ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مــلالِ جــانکاه

به نام خدا

 

وقتی قلمی رو بیدار می کنید، می بایست پای همه چیزش بایستید!

پروانۀ دل، ملالی دلپذیر را به خنده های کاغذینِ خویش وصله می نمود، همچو نقشی عجیب بر دو بالِ جستجوگر،  ناگسستنی و اغواگر.. .

تا نفسِ آسمان از دیدنش به تنگ آید.

با اینکه روحِ زمستان فضا را آکنده ساخته بود، همچو زمانی که انسان می آید و به وجود انسان معنا می بخشد، سپس او را از منظرخویش مُکاشفه می نماید، به مرور پروازی دوباره می نشست به کیفیتی که پیش از آن هرگز اتفاق نیافتاده باشد.

لبخنده ها پا می گرفتند از میان شعله های آتش؛  قدم به قدم.. همچو کودکی که گامها را می شمارَد.. و بواسطۀ آن، بزمی آشکار در چند قدمی شکارگاهِ تقدیر.. .

ناگه سکوتی سَخت تمامی ابعاد قصه را درنوردید همچو تصّور نمورِ سرمایی که به جان آدمی افتاده باشد.. . و در گرماگرمِ عُبور آن رعشۀ شوم، پهنۀ زمین تیره و تار گردید همچون روز پیشین بر خلقت.

بارانی بی دریغ و شور انگیز از لابلای حادثه بیامد و تن پروانه آنچنان بشست که نقشی از وی و بر خاطرۀ دشت بر جای نماند.. اما با مخیلۀ آدمی چه می توان نمود که جمله پروازهای عالم را یک تنه ادامه است، نقش ها بر خاطر می سپارد و سپس دل را نیز هم ضمیمه می دارد!

که می شناسد پرّان تر از ذهن رنجور و رنگینِ پروانگان؟ این انعکاسِ رقصانِ روی خدا بر پیشانی زمین.

و پرواز، آن هدیه و داراییِ ابدی به وی، که سراسر همراهیست به گنجی سیال و بی مثال مانند است؛ مابقی اما، آوارگانِ تصور ِحتی ذره ای از  او.

شاید هر بار رسم آسمان همین باشد، طوفانی بیاید، فتنه ای برپاشود، بهانه ای تراشیده شود تا شراره های زرین خویش را در طلوعی دوباره، و بر زمینی نو  آغاز کند.. . ذهن ها شسته شوند به اشتیاق و بارانِ آرامش بخشی که خواب را تداعی می کُند.

و مرگ همواره در کمین و پیکان ها بر کمان و دشنه ها در آسمان، رقصان. و دست ها تا آرنج در وضوی ذبح، چرخان. و کینۀ شیطان بر آدمی آویخته بر درخت نسیان.. و اینهمه آیه و نور بیایند نتوانند اندکی و ثانیه ای به عمر پروانگان فزون کنند، پس تف به جهانی که زیبندگی و زیبایی را تاب نیاورد.. یک پروانه و اینهمه جلاد، آنهم  تنها به جرم زیبایی؟

چه پایان تلخیست نسیمِ آگاهی بخش که می وَزد بر منافذِ خفتۀ شعور، سپس می گریزد و بر هم میزند به سبک طراران.

برود جایی، در همسایگی ستارگانِ دنباله دار که مشاهده شان در همسایگی بعید ممکن باشد.

اسفا اگر پروانه ای به مدد و احیاء و اعادۀ زندگی آمده باشد و به حضورِ اندک خویش، چرخش دوبارۀ سیارگان را به قدر خود معنا بخشیده باشد؛ و همان چرخش به گِرد خویش و به گرد او که همه امور می گرداند سبب شده باشد و سپس در وقتی مناسب که دل قرص می دارد از انضباط رخدادها، از میان این سرگیجه های مدام، ناپدید شده باشد و دیدگان پریشان را در کمند جستجویی جاودان گرفتار ساخته باشد.

آری.. آنک که رسم چرخ روزگار اینچنین است، من نیز در این باغ پریشان احوال سُکنا خواهم گزید و به انتظار، به رسمِ "بچرخ و بچرخانم"..

