ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

اتوبـان

به نام خدا

یه روز صبح زود، به رسم هر روزه راهی شدم به سمت شرکت.

بعد از یه تابستون سخت و پر حرارت، خنکای مَلس صبحگاهی بدجور می چسبید. بهمین خاطر شیشه های ماشین رو تا جایی که می شد پایین کشیده بودمو با تمام وجود هوا رو به داخل ریه هام هدایت می کردم. عادت داشتم رادیو گوش بدم، برام فرقی نمی کرد چه برنامه ای باشه، مثل تلوزیون دیدن بود برام؛ از اون وقتا که دوس داری بی هدف لم بدی به کاناپه و چشم بدوزی به اون صفحۀ مستطیلی. اما ذهنت انگار اونجا نیست.

همینطور که پیش می رفتم یهو نگاهم گره خورد به آسمون. آسمون که نه، یه بوم بزرگ نقاشی و بی اندازه زیبا. تودۀ عظیمی از ابرهای اسفنجیو تو دل هم تصور کنید که خورشید پشت اونها به دام افتاده؛ با این وجود انگار با سماجت مخصوصش موفق شده بود پرتوی خودش رو به زحمت از لابلای منافذ کوچولوی ابرها بیرون بفرسته و حصارشون رو بشکنه. تصویر تمام عیار آسمونِ اون روز، محصول به ثمر نشستن همین تقلا بود شاید. اشعه های خورشید از نقطۀ بروز، به جهات مختلف پراکنده شده بودند. به موازاتشون رنگهای بی نظیری توی آسمون پدیدار شده بود. درست مثل این بود که ینفر با یک قلموی خیلی بزرگ و با وسواس زیادی رنگهای آبی و زردِ روشن، گلبهی و عنابی رو اول روی پالت حسابی باهم مخلوط کرده و بعد از اینکه احتمالاً دستی به ریشهاش کشیده، اونها رو با مقادیری ورنی از رو تخته برداشته و باهشون تموم ابرها رو سایه های رنگی زده و این وسط یقیناً از فوتک و تیغ و تخته هم غافل نبوده. خلاصه عجیب منظره ای شده بود برا خودش.


همینطور که به هنرِ دستان یگانه نقاش هستی احسنت می گفتم، با خودم گفتم اگه ما آدما واقعا در شناخت اینطور زیباییها حرفی برای گفتن داشتیمو هنر این نقاشِ بی تا برامون اهمیت می داشت، کمِ کَم می بایست الان وسط همین اتوبان، همه باهم می زدیم روی ترمز، هر جایی که هستیم پیاده می شدیمو، با دستی بالای دو ابرو ساعتی به تماشای این منظرۀ زیبا می نشستیم. اما نمیشه خب! گذشته از خطَرش موانعی که از قبل خودمونو داخلش گرفتار کردیم به قدر کافی دست و پا گیر هستند که دیگه وقتی برای این ظریف کاریها باقی نمونه. بعدشَم اتوبان آخه؟! پسر چرا فانتزی و واقعیت ها رو انقدر بهم نزدیکشون می کنی؟ نمی گی رعد و برق می زنه نصفت می کنه! پسر بچۀ چموشِ درون هم که اغلب حاضر جواب تشریف دارن می فرمان چرا که نه، می تونیم بزنیم کنار، بی خیال بقیه، اصلا به کسی چه.. دست خودمونه دیگه نه؟ برادر تو لاین سه و اوردِ ناشتا کار می ده دستت، راتو برو خدا خیرت بده. اینیکی 17 سالگیمه، یکم بذله گو و مختصری منطقی تر.

سسس! ساکت باشید، خودم کاری که درسته رو انجام می دم.

یه نگاه که به اطرافم انداختم، راننده وانت نیسانی رو دیدم که از قضا اونم شیشه ماشینش تا آخر  پایین بودو ظاهرِ قضیه نشون می داد که احتمالاً اونم قراره از این هوای خوب بهره ای ببره، حتما بهمین خاطر دادَتِش پایین. اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه کردم. انگار داشت با صدای بلند، سَرِ آدرسی که پیدا نمی شُد با یه بنده خدایی بدجور بحث می کرد، آی داد می زد.

