ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

رویای کرایه ای

به نام خدا

خطاب به دخترم، که او را نخواهم دید.

آسوده باش دخترم، آسوده اگر هنوز سایبان خلقت بر سرت سایه ای نیافکنده است. آسوده باش که این دایره ی خاک اندود با تمام دبدبه اش، هنوز نتوانسته است به مرزهای درک من از این رویای پاییزی نزدیک شود و به چیستی تو. جایی که دنیا، اندکی فارغ از خویشم ساخته باشد و تو در آن رویا بطریقی راه یافته باشی، آوردگاه ما و تمامی تفکرات من در رابطه با صورت معصومانه توست. اعجاز تصور، تو را برایم آنگونه که من خواسته باشم باز می سازد و از تاریکی های ذر، بازت می ستاند.

بگذار تا ساعتی هم که شده از آن عالم فوق، دنیایی را کرایه کنم که هرگز قدرت خریدش را نداشته ام. باکی نیست اگر این مزرعه ی تک محصول، پیوسته در کار ساختن هرآنچه غیر توست بوده باشد. مهم این است که شبی، نیمه شبی به ذهن کاهگلی من سرکی کشیده باشی و آهسته از پس حیاط مقصود، مرا صدا بزنی. دوست می دارم آنزمان را که دزدانه و پاورچین با هم از سر پرچین خیال جستی می زنیم و گم می شویم میان درختان تناور و آن جنگل وهم اندود. بی فانوس و بی قاعده.  

 

                                        

گم شدن را دوست می دارم اگر رفیق گمگشتگی هایم تو بوده باشی دخترکم. شتاب نمی کنم از پی تو، اگر در حال دویدن بینمت. دنبال نمودن رد قدمهای تو در سایه روشن های تجسم عالمی دارد. در پی تقلای این باور که تو را در مقابل دارم، قادر خواهم بود تا هر آنچه کودکیست را  بیکباره در خود زنده سازم.      

خوشوقتم اگر اینچنین زیرکانه دست اغیار از استحکامات فکریم کوتاه است وقتی دژی بنام دروازه های تصور چنین دامنه نامتناهی پیش رویم گسترانده و قادرم ساخته که حجمی اینچنین گران از نعمت را بر سر سفره طلب بنشانم. بی آنکه آب از آب تکان خورده باشد و یا در ازای ترسیم آن از من طلب استطاعتی شده باشد.

می رویم آنجا که تا بوده عقربه ها از سکون رنج می برند و به ساحت من و ما رشک می ورزند. من امشب با صورتی از زندگی خلوت می کنم که در عینیت، از آن فاصله ای مشرف به بعید گرفته ام. اینبار خلقت از ذهن من آغاز و در همانجا صبح نشده، پایان می پذیرد. چراکه نه. مگر من مشتی از خروار آن وجود، بی کران نیستم با نام خدا؟ پس به نام خدا، خطاب به دخترم که هرگز او را نخواهم دید، می نویسم.

سر حیات در دو چشمانت جاریست جان پدر و فهمیدن شاکله وجودیت همچون فهم نقش ابر بر آسمان خلقت، سخت است و دست نیافتنی. دوری و به من نزدیک که من به حکم وامداری تمامی این دقایق خودساخته یکپارچه و شبگردانه تجسم توام. ببین، از تو موسیقی نرمی ساخته ام که آن را به هزار کرشمه نازبالشان درباری، به کرور کرور مزارع انگور، گندم، بستانهای پر ز میوه و رودهای جاریش، به قنات نفروشم. به ملامت، حسد، به انبوه کتب تاریخ و ارتعاش قلم.

دخترم غصه مخور اگر آشیانه تو، تنها بر بام خیال من است و آنقدر این آشیانه سست است که هر لحظه بیم فروافتادنت می رود. تو زاده دنیای بزرگتری هستی، محکم و استوار که آرزوی هر آنکه زمینیست. زمین اما پیوسته همچون خیال من ناپایدار و متغییر است و بدان اعتباری نیست. او برای بشر تا بحال نتوانسته میوه ی جاوید بیاورد. اما تو خوب می دانی که در مزارع تصور میوه ها جاویدند و جویها خشک نمی شوند. تو خاتون سرزمینی هستی که بادهای سرخ و سیلابهای آبی بدان راهی ندارد. تو از جایی می آیی که حرمت آب و آیینه هزاران سال بر سر جای خویش است و ذره ای جابجا نشده، تو خط بطلان تمامی جنبشها و حرکاتی هستی که فاقد عشقند و تهی از فهم آن.