حتی اگر تنها دارایی ام آشیانۀ شانه هایی خالی و قلمدان مرصعی باشد که مجهز است به آخرین گلوله های قلم، که شهره اند بر آن که گردن مؤلفِ خویش، به دَمِ تیغ ها  می سپارند.

 

نگاه کُن، انگار پیله ای می جُنبد! ...


 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 1404


نامه ای سرگشاده به یک کارگردان

به نام خدا

 

سرکار خانم پاکروان، کارگردان محترم عرصه سینما، تأتر و این روزها شبکۀ خانگی سلام.

میزان دغدغه مندی و نحوۀ ساخت آثار چند سال اخیر سرکار برآنم داشت تا به نمایندگی از نسلی که هم مرز با روزهای پر تلاطم انقلاب و سپس جنگ، پا به عرصۀ وجود گزارده اند و آنطور که می باید طعم روزگار پیش از خود را نچشیده اند، چند کلامی بنویسم. چراکه حرفۀ بنده همین است، نگاشتن؛

و شاید برای شما نیز بد نباشد که چنین بازخوردی را از آنچه پدید آورده اید از سمتِ مخاطبانتان دریافت کنید. پس پیشاپیش چه بخوانید و چه نخوانید متشکریم. چون مخاطب واقعی اینجانبان، افرادی با چنین دیدگاه مهارگسیخته ای می باشند که با وجود سیل مخالفت هایی که می دانیم وجود دارد، همچنان پندارشان در قالب تصاویری از این گذشتۀ مبهم به ما می رسد و چقدر این تصاویر شفاف، حقیقی به واقعیاتی که می گویند بوده نزدیکند!

بسیاری چون من که همیشۀ خدا عدد ایام زندگی مان به عدد روزهای این تحول شگرف (انقلاب یا هرآنچه که نام دارد) نزدیک بوده، به خاطر می آوریم روزگاری را که هنوز روشنایی مهمانخانه بر دوش آباژورها، فانوس های سقفی و گاهاً چراغهای گاز سوزِ دو شعله بر دیوارها بود و چند قدم آنطرف تر صحبت از جنگ بود تلفات و خسارات و خطراتش.

تنها مأمن آن روزهای ما شده بود دیوارها و حریم خانه و دلخوشی مان، کارتون هایی که با تمام وجود باورشان می داشتیم، می پنداشتیم زندگی با آن شخصیت ها زندگی می شود؛ همین که موجوداتی در آن جعبۀ جادو تکانی می خوردند کافی بود تا ساعتها پای آن ثانیه های بی ثمر بنشینیم یا چه بدانم دراز بکشیم. نسل ما که لابلای تدابیر احتیاط آمیز، پتو های ضُمخت و طرق قناعت پا می گرفت عادت داشت تا به کمترین ها بسنده کند و همین بس که انتظاراتِ آنچنانی، سراغی از ما نگیرد و ما را با هم رفیق تر و دوستانمان را دوست داشتنی تر کند برایمان.

در آن گذشتۀ نه چندان دور، آدمهایی را می شناسم که خالصتر بودند انگار، درجۀ خلوصشان هیچ ربطی به کوشش احتمالی آنها در پالایش نفس و تقلا در دایرۀ تهذیب نداشت. چون اصلا قرار نبود چنین خصوصیاتی که پیش تر فردی بودند و به خود آنها مربوط می شد، نمود پیدا کند و به دیگری عرضه شوند، شاید این آدمها همانی بودند که باید باشند. انگار زندگی هم چیزی فزونتر از آنان انتظار نداشت. سادگی در رفتارها شاید..

اجازه دهید ریشۀ چُنین رویدادِ آدم پروری را به مدتها پیش از این تحول عجیب مربوط بدانم، جایی که به تحقیق، بیشتر خاستگاه شکل گیری آثار شماست. بله دوران پهلوی ها. قصد بنده از ایراد این کلام، مطلقاً تقدس بخشیدن به دوره خاصی از حاکمیت ها نیست، اما از آن منظر که به شخصه دل ها را در آن دوره پاک، و سیرتها را سیر می دانم،  چنین دوره ای را که تا بدین لحظه، بنحوی مُنعکس است در آثار شما انتخاب نموده ام.. اگرچه ممکن است در حقیقت نیز چنین بوده باشد.

