ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

چند قدم با سهراب

به نام خدا

باران علاج روح زمین نیست، پرم از ابر گریه های تو اما شعورم به درک اینهمه قطره که بی امان از پی یکدیگر می آیند، قد نمی دهد. من برای درک خیسی ، هنوز جوانم... خلوص می باید جست در برهوت آدمیت تا بشود واژه واژه به معانی بارش رسید، آبی آسمان. تا بشود با ترانه ی فرود قصیده ی آسمان در حلزون گوش فرودستیان را جلا بخشید. زمین من امروز درد می کشد از جور آفتاب، از خشکستان نسلی که وارث گیاه بود اما اسلحه ساخت. دوست دارم گندم گندم به دسته ی داس های خشمگین بوسه زنم و نانی شوم از برای التیام معده ی بیکار یتیمی با لباس سبز.

می دانم سهراب! روزی تو با زنبیلی سرشار از روشنی، خواهی آمد و ندا سر خواهی داد: " ای سبدهاتان پر خواب سیب آورده ام، سیب سرخ خورشید. رهزنان را خواهی گفت: کاروانی آمده بارش لبخند و ابرها پاره خواهی کرد ..."  

 

                          

حاصلش بارش. که شاید علاج خواهد بود اندیشه ی بیمار ما را اینبار. و صدف خواهد شد، همان پیرایه ی دست درخت، پای آوار و اندامهای بیجان، جانی خواهد بخشید علف را، ذهن من و ما که قرین دریا بودیم روزی، و در مکتب درک تنها قطره ای از آن رفوزه شدیم دو بار.

خواهیم فهمید شاید دلایل احتکار سیب را پشت دروازه های بهشت، پشت قامت نور. و شاید آنزمان که مسیر، ارزان تر شد همتمان بلند باشد به درازای قایقی که می سازیم به مقصد پشت دریا از درختان مثله، کسی چه می داند کنار دامنه آخرین کوه که می شناسیم، زیر سایه ی خدا.

یادت باشد من شنا نیاموخته ام همسفر، راستی یادم هست که تو نیز شنا نمی دانی. ما به دردی مشترک رهسپاریم رشته های باریک نور را که کلافش در دست داری محکم دار، نباشد که به غفلتی مسیر ترازوی انصاف پوشیده گردد. نگاه کن، مرز پایان شب و این توهم تاریک را می بینی؟ نوک پیکان هستی تورا نشانه گرفته است.

کاش از کودکی به ما می گفتند، زیر باران جای بازیست، و هر خیس شدنی ختم به زکام نمی شود. یا اینکه همینطور که قدر می کشیدیم به قول تو فکر را، خاطره را، عشق را ... با خود به زیر باران می بردیم. و از یکایک آنها اعتراف می گرفتیم که چقدر مرا در خود دارند، شاید اینگونه می توانستیم بدانیم که چقدر از آنها بر اندام عقولت خود نم داریم. و اگر شب بود، شبنم.

آب گل شد، و ما از ترس رسوایی ناب، گلالودی آب بر گردن هم انداختیم و به آنسوی رودخانه ی خیال جستی زدیم اما فرو افتادنمان در آن رود، آلوده ترش ساخت، چون دیگر ما را در درون داشت.

بیا باهم به سرزمینی برویم که لادن ها در آن اتفاقی نیستند، جایی که در چشمان دم جنبانک های امروزش برق آبهای شط دیروز جریان داشته باشد. جایی که در آن تمامی گل های ناممکن زاد و ولد کنند و دشتش از بوی صبحدم سرشار است. سرزمینی که در آن سنگ، تنها آرایش کوهستان نیست و در بطن خود حرفها دارد از شکست انجماد، دریا، جانوران، نفت. نقطه ای از کمال، که همگان خم شده اند تا در زیر ناقوسهای واژگون، کف دست زمین، پیشانی ابر، گوهری ناپیدا را ببینند که رسولان همه بر تابش آن خیره شده اند، بیا تا پی گوهر ناب باشیم، نه بتول و باطل.

باید امشب برویم، به جایی که آسمان مال من و توست. اگر کمی بخت با ما یار باشد و کسی هم آن اطراف نبود، زندگی را خواهیم دزدید و در وقتی مناسب در میان دو دیدار باهم قسمت خواهیم نمود. صبح که مردمان بیدار شوند خواهند فهمید که دو مرغابی از بستر دریا کم شده است.

 

                                

آری، ما غنچه های یک خوابیم باهم، روزی با جنبش برگی، در دره ی مرگ، در تاریکی و تنهایی خود زیبا می شویم، چه کسی ما را خواهد بویید؟ چه کسی ما را با خود خواهد برد؟ همان مایی که بادی پرپر می شویم و زندگانی دوباره می یابیم پروانه وار.