راستی چه خوب که مجال تولد نمی یابی دخترم. دنیای امروز ما مبتلاست به امراض بسیاری که اکثر این امراض مسریند و دامن گیر. هرچقدر هم که تورا با آن کاری نباشد و عفت پیشه کنی، در مقابل او با تو کارها بسیار دارد و تو اگر بیایی، جسمی را بدنبال خواهی کشید، از جنس نظرکده ی حرامیان بیکار که پیکانها، بیشمار در پی دارد همچو سیبل. اگر بخواهم مثالی برای تو آورم همین بس که بدانی، در جامعه ی ما مردان، کسانی را می شناسم که ذهنشان از کژی ها متورم شده، پیش خواهد آمد که آنان تو را با چشمانشان هدف قرار دهند. از دید آنها دنیا آنقدر کوچک شده است که معتقدند، می توان همواره با مقادیر اندکی هوسرانی و بی قیدی به نهایتش سفری داشت. اما سوال اینجاست که رجعت از این دنیای متناهی، آیا به سهولت سیر در این تنزل، انجام می شود؟ البته که نه. حتی توبه قادر نیست زمان را به عقب برگرداند اما در عوض، شوینده ایست قوی و آلاینده های روح را می تراشد.

در جایی دیگر شاهد خواهی بود که ظرفیت پیشرفت، حق الزحمه تلاشت، دیه ات، پوششت، کلامت، عقیده ات و کلی چیزهای دیگر، براحتی درگیر محدودیتهایی شده اند که بجز چند مورد، دلیل اکثر آنها را نخواهی فهمید و با خود فکر خواهی کرد، براستی چرا دلیل این همه محدودیت تنها جنسیتم باشد و چراهایی دیگر از همین قسم.

خلاصه که کارزاریست این دنیا برای خودش و سخت است نگاهداری بیرق وزین عدالت بر بالای سر، که سر، خود می بایست بیارزد به تن و این خود نیز از اقسام عدالت است. من از تو بخاطر همین رویای کرایه ای چند ساعته عذرخواهم، چراکه به جایی دعوتت می کنم که سرای مالکیت های خرد و کلان است و همینطور سرای فراموشیها که سرمنشا مالکیتها غفلتا فراموش کرده ایم. درست به همین خاطر است که تو را هرگز از خود نمی دانم و متعلقت به جایی می دانم که از آن جدایت می سازم به نفع خویش.

الحق که آسمان معوای توست و برازنده ات چون هرچند زمینی باشی و منزلتت به پوشش جامه مادری، تکمیل گردد باز انسانی خواهی بود پر ز خطایا و احیانا گناهانی که تو را دیگر بسیار از کبریا و آن عرش روحانی فاصله ات داده است و برای عاری شدن می بایست مستمسک وعده های الهی باشی و استمرار در طلب بخشش. هرچند که تو شبیه هیچیک از این زنگارها نباشی اما در دنیای امروز ما، وجود هیچیک را نمی توان انکار نمود چون ذات خاک، ناپاکیست و به تفته شدن عاری گردد. خوشحالم برایت که هیچوقت حاضر نخواهی بود که دامان روح خویش به غبار بنشسته بر جبین خاکیانی چو من، آلوده سازی. من همیشه به انتخابت غبطه خواهم خورد.

بیا و فکر آمدن از سر خویش بیرون کن و بگذار، همان که هستی باقی بمانی. بگذار تمامی نقشه هایی که در پی هست شدن توست،  پیوسته بر آب شود، بیا و نگذار هرآنچه از حسد پاکدامنی تو، تنوره می کشد در نهایت تورم خود بسر برد، فیتیله انفجارش با من. بگذار خیال من همچنان از این رویای پاییزی شبانگاهم لبریز باشد. بگذار میان پرچین خیالم و آن باغ وهم آلوده و متروک، راهی باشد از جنس قرار، از جنس فرار. بگذار لحظه ای به این قانون شک کنم که فرش خیالبافان را تار و پودی نیست و اگر هم هست از جنس نیاز است و ساختن به حکم تقدیر. من سوار بر ارابه ی تصور به دروازه سرزمینت رسیده ام با سپری شکسته. تو به این شوالیه گمنام و مغموم، معنا می بخشی، هویت. هویتی که پدران را بدان افتخارات بیشمار است. 

