ِ حواسم پاگیر می شود به باریدنْ؛سرریز می بارد ؛ ترمه شِعْر ؛ حریرِ شعر /
نمونه ی خط خطی ام
اکنون که کَمی چشم ِ بشَرْ ساحره ام خوانْدْ؛وَقت است سَلامی به بَشَرْ...با چه عصایی !
از ن ق ط ه ؛چ ی ن نوشتنْ ؛ برخلاف ان چه سایرین می نِگارند ؛ سخت و مبسوط است،چون چند بُعدی و چند وجهیست؛وَرایِ نقطه چین ها ؛ بی قراری هاست؛ بی تابی هایِ مداد کوچک ؛ شور و هیجاناتِ فراوانی که پایه اش را بَنا کُنیم بر عمر ِ جوانی،نقطه چین نوشت ها پنجره ای می گشایند بَر چشمِ مخاطبْ ،هر جور می خواهد؛ می تواندْ جمع و جورش کند این سفره ی شعر را

کتاب این جاویدانْ ماندِگار؛ این خوب ِ خوبِ خوبْ ؛این سراسَر مائـــده ی روح،جان گرفتنش با ماست ؛ چشم به راهش نگذاریم.
" ماندگار باشید "

قبول می کند خدا، که خریدارِ رنج است.. نه گنج.
بحران، فاجعه، نقصان ...همان بحران، فاجعه، نقصان می ماند اگر به قضاوت ننشینیمشان، اگر به کتابت شرمگینشان نسازیم..
کتمان می شوند به دست بی رحم گذر ایام..پس خط خطی می باید نمودن. ما مورّخین گمنام زمانیم..زمان خود، به حکم چرخش قلم بیدادگر خود.. بگذارید تا جورچین هزار قطعه ی این تاریخ، آنچنان که می باید شکل گیرد...هرچند سهم، سهمیست کوچک و ناخواندنی اما چشم بسته هم نگذشته ایم از رویدادهای خُرد و کلان.. نقطه چینها هم اگر هستند، سر کلافند و می باید گرفتشان و تا ته قصّه را با آن خواند.. طویل و خسته کننده شاید و صد البته جمع و جور کننده..
زیاد اهل کتاب نبوده ام.. امّا دانه درشتانشان را.. آن برگزیدگان شورآفرین را همواره از دیده گذرانده ام .. همان کافی بود تا پی به اعجاز صنعت نوشته ها برم.. کافی بود تا سفرها شروع شوند با گشودن این مکعبهای مجلّد..
و همینطور است تمام صفات خوبی را که به این دنیای نامتناهی نسبت دهیم برای او هنوز کم است.. چرا که قدرت تصور و تعقل را مرزی نیست و چه بسا او، گوشه ای از نقاشی کلمه وار ذهن آدمیست به دست خودش بر کالبد اوراقی از جنس برگ...

ممنون از وقتی که اختصاص داده اید/موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد