ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

نَبی زادگانِ دروغین

به نام خدا

 

به نام این سِحـر جاوید، خدایی که فراسوی تاریکیست. بی او تعلق معنایی ندارد و با او تمامی تعهد های دنیایی به برگه های پارۀ دفتری هزار خوانده مانند است. چه اعتبار است به هر آنچه غیر او منعقد گردد که بی امضای وی دنیا همان تبعیدگاه نخست است تا پایان.

کُشت این خم کوچه ما را.. سالیان دراز را اندر خم آن خمیده ایم، بی شتاب و با نبضی کُنـد، آهسته تر از سوگِ عقربه ها که در پی خویش می کشانندِمان و هیچَش از این شیب قهقرایی عایدمان نیست جُـز تیرگیِ ایام و شوریدگیِ احوال.

چه مکّار است بازار مکارۀِ امروز؛ هرآنکس که توانست اندیشه را به یغما برد، بی درنگ فاتح و مستقر برجانها گردید. فاتحه ای زود هنگام بر شُکوهِ آدمیّت شاید که شبا هنگام وردی را با طول موجی مناسب بر گوشها زمزمه کنند و صبحدمان تمامی آن درختان تبر زده که ماییم بهر ساختَنِ سپر هایی انسانی تراشیده و به یکصد رنگ فریفته، تذهیب می کنند و حال، این تمامِ ماست که به اهتزاز درآمده و همچنان می آید. خونی که بر زیرِ این پرچم، سنگینی می کند از ته نشین شدَنِ انباشت حضورِ زخمـیِ من و توست.

ماییم و سینه هایی خون آلود، دَریده به قَهر و کین. دیگری دستی دارد بر شکافِ جَبین و آن یکی گرفتارِ زوبینی که از قَفا قلب او را نشانه رفته است و اینهمه را تنها نگاه نُکته بین چیدمان تواند در نظر خویش، همچو جورچین. بید های مجنونی بودیم، سر به زیر و خاکسار که تنها سودایمان، سُرودَنِ شعر فصل ها بود و خوشه چینی از آن  باغ خـاوَر، که بعد از آن هُجوم شبانه، تافتۀ بلادِ باخترمان خواندَند و پرداختۀ دست ابلیس زمان. آمدیم برافروزیم و بِدان حُکمِ بَدَوی اعتراض کُنیم، انگشت اشارۀ خود را بر لبها عمود ساخته، راه دهانها یمان سَـد شده، دشنه را بر جوارحِمان سوق دادند تا بر این طَبلِ رسوایی بیش از این نواخته نگردد چراکه ارتعاش صدای ما با خود حقیقتی داشت عالم گیر و مسئله ساز، که از جـورِ زَمان بر می خاست و همین بَس که لرزه افکند بر اندامشان. آهسته و پیوسته نیستیِ هرکدام از ما، رَجی تازه تَر می شد دوباره بر تار و پودِ این پرچـمِ نیمه افراشته. رنگی دوباره می شُـدیم بر آنچه اثرَش می رفت تا در برابر آفتابِ این سرزمین، بادهای نا موافق، و صَفِ طویلِ اجنَبیان، این نبی زادگانِ دروغین و ناخوانده نیست شـود.

خوب که می نگری خواهی دید، به پای گربه ای پیر نشسته ایم که چندیست تغییرِ ذائقـه داده و مَحضِ رضای سگانِ همسایه موش می گیرد و هرآنکس که خموش تر و ساده تر، عُضـو می گیرد.

و ما همان سپر های چوبینِ تازه برداشته و تَذهیب شده به درَفش و تهذیب شده به مراقبه، خونین تر از رنگِ خون، اینبار در ردایِ عزایی بَس ستُرگ تر از سالیانِ پیشین، سر بر گریبان داشته، گوشۀ جامۀ خویش می گزیم و از اینهمه اجازَت که خرج این و آنَش نموده ایم شرمساریم و از درون اما آنچنان بجوش می آییم و دماسنج ها را به ستـوه آورده ایم. مَـردِ عمل امّا آنکه در خون خود غلطیده و ما، همچو نامه ای که به مقصد نرسیده باشد، سر به مُهر، نشکفته و حقیـر در این کارزارِ بد طینَت و ذلیل. نیم نگاهی به جایگاه بلند ایشان و نیم نگاهی به راهی که آمده ایم داریم و دِل، بدان قرص می سازیم که تقدیر ما را می سازَد.

هشیار آن که به وقت آلودَن و سُست بنیانی، رسومِ تصفیۀ نفس را پیش آورد و به مدد سطوحی که سخت شد از لگدمالیِ عمّالِ ایام، جوشَنی از چُـدن برآورد، نفوذ ناپذیر و سرسخت. با تَبرزینِ عُقولت خود به پیکار این هجمۀ نامراد و آدمکُش شتابد. چونان ضربه وارد آورد که گویی نبردآخرین است و به وقت اظهارِ پشیمانی ها اما، اولین کسی که می بخشد.

هرآنکس که فریبِ یال و کوپالِ لشکر اهریمنان را خورده سپر اندازد، به گواه دهه هایی که گذشت و هرگز نمُرد، به بلای پیاپِی گرفتار شود. مگر آنکه همتی دوباره در خویشتنِ خویش فراهم آورده، شَمشیر بر زمینِ داغ از بدنها کوبیده، برخیزَد که راه و رسم ترمیم جان و در پی آن نجات جانها، همین باشد که نوشته ام. اینکه از تکرارها نحراسی و به لطف لایزالِ یزدان ایمان داشته، سپس پیش رَوی که رهایی، تنها بدینسان نزدیک است و جُـز پیمایشِ راه معنویت و دانستن آدابِ پیکار نیست. باشد تا دین و *حماقت را، این ابزار برّان و کارآمد را از دست رقیب بزُداییم و همان آخرتی که عمری همچون ساحره ها نویدگرش بودند، پیچیده در حلۀ گلواژه ها بر آنها هدیه کنیم. هر گل نشانی دارد از آذرخش خشم خدا، که بر بازندۀ این پیکار فرود آید و جز خاکستر و خاکساری بر پیشگاهش چیزی باقی نگذارد که باقیِ مُطلق هموست.