می خواهم با تو قایم باشکی بازی کنم کودکانه، من سر بگذارم و تو بگریزی. اندکی بعد، قرین هیچستان بیابمت در حالی که رگهای هوا، پر قاصدکهاییست که خبر می آورند، از گل وا شده دورترین بوته ی خاک، روی شنهای نرم. تو چتر خواهش باز کنی و من نسیم عطشی که در بن برگ در وزش است، بر دیوار هیچستانت نقاشی کنم. سپس قلم بر زمین بگذارم و عقب تر که رفتم سایه ی نارونی را بر دیوار ببینم که تا ابدیت جاریست. ابدیت از ما سرشار شود، سر برود، فروریزد و من و تو خیس شویم و در کنکاش چیستی این خیسی جوان شویم. پلک بر هم بگذاریم کم کم، در آغوش هم تا صبحی دگر از راه رسد.

دلخوشی ها کم نیست. مثلا .. این خورشید. لا اقل از هر سو که بدان می نگری دوار است، راستی چشمانت طاقتش را دارد؟ سخن نابینا تلخ است. پس بیا چند کلامی بشنو از مادر من.

 مادرم صبحی گفت: موسم دلگیریست ایام رهسپاری. من به او گفتم: زندگانی سیبیست، گاز باید زد با پوست. من سیر بودم از حجم میوه، او گاز زد و رفت، سیب گاز زده را با خود برد و در میان هیاهوی ظلمانی شب گم شد. کودک وی تا هنوز، دربدر سیبی شد که صبح روزی از روزها، نیم خور شده است.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد. حال نوبت توست که حکایت کنی از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد. بگو بدانم، راستی مرا شمرده ای؟ چند مرغابی از دریا پریده بود؟

صدا کن مرا، صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست که در انتهای صمیمیت حزن می روید. من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم، من از سطوح سیمانی قرن، آهن، دود، طنین بمب و گورستان دسته جمعی بی گناهان، اتم، همه می ترسم. راه فرار کجاست از این حیات خلوت شیطان، زمین که جولانگان نابکاران نا مبارک شده بر من تنگ و تار گشته. سهراب، که چیزها دیده بود از زمین، از قفسی که در نداشت، از سرزمینی که ماه را در آن بارها بو کرده بود، و دهی که در آن از شعور علف جمله سازی ها کرده بود، پله پله تا بام ملکوت بالا رفت و محو شد. کجای این روزگار تهیدست، دست من ول شد و مرا به رخوت جملات معمولی و سبکتر پیوندم داد؟

او رفت و قرین پیچ جاده و من قرین تاب شدم. بارانی گرفت اما ... باران همچنان علاج روح زمین نبوده و نیست اما خواهد شد، سهم من از تمام آن قطرات، تنها زکام و رفوزگیست. می روم تا بار دیگر ظرف سوراخ ادراک خود بیاورم، باشد تا سهم من از بارش، چند قطره از اشکهای خدا باشد به حال زمین ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان / بهار 93

ساده تر بودیم انگار...

به نام خدا

 

ساده تر بودیم انگار... محجوب، بی ریا و رفیق. رقیق و پر سیلان، همچون اشک چشم عشاق در شبا هنگام. آرام و خواستنی همچو ماهی تنهای تنگ. و مهجور، چون شبنم چکیده.

ما قدیمی بودیم و قدیمی بودنمان حسن بود و آزارمان نمی داد. صمیمی بودیم و صمیمیتمان خلاصه بود و خالی از پیچیدگی و نیتهای پراکنده. دلم لک می زند برای گذشته های خاکستری، قهوه ای و تاریکی که می دانم سپری شدن ایام رنگشان برد و خسته شان ساخت. درست مثل تابیدن پرتوی خورشید که رنگ از بوم یادها، می برد. بهترین جوهر ها هم که باشی یارای تاب آوردن بر این تابش مدام را از کف خواهی داد. 

 

                                   

دوست دارم نمیمه های شب که شد، تمامی آن عکسهای یادگاری، آن درختان تناور دشت، آن سرخی خاک کوهپایه، رود، گونه های آفتاب سوخته ی کودکان روستایی، جاده ها، دوستان جوان و خردسال، همه و همه، جانی بگیرند و احاطه ام سازند. و من از این هجوم بی امان و آن رجعت باورنکردنی خشکم بزند، دست و پای خود را گم کنم و دوباره کودکی کنم، جوانی. ذهنم بی تجربه و خام شود، تا آن حد که بشود براحتی گولم زد و تمامی شکلاتهایم را صاحب شد. سپس بغض کنم.

گاه به زمان لعنت می فرستم، به این زندگی رمان گونه، که چرا می آید، می رود و می برد. چرا آتش می زند و سرد می سازد و دوباره آتش می زند. و اینکه چرا از گذشته ها نردبانهای بلند بلند درست می کند تا اکنونیان بالا بروند. چه ارزان خریداریست، این حال حاضر. 

پرم از سوالات بی پاسخ. دلم می خواهد تا می توانم با معماران و صنعتگران، کارشناسان فضاهای شهری ، مکتشفین علوم طبیعی، پایه گزاران تمامی نظریات حجمی و تمام افکار نو و پر زرق و برق، دست به یقه شوم. می پسندم در صدر سوالاتم، همواره واژه ی "چرا"، بدرخشد. آنان جملگی اعتقاد دارند که هر یک بگونه ای طلایه دار نظم نوینند، آسودن بشر در سایه پیشرفتهای علمی، با وعده واحی آرامش خیال، همسایگی این دو شعار بعید است اما برای پیوند توده های همراه انسانی، تزریق دوز کمی از این تصور هم کفایت می کند. اما نه، از من کاری ساخته نیست. خود را تباه می سازم اگر با این قماش در اکثریت در افتم. همین چند سال پیش بود که تنها در یک فقره زیرکی عاملین برخی شرکت های سود جو، انگشتان بسیاری، سعادت مردم را بر نوک هرمی مثلثی نشان می دادند. قله ای که فراسوی آن امنیت و آرامش متجلی باشد و نبود. مردم اما هرگز حدسش را هم نمی زدند که بلند ترین جایگاهها شاید مکان خوبی برای سقوط بشمار آید. پس از چندی، فرودست پر شده بود از نو عروسان و دامادان و خوش خیالانی که خواب برق شمش می دیدند اما در اولین پرواز، سقوط غافلگیرشان کرده بود.

ساده تر بودیم انگار... محبوب، خواندنی، بی مدعا و پر از اشتها برای آموختن. همچو ساقه که در تصور تنه ی بلند قامتان، شیرازه زمین می مکد و قطره قطره، قطور می شود. حتما این میان کسی به اینهمه زلالی و زیباییمان رشک ورزیده بود، یا شاید هم حواسمان نبوده و بزرگتر که می شدیم به گذشته ی گذشته ی خود بی اعتنایی کرده بودیم و نا غافل لگدمالش نموده ایم. به هر دلیل نمی دانم در کشاکش رفت و آمد سریع  این پاندول ها، عقربه ها و ثانیه شمارها، چه شد که غرایز سوء، کدورت در نیات، حیله و پیچیدگی، جای آنهمه سادگی را گرفتند و رنگارنگمان ساختند، درست مثل تصویری با وضوح و بسیار، در کنار منظره ای درشت از یک مخروبه. زیبا اما پر از رنگ، ریا.

در آن تصویر قصد داری به هر ترتیبی که شده خود را با تاریخ، با شور قدما، با لطافت دلهای پژمردگان و رفتگان در پیوند نشان دهی، خرج می کنی و به اماکن رنگ باخته، با قدمت بسیار سفر می کنی، سه پایه ها علم می کنی اما تناقضی مضحک را رقم می زنی که پس از چاپ آن عکس قادر است حتی خودت را بارها بخنداند. تو می دانی چه هستی. و همین باعث می شود که اتمسفر پیرامون را از خود ندانی. عبرت فردا ها از تو یعنی خودت، فاقد از هر صحنه ای که می سازی. منظره یعنی طبیعت بدون تو. تلاش مکن خود را در سکویی نشان دهی که بدان تعلق، یا تعلق خاطر نداری.

ای امروز،ای فرزند امروز، قرین تکنولوژی بی احساس قرن، سوسول بنیان نو خاسته، خواهشم از تو این است که دست از سر آنچه بر دیار تو گذشته برداری، بیش از این نظر خاکروبه ها را به خود و چیستیت جلب نکن. تو کثیف بشو نیستی، خود را از او و او را از خود مدان. کمی شرم کن و مطمئن باش هیچیک از رویاهای تو از آنچه گذشته، به مدد هیچ عینک دودی، دودی، خاکستری، قهوه ای و تاریک و خواستنی نخواهد شد. پس چه بهتر که از سیاه آبه ی استخر امروزت لذت کافی را ببری و غم مخوری. همان استخر که روزی زلال بود و از برای نوشیدن. در بند آنچه در مثانه به همراه داری مباش. تخلیه کن، کسی نخواهد فهمید حتی با نگاهی نافذ.

ما فرق کرده ایم و این فرق تنها به محیط سکونت خلاصه نمی شود. خانه دل وسعت سابق و گنجایش سابق را ندارد. کوچک شد و ما را نیز کوچک ساخت، حقیر.

ساده تر بودیم انگار... می شد تنها با نگاهی کوتاه، تا به عمق وجودمان را نگریست و فهمید. دیده که می شدیم با گونه هایی گر گرفته، این پا و آن پا می کردیم و بدنبال مفری بودیم بحر مصونیت، از سنگینی نگاه. کاش می شد همیشه کودک ماند و کودکی کرد. کاش می شد روزهای رنگی را نادیده گرفت و بی رنگ ماند. کاش می شد پتکی وزین برداشت و به پیکار سقفها رفت تا جایی که عددی از آنها باقی نماند، شاید در آن صورت می شد سرزمین آفتاب را موروثی کرد، برای رنگ باختن، حل شدن، ساده شدن و ساده زیستن. جایی بتوان ساخت که نگاه رهگذران محارم تو را آزرده نسازد و نگاه تو نیز عاری شود.

شاید بتوان گفت در آن صورت اگر سبکسرانه روزی بر بستر رودخانه ای دراز بکشی، دیگر تشخیص خود از رودخانه را مشکل ساخته ای، چون زلالیت را به اتمام رسانیده ای. خیره در رخساره آفتاب به دوردستها دچار و خمار خواهی رفت ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 93

خواب

به نام خدا

تو هرگز نمی خوابی، بیدار هستی. و امشب همانند همه شب به بالین غفلت زده ای چو من حاضر شده ای. پلکهایم از تو سنگین است و اندک زمانیست که تنم آرام گرفته. ذهنم اما در دوردستها به تفکر غیر تو مشغول. تو خوب می دانی که به وقت بیداری، از نیایشهای بسیار سرشارم که هر یک از حیث تنوع و تکرار، لاجرم به سمتت راه دارد. من پیر مسلک پرهیزکاری هستم. لا اقل دیگران اینگونه ام پندارند. تو مرا به بسیاری اعمال خاصه می شناسی و من تو را کمتر از حد معمول، می شناسم.

من خود را در قله های نیک خصالی می پندارم و تو در عین کمال، ترجیه میدهی که در پشت روزنه های تفکر من خاموش بنشینی تا هر گونه که میل دارم تصورت کنم. من سرشارم از غروری خود ساخته اما تو در اوج تواناییت، هرگز تندیسی از غرور به گرد خویش بنا نکرده ای تا اینگونه نظرم را به خود جلب کنی.

نگاه تو عمیق است. مدتیست مرا از اعماق درونم یافته ای، وراندازم می کنی و نوازشم. همچو مادری بر فرزند. خواب من اما سنگین تر از حد معمول است. خصلت کسانی چون من، خواب بودن در عین بیداریست. و فراموشی در  صبحگاهان.

می دانم از احوالی که اکنون در آن بسر می برم، ساده نخواهی گذشت اما از اعمالم چرا. نگاهم می کنی و تمام می شوم، شروع میشوم و آماده از برای روزی نو روزیی نو.. . میدانم که وقتی از خواب آلودگی های لحظات خفتن فارق آیم تو رفته ای و من حتی تو را به خاطر نخواهم داشت. گرد نسیان تو را، خواب با خود خواهد برد همچون اوایل خلقت. روزی دیگر از دل شب زاده می شود و من اما همان من همیشگی باقی می مانم.

تو به هیچ، اجازه نخواهی داد تا لحظات با تو بودن را از من برباید. تو نیز به تک تک وعده هایمان پایبندی. شاید تمامی منظور تو از خلقت شب، همین بوده باشد. آخر چه آسایشی بالاتر از آن که تو را به بالین داشته باشم.

 

                              

گاهی از اوقات خاموشی بی حد و حصرت، این سکوت هزار ساله ات، عاصیم می سازد اما این تفکر که تو همواره با ترسیم و ترتیب رویدادهای قریب الوقوع، همیشه حرف خود گفته و می گویی، اطمینان دارم که همواره مقابلم هستی و پاسخم خواهی داد.

پنجره ی اتاق، پر است از هنر دستان خلاق تو  و در خود ستارگان، اقمار و افلک را دارد. من و این فضای متراکم در قاب، دلایل محکمی هستیم بر حضور تو و وجود تو، هرچند در صورت منظره، عرصه از تو تهی باشد اما من این اطمینان را دارم، که هر چه غیر توست همان تصویر توست در سوی دیگری از قاب. و قاب مملو است از هر آنچه که تو روزی بر عوالم مخلوقه افزوده باشی. من نیز روزی بدستان خلاق تو شکل می گرفتم، انسان گونه.  

