به نام خدا
به عاریت از تمامی ابناء بشر شرمگینم و ناگزیر. مارها دهان باز می کنند و آدمی می طلبند بهر خوردن، زندانبانان میل آهنی خود بر آونگهای آویخته می کوبند، همه جا پر شده از ارتعاش خشمی مذاب که از لابلای سنگ های سرخ و خاکستری سر بر می آورده و نگاه می کنند صفوف منتظران را. قفس تنگی گرفته ام از این اختناق گرم و آتشین، این شهر شلوغ که دوزخش نامند.
ما دوزخیان جملگی هیزمیم بهر سوختن، و رفیقیم همه آتش زنه ها را به هر کیفیت، چه کاه باشند و چه کوه آتشفشان قهر. در سرزمین تنوره ها کمال اولی، رقص ناب بر طنابهاست که هر چه رنج سوختن بیش باشد لاجرم آن رقص زیبا تر بود. کسی مصون نباشد از گزند حریق تنسوز که امروز همان روزیست که مبشران تاریخ، پیوسته بیم آن می دادند.
" اشتباه نکنید! " خداوند زیبایی ها، ممکن نیست در پس پرده ی محبت خود جلادخانه ها پرورده باشد. اما، جلادان ذهنی زمان، به رغم آنکه همواره نیاز مادی آنها از استبداد فکری من و شما تامین می گردد، مدام در گوش ما می خوانند که خداوند خشمگین ما، تو را اینچنین و آنچنان و با فلان کیفیت رقت بار تعزیر می نماید و اگر آنچه را که ما به تو می گوییم نکنی همان شود!
مهم این نیست که خداوند متعال چه خواهد کرد، مهمتر این است که ما او را چگونه شناخته باشیم. درک زلال و بی واسطه تو از پیرامون، همان بینشی خواهد بود که به مدد هزاران درفش عقیدتی نتوان آنرا در نهاد تو حک کرد و کوبید. آیا خداوند متعال اگر به زبان عرب سخن خود را مکتوب نمود، دلیل قاطعی خواهد بود که کار را مشکل کرده باشد؟ خیر در جایی که تمامی کائنات خطوط خوانا، مانا و مسلم کلام خداست چه چیز مشکل و غیر قابل حلاجی می نماید؟ مگر آنکه فکر تو خشکیده باشد و مشکلش پنداری. دروازه های این ذهن خاک خورده را بگشایید که وقت وقت تدبیر است، این حال و روز نکبت بار را.

خداوند در تمامی ادوار، هیچگاه برای رستگاری تو کسی را نفرستاد تا بجای تو فکر کند، تصمیم بگیرد و اگر لازم دانست و شرایط هم ایجاب کرد، تو را عملا از منکری بازدارد اما همان خداوند خوبیها بارها مصلحانی را بهر آگاهی دادن تو از منشاء ناپاکیها و آلودگیهای زمین حتی همین جماعت بیکار فرستاد و بارها نشان داد که تصمیم با توست. حتی تو در انتخاب مراتب نحس روزگار مختاری و اگر تشخیص تو بر آلودگی ها دلالت دارد تجربه اش کن اما بدان ابواب رحمت ما همواره باز است. آیا تحلیل و تدبر اعمالی که صد درصد آنها در تسلط ارتکاب ماست آنقدر سقیل و طاقت فرساست که می بایست تا بدین حد آنرا به دیگری محول کرد و چاره جست؟ پس کرامت و شرافت آدمی کجا رفته است؟ آیا خداوند قادر، لگام انسانیت را برای کسب مصلحت احتمالی بیشتر بدست مومنین کثیر الامالی سپرده که باز پس گیری آن هم، اینقدر مشکل شده؟ و آیا مقوله اشتباه بر خداوند مترتب است که غفلتا امری تا بدین حد اشتباه بر وی حادث گردیده باشد.
