به نام خدا
مرگ یعنی حضور نامحدود. مرگ یعنی اشتراک تو با نقیض هیچ. مرگ یعنی زیستن در فضای نول، مرگ یعنی پی بردن آنی به معنا، به شهود. مرگ یعنی سرآغاز پایان، یعنی نو شدن در عین کهنگی. مرگ یعنی شکستن سال شمار هستی به سادگی حبس نفس و به سختی ترک قفس. مرگ یعنی هیچ نبینی در آیینه، اما سرشار باشی از حضور و وجود. مرگ یعنی روح تو مجرد تر از آن است که بیش از این در کمند تن گرفتار آید.
مرگ یعنی همراستا شدن فیزیک، روح، کالبد، فضا-زمان و ابدیت. مرگ یعنی ترک ملحقات، یعنی بازگشت به سرای جاوید. مرگ یعنی گذشتن از پیچ نادانی و گذاردن اولین قدم در سرای دانایی. مرگ یعنی خوب، یعنی بد. مرگ یعنی آن حقیقت مسلم که کمتر کسی از او خبری می گیرد. مرگ یعنی اولین اختراع کودن ترین آدمیان. مرگ یعنی کشیدگی سرحد انتظار به سرخط احتضار. مرگ یعنی خارج شدن از کنترل خود، یعنی خروج. مرگ یعنی ورود. مرگ یعنی خالی شدن از هیچ و پر شدن از هر چیز. مرگ یعنی پیروزی فلسفه بر قمار. مرگ یعنی بی وزنی، یعنی ترک حدود. مرگ یعنی طاق زدن محدود با نامحدود. مرگ یعنی سیلی، یعنی بیداری. مرگ یعنی خواب، یعنی ابدیت، یعنی هبوط. مرگ یعنی بدنبال صدا بودن، یعنی فراموشی تکلم، ظرف بیان، زوال تحکم. مرگ یعنی عیان، یعنی عریان. مرگ یعنی شکار نور در شات. مرگ یعنی خاموشی نور در گور. مرگ یعنی غربال. مرگ یعنی بال، یعنی پرواز. مرگ یعنی سقوط، یعنی انهدام اندام در خاک.
مرگ یعنی استغنای جان، یعنی جاودانگی. مرگ یعنی پروانه، یعنی پروانگی، مرگ یعنی نهایت جنون، یعنی دیوانگی. مرگ یعنی آیت، یعنی تبلور گمانه، مرگ یعنی ثمن آدمی، یعنی سمانه(سقف). مرگ یعنی طواف، یعنی وقوف، مرگ یعنی توقفی مستانه. مرگ یعنی ثبوت، مرگ یعنی شعر، یعنی ترانه. مرگ یعنی مراد، یعنی سرود، یعنی حنانه (آرامش جان- همان درختی که رسول (ص) در مسجد خویش بدان تکیه می دادند). مرگ یعنی تحملی که طاق شد، مرگ یعنی طاقی که ریخت و ویران شد، مرگ یعنی استمرار تو در ضرب آهنگ زمان، مرگ یعنی پایان کتمان. مرگ یعنی حدوث پیش بینی آخر، در زمانی غیر از تصور تو، یعنی آخرالزمان. مرگ یعنی نقطه تقارن شادمانی و غم، مرگ یعنی نیستی، یعنی اوج نعم. مرگ یعنی فاش شدن هر آنچه از تو پوشیده، مرگ یعنی شمردن یکایک اعمال نکوهیده. مرگ یعنی تجربه ی شیرین ترین تنهایی، مرگ یعنی طرب، شکوه و جلالی وحدانی. مرگ یعنی خرج نمودن دستمایه ی زمین در آسمان. مرگ یعنی ویرانی زندان، فروبستن دهان، فروپاشی سندان. مرگ یعنی ملاقات با منشاءالانوار، مرگ یعنی منع، ترک منیت، خنکای من تحت الانهار.
