ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

رویای سپید

به نام خدا

لحظه ای در شبانه روز همواره در انتظار است و در یک دم تو را به خود فرا می خواند. اوراق خاطرات، باز می شوند و تو را به زمستانی می برند که کودکی را در لابلای برفهای سپیدش جا گذاشته ای و خود گذشته ای. همینطور که در کنکاش ناشیانه ی خود فرو رفته ای دستی از قفا شانه هایت را لمس می کند. وقتی که باز می گردی، گلوله ای از برف تمام صورتت را احاطه می کند. زمستان از همین نقطه اوج می گیرد و هوا کمی سردتر می گردد.

مهم نیست که آن دست، ازان خواهرت باشد، پدرت و یا حتی مادرت. مهم این است که تمامی سرما و بلورهای برف را با تمام وجودت باور کنی و قبول داشته باشی که خیس شدن، لرزیدن و تماشای بخار متساعده از دهان و احساس کرختی در هر دو پا، رکن اصلی این بازیست. هر کس نقش اولیست برای خود، شاید رکن زندگی نیز همین باشد. اصلا بگذار تا جمله را اینگونه سامان دهم: "زمستان از تو شروع می شود آنهم در لحظه ای ناب... " .

این اتفاق با حرکات آرام بارش در تعارضی دیرین است چون دفعتا رخ می دهد و در پی تصادمی شیرین اتفاق افتاده. آنچه در صبح بارش برای تو به ارمغان می آید، در واقع همان لحظه آشنایی تو با این فصل است. رخدادی که تا روز پیشین از آن خبری نبود. پس بیراهه نرفته ایم اگر از آن به لحظه تعبیری داشته باشیم.

داستان آشنایی من و زمستان، از همانجا آغاز می شود. همانروز صبح، که موفق نشده بودم بر بهت خود از این دشت سراسر سپیدی غلبه کنم. باور نداشتم آنهمه تعریف و بشارت، به این دانه های بلورین و زیبا راهی داشته باشد. مشغول مزمزه ی آنچه چشمانم به خورد مغز میدادند بودم که ناگهان همان گوله برفی که پیشتر از این نقلش برده ام صورتم را آکنده ساخت. فهمیدم که توده ی فشرده از برف، تا چه اندازه می تواند سر سخت، زمخت و سرد باشد. عالی شده بود، چون تنها در این حالت بود که می توانستم آن را با جان و دل دریافت کنم، بو کنم و بفهمم.

رویای سپید داشت کم کم آغاز می شد و متمایز ترین صبح زندگیم نیز به تبعیت از آن رقم می خورد. تنها نبودم و شاید اگر بودم کمتر به خود جرات می دادم تا چنین مطمئن پای بر برف گذارم. کودکان به سن و سال آن روزهای من، کم و بیش در رویارویی با پداید جدید، همواره احتیاط می کردند. هر چه باشد، شنیده بودم این دانه های زیبا در مواقعی، قادرند بر زمینم زنند و خطرناک شوند. حس می کردم اگر هم چنین باشد، زمین خوردن را دوست می دارم، چراییش را هم نمی دانستم.

در ذهنم تشک بزرگی را تصور می کردم که روکشش را از آن جدا ساخته باشند و چیزی که باقی مانده تنها، پنبه باشد و پنبه، نرم و دلنواز که حتی سپیدیش چشمانت را آزار دهد. بی درنگ و با همین تصور خام بروی آن تشک پنبه ای دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. گوشم تنها اصوات بم را می شنید گویی هر دو را با دو دست گرفته باشند اما باز، می شنیدم صدای خرچ خرچ، راه رفتن خواهرم در برف را. آسمان پر بود از هیچ، آبی آبی، بدون حتی لکه ای از ابر. انگار شب گذشته در بارشی طاقت فرسا، تمامی بار خویش را بر دوش زمین گذارده باشد و خود سبک شده باشد.

حیاط بزرگی داشتیم. آنقدر بزرگ که بشود مقادیر زیادی از برف را در آن، به روی هم تلنبار کرد و اگر آنچه را که بعدا، از پشت بام بر آن افزوده می شد را با آن سر جمع کنیم، بعد از ساختن آدم برفی کلی برف دیگر باقی خواهد ماند، تا روزهای پیش رو هم بیکار نبوده باشیم. پس چنین کردیم و به سبک خود، بزرگترین آدم برفی که می توانستیم، ساختیم.  

 

                       

دو چوب در طرفین، بجای دو دست و دست آخر، توده ای نه چندان دایره ای و سیقلی، بعنوان سر، به آن افزودیم. با هویجی که از مادر قرضش گرفته بودیم، همبازی جدید در حال شکل گیری نهایی خود بود. خوشحال بودیم و به گرد آن موجود سپید، می چرخیدیم و سرودها می خواندیم تا اینکه پدر که به زحمت درب حیاط می گشود، داخل شد و به جشن نوپای ما نیز هم.

پدر،کلاه خود را به حرکتی از سر برداشت و روی سر آن آدم برفی قرار داد. گویی کاری که تمامش می پنداشتیم در آن لحظه تازه تکمیل شده بود.

آن روز، می رفت تا به یادمانی شیرین و خواستنی بدل شود، کامل و داستان وار. ماجرایی از یک روز برفی که حتما برای شما نیز با درصدی از تشابهات اتفاق افتاده است. رویای سپید، به خاطره ای مانند است از اولین برف زندگی هر شخص، که کم و بیش با مراسم معارفه ای میان و شما و این پدیده ی قشنگ زمستانی همراه بوده است.

سعی کنید تا آن معارفه را با جزئیاتش به خاطر آورید. شاید نعمتی از نعمات خدا را بواسطه آن یادآوری، در مخیره خود پر رنگ کرده باشید و آن رویا، در حالتی بتواند شما را به این حقیقت نزدیک کند که خداوند (لطیف) است.

مایلم تا بعد از مرور این حس نوستالژیک، شما را به شنیدن ترانه ای با همین مضمون دعوت کنم ار فرهاد عزیز:

ترانه: بوی عیدی  

فرهاد

حتما شنیده اید اما شنیدن دوباره اش خالی از لطف نیست!

                                                  نوشته شده توسط: ن.بهبودیان/ زمستان 92

من دویست سال دارم! شاید هم بیشتر ...

به نام خدا

من و سازه های بلند آجری و سیمانی، با آنهمه رنگ و لعاب و این شهر تو در تو، دیر زمانیست که با هم غریبه شده ایم. شاید تو نیز کم و بیش این حس را تجربه کرده باشی. اینکه احساس کنی در زمانی، غیر از زمان متعلق به خود، اتفاق افتاده باشی. مثل شعری که اندکی دیر سروده شده باشد بی هویت و مهجور. و واژگانت مطلقا به مکانی که در آن جولان می دهی، تعلق ندارند.

فکرم مدام درگیر آنجاست که هنوز، موتور هیچ اتومبیلی فضا را مرتعش نساخته باشد. همانجا که چشم انداز بسیطش قادر باشد، ماهیچه های خسته ی دو طرف مردمک چشمم را ورز دهد به مناظرش، به دوردست ها و از اعتیاد بیشتر، به نزدیکی ها برهاندم. خلوتی که در آن بشود اندکی خود را باز جست و نجات داد از اینهمه همهمه. جایی که بتوان در آن نهری یافت، و انعکاس نرگسان مست را  هر روز صبح، در آن دید و باور کرد و لبخند بر لب داشت.

اشتباه نکن! آنچه تصویر میکنم، نمی تواند لزوما و مستقیما، از پهنه ی یک روستا باشد. من هم اکنون در همین تهران، کنار میز کار خود، در آن حوالی ایستاده ام. با این تفاوت که تنها با آن همزمانی ندارم. سعی دارم مشامم را از آنچه تقریبا در دویست سال گذشته در اینجا می گذشته، پر سازم. از عطر شاخسار، بوی علف و شبدر، و بوی حتی لباسهایم، وقتی که آفتاب تند ظهرگاهی به آن تابیده باشد. بوی نم.  

 

                                                  

وقتی آن مرز شکستنی میان من و این خیال دوست داشتنی سست تر از همیشه می شود، کم کم حس می کنم شعر وجودم در آن دشت مصور، معنا و پژواکی پیدا می کند. گویی طبیعت، پاسخی باشد به حضور تو. من و تجسم کوچکم از مجموع آنچه خواستنیست، به پیکار منطق می رویم. منطقی، که اکنون مردد تر از همیشه است. او مجبور است میان من و آنچه از من در گذشته ی این لامکان، سیران دارد به جریان واحدی برسد که نتیجه اش، جز احترام گذاشتن به این رسم، نمی تواند باشد. بگذار تا با این حضور دوگانه، قانون فضا زمان را برای لحظه ای هم که شده دچار شک کنم و تو را هم متقاعد سازم، به جایی فکرش را می کنم تعلق دارم و اینجا آنجایی نیست که انتظارش را دارم.