در مقابل، ذات بندگان وی سرشار است از شکنندگی در ارتکاب اشتباهات که بند خوردن فطرت بلورین آدمیان تنها از عهده کرم و بخشایش پروردگار جهانیان برمی آید و بس. که گفته است انسانی با یکچنین مکنونات متلاطم فکری - رفتاری می بایست سراسر عاری باشد و اگر هم مرتکب شد شایسته ی اشد عذابهاست که نقل کیفیت آن هم بسته به سلیقه ی راوی آن، تفاوت پیدا کرده است؟ در جایی که یگانه حکمفرمای جهانیان حکم بخشش مولود را قبل از تولد وی صادر نموده چه جای آن است که با چشمانی سرخ بر آن آتش دوزخ خودساخته، بدمیم. خداوند برین اهل خلف وعده نیست و هرآنکه جمله اعمالش مردود داند از حیث سرباززدن به رسم و آیین خویش تعزیر می کند و قرار نیست بنی بشر را همچون رمه های چوپانی، به قصد ترساندن از حریم گرگ معاصی، هی کنند و او از بیم آتش و مارهای غاشیه و نوشیدنی های مذاب از ارتکاب امری منصرف گردد.
چرا برای غلبه بر اذهان همیشه در رهنماییهای دینی می بایست از سریعترین و البته مخوف ترین مجاری ممکن وارد شد و نتیجه گرفت آنهم در جایی که روح لطیف خداوندی، در یکایک ما موج می زند و این لطافت ذاتی، خود با نسبت دادن چنین خشونت واضحی بر منشاء هستی منافات دارد. چرا می بایست جهنم و جهنمیان مقدمه ای باشند بر نائل آمدن بر حدود بهشت؟ و آیا ما مردمان عصر حاضر را هنوز می بایست با تمثیلهای بدوی دوران کهن ترساند تا بد نکنیم. آیا نمی شود تفاسیر بواقع نوین تری هم از مضامین کلام خداوندی منطبق بر علوم روز نیز ارائه داد، تا پاسخی بشود محکم تر، بر خیل عظیم پرسندگان امروز؟ مگر نه این است که بنیان ایدئولوژی فردی همراه با او و ارتقاء سطح فکری او رشد می کند و اگر اینچنین است چرا پاسخ شریعت از ابتدا بدان یکسان است؟
آیا این تکلیف بر ما نیست که معجزات کلام خدا را که هرچه بیشتر با رخدادهای زمان در این عصر آهن و خون مطابقت دارد، استهسال نماییم؟ پس چرا هنوز که هنوزه از برندگی تیغ می گوییم و سوزندگی آتش دوزخ و هیزمی که همواره ماییم. آیا راهی که پیوسته به غلط، مرید می ستاند به رغم سادگی در به اجرا گذاردن آن، پیمودنی می نماید و گریزی هم از آن نیست، لاجرم شیوه خوبییست اگر مومنانش از بیم تفدیده شدن در آتش خشم خداوندی به اخلاص عمل رسیده باشند و با رسوم دیگر غریبه شوند؟ مسیر روز بازده همواره مسیر ارجح نبوده و نیست و گاه به گمراهی منتهی گردد اگر همواره افق بد کرداریهایش آتشین و غبار آلوده ترسیم شود. در آن شرایط، خود ازآن خواهید داشت که تصور آن کارزار که بی امان و منتها ترسیم شده و تا ابدیت کشیدگی خواهد داشت ممکن است چه عواقب روحانی منزجر کننده ای در بندگان داشته باشد و چه مشکل تر می شود آنزمان که می بایست راه و رسم بندگی مخلصانه را از لابلای همین تصاویر ذهنی جست و استشمام کرد و موفق هم بود!

شاید پیروان این مسلک فروافتاده متقاعد شده باشند که دنیا مزرعه آخرت است منتها بهر سوختن، آنهم به کبریت قهر و اشکال تراشی ها اما این با اصل ذات باری تعالی که سراسر بخشندگی و احسان است مستقیما منافات دارد و برخی جنبه های دنیا طلبی بر آن مقدم شده است شاید.
شاید وقت آن فرا رسیده باشد تا بشر با بهره گیری از محسنین و مخلصین واقعی دینی، عالم به علوم جاری زمان و مسلط بر شناخت خدعه های متعدد شیطانی، بی طرفانه و خداپسندانه تر، به تفسیر آیه های نور رود، مسلما اینبار توشه ی او از این دریای زلال آگاهی، وزین تر خواهد بود نسبت به زمانی که منافذ ذهنیش، یا در اختیار اغیار بوده اند و یا در اقلیت بسر می برده اند و یا مغرضانه تفسیر به رای می گردیده اند.
کسانی که می توانند و به حد کفایت از قوای فکرت خود بهره نجویند، نسبت به ذره ذره آنچه می توانستند و نکرده اند، مسئولند و حتما در پیشگاه باری تعالی پاسخگو خواهند بود. مهم این است که بشر با تمام ضعف هایی که دارد نقشی هر چند کوچک در اشاعه حقیقت مستتر در کلام قدسی داشته باشد و برایش اصلا این مهم نبوده باشد که آنچه عرضه می دارد، به حال حکمفرمایان دوران، مقبول افتاده است یا خیر و اصالتا از فقدان صداقت در کلام رنج نبرد.
اینگونه است که در روز قضا خود را مدیون نمی کند به جماعتی که خدای را روزی از دریچه ای که ایشان به سمت و سوی بارگاهش گشوده اند به کمال دیده اند. باشد تا بسیار آسوده تر از گذشتگان خود، شبا هنگام سر خویش بر بالش آسودگیها نهند و خداوند بهشتیان از وی راضی تر بود. ان شاءا...
دیدگاه شخصی من از جهنم، سوزنده است اما از جنس آتش نیست. چراکه بر اساس این دیدگاه، در روز جزا، دسته ای بر حسب داشتن سیر قهقرایی اعمال در دنیا، شاید دگر جایی در حریم الهی جانان نداشته باشند و چنان دردی را از فراق یار متحملند که آتش، خود مثالی خواهد بود از سوزندگی هجمه ی این فراق جان فرسا... و این حریق جان سوز، جز به وصال آن قائم به ذات عالم هستی التیام نیابد... .
خداوند، آتش را مثال آورده است. چون تو در زمان سوختن، بارها عمق دردش را چشیده ای و در مقام مقایسه، انسان همیشه سوخته شدن را جزء شدیدترین دردهای ممکن قلمداد می نماید و چه بسا منظور از آن، همان شدیدترین عذابها باشد حتی اگر بدان کیفیت برگزار نشود.
پاینده باشید.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93
بنام خدا
پدر که می گفتیم فضا به یکباره می شکست. در ورای آن کلمه، قامتی استوار و مصمم قد می کشید. وجودی سراسر اطمینان و غرور در برابرت ظاهر می شد. اتمسفر وزین همراه با او به شدت قابل لمس و دیدنی بود. گویی هر کجا که او می رفت، می شد چند لحظه جلوتر، ولوله ی آمدنش را حس کرد و وقتی به عزم مقصدی از پیش تو می رفت، آنچنان خلائی در پی داشت که گویی برای همیشه ترکت می کند. شاد بود و بی ریا، او توانایی آن را داشت تا واقئیات زمخت روزگار را آنقدر نرم و دلپذیر بیان کند که بتوان به راحتی، پذیرای آن شد. مشکلات به دستان توانمند او بود که پیش رویمان خوار و خفیف می نمود. سرشار بودیم از اقسام بیشمار حمایت هایش. غصه ای نبود چراکه چون اویی بود که غصه ها را قبل از ما تلخ تلخ، بخورد و عصاره ای پس دهد که دیگر نام او قصه شده بود، آنهم شنیدنی. آذینی نو بر تن چروکیده حقایق تلخ زمان، از جنس کتمان. در حصار دستان جوان آنروزهایش احساس حفاظت شدن مطلق و گرما به تو دست می دهد اگر بیشتر بگویمت. در انزوای لحظه های یکی بودن اگر گاه گاهی رجوع ذهنی دارم به آن دوران، دلیل دارم برایش. چون من، نوک شکننده ی شاخسار وجود او بودم و او بود که تا قطور شدنم مجرای نوشیدن و تنفس بود مرا. او با شایستگی تمام، خلق و خوی درخت گونه ای داشت به نام " پدر".

او را به سختی در خانه می یافتی. پدر همواره مرد میدان بود و در حال تکاپو برای معاش و لعاب آشیانه، اما وقتی که بود، یکپارچه پدری می کرد آنهم بدون ابراز اندکی خستگی. زود بر می خاست، دیر می خوابید. هرگز ندیدم دقیقه ای به بطالت گذرانیده باشد. آن سیمای لبریز از خنده، آنچنان که گویی خنده بر سطح صورتش حکاکی شده باشد، هرگز از اصل خویش نیافتاده. او خوب می داند اگر هرچیزی تغییر کرده باشد، فرزندانش او را با همان قاب قدیمی بر چهره، می شناسند. او خوب قادر است حتی پشت این قاب خسته گریه کند و ما اشکهایش را نبینیم. همانگونه که هرگز نگذاشت، اشکهایی که بلد بود در فراق همسرش بریزد را ببینیم.
بیهوده تلاشی بود برای ما، او محکمتر از آن بود که اجازه دهد خرد شدنش را تماشا کنیم. ذره ذره آب شدن مردی پر غرور و مطمئن را.
تنها تسکین آن لحظات رعب انگیز و مه اندود فقدان مادر، تصویری بود در آلبوم خانوادگی که پدر در آن تصویر همچنان لبخند بر لب داشت و نگاهش، آرامش بخش می نمود. تا آنزمان هیچگاه فرصتی دست نداده بود که به فقدان احتمالی آن چهره متبسم فکر کنم. یکی از دلایلی که در آن روزهای سرشار از دلواپسی، پژمرده نشدیم شاید همان عکسی بود که از او در دست داشتم.
وقتی دیگر بار به خانه آمد، یک لحظه ترسش از مواجهه دوباره با خانواده را پشت آن قاب معصومانه دیدم. دیدم که چطور ترک بر می داشت و این پا و آن پا می کرد و در عین حال بی دریغ و خاکسار، آن تصویر همیشگی، آنچه می بود و هست را دوباره، در قالب همان قاب خندان ارایه می کرد. پس من نیز کم نگذاشتم و با جشن لبخندی از جنس عشقی کودکانه به آغوش گرمش پر کشیدم. حس یک فاتحی گمنام را داشتم که گوهری گرانبها را از بند اژدهای سهمگین مرگ ربوده و با خود به سرزمین نگون بخت ها آورده باشد. من برای اولین بار صبر را به معنای واقعیش در کنار او تجربه می کردم. همان صبر، که اگر بر مصیبتی واقع شود، بس گران است و طاقت فرسا.
زمان قصد داشت از پدر، این جریان تکرار ناشدنی عشق در ورید جان، دروغی بزرگ بسازد و انکار کند آن دژ تک نفره را. خواستم تا بفشرم حلقوم زمان را و از او اعتراف بگیرم که تو را چه عاید است از مخدوش نمودن آن آیینه زلال، آن قاب خندان، که اگر هم کدری در میان باشد از توست نه از او، اما او مقصر نبود و دستور از دیگر جاها منشا می گرفت.
اولین رگه های سپید موی، همچو دندانی درشت و زیبا خفته بر بالش دهان، بر چهره اش نقش می بست و من اولین قدمهایم را در پاییز جوانی، نارنجی و زرد بر می داشتم، باکی نبود که چون اویی در کنار داشتم. دیگر آمد و شد پدر در میان آن گردباد وزنده ی رویدادها و آن کوران های سخت، همچو رقصی شادمانه می نمود. هر بار که می آمد می دیدی قطعه ای از البسه اش طعمه باد شده است. اگر یکی از تعاریف عروج روحانی آن است که انسان چیزی جز خود برای ارایه نداشته باشد و تهی شود از هر آنچه او را در بردارد، خود گواه محکمی هستم بر آن، که بارها دیده ام هجی شدن واژه واژه ی کلمه ی پدر در بادهای سهمگین را. شاهدم سالیان پر مهنت و رنجی را که هر کسی می رسید چون زخمه ای بر دوتار ، چون شرحه ای خونین بر تن سبز مرغابی وحشی، چو سیلی بر یتیم ، بر او لطمه زنان می گذشت و او به استقرار بیشتر ما در طریق درست زندگانی، در شرایط جدید فکر می کرد. او فارق شد از هر آنچه در پی او بود و به خود رسید و به هیچ نرسید. او نشست اما وقتی دو پایش را زدند نشست.

درخت کهن ما هرگز به فکر پیوندی دوباره و برگ و بار تازه نبود. وقتی که دیگر کسی نتوانست ریشه های فکری او را هرس کند او با همان سرمایه لایزال خود، ذهن پر باری که داشت، دوباره و دوباره در تفکر بر و بار غنچه های زندگیش به سر می برد. نگاه از طوفانها گرفت تا به نفع بر جای ماندگان جوانه ها، زندگی کند. او به زندگی خود دشنام نداد و همچو شخصیت آن تراژدی کودکانه، که خرقه مندرس خود به نفع تحصیل آن پسرک چوبی فروخت از آخرین مجاری ممکنه غنچه ها را آبیاری می نمود. سایه می فکند و جانفشانی ها می کرد. مجرم شد. افول کرد. کم شد تا فزونی بخشد. و اگر من، من و اگر ما، ما شدیم به جسارت حضور او در لابلای طوفانها ربط مستقیم و به هیچکس ارتباط ندارد.