مرگ یعنی پیشواز درگذشتگان دور و نزدیک، مرگ یعنی هدف، سجود، تحقق تکریم. مرگ یعنی آرایش نوین انسانی، مرگ یعنی پالایش نفوس ربانی. مرگ یعنی تکلم به زبان قدسیان اهورایی، مرگ یعنی صدف و مروارید یکجا، عین دانایی. مرگ یعنی تقدم مقدرات بر اراده، مرگ یعنی پایان ستم، طنش، جور، احاطه. مرگ یعنی طریقتی مدام و بی چون و چرا، مرگ یعنی شکفتن دوام ثانیه ها. مرگ یعنی خم شدن قبای آلاله، مرگ یعنی کم شدن قوام کاشانه. مرگ یعنی به گل نشستن غریب کجاوه ها، مرگ یعنی به دل نشستن دلیل فاجعه ها. مرگ یعنی حسن همجواری دوست، به عمری می ارزد. مرگ یعنی جمله اعتقادت غلط بود اگر نمی ارزد. مرگ یعنی شهرآشوبی و ساغر و می گساری ها، مرگ یعنی حریق ختن به خرمن ترکمانیها. مرگ یعنی عرضه ی آنچه بودنها، مرگ یعنی اخذ ثمرات خاکساری ها. مرگ یعنی تقرب به سبک آسمانیها. مرگ یعنی انتهای کوچه ی آشنایی ها. مرگ یعنی تمطع قبله ی کامیابی ها. مرگ یعنی روح و ریحان، دلیل راهپیمایی ها. مرگ یعنی کلید اهل بهشت نعمانی، گمگشته به زیر اقدامی از جنس سرشک، نام آن تو نیک می دانی. مرگ یعنی سگال اهل عقاب، همان نامیها که نگرفتند بر رسول حق هیچ عتاب. مرگ یعنی زمزمه اهل یقین، مرگ نیست دقدقه ی باعث اشک یتیم. مرگ گران و مرگ ارزان و بی همتا، مرگ آخرین تیر آرش ایرانی. مرگ قانون تحدب هندسه ی ریمانی، مرگ دلیل، برهان، همان وعده ی ربانی. مرگ فرودگاه بلند پروازان، مرگ خورشید و شفق، صحبای آذربایجان، مرگ زیبا، بلند و بیاد آوردنی، مرگ خوب است در نظر بهبودیان.
لینک صوتی گوشه ای از متن:
(با صدای گرداننده وبلاگ)
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز93
به نام خدا
محرم، بخششگاه عاصیان و خورش گاه مستمندان. تا چه میزان این ادعا درست است؟ اینکه محرم، ماهیست که در آن برخی از اعمال، محدود و مکروه می شوند و برخی دیگر قوت می گیرند، همان ماه که آمرزیده شدن در آن پیش شرطی می باید از جنس سیاهجامگی و عزا تا سرحد لطمه که حتی از رمضان المبارک در بخشش و رفع حاجات پیشی می گیرد. و روایت های نو به نو، هر یک در این باب تنها از یک واقعه واحد سخن می گویند که هیچ شکی در آن نیست اما اشکال روایی بی منتها و انبوه چرایی در آن موج می زند.
کمتر کسیست که حاضر شود به قولی اقامه عزا را به کناری بگذارد و به قصد صید آنهمه چرایی از دریای معرفت عاشورا، رهسپار صحرایی تفتیده گردد. چه کسی داوطلب خواهد بود تا چند قدمی را پای پیاده در آن گرمای طاقت فرسای سرزمین عرب پی جوی کاروانی گردد که مقصد از پیش می داند و آگاه است که پایان راه سرخ است. کدامیک از ما به حد کفایت از ظرایف خفته در بطن آن واقعه آگاه هستیم که چنین بی تاب و جامه دران بر فرق و سینه ها می کوبیم و خاک و خاکستر بر سرها می ریزیم.
آیا همین که امامی به دشنه ی نارفیقان رسول، مثله گشت، اینکه چنین ناروا بر او تاختند و اسباب و حرمش به دیار غیر بردند تمام ماجراییست که می شود از پیام عاشورا استنباط نمود؟ ذات انسان همیشه بر خون عزیزان محزون بوده و هست چه برسد به نواده رسول، که مقصود خدا از خلقت هم هموست، بوده باشد. پس ما در انجام اعمال عزا، همان کرده ایم که برخاسته از طبیعت ماست، حال غرض امام از به مسلخ گرویدن چه بوده است و چراییش همواره بر اکثر ما پوشیده است، چراکه تلاش و ممارستی برای استهسال آن نداشته ایم و همواره در اعمال تغلیظی و تقلیدی و مشتقات و تکرارها گرفتاریم و چون بیرون آمدن از این منجلاب خود ساخته، مترتب است به تحصیل و تفکر و تدبر، ما عزاداران، ساده تر را برگزیدیم و همان می کنیم که پیشینیان ما در صده های اخیر، آن کرده اند.

به شما قول می دهم که اگر وعده ی شفاعت و دستگیری از قول امام به عاصیان و خطاکاران مطرح نبود، اعمال پیروان مسلک عزا، سست و جمعیت طلایه دار نصف و بلکه کمتر از نصف می گشتند. سوال دوم اینکه آیا آنچه به مراسم و تکایا و حکایات، قوت و رونق می بخشد، حضور بیشمار انسانهایی از این قسم است؟ یا اینکه نه، همگان پیام عاشورا را به حد کفایت دریافت داشته ایم. بعبارتی تا به چه میزان به خلوص رسیده ایم که جان و روح خود را شایسته ی سخنوری یا تعزیت در این باب نموده ایم؟ ایدئولوژی پنهان عقیده دارد کلید ورود به مسائل و بحرانها همانا علم و عقل است و عملی که بر آمده از تفکر نباشد، تقلید است.
کم ندیده ایم که پادشاهان برای ترسیم تصویر عدالت پیشگی خود بر اذهان، تکایا ها ساختند و با اسب روزه خوان ها بر اندیشه های آماده تاختند و مردم غافل بودند از اینکه قبلا بهای آنهمه اشک وزین به نفع حکام زمانشان پرداخته شده است. آنان همواره بر این باور بودند که جهانی دگر آباد می سازند که بدینوسیله احتمال شایستگی حضور در آن بالا و بالاتر می رود، چون اویی که در اینجا غیر خداست، می بخشد و یا بر بخشش ها، سفارش و نظارت دارد.
برگزیدگان خدا، رسولان و امامان، انسانهای صالح که زیسته اند و هنوز هم دنیا از قدمهای ربانی ایشان فارغ نیست، همه و همه پیرو اشاعه مکاتبی آمدند که در آن نظر ها را به سوی شریعت توحیدی بچرخانند. در آن به وضوح تعریف شده بود که ممکن است انسان در حق انسانی دیگر خوبی روا داشته باشد، اما کسی که مظهر خوبیست همانا خداست. ممکن است انسانی از تقصیرات انسانی دیگر به حکم بخشش در گذرد اما بخشایشگر حقیقی همانا خداست.
گواه دیگری که در همسایگی موضوع، می توان از عدم دریافت صحیح پیام پیامبران آورد، همین که قومی، قریب به دو هزار سال است به غلط می پندارند که مسیح آمد، از قضا بر حق بود و چون روح خدا در خود داشت و به صلیب گرفتار آمد، حال خون او شوینده تمام اعمالی خواهد بود که تا آن زمان از بشر سر زده و تا ابد سر خواهد زد. پس بر ابناء برشر باد که هر چه پیش آمد بکنند، چراکه کسی آمده که خود مظهر بخشایش بشریست و اتفاقا از جنس بشر است. سوال سوم خود هموست که آیا کسی از جنس بشر، حتی اگر آورده ی درگاه قدسی هم باشد و روح القدس نامش باشد، مجازا چنین قدرتی در دنیا خواهد یافت که نعوذ با ا... به عاریت از جانب خداوند متعال، ببخشاید آنهم همه را و به هر کیفیت ممکن؟
در اینکه خداوند خوبی، خود بی منتها می بخشاید و مرزی برای آن قایل نشده شکی نیست اما، اینکه پس از پایه گذاری شریعت توحیدی در زمین، خود این قانون نقض کرده باشد جای گفتگو دارد.

نتیجتا ما مسلمانان و مسحیان تقریبا در هر دو حادثه، جانب خودمان را بیشتر داشته ایم تا متن ماجرا. حتی اگر جانب رسول و امام را هم می گرفتیم نمی بایست عاقبت چنان که اکنون است می شد. طبع دنیا طلب حاضر است مفسده کند و بخشیده شود تا اینکه گناه آلودگی را ترک کند، باز هم ساده را انتخاب کرده ایم اما این سادگی محصول پیچیدگی ماست در انتخاب حسن یا غلط.
صاحبان سرشت توحش، که البته زاییده ی تفکر های جنگ طلبانه هستند هم بر این باور هم عقیده شدند که خون، خون می شوید و در محدوده زمانی خاص اعمال بد و گناهان را. چون فرد مطرود و مصلوب و به مقتل گرفتار آمده، اولیاء خداست و هر که از زمره اولیاء خدا در خون خود قلتیده باشد، لاجرم این قابلیت را هم پیدا خواهد نمود که ضمن اتخاذ حیاتی عبدی که کسی منکر آن نیست، حیات عبدی دیگران را نیز متضمن باشد به وعده بهشت برین. پس گروندگان همواره بر آن شدند که لحظه دریده شدن قلب مطهر عیسی و بریده شدن سر آن بزرگوار را دستمایه قرار دهند، تا ضمن رنگین داشتن برگی سرخ از تاریخ بگویند ببینید که ما با غیر شما نبوده ایم، اگر شما خوبان بر سر وعده بمانید. شاید خداوند پیوسته در کار سختگیری باشد اما اطمینان داریم، اگر پای شما عزیزان در میان باشد و با کسب آبرویی که شما اینچنین رنگین نموده اید، بخشودگی ما حتمیست.
ما باعث بروز ابهاماتی اینچنین هستیم، حتی اگر روزی ذات بخشایشگر الهی از تمامی گناهان بشر در تمامی دورانها بگذرد، رویکرد ما از نخست در این جهت خوب پایه ریزی نشده است. راز نزدیکی خدا و بشر بسادگی استغفار، به زیبایی دعا و به درخشندگی محراب نماز است، اما متاسفانه ما در دورانی زندگی می کنیم که مستحبات، آنهم به غلط از واجبات پیشی می گیرند و تا رفع حاجات از غیر خدا پیش می روند و به اسم امام و رسولان و حتی کلام ا...، مفسده و گناه و آزردگی خاطر پیش می آید که حتی برگزاری پاره ای از این عزاداری ها در کشور خودمان سبب آزار و مزاحمت گشته و هزینه هایی که می توانست سمت و سوی مناسب تری داشته باشند صرف برجک و باروی هیات هایی شود که بیشتر به دژ دژخیمان می ماند تا متشایعین حقانیت فرزندان رسول (ص).
حال اگر بوی خون به مدد انبوه قربانی ها و وعده طعام شامگاهان رمقت محیا نموده، بیا بر سینه و سرها بزنیم، پیراهن چاک دهیم و تیغ و قفل و زنجیر بر اندام کوبیم، اما به خدا رنگ این خون گرچه قرمز، اما فرق دارد با آنچه روزی سرنوشت ساز، در دیاری معین ریخته شد و تو آن را نفهمیدی و از خون، تنها خون را دیدی و گریستی. آیا وقت آن فرا نرسیده که دلهای مومنان حقیقی خاشع و بیدار شود؟
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/پاییز 93
به نام خدا
امروز از آسمان حاصلخیز چمن، چتر می بارد و من، بسته ترین زندانی بند انداخته به نخ ایمان، بسته ترین نمای ممکن را از رخ آفتاب دزدیدم و به چنگال عدالت قانونی خنک و خنگ اسیرش کردم. سرمه سرمه چشم شدم تا چکمه ترین قدمهای هرزه مردمان را در بحبوحه ظهر بر آسفالت ترین دهانها نظاره کنم و هیچ نگویم اما نشد. شد که یک بار بگویند عقربه ای مکار که لکلکی بیکار به منقار گرفته میل بازگشت به نخستین جاها را دارد؟ مثل اول تاریخ، مثل مهبانگ، مثل ... نه، پس کار نشد دارد.
شغال هم که باشی فشنگ پندارانه می گریزی اگر بگویمت مرگ، جایی دورتر از تصادم اندام با سپر خودرو های شبروست. که گلوله، خود اگر تو را زودتر می شناخت، هرگز هست نمی شد که تو خود سخت، سرتری از حیث دریدن، جویدن و فروفرستادن زندگی ها. آدمی را بهر ماری ساختند بنام هوا، گفتم که اگر نا غافل هوایت برداشت، بگذاریش و بگریزی با ریز ترین هم گریز عالم، عقل.
هستی به نشخارهای وقت و بی وقت من و تو، به کنشهای سبک سرانه ما معتاد است، عیشش بر هم مزن وقتی طفلکی دارد از چپق تن من و تو چاق می شود و فربه، سر کیف می آید و بند کیف ها می طلبد و می طلباند. شلغم ترین آشها به ساده ترین شعر ها واکنش منشور نشان می دهند از جنس همان چکمه. و حنجره ها برای رسواییت در بوق می کنند تا همچو آب دهان از منافذش، مرتب و بی وقفه چکه کنی در سیاهچاله های معاصر، جایی که من امروز چتری از آسمانش آوردم تا از تو خیس نشوم. هیچکس مثل من نمی داند که تو روان شدی و در بوق، ساده شدی و نیستی تو همچو باران انکار شد، دریغ شد بر آسمان شهر. و شهر من امروز از تو خالی می شود از فرط بارش. ریش می شود از فرط تراشیدگی.
از تو عقب می کشم همچو ماشینهای عقب کش، همچو گوگل ارث با رویکردی منفی و در همان نمای کلی، نخست روی ماهت را می بوسم بلکه زمین بدان رشک ورزد و کمی اشکریزه بگیرد. بلکه اشکش جمع شود در آبششهای تفتیده ارومیه و سیلان و همدان و فارس و پائینهای تهران که هر چه بلاست از بالاست.
کره خروس سگ صفت هم که شوی به الاغ ذهنت هم خطور نخواهد کرد که روزی رسیده است که نثار رگ برگهای نحیف طفل من و تو، مایع سفید رنگیست، مثل روغن صنعتی، وایتکس و از این دست ها. خروسی خروشیده می شوی و غران، همچو شیر ادیسونیزه، یکپارچه برق گرفتگی خواهی شد اگر بگویمت، وقتش رسیده که من و تو نیز دست بکار شویم تا از شعر دوران غلط جمع کنیم و در کیسه های متعددش کنیم و به پیش حاکم دهر بریم و درم طلبیم و دقدقه گردن های باریکمان را هم نداشته باشیم که بر جای می مانند یا هرس می شوند به صدقه سری شهرآشوبان خوب روی مه تمثال. چشم روشنی هایمان را به قسمی که ایکس به سمت شمال میل می کند یا جنوب، غرب یا شرق با هم منقسم خواهیم بود تا صبح دولت که دمید جاها، جملگی تر باشند و از من و ما نباشد اثری و حتی بیتی.

باشد تا نیمه شبی همچو پطرس خواجوی انگشت حیرت بر گودال چپق تاریخ بریم و آنقدر فشار دهیم تا جهان از دودمان کور کورانه به ظلمت بگراید، سپس آخرین نسخه آنتی دود خود را به گزافترین رقمهای اعشاری بفروشیم به خلق و بگوییم چه خوب است. راه خوبیست برای معرفی آثار نامطلوب چپق و دسته اش. به تو قول می دهم آنگاه هیچکس مارا با آن صورتک دود اندود نخواهد شناخت. معامله سلامتیست دیگر، بعید می دانم در آن هیر و ویر، کسی بدنبال چیستی و کیستیمان باشد، ریزترین هم گریز من.
بالاتر از فوقش هم اگر جویندگانمان به درجه ی یابندگیمان نایل آمدند، من تو را انکار می کنم و تو مرا. بگذار تا متورم ترین حس حساسمان، همان عقیدمان را آنقدر بفشارند و کنکاشش کنند تا پندارند از آن هیچ بر جای نمانده، همچو تخم مرغ بر ماهیتابه ها. آنها فارغ التحصیلند از خطور این فکر که مردمان، هر یک به نوبه خود به متورم ساختن این منطقه حساس دچارند و آنچه تبله و کند و سر بر آورد و بیدار شود، به سختی خاموشی می گیرد و گود می شود و به خواب ها آلوده می گردد.
بیا برویم کنسرتی منحصر به حصار کنسرو، که کوچک شده به ابعاد قابل مشاهده تر. لااقل اگر در آن اثناء ، قری هم به کمرمان اوفتاد، چشمی باشد که زوایای انحنای آن را محاسبه کند و بر نمودار آوردش و بکمک آن، من و تو را از انحنای بیش از حد، که در آن بیم کنده شدن، شکستن و نصف شدن می رود هشدارمان دهد و به موعد بشارت و اشارت. اینگونه خیالمان از دست کنشهای نا معقول خود راحت تر خواهد بود، بدین ترتیب به دفعات تعریف توان نمود، که به جایی رفته ایم که نیروی اراده فارغ از بدنهایمان در کار تصمیم است و چه خوب می دوزد البسه ی زیب بر تنهایمان که مبادا خودش از تکرر در نظاره، حالی به حالی گردد و به بحر هوا سقوط کند. بازهم هر چه باشد ما در عشرتکده ها، عیان و پوست کنده تعزیر می شویم. آنان که در خلوتکده سکنی دارند چطور عنان اختیارات خود را به یکصد حجاب تو در تو حفظ می کنند از متعجبات است.
لیقه ی تمام مرکبهای سبز و سرخ و خاکستری عالم بر سرت اگر اندکی لب دوزه هایت را زمزمه کنی، چه برسد به بیان. نوشابه ها هم اگر دیدی دم فرو بند، بگذار تا نخورده نوشابه به عمق و کنه مضراتش پی بری، مبادا از فرط تصور پهنای شیشه جان دهی که سحر نزدیک است. چوبه را هم اگر دیدی در حکم سحری، باز خیال بد نکن که آن بزرگ سوزن تاریخ، عمریست دارد به کله امثال من و تو نخ می شود، نخی که به جایی دوخته نگردد جز برگی خشکیده از اوراق همان تاریخ.
چه سرت به درد بیاورم که سر تو خود متورم است از حساسیتهای مدام مناطق حساس فکری که دسته های دیگر خود بدان حساسترند از تو. پس تو ای ریز ترین هم گریز من، ای عقل از هم گسیخته ی به سیخ گرفتار آمده ی تاریخی شده، ای چکیده ترین اشک زمین از روزنه آفتاب، ای دودی شده با من و ای صاحب تاریک ترین صورتک پنهان، ای تنها منادی و ناظر نوشابه های آخته و ای اخته شده به خاطر تورمی بی جا و ای افراشته ترین گودال ممکن، از من بگذر که من با وجود تو متوحش ترین موجود عالمم، بگذار تا حیوانیت از من پیشی بگیرد که بی شعوری هم عالمی دارد و ضرر، کمتر دارد. در سرای جفنگ، حتی سگها هم بی دلیل، به سرزمین پارس باز نمی گردند ...
یواشک نوشته ی/ ن. بهبودیان/پاییز 93
به نام خدا
گاه پیش می آید که دستهایت را دراز کنی و یکی از آن پوشه ها را برداری، پوشه ای از جنس کاهگل، آجر خالص و تیرهای چوبی قطور و دیگر دلت نیاید به این راحتی ها آن را در کشوی پرونده ها جا بگذاری. نه، قرار نیست درباره حرفه ای مثل معماری و یا مرمت ابنیه و نظیر آن صحبت کنم. امروز کشوی ما رنگ و بوی اوراق خاطراتی را دارد که رکن اصلی آن، همان عناصریست که در بالا از آنها یاد شد. شاید پرونده پیش رو، در لباس همان پرونده خاک خورده ذهنی باشد که در شلوغی ایام حاضر کمتر بدان رجوع شده و در نتیجه غبار بسیار گرفته باشد.
امروز شما را به خانه ای خواهم برد از جنس یاد، از جنس خنکای سایه و تلعلع آفتابی طلایی، که ضرب سکه رویش انگار بدست خوبرویان قدسی بوده و بطور حتم، نظیرش را در داستانهای کهن خواهید یافت. اما باز این اطمینان را به شما می دهم که حقیقیست، دور دور نیست و نزدیک هم. ایامی که در او بودیم، فاصله ای دارد کمتر از دو دهه اما بنا، به خودی خود قدمتی داشت، قابل توجه و از جهت محسنات درونش، قابل تامل.
به همین سادگی و در عرض یک یا دو دقیقه، میتوان شمایل آنرا اینگونه تصویر نمود. مربعی بزرگ را تصور کنید متشکل از خشت و کاهگل و الوار، که محیط آن از داخل پرشده باشد از اتاقها و وراقهای تو در تو و در مرکز آن حوضی نیلین که آب آن از چهار طرف به پاشویه می ریزد. منتها با اندک تغییری در کاربری، به ظرفشویه. و تمامی فضای باقیمانده میان آندو، پر شده باشد از پوشش گیاهی، درخت و راههای متقاطع به مرکزیت همان حوض که ذکر شد. این تمام مشخصاتی بود که فضای آن حوالی، روزی از آن آکنده بود و اگر روزی از قفا، لودری به جانش نمی افتاد، شاید بیش از اینها نیز عمر می نمود.
خانه مادربزرگ، گرچه خسته و فرطوط، اما همیشه مالامال بود از قصه هایی که بر لبان دوخته اش همچو منجوق های پیراهن ترمه مادر بزرگ هک شده بودند و گفتنی هایی داشت شنیدنی از روزهای دورتری که تمام طفولیت مادر، دایی و خاله هایم در آن سپری شده بود. حکایاتی که غالبا به گرد کرسی و سرد و گرم ایام شکل می گرفته اند.
به کاروانسرایی کهن می مانست که ستوران و قافله سالاران، دیگر بدانجا راه خم نکرده باشند اما آثار حضور دیرین یکایکشان، در جای جای آن اکبر خانه ها مشهود بود. آری اغراق نیست اگر در همین ابعاد کاویده شود تاریخی که خشکید، در رگ و پی آن دیوارها و رواق ها.
قدیمی که می گوییم احترام، همچون آدرنالین در شریانهای خیال می دود و به این زودی ها هم قصد بازایستادن ندارد. و من امروز با همان احترام که نشعات گرفته از صوری از مکنونات قلبیست، به واکاوی مکانی ورود می کنم که امروز، به صورتی کاملا امروزی و متفاوت، که حتی قادر نیست تا اندکی شور قدما را در قلبها جابجا کند سخن خواهم نوشت و حتم دارم که سخن امروزم دقدقه بسیاری از مردان و زنان دیروز و حتی امروز باشد.
بیشتر از آنکه شرح وصف حال دوارانی را که گذشت داشته باشم، به گرد پاسخی برای این سوال خواهم بود و آن اینکه چرا گذشته، همواره از حال حاضر نمره رفوزگی می گیرد و چرا عناصری وزین همچون حرمت، معنویت و فرهنگ و آداب آن دوران قادر نیست تحت هر شرایط، سوغاتی برای فرداها که امروز ما را شامل می شود قلمداد گردد. دستانی که شیء یا مکانی را هرچند آکنده از روحی بزرگ، که اکتسابش حاصل سالها آمد و شد قشر های متعدد آدمیست، براحتی ریشه کن نمودن گیاهی یا لگد بر خانه ای شنی کوفتن بر می چیند، آنهم به مدد ابزار خشن امروزی، آیا متقابلا در این باب، اندکی برای پاسداشت میراث گذشتگان خود کوشیده است و یا جایگزین صحیحی برای آن آورده است؟ و اگر اینطور نیست چرا؟

این را کسی می گوید که خود از واپسین نسل قدم گذارندگان است بر پیشانی خاک گرفته همان ماوایی که تا دیروز شاید فقط خانه بود، آنهم از نوع ساده خود. اما حاوی پیچیده ترین عناصر تربیتی و زیستی که شاید در شرایط دیگر حتی با نوین ترین روشهای آموزشی هم نتوان الگوی مناسب انسانی خوبی از آن انتظار داشت. گاهی انسان متجدد که به اکنون دنیا دچارتر از گذشته است، همواره بیشتر از سایرین بدنبال طرقی بوده که به مدد آن بتواند هرچه بیشتر کانالهای ارتباطی خود را با محیط زندگی گذشته خود که از سبک سالخورده تری بهره می جسته، قطع کند و در این مورد خاص شاید یک چنین تفکری توانسته باشد، سر دمدار عقیده جمعی لشکری متشکل از افرادی بوده باشد که قصد دارند، بنای امروز خود را بروی یکچنین ابنیه های رنجوری احداث کنند بی آنکه نشانه ای از آن برای فرداها باقی گذارده باشند که شاید این نشانه، در کمترین حالت می توانست با حفظ کردن طاق اتاق و یا قوس ورودی دالان، فیصله یابد اما نیافت و ما در ترکیب بناهای امروز، بیشتر شاهد زوایای تند و خطوط مستقیم هستیم که در آن از انحنا، شکست، قوس و یا اقسامی از اسلیمی ها همچون شمسه و ترنج خبری نیست. نگرشی لازم است که اثبات کند چنین بناهایی با چنین مشخصات ظاهری و چنان کارکردهایی، به مرور و با گذشت سالیان متمادی قابلیت این را پیدا می کنند که نقشی، بیشتر از یک فضا، تنها برای منزل گرفتن ساکنینشان بازی کنند.
دستاورد کودکان ما از هرآنچه بعنوان مسکن از آن، در فرداهای دورتر یاد خواهند نمود، شاید دیگر خالی باشد از این دست ابتکارات گذشتگان. حتما آنچه سابق بر این از مشاهده این عناصر و اشکال فرح فضا بر احساس آدمی مستقر می شد و اتفاقا ژرفایی هم داشت، دیگر اثری نیست و اگر هم باشد، از سیگنالی ضعیف برخوردار است و نمی توان بکمک آن با عوالم فوق ایجاد ارتباط نمود. نورهای اندک نه مولد حرارت و شورند و رمق آن دارند که تو را به سمت و سوی سرمنشاء انوار راهنمایی کنند. آنان همواره برای بقاء خود در تمنای چراغبان خود هستند.
