ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

عروسـک مغمــوم

به نام خدا


بر لبۀ پرتگاه آفرینش، لحظه ای پیش از آن شیرجۀ نخستین، زمین را سخت می نگرم؛ با ابروانی گره خورده.

می بینم که درختان بلوط از تو پا می گیرند. ریشه ها جایی در دل زمین می گشایند، نامش استقامت،

اساسَش رویش و کنیه اش گندمزار. پیش رو سالیان بسیار و میوه ها یادآور سرافکندگی در جهان پیش از نسیان.

جاده سرسخت است. مه آلوده و دراز، پر رمز و راز. سنگ ها فریاد می کشند از بی کسی و شب ها،

زوزه کشان از کنار روز گذر می کنند؛ شادان از انتشار ظلمت در نور و به این اندک راضی.

پای می گذارم بر سریرِ تقدیر، لرزان و مردد. سُر می خورم بر اَبر، گم می شوم در نور؛

عزت پاره پاره ام را در پاره های ابر حلاجی می کنم تا افق، جایی که آفتاب بار و بنۀ روزانه اش بر زمین می گذارد.

حال که زمین دهان می گشاید برای بلعیدن فرزند آدم، موسم فرود است و فرودستیان چشم به راه.

لحظه ای بعد من اویَم و او من. سوگند بجای می آورم تا این ویرانی با دستانم آباد شود.

و انسان به گواه روز ازل، زادۀ فراموشیست و این مُلک پس از او همواره در خسران.

شیطان از پس تخته سنگی آذرین می خندد، پیش می آید در قامت چوپان و خویش را راهنمای اول

بر دیار فرودستیان معرفی می دارد. می گذرد و ذات او بر اهالی سرزمینِ زمین مبرهن می گردد؛

و همین بس، که خدعه برای مدتی برود تا از درهای دیگری وارد گردد.

این قانون زمینیان، با انسان و برای او هست شد و تا زندگانی بر او ادامه دارد با وی، هم مسیر و در مشایعت.

نامش وسوسه و اساسَش کین، کنیه اش اعتبارِ عبودیتی که صرف طریق نادرست گردید.

اینک فاتحم، فاتح آن داستانی که تو مرا بر آن گمارده ای.

عروسکی مغموم اما کامیاب، دریده پیراهن و مندرس روزگارَش،

وصله ها بر پیکر و چاکها بر جبین دارد این کهنه پوشاکِ خزان زده، که صلیبِ مزارع امروز است.

مترسک وار، می لرزد و خود می ترسد، اما همگان از قدرتنمایی او در این پهنه ترسان.

برخی در حدت افول آنچنان گم، که درندگان، توحش از آنان بیاموزند. و برخی آنقدر رفیع که دست نیافتنی و دور.

جایی نشسته ای که لشگر اندیشه ام بدان رِخنه نتواند کرد. تیر آخرت، آخرتم را بر باد داد؛

کارنامه ای که می رفت به بالندگی منتهی شود، بالهای پرَانم از تن زدوده بر سرزمینی غریب فرودم آورد.

این قرارگاه نادمین. هیأت متکدیان عوالم فوق و انتظار کردن دل خواسته ها از این و آن.

و مولودی بنام توسّل که یادآور غیر توست در پیَش. چیزی در کار است تا مراجعه به دستگاه قدرتمند تو را به تعویق بیاندازد

و از طرق دیگر محقق بداند. نامش ریا، اساسَش منفعت جویی و کنیه اش مشارکت در اموری که چوپان نالایق بدان گمارده باشد.

به کدامین کورسوی چراغ، گمراهانت را رَهنمایی؟ ای فارغ از حال آدمی و برون از وی،

اندکی معوای گم گشتگی هایم باش، تا چاره ای برآورم و برکه ای که بارقه های نور تو

بر سطح ساکنش آرمیده بیدار سازم. خروش آبها پس از خراش منافذ زمین

و جریان زندگی، هدیۀ رود بر طالع خوش جبین شاید.

جشن جُنبندگان است امروز. تاج خلافتی که بر سرم گذارده ای اینک سنگینی می کند، اندکی آن را بر زمین گذارده نفسی تازه و شانه خالی می کنم از این رسالت ثقیل که بزمش ازان دیگری و رزمش ازان من است.

جهان می ایستد، چراکه سرای بی رسالت و مقصود به دشت بی مسیر مانند است، مملو از سرگردانی و چرخش های باطل.