چه کوتاه است اندیشه ای که مرا در میان اعماء و احشائم گرفتار بیند و به جسمم محصور. من و تو همان دو دنیای بی منتهایی هستیم با سرمنشائی بر گرفته ازعوالمی بزرگتر، به حکم آزمونی ازلی چند صباهی بواسطه این کالبد جسمانی قرین یکدیگریم و به آیین زمان خود دچار، منصفانه نیست اگر نتوانم لحظه ای به مدد این تجسم کوتاه رجوعی به اصل و ریشه ی خود داشته باشم. ریشه ای که بجای زمین سر بر بالش افلاک داشته و دارد. پس اصولی نیست اگر قانون خاصی را بر قدرت ذهن روا بداریم. ذهنی که قادر است تو را به هر کجا که مایلی ببرد و به لباس هر که خواهی درآورد. از نظر من ذهن، کارکردی بیشتر از حد تصوراتت دارد که بشر، با سرعتی بسیار کند و با ریتمی نامنظم، به توانایی های آن پی می برد. جزئی از تو که میان تمام توانایی های مرموز دیگرت در صدر قرار دارد و از حیث پیچیدگی، ناشناخته تر باقی مانده.

حتما شنیده ای که دالایی لاما به کمک ریاضتهای فکری، چطور به شاگردانش می آموخت که با متمرکز شدن بر یکی از قابلیتهای ذهنی خود، وزن جسمانی خود را فراموش کنند و از زمین فاصله بگیرند. تمرکز در تجسمات، آمیخته با شعائر مذهبی، شاهکاری بوجود خواهد آورد که کمتر کسی از عهده انجام آن بر خواهد آمد.

در عهد کهن، بعضی از اساتید ربانی چینیان باستان نیز در پاره ای از آموزش ها، به هر یک از شاگردان دینی خود، بومی برای نقاشی از طبیعت می دادند. اما ترسیمات آنها به روی بوم، هرگز در حالت عادی اتفاق نمی افتاد نیازی نبود آنها برای نقاشیهای خود مدت زیادی را در طبیعت بگذرانند چراکه استاد، از آنان خواسته بود، تا با نگاهی گذرا آنچه در کمترین زمان از بیشتر مناظر دریافت می دارند، در ذهن محفوظ دارند و سریعا به معبد بازگردند. شاگردان می بایست آن روز را با مراقبه کامل به شب می رساندند، سپس در روزی دیگر استاد، به هر یک قلم و رنگدانی می داد و میگفت: حال آنچه در ذهن خود، از روح آن اماکن طبیعی محفوظ داشته اید به روی بوم منتقل سازید. نتیجه باور نکردنیست و این سبک از نقاشی در میان چینیان تا به کنون منحصر به فرد باقی مانده گرچه در اصل اجرای آن تغییراتی بوجود آمده، اما آثار نخست در این زمینه بدلیل مراقبتهای فکری خاص، از اصالت و معنای تاثیر گذارتری برخوردار می باشند. آنان عصاره طبیعت را با نیروی ذهن در آمیخته، اثری پر پیچ و تاب و مفصلی بوجود می آوردند که به لحاظ کمی و کیفی نیز به مراتب فزونتر بود از آنچه دیدگان قادرند ثبت و ضبط کنند.

بدنبال آنم تا بدانم دیگر چه عواملی در کار اینند تا بیشتر مرا در پشت این میز کار، این تن و این شهر محصور سازند. آموخته ام تا هیچ چیز را به پای تقدیر ننویسم و برای کوچکترین رخدادها همیشه بدنبال بزرگترین دلایل آن بوده ام. ثانیا، می خواهم، من نیز به سهم خود آنچه را بعنوان منظره، از پیرامون به من تحمیل می شود را در بومی دیگر و به رسمی دیگر به چالش بکشم و ترسیم کنم. می خواهم بدانم عصاره روح مکان پیرامون من از چه قماش است؟ آیا ارزش دیدن را دارد و یا اینکه می بایست تسلیم هر آنچه مقابل دیدگان، پیوسته رخ می دهد بشوم. یا آنکه زشتیهایش را در تصویری عینی به هجو بکشم تا مضحک به نظر آید. 

 

                                       

اینکار را تاجایی که ذهن معبر کشاید ادامه خواهم داد. اصلا می خواهم بدانم لایه های متعدد این دشت سراسر رنگ، چه رنگی دارد آیا می توان به قلمویی، ترسیمشان کرد و با قلمی دیگر نوشتشان؟ من معتقدم محالات در ذهن خم می شوند و احتمال رخ دادنشان فزون می گردد. تنها عاملی که تو را بیشتر به حلول آن رخداد نزدیکتر می سازد، الزام تسلط بیشتر بر قوای ذهن توست. هر چه در اینکار خبره تر گردی، توانسته ای گونه ای از انواع محالات را بیشتر از سابق، به ممکن ها نزدیکتر سازی.

تو در ذهن خود، استاد نقاشی داری که هر روز از تو می خواهد بوم سپید خود را برداری، به میان طبیعت دلخواهت ببری اما هیچ نکشی و بازگردی و تنها آنچه خواستنیست را تصور کنی چون خوب می داند دنیای پیرامون، آنی نیست که با دیدگانت می بینی و از آن بیشتر است.

 تو در ذهن زیبای خود دالایی لامایی نیز داری که به تو می آموزد، فکر خود را از اباطیل روزگار آنقدر تهی نگاه داری که سبک شوی و از زمین و زمینیان فاصله گیری.

مجموع این عقاید در تلاشند به تو بعنوان کانون توجه کائنات و فرو فرستاده خدا بفهمانند، که بیش از اینها منزلت داری و بیشتر از آنکه حتی خود میدانی از تو بر می آید. استیون هاوکینز را که حتما خوب می شناسی، او سمبل شکوفایی ذهنی و در عین حال، معلولیت و محدودیتهای حاد است. اما قوای ذهنی اش با درصدی بالا در حال کارکرد مثبت است. او حتی قادر است دنیا را فراتر از تصور من و تو ترسیم کند و از دل آن به نظریات تکان دهنده ای در باب کیهان برسد. او قبل از اینکه کاشف سیاه چاله های فضایی باشد. کاشف محدوده های جدید ذهن خویش است.

او اگر چه برای تک تک ثباتها و سلولهای مغزی خود اسمی مجزا قائل نشده اما خوب می داند چگونه نیروهای ذهنی خود را مرتب کند و آنرا به گرد خویش منظومه وار بکارگیرد. شاید محدودیتهای جسمی او و بی حس بودن اکثر اعضاء بدنش، بیشتر به فراموش کردن این جسم خاکی، به او یاری رسانیده باشد. و شاید منظور استاد نقاش، دالایلاما و من هم درست همین باشد ... (تعمیق در ورای پیرامون).

نوشته شده توسط نیما.ب/ زمستان 1392

فردا که خواهم نوشت ...

به نام خدا     

در جامدادی نقره ایم قلمها همه سرتراشیده، آماده ی خدمتند. خطوط هماهنگ دفتر من، بی وقفه از یکایک آنها سان می بینند. قلمها می بایست از همیشه آماده تر باشند. گونه های رنگ باخته شان زیر ستیغ آفتاب گون چراغ مطالعه، به سپیدی متمایل است و شب هنگام، وقتی باز  با خاموشی آن چراغ  از راه رسد، جملگی غرق در نجوای غریبی می شوند. دل آنان پر است از دلواپسی آنچه ممکن است، فردا به حرکت دستی، به رشته تحریر در آورند. یا اینکه در نهایت مصحح واژگان، چه رایی بدان متن خاکستری روا خواهد داشت؟ آنان اکثر حالات ممکن را مرور می کنند، بلکه برای فردای نوشتن تجهیز شده باشند.

                                                        

سلاح قلم، اندیشه ی گرداننده آن است و آنها این را خوب می دانند. فردا اما برای خطوط شکل گرفته، دو حالت وجود خواهد داشت. تمدد حیات! یا پاک شدن و ممات.

شاید یکی از وجوه مشخصه ی یک نویسنده ممتاز، این باشد که آنچه از متن بنگاشته ی خود به هر دلیلی می زداید، تنها غلطهای املایی او باشد و بس. چندین سرباز اینچنین، از هنگ آماده ی قلمستان، می بایست شکستن و فدا شدن، تا به آن مرز از تخیل برسم که کمتر پاک کنم و بیشتر بنویسم تا اکثر نوشته ها ماندنی باشند؟ آیا لازمه ی تشکیل سطور متراکم و مفید آن است که ذهن، در تصویرسازی و تجسم رویدادهای خود خواسته، آنقدر ورزیده شده باشد که آنچه دیده، از پشت پلکهایی که دیگر از درون، بیشتر به پرده سینما شبیه شده اند دریافت می دارد قلم، بر کاغذ منعکس سازد.  