بگذریم، بنده هیچگاه منکر حال و هوای مستقر بر زمان نبوده و قصد ندارم به اشتباه بساط سفره های برچیده را دوباره پهن کنم چراکه فرزندان زمان، می بایست برای کامیابی و صعود، همواره خود را به علوم زمان تجهیز نموده و از ابزار مقتضی آن نیز بهره جویند و حتی مشکل را سهل نمایند. صحبت بر سر لطایفیست که همانند گیاه می تواند در خانه ها و مجتمع های فشرده امروزی باشد و نبودشان می تواند گواه بر نادیده گرفتن برخی از احساسات طبیعی باشد. شاید یکی از دلایل متعددی که از انسان امروز بعنوان دارنده قلوب سنگی یاد می شود، نادیده گرفته شدن همین لطایفی باشد که می توانند محیط اطراف را طراوت بخشند و دریغ می شوند.
بعبارت دیگر اگر زندگی با شرایط حاکم بر روزهای دیرین میسر نیست نمی تواند دلیل خوبی برای از بین بردن تمامی نشانه های آن دوران هم باشد، شاید دیگر تن مردمان، کمتر به بوی کاه و کاهدان، انبار های چوب و ذغال و پشم و علوفه و... آغشته باشد اما باید بدنبال عناصری با درصد جایگزینی مناسب بود که میراث دار هویت اصیل و ناب یک ایرانی و درخور فرهنگ او باشد و هرچه این عناصر از واقعیت آنچه در گذشته بوده ایم فاصله داشته باشد به همان میزان ما در پرورش و آموزه های منطقه ای خود دچار انحراف شده ایم. نتیجه اگرچه به سرگردانی هویتی منجر نشود اما کنش های رفتاری ما را به این و آن (کشورهای دور و نزدیک) قرین و از خود غریب تر می گرداند. نمونه اش کپی برداری فضاهای داخای و خارجی منازل امروز که اکثرا از سبکهای اروپایی و غیره تاثیر گرفته اند.
هرچند در این سالها، ارگانهایی از قبیل وزارت مسکن و شهر سازی و امثالهم تلاشهایی مطالعاتی، در راه شناخت گونه ی ساختار ابنیه گذشتگان، به نیت بکارگیری مصالح اقلیم مورد برداشت داشته اند، اما باز از آن جهت که مردمان منطقه مورد بحث، بیشتر گرایش به ساخت منازل خود، با مصالح مناطق دیگر و با آب و هوای منطقه ای متفاوت تر داشته و دارند، بنیان چنین مطالعاتی همواره به چالش کشیده می شود و روند آن کند و کندتر می گردد.
شاید یکی از عمده ترین عوامل ویرانی خانه مادربزرگ به دست فرزندانش، همین مجموعه تفکرات نو گرایانه ای باشند که با گذشت زمان و بدون یافتن عنصر جایگزین شونده مناسب، به فعل تبدیل شده باشند. بی آنکه در قید اثرات مخرب آن برای سبک زندگی آیندگانشان بوده باشند. در مثالی، امروز شاهد آن هستیم که نحوه ساختمان و جنس و نوع مصالح بکار گرفته شده در روستاهای استان هرمزگان با سبک و سیاق ساختمانی متناظر، در شمال یا شمال شرق کشور برابری می کند و این خود قبل از اینکه مضحک به نظر آید، این نکته را یاداور می شود که در یک چنین منازلی، بدلیل عدم استفاده صحیح از مصالح اقلیمی- منطقه ای مناسب، اتلاف انرژی گرمایشی، سرمایشی در حد اعلای خود اتفاق می افتد.
چرایی مطلب از آن جهت که ریشه در خصوصیات افراد دارد و هر یک از افراد هم بنا به موقعیت فکری خود در جامعه، دارای طبایع متضاد و نا شبیه بهم می باشند و متقابلا تعهدی خاصی هم در راستای ساخت و سازهای علمی و فکر شده ندارند و بیشتر از سبک خود بر اساس مدلهای اجرایی به ظاهر مطلوب پیروی می کنند و بعضا ضروریاتی همچون صرفه جویی های مادی و عمده سازی به نیت بهره جویی بیشتر ریالی باعث آنند، بماند بر عهده خوانندگان عزیز متن. تجربه نشان داده که در این میان، حتی نمی شود به منازل باستانی آنهم با درجه قدمت تاریخی بالا نیز امید داشت، در جایی که اهرم ثقیل ماشینهای تخریب آنها را نیز نشانه رفته اند.
پیروز باشید.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 93