سرمو برگردوندم سمت یه ماشین دیگه که سفیر کشیدو بعد از یه سبقتِ مویرگی، کمی جلوتر به راهش ادامه داده بود. از پشت سر، آقایی با موهای جوگندمی و کمی شلخته رو می دیدم که دستش تا کتف از پنجره بیرون بود. لابلای دو انگشتش سیگاری داشت و هر از چند گاهی دود غلیظی از کابینش به بیرون روانه می شد. با همین فاصله ای که باهش داشتم براحتی می شد توی ثمراتِ سیگاری که می کشید سهیم شَم. ای بابا جنس هر چی اینروزا مزخرف باشه این سیگارای بلا گرفته اما حسابی بهتر شدن، حتی تو حرکت هم کارشونو باهت انجام می دن انگار. این داداشامون اصلا نیازی به تبلیغ ندارن، کافیه یکیشون بشینه کنار دستِ یه آدم که مستعد افسردگیه و چپُقِ خویش از نیام بدر آرَد، شرط می بندم شصد هفتاد درصد احتمال داره همون فرداش آقا یا خانمِ فسُرده حال، خودشونو به فیض برسونن و از این بُستان، یا بهتر بگم توتونستانِ آدمکش به خطا کامی برآرند و در ادامه خویش و دیگران را بسی بیازارند.

کمی جلوتر موتور سواری رو دیدم، همینطور که حرکت می کرد، حسابی غرق موبایلش شده بود و چه بسا با اینکار کل زندگیشو گرفته بود کف دستش و یجورایی ریسکی رانندگی می کرد. راحت 80 تا سرعتو داشتو اگر زبونم لال اتفاقی براش می افتاد، از جایی که کاسکِتَم نگذاشته بود، سخت می شد از روی آسفالت جمش کرد.

اووف..، خب حتما مهارتشو داره، می تونه هم موبایلشو ببینه هم برونه، اصن خودت عرضشو داری؟ ببین! تونسته دیگه.. نیگا کُن، سسس باز تو حرف زدی بچه! وقتی نمی دونی چی به چیه چرا بیخود می پری وسط، خدا نکنه ولی در اون صورت یه خاندان باید رخت عزا بپوشن، اصلن تو می دونی پسر، بابا یا برادر وقتی دیگه نباشن چه اتفاقی برای بقیه میوفته؟

ممم تو که می دونی کجا رو گرفتی استاد! هِع ..

واقعا که..

در همین حین، یهویی یه فروند کامیون با یه بوق مهیب از بین من و موتوری گذشت و چنتام لیچارِ آبدار بار هر دومون کرد و همینطور که تو بادش به خودمون می پیچیدیم گذاشتو رفت. موتوری بینوا بعد از کمی تلو تلو خوردن، تازه سکانو گرفت تو دو دستش. تو دلم گفتم بهتر شد، لا اقل از این مسیرِ رو به فنا برای چند دقیقه ای هم که شده فاصله گرفت.

چند دقیقه ای در سکوت و تماشای آسمان گذشت، با سنگینتر شدن بارِ ترافیک متوجه شدم زن و شوهری در ماشین جلویی باهم دعوای مفصلی دارند. خیلی زود مشخص شد که مرد، از پیشنهاد زن برای ورود به این اتوبان سخت شاکی بود و شکل گفتگو بنحوی بود که مطمئن بودم بجز من خیلی از ماشینهای اطراف هم دقیق ملتفت موضوعِ مورد بحث شده بودند.

خُب عزیز من، از اول می گفتی می خوای بری این سگ مصّبو سایز کنی، اگه می دونستم می نداختم  خروجی فدائیان، تا نمونیم توو این سگ دونی! خودت ببین، من الان چطوری هم تو رو برسونم، هم سر وقت برسم مغازه تا اون ازگل مثِ سگ چاچمو نگیره ها!

ینی تو از دیشب نمی دونستی باید برم پُرو لباس؟، چرا خودتو می زنی به اون راه مرد، قبل از اینکه اون صدا قشنگرو بندازی تو گلوت یذره به اون ذهن نداشتت فشار بیار، بلکم یادت بیاد همۀ اینارو یبار مفصل بهت گفته بودم. همتون عینهو همین، اون صالحِ بی پدر میذاره تو برمیداری، تو هم وقتی نباشی اون هست. والا بخدا نمی دونم از دست شما دوتا سبک مغز به کجا پناه ببرم. بِبُر اون صداتو زن، نکنه می خوای جیغ جیغتو تا ته اتوبان بشنَوَن؟!