قلمهای تراشیده ام، کوچک و کوچکتر می شوند و دست آخر، ناپدید می گردند. این تاوان رفاقت با کسیست که پس از گذشت قریب به ده سال، و تا هنوز وادی نوشتن را مزمزه می کند و با ریتمی کندتر از حدی که باید، پیش می رود. درست همانند کسی که اول بار، شنا کردن می آموزد و ابتدا تنش از خیسی گزنده ی سطح آب مور مور می شود، شکاکانه و کنجکاو سعی دارد ابتدا انگشت پای خویش بر آن سطح نیلین زده و سپس درون آن شیرجه بزند. حتما می پرسی چه دلیلی برای این میزان تردید دارم.  

آخر نمی توان همینگونه بی مهابا و جسورانه  وارد دنیایی شد که به صداقتش در قبال مطالب خود مشکوکی. دنیای بی منتهای کلمات، چه تضمینی در برابر دریافت مکنونات قلبی ات که قصد دارد مستانه، بر پیکر کاغذ بلغزد و برقصد، به تو خواهد داد؟ با خود می گویم اگر انتشار  را تا بدین حد، بلای جان دل نوشته ها می دانی و اگر این دغدغه همیشه برایت وجود دارد که متون در نظر خواننده، به لباس هر گونه تعبیری در آیند و در برهه ای به آن اهانت نیز شود، دیگر چه نیازی به خطر کردن و نگاشتن! مگر جای فعلی آنان در گوشه حافظه، بد بود که به این فکر افتاده ای؟   

آری! اگر این نکنم، ممکن است در اثر گذشت زمان، گرد نسیان همچون پوششی قطور، میان من و حالات کنونیم حجابی بگستراند که در آن صورت، کار کنکاش گذشته را با مشکل مواجه کند. گذشته، یادآور تمامی لحظات و معابری است که روزی با تمامی کم تجربگی هایت، از آن عبور کرده ای میراثی ماندگار که اعمال نیک و بد در آن موج می زنند. مرور و پرداختن به آن، به گفته ی علی (ع) از برای درس گرفتن و تصحیح شدن رواست و توصیه می گردد. اما در گذشته زیستن خود، دست اندازی تلقی گردد که آدمی را از کنون غافل می دارد.   

اگر نشود و این امکان همواره وجود نداشته باشد که از آنچه هستی، تصویری کامل به فردای زندگانیت مخابره کنی، حتما نمی بایست منتظر این هم بنشینی که دیگران در آینده، آنچه بودی را برای تو ترسیم کنند. چون تو امروز، بیشتر از هر کسی به خود و بود خود مشرف هستی. لااقل بخاطر انسی که با وجودت در طی سالها پیدا کرده ای نسبت به خویش صادقانه و منصفانه برخورد خواهی کرد. پس رویکردی، جز قلم باقی نخواهد ماند.  

 

                                                   

دوباره من و فراوانی قلمهای نوک تیز و آماده، با یکدیگر تنها می مانیم و همان نگاههای همیشگی میانمان رد و بدل می شود. همیشه پیش از آنکه چیزی بنویسم اغلب این اتفاق افتاده و می افتد. دست کم امروز صبح که اینچنین بوده است. البته این صبح در فضای این اتاق، قراردادیست. آنهم به این خاطر است که شب من، در واقع صبح قلمهایم قلمداد می گردد.  

آنها یاد گرفته اند هر آنچه می بینند و به کمک من می نویسند را باور کنند. شاید تمام دنیای آنها از آغاز همین بوده باشد.  می بایست از او  و تک تک آن ابزارهای کتابت، قولی بگیرم. آنان می بایست نسبت به آنچه می بینند امین باشند و این اطمینان را به من نیز بدهند که تا لحظه مرگ یکسر، جز این کاری نداشته باشند: دیدن و سکوت کردن.  

آنهمه سختگیری البته فوایدی مستقیم نیز، به جانشان دارد و آنهم این است که اگر روزی گرداننده خود از کف دهند، لااقل میراث نگاشتن و انتشار، بر جای مانده باشد و ابزار نگاشتن همچون شمشیری آخته و نوک تیز آماده رزم باشد. پیکار قلمها دیدنیست وقتی بجای خون، ردی کربنیک و زمخت می بینی آنهم در عرصه ای سپید، که کار خواندن را آسان کرده باشد. گویی چیزی هرگز از نظر بیننده پنهان نیست و حقیقت عریان تر از همیشه ظاهر می گردد.  