 

                                                 

تو همان حس نمور و نامیرایی هستی که تداعی کننده رگ برگ درختان است. سیمای مستحکم و پوشیده یک برگ، ذهن تو را از تمامی آن زندگی، که در بطن خود در جریان و نهفته دارد، گمراه می کند به غیر از ماهیت تو. کسی فکر آن را هم نخواهد کرد من و تو امروز به آوند ها مانندیم و سرسره بازی را با تنفس یک گیاه تجربه می کنیم. زلف تو تمام بلندای گیاه را طی می کند، شانه می خورد، صاف می شود. و من شاهد رویش ناب ترین گل واژه ها از سر زلف تو در این دالانهای تو در تو هستم، من در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر می کنم به شکوفاییت به بهار. اما افسوس که این رویای پاییزی را بهاری نیست.

من زاده آبانم، جایی که فصل، به نیمه می رسد و مردد از آنکه تابستانی بماند یا زمستان شود، لاجرم به پاییز تن داده و از این اتفاق خرسند است، چراکه در این فصل خصوصیات شگرفی نهفته است که شاید سردترین و گرمترین ایام سال بدان رشک ورزند. من ممنون ممتنه بودن خویشم و همواره از باران بی امان برگها لذت برده ام. اما آن روز که آن برگ خشکیده، که تو را و تمام آمال مرا در خود داشت چروکیده و فاقد حیات یافتم، لبخندی زدم و دانستم تو دیگر تصمیم خود را گرفته ای و دیگر زمینی نخواهی شد، تو تنها کسی هستی که از نیامدنت تا به این اندازه خرسندم. ماندنت در آن عرش کبریایی و نیامدنت مبارک عزیز من. 

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 93

آنسو تر از جاذبه

به نام خدا  

 

داستانی که در زیر بدان خواهم پرداخت، حول محور سکانسی میانی از فیلمی با عنوانی مشابه "جاذبه"، محصول ۲۰۱۴ امریکا  به کارگردانی آلفونسو کوارون می باشد که در اواسط فیلم به حال خود رها شده بود. از آنجایی که کارگردان با خلق این صحنه قصد دارد بیننده را با  حدسیات بیشمار خود در خصوص سرنوشت فرد رها شده در دل فضا تنها گذارد، من نیز به نوبه خود متنی در رابطه با همین موضوع نوشتم که حال هوای شخصی که از مرگ قریب الوقوع خود آگاهی کامل دارد را به تحریر در آورده باشم و چون شرایط وی، شرایط مرگ عادی نمی باشد موضوع را بسی پرداختنی و خاص نموده است.  

پس می توان اینگونه نگاشت:

مادر من، زمین...  می بینم تو را آنگونه که هزاران سال بوده ای و هستی. تنها تر از تو ندیده ام در این پهنه ی گیتی. دانای غرق در سکوت من، حال که به حد کفایت از تو دور مانده ام به وضوح می بینم آن خطوط مستحکمی که سالها افق پیش رویم بود و تنها منظره ای قابل اعتمادی بود که می شد به سمتش متمایل گشت، چطور به گرد تو خمیده شده و شکننده می نماید. انگار تو هرگز چیزی فزونتر از آنچه که ذاتت اقتضا می کند، برای اهالیت به ارمغان نیاورده ای و شاید آورده ای و او به محض اینکه به حدود تو نزدیکتر  شده همچو شهابی بی رمق از هم پاشیده باشد.

نمی دانم که این از اعجاز مقیاسهاست یا منطق کهنه ام که تو را همان گونه که کرورها سال می نمایانی مجسم می کنم. محفوظات فکری، حتی در فضا نیز کار خود را با تو می کنند، و این تنها سوغاتم از تو برای روزهای بی وزنیست که تو را کلیشه وار همچو گذشته ام در زمین می پندارم.

یقین پیدا کرده ام، کمتر کسیست که قادر باشد فارق از این شرایط، به حال کنونی من دستی یافته باشد. ذره ای دور افتاده از اصالت خویشم و سرگردان نا متناهی ها. عجیب مسافرتیست پیاده روی در غیر تو.