گویندکه مادران، هر یک گواهی محکمند از کیفیت مهر تو، و من نیز باور دارم که تو تنها با خلق آنان، تنها مثالی آوردی از پهنه ی بی حد و حصر محبتت، و در غایت این مثال، به منطقه ای اشاره داری که زوال متصور بر مادران بر آن معمول نخواهد بود.

چشمه ای که خشک نخواهد شد و همواره در جوشش است و ما کوته نظران اما، آنگاه که بر می شمردی نعماتت را در باغ بهشت از انهار، تنها به چشمه ای نامیرا و ابدی تعبیر به رای داشته ایم. که اگر بهشتی بودیم در جوار او و در سایه سار درختان تناور، بیاساییم و بنوشیم و اطعام شویم تا همیشه.

حمد و ثنای تو گفتیم تا بر تعداد درختان بهشتی افزوده باشیم، با ذکر (سبحان ا...) و در کنه آن دقیق نشدیم. آیا دنیا برای اهلش کافی نیست که غفلتهای مدامشان حتی به آخرت نیز انشعابی داشته باشد.

محبوب من، بگو در کدامین سرزمین و دنیایی می توان بر حضور در بارگاه قدسیت نایل آمد. مگر نه اینکه تو از تمامی آنچه خوب است و خود نام می بری، برتر هستی؟ پس چرا حتی بهشت تو تصویر روشنی از حسن همجواریت در ذهن کوچک من ترسیم نمی نماید.

انگار موجودیت آن پاسخیست به حدت و کثرت در پرستشی بی مدعا که وعده ی پرهیزکاران متقی باشد. آیا میان آفریدگانت این تنها انسان است که از مجموع شرفیابی ها، به کیفیتی که من بدنبال آنم مستثنی است و یا تحقق آنرا به وقت خویش واگذاشته ای، راز گونه. یا شاید هم امری است که الوهیت در آن هرگز راهی نداشته و ندارد و انسان، حتی در فراسوی تکامل عقلی، خارج از قلمرو همسایگی با ذات توست و در این حالت می بایست فرمان طرد، همچنان ادامه یافته باشد حتی در بهشت موعود.  

 

                                          

می بینی! من هیچگاه به سهم خود از دانسته ها، قانع نبودم اما می دانی که تمامی این زیادت خواهی های فکری، همه از وسعت عملی ناشی می شود که خود، روزی در نهاد من تعبیه نمودی. تو با اینکار به من اجازه داده ای تا بپرسم و کنکاش کنم. هر چند که تمامی سهم من از وصل تو در پشت دیواری خلاصه شود که به سمت تو منظره ای دور داشته باشد.

شاید تو قصد داری بدینوسیله مرا از معرض تشعشع فراگیر وجود خویش که قادر است در دمی وجود مرا در خود حل کند، مصون می داری. و یا شاید تمامی درک من از تو با مشاهده تو دگرگون گردد و نتواند کمال تو را پوشش دهد که این خود ضعفیست آشکار.

کم کم قانع می شوم  که شاید تو برای محافظت بیشتر از نفس نا متعادلی چون من، قصد داری این فاصله را تا زمانی حفظ کنی که درک من از تو به حد مطلوب، رسیده باشد.  

پس این اجازه را به من بده که همواره در تفکر وعده گاهی، فراسوی بهشت بسر برم. جایی که تو فارغ از کثرت نوع در ما، با یکایک نفوس، خلوتی جداگانه بر پا می داری و این حضور آنقدر بی واسطه و ناب باشد که از آنچه این روزها به آن دچارم (فراموشی) رهیده و این خود باشم که برای همیشه فراموش شوم تا هر آنچه هست و نیست، تو باشی و وحدانیت زلالت و دیگر از من خبری نباشد.

شاید معنای ذوب شدن در آتشدان معرفت نیز، از ابتدا بر همین مهم تکیه داشته باشد. و انسان به نقطه ای از ادراک کل، رسیده باشد که با مشاهده تندیس کمال در مقابل، ترجیه دهد در این موازنه ی نا پایدار و منطقی به کفه ی سنگین رجوع کند که کعنهو نقطه شروع وی بوده باشد. 