در فکر فراهم آوردن جامدادی حجیمتری هستم که بر خیل این لشکر آماده، بیفزایم. همیشه اولین قلمها، کوچکترین قلمها و با تجربه ترین قلمها هستند آن را به تو هم توصیه می کنم که روزی او را بر دست گیری تا قدرت دستگیری نوع بشر به آیین کتابت را بیاموزی، غذا تنها چیزی نیست که انسان از او تغذیه می کند. روح او به مراتب گرسنه تر می شود در فقدان خواندنی ها.  

کسی باش که بجای سلاح آدمکش، به دست کودکان بازیگوش، کتابی داده باشد تا روح آنان را از آماج قساوت ها، آن زمان که دیگر بزرگ شده اند حفظ کرده باشد. فرزندم!  تو دیگر به مرز باورهای من قدمی نزدیکتر شده ای. چنان باش که همگان در کنار تو و نوشته هایت احساس آرامشی عمیق کنند و خاطیان، همانها که با انسان و انسانیت به هر کیفیت زاویه دارند، از تیر رس قلم تیز تو در امان نباشند و همواره غضبناک باقی بمانند. لازم نیست برای داشتن عقیده های پاکی که خواهی داشت و می نویسی شان بیمناک باشی.   

همینقدر بدان که خداوند سبحان در کنار آن طریقت واحد، هزاران راه گمراهی قرار داد تا این وادی، همواره همچون لولویی شاهانه بر جبین افق بدرخشد. گروندگان به نور، همواره متمایز ترین نفرات خدا هستند که در راه گرایش به حقیقت، از هیچ تهدید و تنشی نخواهند ترسید.  

بنویس! حتی اگر احدی آن را نخواند و مطمئن باش اگر ارزشش را داشته باشد، خدا خود بهترین خواننده مطالبت خواهد بود. که او بسیار بینا و شنونده ای قهار است...    

نوشته شده توسط نیما.ب /پاییز 92

آزمون حضور ( از عقاید هندو تا اسلام)

به نام خدا    

 

حقیقت، سیبی است در دستان تو که به هر میزان از آن خوری معرفت می یابی. سیب، محصول درخت آگاهی است و در پس هر آگاهی مسئولیتی جدید در انتظار احراز. هدف این   متن کالبد شکافی قصه کهنسال آنچه بر آدم و حوا گذشته نیست. من با طراحی این منظر، بیشتر به دنبال آن هستم تا بیشتر به دلایل متصور، بر تکرار این آزمون آنهم  به تعداد نفراتی که در زمین حاضر می شوند بپردازم. آزمون حضور. آنچه که باعث می شود انسان بارها در کالبد جسمانی خود حاضر شود و ادامه راه گذشتگان خود  را به سبک خویش پیماید. او هر بار که فرود می آید شرایطی جدید پیش می گیرد بی آنکه بداند از کدامین نقطه ی تاریخ بشریت وارد قصه خلقت شده است.     

  

                                      

  

آنچه بدان اشاره خواهم داشت مطمئنا با تعاریف مکاتب مختلف از اصل تناسخ مغایرت خواهد داشت اما آنها را مرور می کند  و بر نظریه اسلام در این خصوص صحه خواهد گذارد. ظاهر آنچه این مکاتب حتی در آثار هنری، در این باب از خود باقی گذارده و می گذارند این است که متفق القول، انسان را همراه با روحی جاودان، نامیرا و قابل باززایی (با قابلیت زایش مجدد) معرفی می کنند. آنان بر این عقیده استوارند که زندگانی بدون توقف در جریان است و هر وقت موجودی از بین برود، روح آن از کالبد جدا شده و در همین دنیا به کالبد موجود دیگری درمی‌آید اما اعمال و خاطرات ثبت شده به زندگی جدید انتقال نمی یابد.   

  

به استناد کتب مقدس، بودا معتقد به نوعی از وازایش (تناسخ) بود. در آیین بودا، وازایش، مطلقا به معنای حرکت روح یا نفس، از یک کالبد به کالبد دیگر نیست. این برداشت شبهه انگیز، از اخلاط اندیشه هندو  و فلسفه بودایی ناشی شده، حال اینکه در آیین بودا، موجودات دارای خود،  یا بخش پایدار وجود، نبوده و بنابر این، انتقالی صورت نمی‌گیرد.     

تمثیل بودا در این باب چنین است که همانگونه که با آتش یک شمع روشن، می‌توان شمعی دیگر را روشن کرد (آتش شمع اول، علت روشنایی شمع دوم است)، آگاهی یک موجود، می‌تواند باعث پدیداری واحد های آگاهی دیگر شود.  