عمری جاده بودی و فراخ، و امروز برایم به بن بستی مدور می مانی که مملو از تکرار و چرخش بی منتها ست. تو مظهر آن خارش بزگی هستی که باعثش ماییم. و اگر هم زخمی نیز در کار باشد، حاصل اصرار فرودستیان برای کنکاش آخرین عناصر یافت نشده ی توست. حاصل استخراج همیشه بهای کنکاشها را پرداخت می کند و تو عزیزی، فقط تا زمانی که آخرین شیء قابل فروش، هنوز بر بسترت آرمیده باشد. آخر تو را بی پایان و زوال ناپذیر می پندارندت و بدنبال آنند که به مدد کشف قوانین نهفته بر جبینت و تحلیل هرآنچه در تار و پود داری، به بلندای این نظام فنا پذیر و آن عمر محدود، روزی یا هفته ای بیافزایند. بشر همیشه سرشار از خواب های طلایی بوده و هست، هرچند آن خواب از خوردن زیاد بوده باشد.

آب برای فرونشاندن طبع اتشناک او همواره قلیل است. و اگر این آب، حتی از گوشه چشمی هم سریده باشد نظر چندانی را به خود جلب نمی کند. آدمی اغلب هر چیز، غیر از آنچه که عیان است را انکار کرده و الهیات، همواره از هسته به طرف پوسته در حرکت است و در پی آن باور های معنوی همیشه در معرض تغییر قرار داشته و دارند. آنان آخرین حرف خدا با بشر را انکار می کنند و کذبش می دانند و این خود، مشتیست از خروار تغییر دوستی او.

کاش می توانستی نزدیکتر شوی و کمی خود را در انعکاس پوششم می دیدی که چقدر ظاهرت به شمایل شکمبارگان سیری ناپذیری که در خود داری، مانند است یا شاید هم آنها به تو شبیه شده اند. جالب و مدور که با هر چرخش، همه از گرد خویش می رانند و باز تنهایند.

باورم نمی شود. حال که بیشتر مقایسه می کنم، در می یابم که برای رصد کردن حقیقت واقعی تو می بایست از تو و قوانین رایج بر سطح تو فاصله گرفت و چقدر منظره کنونیم و تصویر فعلی تو، به چیستی واقعی تو نزدیکتر است و این چیستی نو ظهور، برایم آنزمان تکمیلتر و با قوامتر می شود که فاصله ام رفته رفته از تو بیشتر شده و تو را بیشتر از پیش در میان عظمت هستی کوچکتر می بینم. پرداخت کوچکی تو در ازای درک بیشتری از کائنات هم معامله ایست برای خودش. در تو که بودم، هزاران نفر را می شناختم که به هر کار ممکن دست می زند که تو را داشته باشند و امروز، این منظره، عکس آنرا برایم ثابت می کند.

چه سکوت سردرد آوریست این فضای خالی از هیاهو.  اینک قادرم حتی صدای جدا شدن برچسب گونه ی عقاید خود را، از استحکامات مغزیم به وضوح بشنوم. گویی بی وزنی حتی به کوچکترین اجزاء من نیز رسوخ کرده باشد. وادارم می سازد تا لحظه ای به همه چیز جهان شک کنم. حس کسی را دارم که به یکباره زمین از زیر پاهایش کشیده باشند و او جای دیگری را برای اصابت کردن، نداشته باشد. مهجور و بی فرجام تر از آنم که در خوشبینانه ترین حالت به نجات خود فکر کنم اما با تمام این بی سر انجامی، آرامشی شگرف مرا احاطه کرده است که سابق بر این، در آرامش بخش ترین ساعات و مکانها، آنرا اینگونه که اکنون تجربه اش می کنم، نیافته بودم.   

 

                  

اکسیژن، آنچه تو همواره به رایگان بر اهالیت روا می داری، امروز برای من حکم مرگ و زندگی را دارد و هر چه از بود تو و فهم حقیقت تو، پرتر می شوم بیشتر از خود خالی تر می گردم. گاهی نابودی، بهای آگاهیست و یا شاید حقیقتی که اکنون از تو بر من، در کار نمایان شدن است، مجوز افشا نداشته و اینگونه و با مرگ من باطل و بی اعتبار می گردد.

ساعتیست که موسیقی مورد علاقه ام را خاموش کرده ام، چراکه هیچ ضرباهنگی، توانایی تقابل با تنها موسیقی بی کلام هستی، تپش قلبم را ندارد. این ودیعه ایست که درازای آن با عمر من برابری کرده و خواهد کرد. دیری نخواهد پایید که با تمام شدن مخزن اکسیژن، هر دوی ما دست از کار خویش بکشیم. او از تپش و من از شنیدنش. خوشحالم اگر از میان آنهمه دوست، تنها تو برایم مانده ای (قلب) و خوشحال تر  اینکه رفتن هر یک از ما، رفتن دیگری را نیز باعث می شود، و عملا تنهایی و فراقی نیز در کار نیست.