به جهنم، که می خوان بشنَون! فکر کردی فقط خودت صدات بلنده، ها؟ ایها الناس نمی دونید بدونید، صدای ما زنام به وقتش درمیاد، خوبشم میاد، فکر کردی که چی؟ هر چی تو و اون فامیلای بیشعورت کوبیدین توو سرم تا خفه خون بگیرمو  هیچی نگم دیگه بَسّمه، از همین امروز تصمیم گرفتم مثل خودت رفتار کنم، بگرد تا بگردیم..

و دیدم که ماشینشون به آرامی راه کناری جاده رو پیش گرفت و پس از لحظاتی ایستاد. تصویر اون شورلِتِ رنگ و رو رفتۀ آبی نفتی، تا چند کیلومتر اونطرفتر هنوز باهِم بود، آقا و خانم که دیگه پیاده شده بودَن، به سمت چمنای کنار اتوبان می رفتند. در آینۀ سقفی کوچک و کوچکتر می شدن تا اینکه دیگه چیزی پیدا نبود و کلی ماشین جلوشونو گرفتن. شروع یا پایان تلخی بود، کسی چمی دونه.

اصلا چرا باید امروزشون اینطور آغاز می شد. فکرم حسابی بهم ریخته بود. سری تکون می دادمو با آخرین تکان باز به آسمونِ خودم باز می گشتم.

همه اینها در حالی بود که آسمان با لوندیِ مخصوص به خودش داشت اون بالا همچنان دلبری می کرد و انگار هیچکس حواسش بهش نبود. همینطور دست نخورده و رعنا مونده بود اون بالاو هی از این رنگ به رنگ و دیگه ای در میومد.

با خودم گفتم، تو خوب سر از کار ما آدما در میاری، ولی نکتۀ عجیبش اینجاس که از همۀ ما آدمام ساکت تری. شاید درستشم همین باشه.

یاد زنگ دوم کلاس چهارم دبستان خودم افتادم. شاید باورتون نشه اما من در این زنگ، بخاطر یک تکه ابر زیبا تنبیه شدم. بله، آخرای زنگ تفریح بودو باید صف می بستیم و آماده بازگشت به کلاس می شدیم. حیاطِ نسبتاً بزرگی بود و من یه لنگه پا به دیوار حیاط تکیه داده بودمو محو تماشای ابری عجیب و سفید بودم. شاید بپرسید خب اکثر ابرها سفید هستن خوش تیپ، این کجاش می تونه عجیب باشه. پاسخ اینکه آخه اینیکی خیلی سفید بود. آی سفید بود.

نه تنها بسیار سفید، بلکه پفکی، طبقه ای و خیلی از لحاظ شکل و شمایل برام متفاوت بود با ابرای دیگه. میدونم، ابرها همشون با هم متفاوتن ولی امان از وقتایی که پیشِ خودت برا چیزی فرقی قائل بشی، سخت می تونی از فتاوای مغزی خودت پایین بیای، اون روز برام یکی از همین روزا بود شاید.

17 ساله: آقااا چرا خودتو تعمیم می دی به همه؟ مگه همه قراره مثل تو فکر کنن برادر؟

خب البته حق با شماست، اصلا یه لطفی بکن، نذار یه چند دقیقه ای رشتۀ کلام از دستم خارج بشه خودم جبران می کنم برات باشه؟ اون بازیه بود، فکر کنم رضا زاده هنوز نفروخته باشتِش،خودم برات می خرم، حله؟!

17 ساله: تا ببینیم، حرف زدیا.

حله داداش، حرف زدیم دیگه.. .

مثِ یه بستبی عظیم بود که انگار قراره توسط یه غول یا همچین چیزی لیس زده بشه. برام جای سوال داشت که چطور کسی متوجهش نشده بود؟. همینطور خیره بهش مونده بودمو داشتم از این منظره لذت می بردم که احساس کردم دستی شانۀ سمت چپمو لمس کرد، خودش بود؛ آقای جنگی ناظم مدرسه بود که با دستکش مخصوصش (دستهاش در یک حادثۀ آتشسوزی در همین مدرسه دچار سوختگی شده بود و می بایست تا مدتی این دستکش ها رو به دست می داشت) منو متوجه یه حیاط خالی کرد. خشکم زد، پس اینا کی رفتن سر کلاس که من نفهمیدم؟. تو همین فکرا بودم که ناظم گفت: نه دیگه آقا جان، همینطور خشک و خالی هم که نمیشه بری سر کلاس. بهبودیان یه زحمت بکش، خیلی تند و سریع هر چی چوب بستنی روی زمین می بینی رو جمع کن ببر بریز سطل آشغال، فقط در اون صورته که می تونی بری سر کلاس، اگر هم نتونستی خیالی نیست، خودت بیا جلوی دفتر تا ببینیم چکاره ایم آقا جان فهمیدی؟. گفتم: بله آقا چه جورم.