و تاج گران سنگ، نامش تفکر؛ اساسَش عقولت و کنیه اش درخت دانش،

برآن شد تا در طریق صحیح و بر مسیر باز جستن اعتبار از کف رفتۀ ازلی هزینه گردد.

تو اینگونه خواستی؛ تا در نُسَخ انسانی و به عدد آنان تکثیر گردی، همچون گَردی به گِرد عالم امکان انتشار یابی

و اینگونه عالمیان را از وجود خویش مسرور و متحیر سازی؛

حاضر شدی تا پا به پای انسان به فراموشی خویشیِ خویش تن دهی، همچو ناشناسی در میان جمع بنشینی

 و جوانۀ تامل را در سیرت آنان به نظاره بنشینی. آه از سکوت تو که چه بی منتهاست.

دنیای تو چه سهمگین است. تو اشعه خورشید را در خانه پروردی تا با آن جمله یخبستگی ها، وابستگی ها را بسوزانی.

حکم آخر به دستان تو خوانده می شود. و اینبار هم خورشید همگام با تو سراپا نظاره.

اگر اینچنین است آن حکم، این سکو، ترازوی انصاف و بارقه های خورشید را دوست می دارم.

چیزی تا آرامش نمانده وقتی عنکبوتِ عدالت، پیچیده مرا به زیر می کشد.

این عین تسلیم است رضا، این اوج بندگیست. گرفتار لطافت کمند لطف تو بودن غایت من است.

گوهر نهاد، با شکافت هسته آن پدیدار می گردد و کلید این اتفاق در دستان توست؛ به پیش آی.

شاید بدین ترتیب است که من، دوباره من می شود و ریشه ای که بر خاک دارم زدوده. ریسمانی دوباره، که پیش از دنیای جدید بریده می شود همچو بند ناف، همانا اجرای همین عدالت است. بریدن از هرآنچه که بوده ای، رمز وصالی دوباره شاید.

این زندگانی سامان می یابد. هیچ پایانی خوش تر از پایان بلاتکلیفی ها نیست و صدایی که مدتیست بانگ بر آورده،

جهانم را طنین انداز می شود. تو آمده ای تا تکلیف را یکسره کنی و روشن. خورشید آرام است. بلندی مرتبه ازان توست و من در آخرین مرتبه، از منظر خود اولین مراتب را از سر می گذرانم و این سوغاتِ زیبندۀ فراموشیست که منجر به یاد آوریست.

جایی میان جاده و امروز در مقصد. من، به میزان خود در سرانجامِ این انتظار سهمی دارم به بلندای قبای مخملین زندگی. هر قدم شکرانه و هر لحظه بی تابیست روزگارم.

مشایعتی خوش بر بهترین پایان. شروعی نو بر باغ نیمه سیاحت شده. بهانه ای و قدمی بر جای پای خداوند.

دلیلی بر لبخند عروسک، آرامش سنگ و سیطرۀ روز بر شب. تحقق یک سوگند دیرین،

التیام سوزش مدام از ستیغ آفتاب و رایحۀ مزارع نَمین و بارش بی امانِ آن نور ابدی.

سرافرازی در افلاک و شکوه به یاد آوردن، به خاطر سپردن مناظری که تَمامِ خویش را صرف دیدن دوباره اش کرده ای. رختی نو بر صلیب مزرعه پوشانیدن و درختان، این ناظرین دو عالم را بر سفرۀ ریاحین نشاندن، دانه های آبستن را دلداری دادن که حیاطی در پیش است رویایی. دلیلی زنده بر ضرورت آگاهی، تفکر زلال.

 

گره می زدایم از ابروانم، همچو ابری که از صورت خورشید برطرف گردد.

که جهانی به این زیبایی را شایسته نیست بر دل آزرده داشتن.

 بد عهدی ها از سیمایی حاصل شود که با گوهر نهاد در تعارض است.

لبخندی می باید داشت.. . شاید،

آسمان نزدیک است.

 

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 1401

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1401 ساعت 09:27 ب.ظ http://ruybenmayo.blogfa.com

سفر زمینی انسان را چه زیبا به تصویر کشیدید! هبوط ، ترس، تنهایی، شیطان ، شانه های خسته ای که تاب حمل آن بار سنگین را ندارند و‌ نهایتا پذیرش و سازگاری با تمامی رنج هایی که متحمل می شود.
و خدایی که در این نزدیکی ست…
درود بر شما جناب بهبودیان.

تشکر بابت دیدگاه خوب شما
از وقتی که برای خواندن مطلب اختصاص داده اید سپاسگذارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد