ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

شمالی ترین همت غرب من (همسرم)

به نام خدا

همسرم، اگر شاخسار عزلت روزی بدستان تو شکست، شک نکن که بد نکرده ای. گاه درختانی که بی مهابا و به هر سو رشد می کنند می بایست هرس شوند و تو به آیین باغ مشرف بودی و قیچی بدست آمدی. گاه کوزه گران نیز از آنچه شکل خواهند داد بی خبرند، اما تو خبره بودی و من بر نقوش امروز خود می بالم همچون کوزه ی سفالین، سرشار از نقشینه های اسلیمی و ناب. زمان، جلوه گر ذوق پنهان تو بود هنرمند من.

شیرین زمانی شد آنوقت که شنیدم قبول زحمت خواهی کرد و شهر خود به خاطرم ترک میکنی، و این شیرینی نه از بهر آسودن جان، بلکه بخاطر همت شرقت بود که البته بلند هم بود. از تو تا من. از حاشیه کوههای البرز تا خراسان و رشته کوه هزار مسجد. و به بلندای هزار هزار کیلومتر ناهموار. و ناهمواری نه از فرط فراز و فرود جاده، بلکه بخاطر دل سپردنت به آماج موانعی که بود و تو سربلند از کمند آن، برون آمدی.

آمدی و خوش آمدی. دلتنگ و ابر آلوده، نیم نگاهی به شهر خود داشتی و هرگز بغض پنهانت را نشانم نمی دادی اما فهمیدم که هست. مادر دیگر واژه ای نبود که بتوانی آنرا به سهولت موطن، آوازش دهی و او پاسخ دهد. دور شده بود و تو علیرغم دلبستگی های فی مابین، همه چیز را به پای وعده ای که به تو می دادم نهاده بودی و آمده بودی. رک و بی منت، مثال آفریدگارت که هزار ها هزار بار، به بندگان خاطیش اعتماد می کند و خوب می داند امکان شکستن توبه آنان، هر لحظه وجود دارد و باز کار از سر می گیرد. اعتماد کردی و بدون شرطی فزونتر آمدی. تو حاضر شدی به خاطر تبلور عشقی نوپا، خواب آلوده و خمار و مست، از مجموعه عواطفی که هر یک در شکل گیری تو و شخصیتت نقش داشتند فاصله گیری تا به مطلوب قلبت، گامی نزدیکتر شوی. تو اعتقاد داشتی نوای دل ارزش سفر را دارد هرچند با مصائب متعدد توام باشد، تصور افق پیش رو تو را مردد ننمود و ذره ای از شوق تو در گام نهادن در این راه نکاست.

سهم تو در ابتدا از شهری که تو را به آن خوانده بودم سکوت بود و تنهایی. تو حاضر شده بودی تا تمام روز را یکه و تنها در خانه بنشینی تا شامگاه که من از کوشش روزمره به خانه بازمی گردم دمی همصحبت شویم. در تمامی آن لحظات ندیدم که پژمردگی در تو راه یافته باشد، هرچند که دیوارها مستعد ابتلای تو به رخوت روح بودند و من خوب می فهمیدم چون از خاصیت حصر، بی خبر نبودم. تو از این یکنواختی سرسام آور شکایتی نکردی و باعث شدی تا به کنون از تو ممنون باشم.

سرشت تو، تمام کودکی و ایام خوشت در میان جماعت خانه و اقوام، شکل گرفته بود و تو یکباره تمامی آن هیاهوی مکنون را کنار گذاشتی به خاطرم و من این را می دیدم و میدانستم هیچگاه مثل من انزوا طلب و ساکن نبودی. کار خود را با فداکاری آغاز کرده بودی و من در مقابل، چیزی در این حد و اندازه ها برای ارائه نداشتم که تقدیمت کنم.   

 

                                   

                        

به یاد دارم که گفته بودی، پای پیمان خود خواهی بود اگر من نیز باشم. و من به تو وعده بازگشت داده بودم و سفری متقابل، از جنس فداکاری دیگر. با این تفاوت که در سفر تو، مادری چشم انتظار بود و در سفر پیش روی من پدرم. هر دو عزیزی در سفر داشتیم که دیگری جای آنرا پر می نمود. خوش بودیم و سختش نمی کردیم، گاه پیش میآمد که به تصمیمی حساب شده اما فوری، بزرگترین قدمها را به اتفاق، برداریم و این مهم، صرف نظر از اینکه مخاطرات، پیوسته در پیرامون ما همانند هرزه علفهای باغچه آرزوها رشد می نمودند، دست آخر اجرا می شد و تنها آنزمان به فکر  آنچه کرده ایم می افتادیم که کار به آخر رسیده بود و تازه متوجه می شدیم که چه وزنه ی وزینی برداشته ایم. نمونه ی آنهم شد، جریان سفری سه ماهه به سرزمینی گرمازده و اتش ناک به نام هرمزگان، که خلیج به کنار داشت.

از آنجا که کماکان سخت نمی پنداشتیم، شداید سفر و برداشت های میدانی مکرر و تصویر برداری های آنچنانی، مکدرمان نساخت و عزممان سست ننمود. تا حد ممکن سعی داشتیم همدلی را چاشنی راه سختی که در پیش گرفته بودیم کنیم و دلخوش بودیم که انشاءا...، حصول نتیجه بتواند ضمن مرتفع ساختن انتظارات مادی، بتواند کمکی شایسته روانه ی چشم های پر انتظار ساکنین ضعیف آن خطه کند.

دلخوش بودیم که نقشی در آسانتر نمودن احتمالی فضای زندگی ساکنان آن سرزمین داریم و خیلی تجربه های دیگر. فهمیدیم کسی که با جنوب و جنوبی ها و حس و حال مهجورش آشنا گردد نخواهد توانست به آن راحتی ها از آنجا دل بکند و بدون تفکر و تعمق از آن  بگذرد.

چهل روستا و یکصد و بیست خانه را از نظر گذراندیم و چهار حادثه را از سر. اولی و دومی در همان بدو امر و به ترتیب در روز اول و دوم  سفر حادث شد. جستن از خطر تصادمی رعب انگیز، با وسیله ای غول آسا بنام تریلر و دوبار جاگذاردن کیف حاوی مدارک جلوی درب بانک و در کوپه قطار، از آن دست موارد هستند. و آخرین روز که در روستایی از توابع جزیره قشم بودیم، بزی با هی کردن صاحبش رمیده بود و به سمت ما آمد و با پای خود محکم به لپ تاب، کوفت و چیزی نمانده بود تا هر آنچه به زحمت تهیه، تدوین و آنالیز و مزین به عکس شده بود به یکباره از کف برود و چیزی جز حسرت و آه باقی نماند. اما شکر خدا هیچ نشد و بز هم پشیمان شده بود.

بماند که بر پشت بامها گاها بخشی از سقف فرسوده فرو می ریخت، در منازل زلزله زده می لرزیدیم و بر فراز مناره ها که بلا استثناء می جنبیدند ترسیدیم و در تاریکی مطلق راه روستاهای کویری بدون راهنمای معتمد راندیم و چه مارمولک ها ندیدیم که هر یک از حیث جثه به سمندر و سوسمار می ماندند و چه و چه ... حتی با چشمان خود دیدیم که طوفان کویری راه مال رو و جاده را چطور می پوشاند و باز به لبخندی و نقل خاطره ای پیش می رفتیم.  

معنویات در میان شیعه و سنی موج می زد. به یاد دارم معلمی سنی مذهب را که میزبان ما شده بود و با خوشرویی تمام، اجازه  برداشت و نقشه کشی از منزلش را داده بود و خود، برای عکسبرداری های اماکن عمومی و گرفتن پانوراما با من همراه شده بود.

از قضا غروب آفتاب نزدیک شده بود و من در آنموقع بر بلندای تنها مناره اصلی مرکز روستا مشغول تهیه پانورامای چرخشی بودم. در بازگشت با منظره عجیبی مواجه شدم که هیچگاه فراموشش نکرده ام.

وقتی کار به اتمام رسانیدم و نوای اذان نیز خاتمه یافته می یافت، در مراجعت به پایین، با چشمانی ساسر بهت و حیرت، دیدم که او به همراه نوای فراخواننده اذان راهی شده و رفته بود و درب اتومبیل همانطور که او به سمت معشوق خویش روانه بود باز مانده بود. او بی درنگ خود را به صفوف نماز رسانیده و مشغول عبادت شده بود. نا گفته پیدا بود که او از خود بی خود شده و به چیز دیگری جز او، فکر نکرده بود. صحنه ای عجیب که آمیخته شده بود با قرص نارنجی خورشید در خط افق، کدورت نسبی آسمان و عملی که بیشتر به عروج می مانست تا عبادت پایان روز. کم و کیف ماجرا بگونه ای بود که با وجود حرارتی که از ذات بی آلایش جنوب بر می آمد کمی سردم شد. از آنجایی که می بایست هر چه سریعتر به شهر بازگردیم، برای بازگشت محیا شدیم و بی درنگ مراجعت کردیم و من دیگر او را ندیدم.

بازگشتیم اما پخته تر، و این پختگی از حدت و شدت گرمای جانکاه جنوب نبود، بلکه از اکتساب تجربه های نهفته در سفری بود که می دانستیم انجامش به آن آسانی هم که نقشه ها نشانمان می دادند نیست. مانند شده بودیم به جهانگردانی با دنیایی کوچکتر که در بازگشتی پیروزمندانه خود هنوز ذهن، در گرو مرور خیالهای وقت و بی وقت اماکن مختلف جهان کوچکشان دارند. و این حس و حال تا مدت ها با ما بود حتی تا هنوز.

به هر ترتیب که محاسبه شود، تو بیشتر از یک همراه بودی و هستی، با روحیه ای سرشار و ستودنی، و به وقت خویش از نثار کردن عمیق ترین احساسات خود دریغ نورزیدی، فاطمه وار. تجلیل از آنهمه رفتار شایسته که با وقار مخصوص به خود آذینش بسته ای کار امروز و این سطور متراکم نیست. می دانم که هر که با تو مقابل نشیند لاجرم دست به کار تصحیح و تلطیف روح و تنبیه نفس خواهد شد. لوح آنکه کمتر مکدر باشد هرآینه، آیینه ی تنظیم حرکات خواهد شد. من هرگز برای سپاسگذاری از تو و آنچه هستی، منتظر رسیدن روزی بنام زن، مادر و امثالهم نخواهم نشست و در همین خرداد سنه 93 که اتفاقا طبع گرمی هم دارد، اجازه می دهم تا هر آنچه گفتنیست همچون کوهی از آتشفشان از اندیشه ام تا چشمان تو فوران کند.

آنچه که گفتم و یقینا تمام تو نبوده و نیست، وقتی کاملتر شد و به شاکله تمام عیار تو نزدیکتر، که تو دیگر مادر شده بودی. غایت آنچه یک زن از رفعت مقام، میتواند کسب کند. و تو دوبار به آن قله افتخار رسیدی. نظاره تو از فرودست ها همیشه برایم با شعف همراه است. مقام پدر هرچند ستودنی و خاص، هرگز در قیاس و موازنه با درجه تو، پیروز میدان نخواهد بود. مرا ببخش اگر در پرداختن به امورات جاری فرزندان هیچگاه نتوانستم در حد خود، خوب ظاهر شوم چراکه همیشه دوست میداشتم که مناسک رفتاری آنها، بیشتر از کردار تو الگوبرداری شود تا من.

به ده سال پیش باز می گردیم، زمان وفای به عهد و عمل نمودن به پیمان فرا رسیده بود. خداوند متعال، با محقق نمودن مقدمات انتقال کاشانه به شهر تو، دیگر اذن سفرم داده بود و خوشوقت بودم از اینکه می توانم به دوریت از موطن، پایان دهم. حال دیگر شمالی ترین همت غرب من به سمت تو راهی داشت به وسعت ادامه این زندگی مشترک، و اینبار این منم که بر فراز قله های افتخار همچون غباری چسبناک و نا گسستنی نشسته ام.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 93

سطح زیر کشت

به نام خدا 

کشتزار، پهنه پر برکت سبز رنگیست که در خود گیاهان، فراوان دارد و معیشت بی واسطه ای را یاداور می شود که نیاز به پالایش و پردازش چندانی نداشته و صاف و عاری از افزودنی های مجاز و غیر مجاز، آب می خورد و دانه می خوراند. شهر، پهنه پر حرکت و خاکستری رنگیست که در خود آجر، آهن آلات، رفاه و البته آه فراوان دارد. ما فرزندان طلاق عصر جدید از تردی خاکی هستیم که این دایه مهربان پاک نهاد را فراموش می کند و شیفته ی سمبل های نو خاسته ای می شود که بیشتر از مواد آمیخته بهم شکل یافته و توده های آنان، آسمان تنوع طلبی را می خراشند.

سنگ، هنوز سرسختی بی مثال خود دارد اما وقتی با آرواره های سهمگین دامپتراک های موجود در معادن مواجه می شود، می شکند و غرور طبیعت نیز از پی آن. کارخانه اما هوشمندانه تر به سراغ عناصر نهفته در آن می رود. فلزات سنگین از قعر زمین های مستعد، همانند درختانی وحشی سر بر می آورند، تلفیق می شوند و ساقه می دوانند و سر از کوره هایی در می آورند که رگ خواب آنان را خوب می داند، این خود حاکی از آن است که قطعه ی رام نشده و خام، هرچقدر هم چقر و ناگسستنی باشد، اگر با میزان معینی از حرارت و ابزار همراه گردد، رام شده و سر به هر فرمانی خواهد سپرد. آهن و آلیاژ های مشتق از آن، خم شده و در بستر نرم  اسباب و وسایل آدمی به خوابی طولانی می روند. خوابی که تا شکستنی و حرارتی دیگر، ناگسستنی و آرام خواهد بود.

 

                         

برخی روزانه بدنبال رگه های خفته از آن، در انبوه سالیان درازند که به زیر بستر خاک اندود زمین آرمیده باشند. هدیه ی اعصار دور، دانه هایی سخت از جنس بلور، سرب، آهن، منگنز و ... که در نگاه اول به هیچ چیز شبیه نیستند و سرشارند از نازیبایی بکری که جز بوسیله اهل آن قابل شناسایی و پرداختن نیستند. نقطه مقابل ملموسی در برابر فلزات نجیب، که طلا و نقره از جمله آن فلزاتند. فلزی که حتی سنگ آن قادر است تاثیرات اغواگرانه خود را در چشمان بیننده شروع کند درست مثل ماری که روزی به جان زمین و سپس آدمی افتاده باشد، وسوسه انگیز و خیره کننده و البته گران و دور از دسترس همگان.

میل به استخراج بیشتر، همه ساله انسان را به قعر تاریک و مرطوب زمین می کشاند. دنیایی که به گرد تنها یک تفکر شکل می گیرد، درهای ترقی عصر حاضر را به سوی مقتصدین معتقد به انقلاب صنعتی می گشاید. تفکر"گسترش شهر نشینی".

هرچند که تو در شکلگیری این انقلاب، سهمی نداشته باشی اما امروزه تنها با شهر نشینی خود ثابت خواهی کرد که پیروی همان تفکر عصر حاضری و به هر گونه تحول، از جنس تخریب، به قیمت ساختمان بیشتر و بلندتر، تن داده ای. شهر نشینی، همچون طفلی که پیش از این، مذهب را  از والدین خویش به ارث برده باشد بر تو دیکته شده و تو آن را همانند تنفس، باور می کنی. عادی و گم در روزمرگی بیمارگونه. باور تو می گوید تمام دنیا می تواند سطحی زیر کشت باشد و لزومی ندارد که این سطوح حتما، کشتزار و دمن باشد یا جنگل و مراتع حاشیه شهر یا حتی دریاچه و سواحل زیبای اقیانوس. مهم این است که آن بازی، که دیروز توسط قماربازان قهار توسعه شروع شده، ختم به غیر نشود و به نفع برنامه ریزان کنونیش ختم به خیر گردد.

سهم تو در این میان چیست؟ چه چیز را فدای بدست آوردن آن کرده ای؟ خطرات روز افزون سلامتی روان و جسم، در کمین توست و تو در ازای استنشاق بخارات سمی کارخانه های رو به رشد، تنها به داشتن یکی از طبقات همان آسمانخراشی که باز ریشه در آهن دارد بسنده می کنی. هر چقدر هم که از حافظه خوبی برخوردار باشی و حتی اگر به جان یک یک آرشیوهای تصاویر و پویا نمایی های ابتدای قرن هم که بیفتی محال ممکن است بتوانی لحظه ای از سکوت تجربه شده در آن دوران را تجربه کنی. سکوتی از آن جنس، که با دم و بازدم مستمر طبیعت و  بده بستانهایش با عناصر ابتدایی حیات توام باشد، مدتیست که با گوش ها غریبه است و معنای آن با اندیشه ها.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 93

شوق وصال، در جوانی کم سن و سال

                                                                       به نام خدا 

یادم هست اول بار، در سفری که به شهر تهران داشتیم با او از پشت ویترین فروشگاهی بزرگ آشنا شدم. زیبا بود و پر جلال، شیرین بود و در قامت سپید جامگان ایستاده بود، با وقارو متانت مختص خود. او هر آنچه خواستنی بود را در همان دو سه دقیقه اول بر وجودم روانه ساخت و چه سخت بود، از نظاره اش دست کشیدن و گذشتن.

پدر و مادرم که ابروان خود در هم کشیده و ما را نظاره می کردند، هر دو عقیده داشتند تفکر فزون در این باب، بر من بسیار زود هنگام می باشد و درخور بسی تامل است. دور که می شدم گردن می کشیدم تا بلکه قدری بیشتر ببینمش اما چه سود. خیلی زود گذشتیم و او از نظر پنهان شد. اما هرآینه دیگر اندیشه اش بر من مستقر گشته بود.

هیچگاه نظیر او را اینچنین شهر آشوب، در شهرمان ندیده بودم. برای من که به سختی سنم به سیزده می رسید داشتنش رویایی بود قرین بعید، اما معتقد بودم، داشتن یک رویای خوب از هر جنس که می خواهد باشد، هر چند نسنجیده و زود هنگام  و دست نیافتنی ،نکوهیده نباشد و محصور محدوده های سن و سال نخواهد گردید. چشمان مشتاقم در اوج جسارت دیداری مدام او را می جست و دل کوبه های مدامم نیز در مسلک طلب یار امانم بریده بود.  

به اسبی چموش می مانستم که به یکباره در اتاقی محصور مانده باشد و میل به تحرک در اندام و ماهیچه های جوانش موج بزند. خواب و خواراکم شده بود و لحظه ای را نمی یافتم که فارق بوده باشم از هجمه ی تفکر او. اما این را هم نیک می دانستم که هرگز نتوانم از دشت خیال، به نفع خود خوشه چینی کنم زیرا هر چه باشد تجسم، راهی به عینیات ندارد و دنیای واقعی، توانسته بود او را از من به اندازه ی هزار کیلومتر کذا، دور کرده بود.  

 

                                        

باید کاری می کردم و خاموشی، از صفات عشاق نبود. دل را به دریا زدم و به یاد آن اولین روز ملاقات به میقاتی مشابه در شهرمان شتافتم. مکانی را انتخاب کرده بودم که می پنداشتم نخستین بار، حادثه در جایی پر شباهت به آنجا اتفاق افتاده است. فروشگاهی عریض و طویل بود که از لحاظ اندازه و محتویات به آنجا شباهتهایی داشت. پیش رفتم، ملتمسانه و با نگاهی جستجوگر هر آنچه بود و نبود، از پیکره بی روح آن مکان نوشیدم و نوشیدم و می دانستم تلاش من از بن و اساس، عبث خواهد بود اما همین تلاش حقیرانه ام را دوست می داشتم. در سرزمین بی سرانجامی به انبوه متشابهات گرویده بودم و دست هم بر نمی داشتم از آن نظاره بازی های بی فرجام.

می دانستم هر چه کنم و هر جایی که روم دیوارها و آیینه ها فقط و فقط، او را برایم تصویر خواهند نمود. حقیقت، یکبار و آنهم در آنسوی جاده ها نشو نما کرده بود و حال دورتر از آن بودم که هرگاه اراده کنم بروم و همچو مرواریدی در میانش گیرم.

سالی گذشت و ناکام می ماندم هرگاه که برای چندمین بار او را از والدینم طلب میکردم و آنان هر بار به یکصدا می گفتند نه. تا اینکه روزی خبر آمد که او خود با پای خویش به شهر ما آمده. من که بر فراز دروازه های چهارده سالگیم بنشسته بودم. بی صبرانه انتظار ورود او را می کشیدم و سر از پای نمی شناختم. او را دوست می داشتم. اسمش را منشش را. توانایی نابی که او در حل مسایل لاینهل داشت و من خود، سراپا مسئله بودم و گویی او با گامهای خوبش می آمد تا مرا در خود حل کند و آزادم سازد. آوازه اش را و اینکه قادر بود هرچه که من از وی طلب می کنم در سیمای زیبایش تصویر کند آیینه وار. ترسیم کند و جملگی این اعمال، تنها تحسین من و ما را به همراه داشت.

به یاد می آورم که او باهیاتی آمد که همه از مردان اهل بودند، اهل علم، دانایان روز، امین و کاردان و مشرف به الگوریتمهای مشکل زمان. تا به آنروز ندیده بودم چنین معارفه ی باشکوهی را. پی جو شدم تا ببینم این قافله در کدامین امارت بار خویش بر زمین می گذارد، تا بی واسطه و بی درنگ آنجا حاضر شوم و همنشین بزمشان گردم.

خیلی دور نبود، به واقع غریب هم نبود، پدرم مامور شده بود تا ضمن خوش آمد گویی و تهیه مقدمات حضور آن هیات متبرک، او را نیز میهمان محفل سازد و مسند جلوس او را فراهم آورد. میزی آذین بسته و چوبین و شیشه فام محیا شده بود تا مقر آنکه سالی مرا بی قرار کرده و از نظرم گریخته بود گردد. وقتی که می نشت، دل نیز قرار می گرفت.

گرچه سخت بود اما سر انجام توانستم به زحمت، نامش بر زبان آورم. اینطور می خواندندش: کامپیوتر!. و اغنیای فرهنگی حسابگرش می نامیدند. خرامان خرامان آمد و با آن پوشش سپیدش به روی آن میز سترگ جای گرفت و شد اولین کامپیوتر در اولین شعبه ی بانک مکانیزه ی استان خراسان که چندی بعد صادرات نام گرفت. از قضا، پدرم در آن روزگار، معاونت وقت شعبه را بر عهده داشت و برای ستاندن و راه اندازی جمعی از کامپیوتر ها، دوره های خاص را طی کرده بود و الحق که به این امور به جد مشرف بود.

در فرصتی که دست داده بود، بی درنگ خود را به او رسانده و با اتشی سیری ناپذیر لمسش نمودم تا آتش جان لختی خاموشی گیرد و چه خوش بود حلاوت این وصال میمون که در سالهای کم سن و سالی، نعمتی بود مرا. در ادامه برای آنکه با زبانش آشناتر شده باشم و درونیات و نیاتم را بهتر برایش بازگویم و متقابلا گفته هایش برایم ملموس تر گردد به دبیرستان کامپیوتر رفتم که تحلیلگران خراسان نام گرفته بود.

هرگز از خاطر نخواهم برد که این نظر بازی های افراط گونه که مرا تا بدین حد دلباخته او ساخته بود، چطور توانست مسیر زندگیم را به سمت و سویش سوق دهد، بنحوی که هر آنچه  امروز از قسم روزی خداوندی بر سر سفره خانواده می برم، به جانبش راهی دارد و به طریقی به وجود او مرتبط است.

علم، سرشار از سودمندیست، هرچند متجدد و نا مانوس، اگر در پس پرداختن به اقسام آن، تفکرات زشت زاد و ولد نکرده باشد خوب است و پرداختنی. پرداختن به جنبه های خوب دست آوردهای عصر نوین، پدید آورنده ی جوامع مترقیست و این در حالیست که قهرا، گاهی همین علم، در خدمت ظلم و تعدی و شیاطین زمان قرار می گیرد و ننگ به بار می آورد. گاه کشتارهای جمعی، از بد ترین و شنیع ترین نوع خود، تنها با فشردن کلیدی از همین کامپیوتر ها پدید می آید. عمال شیطان در تلاشند تا به نحوی وجدان خود را در پشت مدارها، ترانزیستور ها، خازن ها و کامپیوتر ها مخفی کنند و دلیل ببافند و هر چه بیشتر، توجیه کنند. اما در این لامکان مصنوعات، جملگی بنده ی انسانند و تنها فرامین او را، چه درست و چه غلط اجرا می کنند و در آخر کار خدا می ماند و بنده، و طومار کرده ها ...

عزیزان مطلبی بود، آمیخته با طنز امروز به زبان کهن، برای هضم بیشتر مقصود مستتر، در کالبد متن، اما بر حذر باشید از نطفه ی شوم شیطان که این روزها در اکثر وسایل شخصیتان از قبیل لپ تاب، تبلت، کامپیوتر شخصی و موبایل و حتی وسیله های بازیتان به وفور یافت می شود و شما ممکن است با فشار دادن ناروای کلیدی و لمس اشتباه کلیدواژه ای، از دالان گمراهی ها سر درآورید و او را به مقصود ناپاک خویش نزدیکتر سازید. بر شما باد، حد اکثر بهره جستن از نیروی اراده که همواره سدی محکم است و دیواری آتشین تر از تمامی فایروال های ممکنه تاریخ، که قادر است در حالت فعال سازی، بدون انقضاء و محدودیت حجمی، شما را در برابر هجوم ناپاکی ها بیمه کند و آپدیت هم نمی خواهد، چون خداوند سبحان، شما را به انواع وسایل دفاع معنوی تجهیز ساخته است. همیشه آنچه در آن سختی وجود دارد، حکمتی نیز با خود حمایل دارد که گاها تا نزدیکی های وصال بر حاملش پوشیده می ماند، در مقابل مفسده از هر نوع آن، به لحظه ای بر خواننده اش پدید آید و بی دردسر می نماید. ساده تر اینکه: "خوب بودن مراتب دارد و اما هر موقع که بخواهی، می توانی بد باشی و بدی کنی."

 

نوشته شده توسط نیما.ب/اردیبهشت 93

چند قدم با سهراب

به نام خدا

باران علاج روح زمین نیست، پرم از ابر گریه های تو اما شعورم به درک اینهمه قطره که بی امان از پی یکدیگر می آیند، قد نمی دهد. من برای درک خیسی ، هنوز جوانم... خلوص می باید جست در برهوت آدمیت تا بشود واژه واژه به معانی بارش رسید، آبی آسمان. تا بشود با ترانه ی فرود قصیده ی آسمان در حلزون گوش فرودستیان را جلا بخشید. زمین من امروز درد می کشد از جور آفتاب، از خشکستان نسلی که وارث گیاه بود اما اسلحه ساخت. دوست دارم گندم گندم به دسته ی داس های خشمگین بوسه زنم و نانی شوم از برای التیام معده ی بیکار یتیمی با لباس سبز.

می دانم سهراب! روزی تو با زنبیلی سرشار از روشنی، خواهی آمد و ندا سر خواهی داد: " ای سبدهاتان پر خواب سیب آورده ام، سیب سرخ خورشید. رهزنان را خواهی گفت: کاروانی آمده بارش لبخند و ابرها پاره خواهی کرد ..."  

 

                          

حاصلش بارش. که شاید علاج خواهد بود اندیشه ی بیمار ما را اینبار. و صدف خواهد شد، همان پیرایه ی دست درخت، پای آوار و اندامهای بیجان، جانی خواهد بخشید علف را، ذهن من و ما که قرین دریا بودیم روزی، و در مکتب درک تنها قطره ای از آن رفوزه شدیم دو بار.

خواهیم فهمید شاید دلایل احتکار سیب را پشت دروازه های بهشت، پشت قامت نور. و شاید آنزمان که مسیر، ارزان تر شد همتمان بلند باشد به درازای قایقی که می سازیم به مقصد پشت دریا از درختان مثله، کسی چه می داند کنار دامنه آخرین کوه که می شناسیم، زیر سایه ی خدا.

یادت باشد من شنا نیاموخته ام همسفر، راستی یادم هست که تو نیز شنا نمی دانی. ما به دردی مشترک رهسپاریم رشته های باریک نور را که کلافش در دست داری محکم دار، نباشد که به غفلتی مسیر ترازوی انصاف پوشیده گردد. نگاه کن، مرز پایان شب و این توهم تاریک را می بینی؟ نوک پیکان هستی تورا نشانه گرفته است.

کاش از کودکی به ما می گفتند، زیر باران جای بازیست، و هر خیس شدنی ختم به زکام نمی شود. یا اینکه همینطور که قدر می کشیدیم به قول تو فکر را، خاطره را، عشق را ... با خود به زیر باران می بردیم. و از یکایک آنها اعتراف می گرفتیم که چقدر مرا در خود دارند، شاید اینگونه می توانستیم بدانیم که چقدر از آنها بر اندام عقولت خود نم داریم. و اگر شب بود، شبنم.

آب گل شد، و ما از ترس رسوایی ناب، گلالودی آب بر گردن هم انداختیم و به آنسوی رودخانه ی خیال جستی زدیم اما فرو افتادنمان در آن رود، آلوده ترش ساخت، چون دیگر ما را در درون داشت.

بیا باهم به سرزمینی برویم که لادن ها در آن اتفاقی نیستند، جایی که در چشمان دم جنبانک های امروزش برق آبهای شط دیروز جریان داشته باشد. جایی که در آن تمامی گل های ناممکن زاد و ولد کنند و دشتش از بوی صبحدم سرشار است. سرزمینی که در آن سنگ، تنها آرایش کوهستان نیست و در بطن خود حرفها دارد از شکست انجماد، دریا، جانوران، نفت. نقطه ای از کمال، که همگان خم شده اند تا در زیر ناقوسهای واژگون، کف دست زمین، پیشانی ابر، گوهری ناپیدا را ببینند که رسولان همه بر تابش آن خیره شده اند، بیا تا پی گوهر ناب باشیم، نه بتول و باطل.

باید امشب برویم، به جایی که آسمان مال من و توست. اگر کمی بخت با ما یار باشد و کسی هم آن اطراف نبود، زندگی را خواهیم دزدید و در وقتی مناسب در میان دو دیدار باهم قسمت خواهیم نمود. صبح که مردمان بیدار شوند خواهند فهمید که دو مرغابی از بستر دریا کم شده است.

 

                                

آری، ما غنچه های یک خوابیم باهم، روزی با جنبش برگی، در دره ی مرگ، در تاریکی و تنهایی خود زیبا می شویم، چه کسی ما را خواهد بویید؟ چه کسی ما را با خود خواهد برد؟ همان مایی که بادی پرپر می شویم و زندگانی دوباره می یابیم پروانه وار.

می خواهم با تو قایم باشکی بازی کنم کودکانه، من سر بگذارم و تو بگریزی. اندکی بعد، قرین هیچستان بیابمت در حالی که رگهای هوا، پر قاصدکهاییست که خبر می آورند، از گل وا شده دورترین بوته ی خاک، روی شنهای نرم. تو چتر خواهش باز کنی و من نسیم عطشی که در بن برگ در وزش است، بر دیوار هیچستانت نقاشی کنم. سپس قلم بر زمین بگذارم و عقب تر که رفتم سایه ی نارونی را بر دیوار ببینم که تا ابدیت جاریست. ابدیت از ما سرشار شود، سر برود، فروریزد و من و تو خیس شویم و در کنکاش چیستی این خیسی جوان شویم. پلک بر هم بگذاریم کم کم، در آغوش هم تا صبحی دگر از راه رسد.

دلخوشی ها کم نیست. مثلا .. این خورشید. لا اقل از هر سو که بدان می نگری دوار است، راستی چشمانت طاقتش را دارد؟ سخن نابینا تلخ است. پس بیا چند کلامی بشنو از مادر من.

 مادرم صبحی گفت: موسم دلگیریست ایام رهسپاری. من به او گفتم: زندگانی سیبیست، گاز باید زد با پوست. من سیر بودم از حجم میوه، او گاز زد و رفت، سیب گاز زده را با خود برد و در میان هیاهوی ظلمانی شب گم شد. کودک وی تا هنوز، دربدر سیبی شد که صبح روزی از روزها، نیم خور شده است.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد. حال نوبت توست که حکایت کنی از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد. بگو بدانم، راستی مرا شمرده ای؟ چند مرغابی از دریا پریده بود؟

صدا کن مرا، صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست که در انتهای صمیمیت حزن می روید. من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم، من از سطوح سیمانی قرن، آهن، دود، طنین بمب و گورستان دسته جمعی بی گناهان، اتم، همه می ترسم. راه فرار کجاست از این حیات خلوت شیطان، زمین که جولانگان نابکاران نا مبارک شده بر من تنگ و تار گشته. سهراب، که چیزها دیده بود از زمین، از قفسی که در نداشت، از سرزمینی که ماه را در آن بارها بو کرده بود، و دهی که در آن از شعور علف جمله سازی ها کرده بود، پله پله تا بام ملکوت بالا رفت و محو شد. کجای این روزگار تهیدست، دست من ول شد و مرا به رخوت جملات معمولی و سبکتر پیوندم داد؟

او رفت و قرین پیچ جاده و من قرین تاب شدم. بارانی گرفت اما ... باران همچنان علاج روح زمین نبوده و نیست اما خواهد شد، سهم من از تمام آن قطرات، تنها زکام و رفوزگیست. می روم تا بار دیگر ظرف سوراخ ادراک خود بیاورم، باشد تا سهم من از بارش، چند قطره از اشکهای خدا باشد به حال زمین ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان / بهار 93