 

                            

هیچ چیز با آنچه امشب بر پشت پلکهایم با تو به تجربه آن نشسته ام برابری نمی کند. آرزو دارم تا به وقت بیداری از هر آنچه که مرا از یاد تو غافلم می دارد، دور باشم و به تو نزدیکتر. در غیر این صورت به مصداق زیانکارانی می باشم که تو در قرآن از آنها به خاسرین یاد نموده ای.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392

پیچ خطرناک (16+)

 

به نام خدا

سال 1381، کیلومتر سی و سوم محور مشهد – نیشابور است، خود را می بینم در حالی که روی خط وسط جاده ایستاده ام و نگاهم میان آسمان و آن اتومبیل در حال آمد و شد است. باران بی امانی سطح جاده، شانه ی خاکی، تپه های کوچک اطراف و گونه هایم را آکنده ساخته و صدایی جز کوبه های قطرات بر سقف اتومبیل و کف جاده شنیده نمی شود.

هنوز افسر تصادفات نرسیده بود، حتی عابری یا وسیله ی دیگری هم گذر نمی کرد تا همچون تصادفات گذشته موریانه وار، به گرد صحنه تصادف وول بزنند و گه گاه با گوشی موبایل خود عکسی هم بگیرد، محض یادگاری و ثبت حضور. کم و بیش می دانستم دلیل واژگونی چه می تواند باشد.

شرایط برای یک چنین رخدادی بیشتر از چند حالت نمی توانست باشد. عامل اصلی که تکلیفش از قبل معلوم است، لغزندگی جاده ای آغشته به گازوئیل که با بارش باران لغزندگی آن تشدید شده. تنها لازم بود تا در این پیچ خطرناک، قدری سرعت وسیله نقلیه از حد معمول بیشتر باشد و یا راننده بیکباره تغییر جهت داده باشد و در این حالت سرانجام از پیش، قابل پیش بینی است.

بار دیگر تقدیر کار خود را کرده بود و اتفاق آنقدر سریع رخ داده بود که مجال مهار اتومبیل را از راننده ربوده بود. با خود گفتم کاش لااقل ترمز نمی گرفت، اینکار از قفل شدن چرخها جلوگیری می کرد اما حتی اگر اینکار را هم می کرد، سود چندانی هم نمی داشت. 

 

                                                                  

               

سروان "___" بارها و بارها در مورد این پیچ مسئله ساز، با اداره راه نامه نگاری کرده بود و هر بار پاسخی متمایز با دفعه ی پیشین دریافت می نمود.موضوع درخواست، موکدا در خصوص اتخاذ تصمیمی مناسب درباره وضعیت فعلی نقاط حادثه سازی از این قماش در محورهای منتهی به پاسگاه بود.

پاسخ اما در اکثر جوابیه ها، محدود بود به عبارات دهان پر کنی از این دست: ان شاء ا... در طی تشکیل جلسه ای قریب الوقوع متشکل از اعضاء تعیین کننده ی وزارت راه و ترابری استان، در خصوص مسائل طرح شده موثر در حوادث جاده ای (مجموعه عوامل راهسازی و جاده ای) به بحث و گفتگو خواهیم نشت که با یاری خداوند متعال نهایتا منجر خواهد گردید به تصمیمی مقتضی در خصوص مرتفع ساختن مشکلات فوق الذکر ... .

پیش آمده بود که خود من چندین مرتبه نامه های متعددی به خط فرماندهی پاسگاه وقت به اداره راه استان برده بودم  اما در مجموع نمی دانم چه سری در آن نهفته بود، که تاریخ رسیدگی (تشکیل جلسه) و اصلاح جاده مدام به تعویق می افتاد. رابطه مستقیمی برقرار بود بین فوت وقت و فوت نفرات. هر چه فرایند بازسازی و عمران در چالش مورد بحث، به تعویق می افتاد گویی این تلفات فزونی می یافتند.  

براستی چه تعداد تصادف منجر به فوت و جرح لازم بود تا مسئولین مستقیم را به این فکر وا دارد تا به حل مسئله ی ساده ای مانند این همت ورزند. شاید حضور یک گریدر سنگین در محل آنهم با دستوری محلی، مثلا از جانب مدیر مسئول راهداری محور حادثه خیز، می توانست ظرف کمتر از یک هفته به این مشکل پایان دهد. نمی دانم چرا همیشه مسئولین در تفکر امور زیربنایی تر بسر می برند و از سطوح ماجرا غافل می مانند. انگار به جمع آوری ماهیهای مرده از سطح آب عادت کرده بودند و هیچگاه به ذهنشان هم خطور نمی کرد که شاید زمانی آب مسموم بوده باشد و نیاز به تعویض دارد. 