در این روز سخت، جماعت خسته از خدای چه خواهد؟ اینکه به جنگ و عداوَت پایان دهد، به هر آنچه عامل ویرانیِ کاشانه، نشانِ درد و ویرانگرِ باور مردمان است هَم. او دنیا را با تمامی ستمهایی که در آن رایج است پَرورید و ابواب استمداد خویش را بر آن چنان بست که به هزاران شیون آدمی گشوده نگردد مگر در روز موعود. اما می بایست بر این آزمون سخت چیره شد، زود به قضاوت ننشست تا شکوه و عظمت او را در این سکوت بلند دریافت. می باید در میان چرخ دنده های خرد کنندۀ دنیا و همچنان به پای این سرزمینِ هزار پاره و ریش ماند. زیر و زبر شد، شکست و بارها بَنـد خورد  تا بر اسرارِ این چرخ گردون دستی رسانیم. چه بسا آنروز خدای نیز در عایداتِ روز رهایی با ما شریک خواهد بود و دلیلی خواهد شد بر تحقُقِ دعایی که در دل ها می جوشید و دهان، یارایِ راندَنِ آن بر زبان را نداشت چون برادر مرگ را با خود می کشاندیم و دستش رها نمی نمودیم.

اوست که جناحین را پیش آورده که در این کشاکش دَهـر، این کورۀ سوزانِ آدمسازی و آدمسوزی، در این وادیِ سرگردانی و هفت رنگ، تو را و غایت تو را بیرون کشیده و به بعنوان نمونۀ آدمیت اعتلا بخشد. آنچه قابل معرفیست و اهتزازِ دستانِ آدمی را در پی داشته باشد، در این مقال نگنجد و نیازمند محفِلیست که تعریف آدمی، این موجود به شدّت کمیاب گشته در آن ممکن بوده باشد. جایی ورای این دنیای دون، که آب و رنگی دگر داشته و انسان در آن از اسارَتِ این و آن رهیده باشد و بر لب چشمه سارِ به یغما رفته اش باز رسیده و در کنار آهوانِ رمیده ی آن باغِ آسمانی قرار یافته و دیده بر آن حقیقتِ غایی گشوده باشَـد.

چراغها در وادیِ پیکار هرگز خاموش نگردند مگر اینکه دیدۀ بیننده را آنچنان به پردۀ خطا و گرفتاری های معمول بپوشانَند که وی یارای مشاهده از کف داده، مبهوتِ طریقَتِ طرارانِ چیره دست زمانه گشته، سر به کوی غیر گذارده و حیران گردد. حالْ، اندیشه اولین پوششِ عُریان و در تیر رَسِ تیـر های آخته را باید چاره ای نمود؛ تا چُنین سهل و آسان به چنگِ شکارچیانِ ذهن در نیامده و همچنان در اختیـار مانَد. توصیه ی اکید اینکه همواره تحلیلگر قهار رسومِ زمانۀ خویش باقی بمانیم و اسیر خدعه های از پیش تراشیده و پرداخته به لعاب غَرض ها نگردیم و ابوابِ نُکته سَنجی و اعتراض را همواره گشوده داریم و عقولت را در فَراز، بایسته دانیم.

گاه پیش آمده که ناکسانِ درباری، ناپرهیزی کنند. برای دقایقی هم که شُده دست از عشرتکده ها کشیده، به پوشش آنچه مقدسَش می دانید و البته موافق کلامِ خداست درآمده، به موازاتِ پریشان احوالی شما نُطقی فراهم آورده و در فضایی مناسب و مناسِبَتی، قطره اشکی نیز از شما دوشیده و به همین آسانی قُوّتِ عقلتِان زایل نموده، سپس آن را دُزدیده و طریقِ تصاحبِ دلهایی که حال به ترفندی چَند آماده اش ساخته، مقاصد خویش را پیش می گیرد. چه دستآویزی بالاتر از آدمی، که هر یک از آنها حکم مبلّغِ مَسخ شده ای را دارند و مقرر گشته تا به رایگان افکار ایشان را توسعه بخشند.

در آن احوالِ سردرگُم، شما از اینکه چه پیش آمده و خواهد آمد هیچ نمی دانید و در اکثر موارد، خوابزَده و مَدهوش به نکته ها گـوش می کنید و در ادامه فیتیلۀ ذهن خود را خاموش می کنید. چشم ها فروبسته ذکر می گویید واستماع خاطابه ها را فریضه دانسته، ثوابَش می دانید. چه صلوات ها که بدرقۀ سَبیلِ گویندگانی اینچنینی نمی دارید و با تایید نابجای خویش، سِبیلشان چَرب نمی کُنید. دست آخـِر هم خود را، با تمام جزئیاتِ وجودیتان عرضه می دارید، غاِفل از آنکه نقاطی چند را هرگز نمی بایست ارائه داشت؛ و چه بسا یکی از مهمترینِ آنها "عقل" شما بوده باشد.

موفق باشید.

 

#ضرورت_تفکر  شماراست از برای بهتر زیستن و آبادانیِ آنچه با اجازَتِ خویش بر اجنَبیان، ویرانه اش داشته اید.

* حماقت=سیاست


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستانِ 98