پر واضح بود که گزینۀ اول از دومی بهتر بود. پس خیلی تند و سریع مشغول شدم به جمع کردن چوب بستنی ها، ولی مگه تموم می شد؟!

تو دلم به هرچی بچه، که چوب بستنی ها رو همینطور نیم خور به حال خودش رها کرده بود لعنت می فرستادم و چوبارو توی دست چپم دسته می کردم، آخه مگه از زمین جدا می شد لامصّب.

من تو اون حال: آقا چاقو دارین؟! 

آقای جنگی: کارِتو کُن بچه.. .

یادمه روز بعد، از ابتدای زنگ تفریح، بنا کرده بودم به جمع کردن چوب بستنی ها، نه اینکه فکر کنید برا چاپلوسی ها نه! واسه نظافت حیاط مدرسمونم نبود. اگه گفتید، 10 امتیاز کم می کنم چراغ گزینۀ سومو روشن می کنم.

به سرم زده بود اونها رو بعد از جمع کردن، حسابی تمیز کنمو باهشون یه کاردستی درست کنم. بهمین خاطر، سر راه چسب چوب خریدم، مشقامو نوشته و ننوشته جمع و جور کردمو غروب نشده موفق شدم یک خونۀ چوبی قشنگ برای خودم درست کنم. چوبیِ چوبی که نه، چوب بستنی طوری شاید. یه جای کار می لنگید انگار، از یوَرِش می شد اونطرفشو دید. کنگره کنگره شده بود و بین رجاش فاصله افتاده بود. شاید نباید مثل آجر می چیندمشون، خلاصه اون تنگنا به خلاقیت ختم شده بود و همین برای طی شدن اون روزها در بی خیالیِ مطلق کافی بود. اگر ابر دوست داشتم بیشتر به این خاطر بود که اصولا خودم رو ابرا بودم.

این خاطره می تونست جای درست و با کیفیت خوبی ثبت نشه، اما برای من که پایان جالبی داشت. یجورایی به بهترین تنبیه عمرم تبدیل شده بود.

بر می گردیم توی اتوبان، بوق تیزِ ماشین عقبی منو درست از وسط سال 69 یکاره کشوند روی صندلی ماشین و همین شوک باعث شد یه گازِ هرزی هم به ماشین داده باشَم. بیچاره مثل پوکه فشنگی که از خشاب بیرون پرتاب شده باشه، بی جونو بی رمق سمت جلو پرتاب شد.

سپر به سپر ماشین جلویی زده بودم روی ترمز و با این حال، چشم از اون بالاها بر نمی داشتم. یکی نیست بگه مگه مجبوری حالا. با خودم گفتم لا اقل فرقش در اینه که بخاطر اینیکی که هم بزرگتره و هم قشنگتر قرار نیست مُفتکی کارای شاق انجام بدم. ولی خب داش نیما، زندگی هر موقع که میلش بکشه می برتت لای همین کارای شاق و گاهاً طوری می کوبتت به زمین که بلند شدن و روبراه شدن برات مصیبت میشه وقتیم که بلند میشی می بینی کلی ازت مُفت بری شده و می باس از چند قدم عقبتر شروع کنی. آهی کشیدمو پامو از روی ترمز برداشتم، ترافیک یکم شل کرده بود، ولی قربونش برم هنوز بود.

حیف! خدا می دونه که تا بحال چنتا منظرۀ اینجوری رو از دست دادیمو یه لحظه هم براش وقت نگذاشتیم. اصلا شاید یجورایی متوجهش هم نشده باشیم؟

گاهی وقتا یه صدا، یه صفحه، یا مطلب مُچاله از یک کتابِ قدیمی، که از بد روزگار افتاده باشه یه گوشه، جرعه ی آبِ نطلبیده، یه مُرادِ بی جستجو، بویی غریب و مرموز که غروبا راه بیوفته توو کوچه باغهای سبزو نمور، به هر خونه ای که می رسه سرک بکشه و بگه آی اهل خونه منم مهمونتون..، صفا آوردم براتون!