 

                                                   

اردیبهشت ماه بود. تنظیم نمودار ستونی تصادفات، به تفکیک موارد خسارتی،کشته شدگان و تعداد مجروحان هر دو ماه بدست من انجام می شد. گرچه فصول، به خودی خود عامل موثری در نوع و تعداد تصادفات تلقی می گردند اما با مرور تعداد و نوع تصادفات دو سال گذشته و مقایسه آن با نمودار سال جاری دریافتم، تنها فصلی مانند زمستان نیست که آمار فوت شدگان و مجروحان در آن به اوج خود می رسد.

با بررسی بیشتر متوجه شدم عوامل محیطی اعم از نوع آسفالت، نوع نزولات جوی، عرض معبر و نوع پلها و گذرگاهها و از این دست موارد هیچگاه در جایی ثبت و ضبط نمی شدند و جایی برای ثبت پیچهای خطرناک، زاویه ی آنها و مکانشان نیز هرگز وجود نداشت. لحظه ای شک کردم  که شاید در قرن 21 زندگی نمی کنیم و اگر خلاف این است چطور ممکن است از ابزار آلات مکشوفه و بهره جسته شده توسط سایر کشورها در این خصوص بهره ای نبرده باشیم.

پیش روی خود، تنها صفحه ی مدرج سفید رنگی را می دیدم که تنها قادر بود در هر رج، سه ستون عمودی آنهم موارد سه گانه ی تصادفات را بدون هیچ توضیح بیشتری در خود جای دهد تا هرگاه لازم بود، در بازدید افسران ارشد همچون نفرات حاضر، از ستونها نیز سان دیده شود تا مبادا تعداد کشته شدگان کمتر یا بیشتر از سال پیشین باشد.

همین پیچ خطرناک، بتنهایی توانسته بود در زمان خدمت من در آن پلیس راه، بالغ بر 25 کشته و چندین و چند مجروح بگیرد و خود بارها با چشمان خویش شاهد بودم که تعدادی از آنها را کودکان و خردسالان تشکیل می دادند که به طرز معصومانه ای جان داده بودند، طوری که تشخیص پیکره ی از کف رفته شان حتی برای والدینشان نیز میسر نبود. شاید بهتر این باشد تا همچون مراجع مسئول، ما نیز از پافشاری بیشتر مسئله دست می کشیدیم و تقصیر ها را به گردن خود پیچ با آن زاویه ی کزا و مسبوقین و قدما بیندازیم.

هر گاه غفلتا اتوبوسی بر سر این پیچ دچار سانحه می شد، مسلما تعداد کشته شدگان و مجروحین نیز متناسب با ظرفیت آن بالاتر می رفت، به یاد می آوردم آخرین باری که به همراه فرمانده پاسگاه، ساعت 1 بامداد بر سر سانحه ای فی مابین یکدستگاه اتوبوس ایران پیما و تریلر ترانزیتی حاضر شده بودیم حد اقل کشته شدگان بعد از راننده که از شیشه جلو به قعر پرتگاه سقوط کرده بود، به 4 نفر می رسید، به انضمام نفرات کثیری مجروح دیگر. عامل اصلی: بازهم تعامل پیچ خطرناک و باران.

شاید اصلا مشکل اصلی، ما رهگذران بنشسته بر مراکب آهنین باشیم که هنوز که هنوزه مجبوریم بر گذر از جاده ای که پیش از این، بیشتر ستوران و قافله سالاران را راهنما بوده است تا اتومبیل ها را.

هنوز همانجا ایستاده بودم، چشمانم طوری تپه های سرخ مملو از خاک رس ناب را می جورید انگار دارد در پس آن تپه ها بدنبال وجدانهایی خاموشی می گردد که خود را پنهان ساخته اند، می دانند که تو آنها را می بینی اما با قرار دادن انگشت اشاره در راستاری بینی به تو می فهمانند، هیچ مگو. منتظر بودم که هر لحظه یکی از آنها دلیرانه سرک بکشد، بیرون آید و بگوید منم راه چاره و چنین کنید و چنان! اما ...

خیل بازدید کنندگاه همیشگی کم کم داشت از راه میرسید، کاش لختی دیرتر می آمدند تا خلوتی که با اجساد داشتم را دیرتر بر هم می زدند. لیلا، دختری کوچک که از روی اندازه پاهایش می شد کم و بیش حدس زد که 5 سال بیشتر ندارد در سمتی، و دوچرخه ی مچاله شده اش در سمت دیگر.