من و تمامی ذخایرم از دنیا جاویدان خواهیم بود اگر، آنکه وعده کرده است، روزی درب محفظه ذخایرم بگشاید. او حتما با زبان من و تو آشناست.

راهی نورانی و شفاف در مقابلم هویدا شده، حس می کنم سرعتی چند برابر آنچه در لحظه برخورد تجربه داشتم به خود گرفته ام. حال که وارد دالان غرق نور می شوم آنرا وسیعتر و طویل تر از لحظه ورود می یابم ... زمین و هر آنچه سابقا بر سر جای خویش بود، اکنون با سرعتی باور نکردنی دور می شوند و در حال ارتعاشند .. .   آری! آری!   هم اوست، اوست  که نزدیکتر می آید ... .     

...

مشاهدات عینی داستان پردازی شده، از قول فرمانده ماموریت تعمیر تلسکوپ هابل، مک کوالسکی، تنها بازمانده بی بازگشت فضا پیمای STS-157 که در حین انجام ماموریت دچار حادثه ای فرا جوی شده و دیگر هیچگاه اثری از  وی یافت نشد...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 93

منطق کودکی

به نام خدا

 

شباهنگام سر به بالین پسر خردسالم نهاده بودم، اجازه دادم تا از پس گرمای وجود کوچکش، منطق کودکانه اش احاطه ام کند. وجوهی از خاطرات و عوالمی که پیش از این ترکش گفته و وارد دورانهای جدیدتری شده بودم، از سر نو یادم می آمد.

                                                      

اینکه چطور خامی ازآن من بود و تمام دنیای من و کسی جز همسالانم را به آن حس و حال راهی نداشت. پنداشتم که بهترین موهبتها همچون پاکی کودکانه، حلول ضرب آهنگ عشق و امثالهم، درست باید موقعی به تو ارزانی شوند که تو نسبت به حضور آن غافلی و قوه درکش را هنوز بدرستی کسب نکرده ای. دورانها را از پی هم می گذرند. همچون حال نوجوانی، که یک کودک قصد تجربه اش را دارد، بباید گذشتن تا باز جویندگان راههای منقطع گردیم. رهپویه طریقت دوست، همواره چیزیست که روزی ارزان از کفش داده ای و حاضری گرانترش بخری اما نمی یابیش.

به اکنون که می رسم، گویی بر مزار کسی ایستاده ام که پیش ازین او را تجربت داشته ام. و او قبل از مرگ خویش، مرا به دوران پس از خود هل داده باشد و خود رفته باشد. حال اکنون هر دوی ما، بی خبریست. او، از من کنونیم و من از آنکه بوده ام.

عجیب اوقاتی خواهد شد اگر بی هدف، کلاف اوراق در هم پیچیده ی گذشته خود را باز کنی تا ازهم بپاشند. چیزی نخواهد گذشت که احساس کنی عنقریب، به دست خویش در آن مدفون خواهی گشت. بواقع انسان، در اکثر ادیان همواره از اینکار منع شده است (مرور مداوم گذشته) و آنهم  شاید به این دلیل باشد که اساس وجود آدمی را بر حرکت های رو به جلو سرشته اند و جمله معارف و مکاتب همواره سعی داشته و دارند تو را بیشتر به جلو و آن آینده ی طلایی که برای تو متصورند، سوق دهند تا مرور گذشته. مگر به حکم زنده نگاه داشتن تاریخچه ی ادوار گذشتگان دور و درس گرفتن از آن به رقم ضرورت تصحیح اشکالات بشر، اما وقتی پای مواجهه فرد با آنچه که خود او بر جای گذارده می رسد، ناخواسته موضوع، جیز می شود و مخوف. بنحوی که پرداختن به آن ادله کافی عقلی و نقلی می خواهد.

