به نام خدا
و زندگی، همان معمایی که در نگاه اول نه ابتدای آن و نه انتهایش، برایمان مشخص نیست. روزی چشم باز می کنی و خودت را دقیقاً وسط این معمای بی سر و ته می یابی. هرآنچه در مورد قبل و بعدمان شنیده ایم مشتی وعده و بشاراتیست که در این زمینه به ما داده شده و در عمل می بایست به اندازه تمامی طول زندگی صبر کرد تا ببینیم چه نتیجه ای در برابرمان قد عَلم می کند.
عُمری را صرف حلّ آن می کنی، اما باز اندر خم همان کوچه اول گرفتار. بی انصافیست اگر بخواهیم همه ی آن زیبایی های نهفته در روزهایی که داشته ایم را نادیده بگیریم. بله ما شادمانی و فراز کم نداشته ایم. قلعه هایی چند که هر کدامشان روزی بدست ما فتح شد. به وقت کامیابی و گرفتاری زبان می گشاییم به تلخی یا شیرینی. به وقت نیاز هم درست مانند دیگر همنوعانمان، سری داریم به سمت آسمان و هنگامی که به دردی دچار می گردیم به دهلیزِ اندوه خود خزیده سر بر گریبان خویش فرو می بریم تا اینگونه دردهایمان را چاره کرده باشیم. انگار بخشی از قصه ای هستیم بزرگتر، که مدتها قبل از آمدنمان گفته شده و یا اینکه در حال گفته شدن است. سرنوشتی که در انتظار ماست، دقیقاً به رفتاری بستگی دارد که در طول نقل این قصه از ما سر زده باشد.
ادامه مطلب ...