بدلیل شدت جراحات و از بین رفتن اندام فوقانی او، تشخیص هویت در لحظات نخست میسر نبود و می بایست منتظر می شدم تا تیم انتظامی برای انتقال اجساد اعزام شود. تاخیر، جزء لاینفک اینگونه حوادث بود خصوصا اینکه باران هنوز قطع نشده بود و بر کندی ماجرا می افزود. بدلیل دلخراش بودن کلیت ماجرا از شرح آنچه بر راننده گذشته بود می گذرم اما به همین بسنده می کنم که ناغافل قسمتی از کاسه ی سر او بر زیر پایم خرد شد. دریافتم در آن لحظه حس من تا چه حد می تواند به بابا طاهر نزدیک بوده باشد.  

دنیا تا چه اندازه می توانست ناپایدار جلوه کند وقتی که شاهد بودی، همان راننده ای که تا ساعتی پیش دفترچه کارش را در پاسگاه پلیس راه ما به تایید رسانیده و بهمراه مسافرانی چند، عازم مشهد بوده است، حال به همراه تمامی آن مسافران به چنین صورت ناخوشایندی از بین رفته باشند. از مامورین انتظامی حاضر در صحنه خواستم تا مدارک شناسایی راننده را با مشخصات ظاهری اش مطابقت دهند تا هویتش مشخص گردد اما بدلیل وخامت مسئله نتوانستند کمکی در این رابطه بنمایند و هویت شناسی موکول به مراحل بعدی شناسایی گردید.

چه زود قطع شده بود رابطه ی میان او، والدینش و دوچرخه اش و دنیا. کمتر کسی خواهد دانست که لیلا و مادرش جانشان را در مسیر تعلل سامان دهی آنهم دیرتر از موعد و بسته به چه عواملی از دست داده اند اما من معتقد بودم همه چیز غیر از تقدیر مکتوب، قابل اصلاح و تعدیل است و اگر خطایا و سهل انگاری های انسانی را از آن کسر کنیم، موضوع شفاف و پرداختنی خواهد شد.

 در جایی که ممکن بود وقایعی اینچنین به مدد تدبیری بجا و دستوری ضربتی، علاج گردند، دیگر دلیل محکمی برای تعلل های احتمالی باقی نخواهد ماند. اما اگر عوامل انسانی، را با تمامی کار شکنی هایشان، کوته اندیشیشان و صرفه جویی هایشان به آن بیفزاییم این معادله تک مجهولی، مجهولات بیشتری پیدا خواهد کرد.  

گرچه لیلا، و لیلا ها سوار بر ارابه ی فرشتگان دور می شوند اما تا زمانی که مشکلاتی از این دست بجای خود باشد، ما سربازان وظیفه که رابطه تنگاتنگی با حقایق ملموس داریم بیشتر از هر زمان دیگری نگران خواهیم ماند. سخت است انسان باشی و دردآشنا و نتوانی در حل مسئله ای آنهم تا این اندازه مهم و حیاطی، تاثیر چندانی داشته باشی.

آنچه به کوشش قلم روایت گردید، بریده ای بود از یکی از رویدادهای تلخ که در شرایط خود و برگرفته از داشته های ذهنی 11 سال پیشم نگاشته ام. به حمد ا... به کوشش مسئولین وظیفه شناس بعدی، در طی چندین مسافرتی که از آن محور داشتم شاهد بودم که بلاخره طی تدبیری شایسته به آن مشکل بزرگ و موارد بعدی رسیدگی شده و زوایای خطر ساز پیچها تا سر حد اعتدال، تصحیح گشته بود.

حال در گذار خود، به محل تصادف ها نظری می انداختم، جان باختگان را هر یک، به قهرمانانی مانند می دانستم که در این منظر، بی دلیل و بیهوده جان خود را از کف نداده بودند بلکه هر یک عاملی فزاینده در جلوگیری از مرگ و میر بیشتر دیگر مردمان بودند. سندی گویا و عینی برای خطر ساز بودن مکانی حادثه ساز. آنان را می دیدم که در کنار جاده، لبخند بر لب دارند و مسیر آمد شد وسائط نقلیه را نظاره گرند. گویی جملگی آنان می دانند که خطرات سابق، دیگر جان مسافرین فعلی را تا به آن اندازه تحدید نخواهد کرد. 

 

                                           

و لیلای کوچک را می بینم که سوار بر دوچرخه اش از فراز آن تپه که به میزان چشمگیری کوتاه شده بود، خندان است و شعری کودکانه زمزمه می کند و راننده را که اینک او را بیشتر از قبل می شناسم. بارانی آهنگین می بارد و بر سقف اتومبیل می کوبد و من از اینهمه حس آرامش، سرشار و از غرور و التیام خاطری که پیدا کرده ام لبریزم.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392