شاید دلیل دیدگاه مثبت شخصی من، نسبت به رج زدن گذشته تا بدین حد و حدود، آن باشد که خیلی ساده و صادق و دوست داشتنی، در آن دوره خوش گذرانده ام و از هر حیث سیراب و تطمیع هستم و این درست در جاییست که ممکن است این واقعیت، در دیگری کاملا بر عکس بوده باشد. خوشم می آید که عقاید غالب، حد وسط را توصیه می کنند و هنوز بر همگان معلوم نیست که خود شریعت، با گذشته خود در این خصوص چه می کند. البته واقعیت، زیاد هم پوشیده نیست. چونکه روند تکامل دین بر بشر، همچون ساختار وجودی خود او، تدریجی و آهنگین بوده است. چراکه اگر در بهترین حالت ممکن، کاملترین دین بر ناقص ترین ابناء بشر نازل می شد ممکن بود حکایت، همان حکایت رعد بر درختان خشکیده باشد و نتیجه ای جز انهدام نداشته باشد.

این روند، خود حاکی از آن است که میان تکامل عقل بشر و الهیات تناسبی بر قرار است که بر هم زدن آن تناسب با اساس رشد ترتیبی بشریت در تضاد است. در لفافه باید گفت، گاه جواب سخت سری اقوام معاند پذیرش ادیان الهی، عذابهای رنگارنگ بوده که به مراتب و با پذیرا شدن قلبهای آماده، این عذابها کمتر و کمتر شده اند و کوچک بنحوی که امروزه شاید به طوفانی و سیلی هر چند کشنده فیصله یابد. و ما کمتر شاهد آن هستیم که قومی همچون عاد و ثمود، به یکباره بواسطه ی عذابی الیم نیست و نابود شوند و شاید تبدیل به سنگ گردند.

نوجوانی، جوانی، میانسالی و سالمندی هریک مرحله ای هستند که لاجرم از تو گذر خواهند کرد و یا بعبارتی دیگر، تو از آنها. سعی غریزی تو در مواجهه با هر یک از این ادوار این است که هر چه بیشتر خود را با این طبقه و خصوصیات مرسومش وفق دهی و بیشتر از قوانین حاکم بر آن طبقه پیروی کنی و اکثر اوقات این کار، با همانند سازی از مدل رفتاری سایر هم طبقه ها بر تو تسهیل و نهایتا بر تو مستقر خواهد شد. نوع رفتار، پوشش، سلایق و علایق و حتی میل باطنی تو به استحکامات عقیدتی، در صورت نداشتن راهکارهای فردی، مطمئنا از سایرین و اکثریت، و امروزه از رسانه ها تطمیع خواهد گشت، حواسی متمرکز می طلبد که در کوران هویت، به هر سویی کشیده و آلوده نشویم.  

حاصل آنکه، تو با رد یا قبول پاره ای ملزومات موثر بر نفس خود، توانسته ای در شکل گیری شخصیتی نسبتا پایدار، نقشی مفید یا منفی داشته باشی. شخصیتی که حال می توانی از آن بعنوان "من" یاد کنی و شک نداشته باشی که جزئی از او شده ای. پیوند روح و بدن با شخصیت، همیشه مبارک است اگر به میزان پاکی روح بی آلایشت، بتوانی شخصیت خویش را آذین بندی و اگر چنین نشد سلیقه ی اکثریت پیرامون، تو را نشانه خواهد رفت و در پی آن، نیروی اراده ات تسلیم عقاید مردمان زیستگاه تو خواهد شد. تراژدی بی منتهایی که همواره باعث شده به دین زادگاهت درآیی، بدون آنکه سعی داشته باشی از اصالت آن خبری بگیری چراکه عزیزانت قبل از تو آن را بر دوش می کشیده اند و تو نیز پیش از این، آنرا بر خود واجب دانسته ای.

همواره سرپیچی از عقاید خورانده شده را خلافی بزرگ تلقی کرده و سعی داری هر چه سریعتر به این باور مشرف شوی که خداوند، کلید ابواب بهشت را روزی به نبی بشارت دهنده ی دینت اعطا کرده و جز این طریقت ناب، همه باطل و محکوم به فنا هستند و جایگاه آنان قعر جهنم است. هرگز برایت مهم نبوده که مثلا کشوری در همسایگی تو باشد که مردمش همین دیدگاه را نسبت به دین خود داشته و تو و مردمان کشورت را باطل خطاب کند و برای آنان نیز همسایگانی باشد با منشاء فکری کاملا متفاوت با هر دوی شما و الی آخر. دقیقا همین است چون دومین "جیز" در نوجوانی و انتخاب قطعی مسیر رخ داده و پاراگراف گذشته می تواند گوشه ای از ذهن آشفته ی نوجوانی باشد که بر لبه تیز انتخاب مسیر تلو تلو می خورد.