به هر تفسیر بعدها و هر چه که بیشتر می گذشت در می یافتیم انگار می بایست اینطور چیزها را جار زد. درجاتِ اعتلای فردی را می گویم، اینکه در عقاید به چه میزان راسخ باشی را چگونه می توان اثباتَش کرد و صد البته طریق اثبات هم دارای اهمیت. انگار مردم باید می دانستند که این تحول تا بُن و ریشه شان اثر گذاشته؛ و اگر روزی در آبیاری آنچه در وجودشان ریشه دوانده کوتاهی کنند، در ورود سپاه معصیت به دلشان نقش داشته اند. بدینسان دروازه های ریا بیش از هر عصر دیگری در همین چهل و اندی سال آغوشَش بر ما گشود و چه منصب هایی که دست به دست نشدند در این مسابقۀ بی سابقه. پیچیدگی در رفتارها شاید..

در همین اثنا، به سبب جنسیتی که بر دوش می کشیدیم، ما را به تصور دفع آفاتِ نفس از یکدگر جدایِمان کردند، که خود البته دلیل محکمی شد برای حضور اقسام نفسانیات. تو گویی عبا از گونه های بدیع معصیت بر کشیده باشند و رازها هویدا ساخته باشند، عامدانه بود شاید، کسی چه می داند، شاید تا بذر نادرست در جان آدمی نیافتد کار وی به حکیم و ملا نمی کشید. مگر کوشش شیاطین جُز این است که بر ما رفته است؟ اینکه ابتدا پرده از میوه ای ممنوعه بردارند، سپس هنگامی که پهنه ای را آلوده ببینند، به سبکی که تطمیع انگیزه های خویش در آن مطرح باشد، به استمداد برآمدن. دوگانگی در رفتار ها، آفت قرن اگرکه نباشد، به قدر نیمی از قرن گرفتاری ببار دارد.

به هر رو  پُر واضح است که هرگاه عقل با تو بر سَرِ مسئله ای، به مجادلت برخیزد حتماً عاملی محرک در پس ماجرا در پیلۀ اختفاست و اینک سربرآورده. بدینسان عمری ندانستیم و ابواب خُرد و کلان بر ماگشودند؛ زمان می رفت تا در بزنگاهی دیگر بنشینند و ما را از همان ها منع کنند که ابوابش شناساندند و بدینسان سرنشینان ادوار باطل گشتیم تا بکنون. باب ارتکاب و استغفار بر بندگان همواره گشوده و بیشمار راه نپیموده.

ما شَنگین قلمان گیج از ابهام زمانه، اگرچه سهل می گوییم و از بیمِ تبعات، سنگین تر می نگاریم اما نقوشی رنگین، همچو رنگِ کمان بر جای می گذاریم از خود، شاید خواندنی..

حال که به کوشش افرادی همچون شما، نسیمی ملایم از ادوار دور بر گونه های سرخ ما وزیده، به رسم ادب بر می خیزیم.

به پیشگاه هرآنکه ادب ورزید به مقامِ انسان و شعور او درود می فرستیم، که مُحترمند چُنین اشخاص و اقداماتی در لابلای تکرّر توهین ها، که مدتیست به مردمان ما می رود.

از خداوند منان استقامت و طراوت قلم، اشتیاقی روز افزون بر زندگانی و دستاوردهای زیبایَش، پنداری پراّن و جنگجو، و استواری در عقاید عُریان برایتان آرزومندم و می دانم که از گفته ها، ساخته ها و دست نوشته هایتان و هرآنچه بر جای گزارده اید کوتاه نخواهید آمد و همین بس تا پاک، روانشان آشفته سازد؛  باشد تا روزی از ستیزه های بی ثمر دست بردارند. چراکه دوام انسان تنها در دشت حقیقت ممکن است و غیر از " او " که جمیل است، جُمله باطلند.

 

موفـق باشیــد

نیما بهبودیان/ پاییز 

1404