اما در مقابل هندوئیسم  معتقد است، جسم دارای تولد و مرگ می باشد (نقطه ی شروع و خاتمه). حال آنکه روح، جسم را همانند لباسی کهنه ترک می گوید و در لباسی نو ظاهر می گردد.  

 

                                                              

در نائوئیسم نیز افرادی را می‌بینیم که در قالب افراد متفاوت در زمان‌های مختلف زندگی کرده‌اند. در متن مقدس چانگ تزو آمده است: تولد آغاز نیست، مرگ پایان نیست، وجود داشتن بدون محدودیت است. ادامه یافتن بدون آغاز است.  

اسلام اما در مقابله با این روند نا متشابه، به مدد استعانت از کلام بزرگان عقیدتی خود، خط بطلانی درشت به روی یک چنین نظریات غیر قابل اثبات کشیده و می گوید:  کسی که عقیده به تناسخ داشته باشد، ایمان به خدا ندارد، و بهشت و دوزخ را انکار می کند. و این به معنی باطل دانستن و عده های الهی است. این پاسخ امام رضا (ع) است در پاسخ به سوالی که مامون در مورد تناسخ طرح کرده بود.  

                      

سید حسن ابطحی می‌گوید: در کل جریاناتی که قائلین به تناسخ، برای اثبات آن نقل کرده اند مانند: (اگر واقعیت داشته باشد) ممکن است ارواح خبیثه و شیاطین برای انحراف مردم از حقیقت دخالت داشته و آنها خود را به جای سوژه یا روح متوفا قرار داده و با طرف مقابل به گفتگو برخاسته اند. این نیز خود نظریه ای است قابل تامل. 

                                                                     

                                                                        

ایدئولوژی پنهان من، به صراحت کلام اسلام، در انکار چنین رویداد کسل کننده ای ایمان دارد و در عین حال بر اساس آموزه های شریعت، روح آدمی را آنقدر قابل احترام و  والا می داند که نخواهد طبیعت او را با اندیشه ای رعب انگیز اینچنینی، درگیر  دلواپسی همیشگی کند. اندیشه ای که اگر بیش از این پر و بال می یافت می توانست اختلالات غیر قابل بازگشتی بجای  گذارد. که بعنوان مثال می توان به مشکلات روانی حاد، سردرگمی و عدم درک صحیح از کیفیت معاد اشاره کرد. دور از ذهن نیست اگر پیروان تناسخ همین دنیا را محلی برای تسویه حساب معرفی می کنند. چون از دید برخی از آنها، زندگی پس از مرگ متعلق به نفس دیگری است که در عمل، سوابق شخص ماقبل بدان منتقل نشده باشد.   

جالب اینکه گروهی بنام (یارسان)، از سایر معتقدان این مسلک کمی منصف تر ظاهر شده اند، آنها کم و بیش معاد به معنای رستاخیز موعود را تا حدودی قبول داشته و معتقدند که هر روحی باید در زمانی محدود (50 هزار سال) سیری را برای تکامل خود طی کند و آن را با عبارت دونادون می‌شناسند. معتقدان به یارسان آیه 4 سوره معارج را دلیلی بر همین مدعای خود می دانند.  

روح باید جسم‌ها و جامه‌های مختلف از جمله مرحله جانوری، نباتی، جمادی و … را طی کند و در هر مرحله روح وارد عالم برزخ می‌شود و پس از رسیدگی به اعمال روح و سنجش اعمالی که روح با اختیار خود بدست اورده دوباره روح با توجه به اسحقاق خود به صورت نوزاد در خانواده مستحق خود (مثلا در جامه انسانی) در خانواده ثروتمند یا فقیر و … مورد آزمایش قرار می‌گیرد. و بعد از طی هزار دون ۵۰ ساله (دون هزار و یکم) روح انسان کامل می‌شود و ذات خدایی در آن روح نایل می‌شود. البته روح‌هایی وجود دارد که کمتر و یا بیشتر از هزار دون را طی نمایند و این بستگی به دلایل مختلف از جمله ریاضت و لطف حق تعالی و … دارد. در تناسخ، اعتقاد به حلول روح است ولی در دونادون، اعتقاد بر تجلی و مظهریت ذات بر روح است.   

حال با خواندن مقدمه ای که تحقیقا، پاراگراف آخر آن، از بدنه ی اصلی متن دونادون، برگرفته شده است به خواستگاه اصلی و آن دقدقه ای که نوید آنرا در پاراگراف اول نوشتم نزدیکتر می شویم. سوالی در همسایگی انگیزه خلقت شکل می گیرد و آنهم این است که دلیل اینکه آزمون زمینی در کشاکش اعصار و تحولات ساختار شکنانه قرون متعدد چطور تا بدین حد موزون و هماهنگ پیوسته به جای خود باقی است. و از نفسی تا نفس دیگر را در بر می گیرد.    

پر واضح است که خداوند متعال اراده فرموده است تا حالات مختلف اعتقادی یا معکوس آن را در موقعیتهای زمانی مختلف بر انسان ارزیابی کند که نتیجتا ثمری، همچون پیمایش بیشتر طریق کمال توسط انسان را در پی خواهد داشت. انسان دوره ی مدرنیته از لحاظ اعتقادی، حتی علی رغم دارابودن دینی واحد با انسان ازمنه دورتر، تفاوتهایی شگرف دارد که ممکن است یکی از دلایل تجدید آزمون نیز در عصر حاضر، همین بوده باشد. رشد فکر جمعی، تحول ابزار آلات کسب و پیشه و چگونگی زندگی روز مره، دگرگونی علایق فردی و جمعی و مطلوبها همه و همه تنها با گذشت زمان ممکن بوده است. تجربه نشان می دهد، حوادث و رخدادهای دفعی کمتر قادرند تا صلایق، عقاید و آنچه در جان آدمی بعنوان باوری نهادین ریشه دارد را یکباره تغییر بنیادی دهد مگر اینکه به آن زمانی مدید اختصاص داده شده باشد.  

 

 پس انسان کهن می بایست صبر می کرد. او همواره به لحاظ فنی در معرض رشد و دگرگونی قرار داشت مثلا به راحتی تصمیم می گرفت، اینبار برای ساخت ظرف می تواند بجای استفاده از سفال از مفرق گداخته استفاده کند. اما اعتقادات بنیادین  وی با روندی بسیار کندتر دستخوش تغییر می گردید. شاید این زمان، با زمان ممکنه میان ظهور پیامبر تا پیامبری دیگر برابری نیز می نمود. سیر تحول باورها از جهان آفرینش، که ایدئولوژی شخصی را تکمیل می کرد، کیفیت آموزه های هر دین، که به کوشش پیامبران هر آیین بستگی داشت و همینطور همت  والیان و وارثان علوم دینی و حتی نظریات فردی مستتر در آن، هر یک هیزمی بود بر آتشدان معرفت آدمی که از دیرباز در حال سوختن و آموختن است.   

اینکه هر فرد از این دریای معرفت به چه میزان سیراب گردد و سیراب گرداند باز به ممارست او در این وادی بستگی داشته و دارد. جمعیت کثیر ما، همچو رشته های سرگردانی از نور، همواره در تلاش است که مسیر اتصال به آن منیر قائم به ذات، را بجوید و تا بوده به هر کیفیت و با هر آیین و مسلک و لباس در این راه قدم گذارده ایم. در مقابل، او نیز آشکار و نهان و به طرق مختلف این مهم را قوام بخشیده و مهربانانه آن را تسهیل می نماید.  

آزمونی کلان، بی توقف و بی تقلب در جریان است و در پایان، عیار آدمی به قلم دوست بر لوح افلاک پدیدار می گردد. آنهم در روزی موعود که اکثر مکاتب بدان اشاره ای داشته اند. دین من معتقد است، مرگ پایان اینهمه دگرگونی نیست، شکلی دیگر باید شد که در آن هیبت نو، توان درک آنهمه جلال و بزرگی میسر باشد. شاید چندین میلیون سال تحول و تفکر، برای لحظه ی ملاقات با خدا تنها مقدمه ای باشد. چه چیز تو را لایق می سازد؟ تناسخ و از آن قماش عقاید،  قصد دارد تا این دیدار را به سبک خویش به تعویق بیندازد و تو را مشغول لباس کهنه ای گرداند که نهایتا دور انداختنی است. غافل از اینکه برای دیدار یار، می بایست زیباترین لباسها را پوشید و عاری شد.    

   

                                                         (باب جدل در مورد متن اخیر، باز می باشد)    

 

 

                                                                             تحقیق مرتبط:  

                                                                        ـــــــــــــــــــــــــــــــ 

                                       دنیا بدون وسوسه   

                                                     براستی اگر وسوسه شیطان وجود نداشت؟

                                                                        ـــــــــــــــــــــــــــــــ 

                                                         بر اساس تحقیق شخصی موسس سایت     

                                                                           همراه با ذکر منابع   

                                                                 

                                                             

نوشته شده توسط نیما.ب/ اواخر پاییز 92