به شخصه بارها شاهد شخصیتهایی بوده و هستم که علی رغم وجود بهترین پتانسیل های وجودی، و آمادگی روحشان همواره بدنبال جریانهای گمراه بوده اند و آن نیروی عظیم هستی که در روانشان فشرده بود را چه ارزان به هر سمت آزار دهنده ای فروختند بی آنکه بدانند چه را در قبال چه چیزی و به که، پرداخت می کنند. تنها چیزی که لازم بود از گوهرنهاد خویش استحصال کرده و بدانند این بود که بفهمند، برای کسی عزیز هستند که خود به تنهایی سر منشاء عالم هستیست و وجودشان را در بر می گیرد. و این، به خودی خود پایدارترین و دوست داشتنی ترین سرمایه آدمیست حتی اگر همگان مشغول خویش و از او غافل باشند.

دکتر ابراهیم چگنی در کتابی که هنوز انتشار آن شروع نشده و بنده این افتخار را دارم که نقشی هر چند کوچک در چاپ آن داشته باشم، در بخشی از کتاب خود در باب " شادکامی، و تاثیر آن بر مدیریت کار و زندگی" خطاب به گمگشتگان تاریکی می نویسد:

آنگاه که گرفتار تاریکی شب شدی بیندیش،

به بامداد روشنی که

در پی خواهد آمد...


مطلب کوتاه است و روان، و به بازگویی امری بدیهی و تکرار شونده اشاره دارد. اما با اندکی تفکر بیشتر درخواهیم یافت که ورای اهداف قدسی، تمام بود بشر از ابتدای خلقت برای غلبه بر ظلمت و کشف انوار آگاهی، شکل یافته و اگر با خمیر مایه ی امید و تکاپو همراستا شود بلندترین افقهای دست نیافتنی پیش او هموار گردند. اما دریغ که ما بیشتر اوقات، ضعف خود را دلیل بر دست نیافتن می پنداریم و جستجو برای کشف ناکامی ها را از خود شروع کرده و به خود ختم می کنیم. و این در حالیست که هیچکدام از ما صرف نظر از مشکلات ممکنه بر جسممان ، ضعفی نداریم که مسبب ناکامی ها گردد مگر بواسطه ی سست همتی خودمان.

خداوند جایی گفته است پیمانه ادراک من و تو از هستی یکسان است. در ماراتون زندگی کسی جلودار است که بیشتر از سایرین قادر باشد نیروهای نهفته در نهاد خویش را رو به جلو، آزاد کند و آبشخور تمامی این نیروها، اندیشه ها، تفکرات هموند و پایدار چیزی نیست جز همان پیمانه ی لبریز هستی که در من و تو به یک میزان است. اما ممکن است من بدرستی مکان آنرا در خود نجسته باشم اما نیافتن من، هرگز نمی تواند دلیل من بر انکار آن باشد.

 اگر دست ما کوتاه است، باکی نیست چراکه هزاران راه وجود دارد تا خرمای آویخته بر نخیل به پیشگاهمان سر خم کند.

ممکن است درخت بلند باشد، اما نه به اندازه ی همت، شعور و نردبان تجربه آدمی. اما اغلب ما عقیده داریم که می بایست سهم ما از جایگاههای بلند، تنها نگاهی حسرت آمیز و شکننده باشد و اشتباها غم و حسرت را موهبتی می دانیم، مترادف با حزنی زیبا، برای نزدیکی دل به خدا که هدیه کسانیست که می خواهند پس از خدا سر به مهر آنان باشی تا از حزن تو به خواستگاه دنیویشان معبری حفر کرده باشند. سوالی که اینجا پیش می آید این است: چرا ذات سختی و ضمختی روزگار، نا امیدی و ناکامی، فسردگی و  واماندگی و هر آنچه در جهت عکس خواستگاه تو نیرو آزاد می کند، شکننده نباشد. و چرا هیمنه ی اهریمنی تمام آنان با تبر بران تو خاموشی نگیرد؟

گاهی می شود به نیروی ایمان و تلاش ربانی، کمر آنچه قصد دارد تو را رنج دهد شکست. فراموش نکن مهمترین دشمن تو، در وجودت سکنی دارد و برای استقرار در تو، از خداوند جهان اجازه نامه رسمی دریافت کرده است. پس تو نیز برای در هم خرد کردن سیگنالهای مایوس کننده اش چیزی بفرست از جنس آنچه او، دیوانه وار  روانه ی مغز تو می سازد تا بلکه اشتباهات احتمالی تو تباهت سازد و موجبات خوشحالی وی را فراهم آورد. کافیست مکان آنرا درست حدس زده باشی. اگر ابزار او وسوسه است، ابزار تو می تواند مضحکه باشد. خنده به تمام چیزهایی که درست نیست، رواست و موجبات شعف و شادابی را در تو فراهم می سازد.

                                             

باز می گردم از آنجا که شروع کرده بودم و اعتراف می کنم که در این آشفته بازار کنونی، که بازی بزرگان خریدار مخصوص به خود را دارد، اگر من و تمام منطق کودکانه ام بدان ورود چندانی نداشته ایم، خیلی بیشتر از کسانی که خواستند و نتوانستند عاری هستیم از هر آنچه در دایره ی رذالت نفس قابل تعریف است. منطق کودکی، حکم می کند واژه "جیز" را همواره سرلوحه قراردهم همچون سی سالی که از نظر من هرگز بر من نگذشته و من از او. چراکه از خشونت طبقات فوق، کردار ناشایستشان، زد و بند های بی موردشان، دنیا طلبی مخصوصشان که بواسطه آن از کشتار و قساوت قلب هم فروگذار نشدند بیزار بودم و اجازه ندادم تا بکنون، این بیزاری به چیز دیگری برایم بدل گردد چون انسانیت را در چشمان کودکانی می بینم که هنوز نمی دانند در دنیا چه خبر است. ترجیه می دهم تا ذهن خود را سپید دارم از هر آنچه برای یک کودک با آن دریای پاکی ها جیز می باشد و به خونهایی که امروز از تن همنوعانم به خاطر مقاصد دیگر حیوان صفتان جاریست فکر نکنم، چراکه اگر فکر کنم، همچون انسانی بالغ مسئولیتی پیدا خواهم کرد که مرا به استمداد آنان دعوت خواهد کرد و اگر دعوت شدم و هیچ نکردم انسان نیستم!


 نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 93

 

 

 

 

 

قایم باشک با خدا

به نام خدا


شبی که تو سر گذاشته بودی من آمدم، بدنبال تو. قرارمان این بود " باشی تا باشم" ...


پلکان هستی سراسر تاریک بود. به روشنا که رسیدم قرارمان از یاد بردم. تنها می دانستم که می بایست باشم... و جستجو، کارم باشد...


زمان می گذشت و تو، تمام این مدت پشت کاسه ی چشمانم قایم شده بودی، بی سر و صدا و در سکوت مواج خود...


می دانستم که جهانم از تو سنگین است و تو کمی آنطرف تر، پشت سایه های نگرانی مرا مدبرانه می نگریستی و دم نمی زدی...


دستم را خوانده بودی ... هر بار که به سمتت می آمدم دامن بر می کشیدی و دورتر می رفتی... دوری، اشتیاق وصلم بیشتر می نمود.


فرو افتادم، دستم گرفتی.


بریدم و خواستم انکارت کنم، اثباتم کردی.  

  

                               

شکوه کردم و دلخسته از بازی های مدام، در اشک خود غرق شدم، کودکانه و حقیر. اشکم زدودی و نشاندی مرا. آماده ی پیمودنم کردی از سر نو...


زانو به بر گرفتم و خواستم تا برهم زنم قواعد بازی طولانیمان را، در زمره ناامیدان بر آمدم و تو، مرا قلم نزدی... قلم بر دستانم دادی.


دریافتم که نهایت پیدایی در ناپیدایی تو و تمام حرفهای عالم در سکوت منطقی تو خلاصه می شوند. از کلمه سرشارم کردی...


نابلد و پر لغزش، " تو" را نوشتم.  و وقتی که دل با نام تو قرار می گرفت، من قرارمان به یاد می آوردم...

حال، دیر زمانیست که من سر گذاشته ام تا تو مرا پیدا کنی.


دیگر به پای پیمانی که با تو دارم، سر گذاشته ام... سر...


خاکها، همه بوی جگر پارگانشان را می دهند و پلکان نیستی روشنتر از همیشه است...


در فراسوی مه آلوده ی هستی، آغوشی را می بینم گشاده، و نوایی که پیوسته می گوید: "دیدمت...!"


...



نوشته شده توسط نیما.ب/تابستان93