زخمۀ غریبونۀ یه ساز، که بی معطلی میادو درست وسطِ قلبت، یجا که نشناسیش جا خشک کنه و حتی یک منظره در دور دست، از همینایی که هر روز ممکنه صدبار ببینیو برات با روزای دیگه فرقی نداشته باشه..، می تونه انقدر عمیق و جسور باشه تا بیادو با اومدنِش تمامی احوالاتتو تحت شعاع قرار بده. و در ساده ترین حالتِ مُمکن، مثل یک شعاع نور، که  دل نازکی های  ابر رو در نوردیده، بخاطِرِت همۀ حصارهارو پس بزنه و، به دنیای تو سرک بکشه.

خیلی باید بی خیال باشی اگه متوجه کلامشون نشی، خیلی باید توو ندیدن استاد باشی که اینهمه دیدنی رو ببینیو آخرش بگی داداش، اینی که گفتی فرقش کجاس!؟

ما خیلی بی معرفت شدیم شاید، اینروزها کمتر قادریم با آسمون و دوستانش چند دقیقه ای هم که شده همکلام بشیم.

گوشهایی داریم سنگین، سرهایی متورم از هزاران سودا. دلهایی بی رمق، قلبهایی بی تپش و چشمانی کم سو. ما اینروزها چیزی جز خود نمی بینیم شاید، و لاجرم چیزی جز خویش و طومارِ لایتناهیِ نیازها عایدمان نمی شود. نمی بوئیم چیزی جز ادکلن های رنگ به رنگ، نمی خوریم چیزی مگر آنچه محصول حلاجی ماشین آلات و دخالت هایی اینچنین باشد چنگک و داسها آویخته ایم و دل به ماشین بوجار سپرده ایم و باد، و منتظریم امروز چه با خود دارد. نمی پوشیم جز عنوان ها، مارک ها و صورتک هاو چه و چه را. آنچه را که لطیف است در این سرای زمخت افزارِ دسیسه پرداز دیگر به چکارمان آید؟.

مطامع ماست که بر سر دست می برند و اینک همان نیمه جان دیروز و پرتوان امروز بر اکثر احساسات ما رجحان یافته، تا جایی که دیگر حال آن نداریم تا از دنیای برون سری به کرد و کار خویش فروبریم، این کاشفانِ خاموش دشت ظلمات و همچو پرتویی از انوار نافذ. ترک نمی گوئیم غفلت خود را همچو جماعت رافض.

نیم نگاهی بس، این جهان رو به زوال و به گِرد خویش را شاید. چه می شود اگر آدمی در سرای آگاهی اندکی وقوف یابد، در آن صورت همین سرای کهن و گناه آلوده، سگش شرف دارد به فراوانی بی تفاوتی ها که امروز به عناوینِ مختلف مائیم. برادرانی که سنگ ها فرونگذاشته ایم و دم از آبادانی و صلح می زنیم. مگر می توان به اینهمه تناقض در عمل و کلام نخندید..؟

 

سرتونو درد نمیارم، بی رو دروایسی این داستانِ هر روز ما میشه اگر، بعضی وقتا سر از لاک خودمون در نیاریم و نخوایم تا سر از کار این دنیایی که توش هستیم دربیاریم. درسته که همه چیز به قول پسرک چموش، در اختیار ماست و این ماییم که انتخاب می کنیم و اتفاقاً خیلی هم مهمیم، اما یبار امتحان کنید. یه روز که حالتون بهتر بود از روزای دیگه، سعی کنید در برابر یکی از جلوه های ناب خداوندی هر چه که بود فرقی نمی کنه، بی اختیار باشید، بهتون قول می دم تجربۀ خوبی از آب درخواهد آمد. غیر از این اگر بود، بیاید همینجا، تُف کنید تو وبلاگ من. نگران نباشید این وبلاگ مدت زیادیه که خیسه.. .

پس

It won't change anything for me

راستی جریمه شدم!  "چشمک" ولی ارزششو داشت.. .

پسر بچه: به جهنم.. هِع!!!

17 ساله: آقا این بازیه که اجرا نمیشه، حالا دیگه سوخته های رضا زادرو می ندازی به ما، اوکی گذرت باز می افته به ما دیگه!


یا حق

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ پاییز 1403