قهرمان زندگی من روح خود را به ابلیس بی کفایتی ها نفروخت و اینگونه قهرمان شد. او هر زمان که اراده کرد از هیچ هر چیز ساخت و من، کمتر این همیت و غیرت در دیگر پدران پیرامون دیده ام. او هرچند به چشم مقابلین و معاندین و مارقین، حقیر و از پای فتاده قلمداد شد اما برای من و ما همان است که بود و خواهد ماند. بگذارید تا اینگونه از آن قهرمان زنده زندگانی خود یادی کرده باشم و می دانم جملگی تجلیلها و قدردانی ها، چه لسانی و چه از جنس اوراقی که همواره سیاهشان می کنم، در برابر وجود بی مثال ایشان کافی نیست و لازم نیست برای بزرگداشت یکچنین نامی و مقامی منتظر ایام خاصی در سال شوم.
عزیزان، براستی چه مدت است که از طرح آن خنده ی خشکیده بر قاب بند خورده دیوارها یادی نکرده اید. یکصد دریغ و افسوس، اگر از زنده یا مرده ی این گوهر تابناک سراغی نگرفته باشیم ؟!!
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93
برچسب ها:
پدر، قهرمان خانواده، نان آور، پدرانه، سنگ صبور، روز پدر، هدایای روز پدر، ویژه نامه پدران، پدر خانواده، پدرخوانده، سرسخت، پیروز طوفانها، مرد زندگی، اسطوره فرزندان، سنگ بنای خانواده، بابا، بابایی، پدر خوب.
به نام خدا
لک لکی بیامد و کودک کار به منقار داشت، سایه ی سر عابران بود این رفیق دیرین پشت بامها که گشاده بال و گرانبار می آمد اینبار. کار پرنده سبک بالیست و پررانی، که سخت می کند رسم پیجوییها و رفاقتها. مسافران سرزمین نامعلوم عزم مکانهای معلوم دارند و علوم لازمه را نیک می دانند. در یکی از کوچه پس کوچه های این شهر شلوغ، بار دیگر پیک سرنوشت بار خویش بر زمین می گذارد و بی آنکه دل را مشغول پیش آمدهای ممکن سازد می گریزد.
بار دیگر در بامدادان، جمله بقچه های آدمیت باز می شوند از نو گلان شکفته ای که هر یک رنگی دارند و بویی و طرحی، ساز می دانند و طنین پر سوزی هم دارند. مملو از دست سازه ها و فروختنی هایی که گاه پیش آمده تا غفلتا خود در میان کالای خود عرضه شوند بی کم و کاست و کک ها، بی رمق تر از آنند که بگزند تن بی حوصله من و شما را به نیشی و تلنگری.
از دیسهای شیرینی تا اشک یتیم پروینی راهی نیست اگر دیار اعتنا، کمی غرور خود را کناری گذارد و برای دیدن نونهالان قهر اندود این شهر کمی خم شود.

سلما، دختر آفتاب سوخته ای از گذرگاه نگاه. صاحب دو دمپائی زمستانی سبک وزن و خیسیست که بخت وی همچو آهار لباس چیندارش در میان طرح و نقش مخلوط و ناخوانای سرخ رنگی که دارد گم شده و کمرنگ می نماید. مثال کسی که مقصود گم کرده باشد، پرسان و بی هدف پیش می آید. آنچه می فروشد از جنس فانوسیت بحر عبور از گمراهی، اما خریدار ندارد این متاع انسان گریز مکار. شیشه کوبه هایش به باران نیاز می ماند اما ما قایم میشویم از این خیسی در حمامهای تو در تو و از طنین صدای کریه خود در پیچاپیچ دیوارهایی که به دور خود تنیده ایم لذت می بریم.
شاید اینبار رهگذران محتاجترند از او، به کشف این سادگی که در مسلک خیابانی ها، بدان کودکی محض گویند و این زلالی همان پیراهنیست که دیر زمانیست بر تن من و ما کوچک شده و می بایست راه و رسمش بازجست تا آمرزیده شویم انگار. این معامله ایست که از هر دوجانب نیازی بر طرف می سازد اما چشمها همواره در میان بلند قامتان در کار جستجوست و این فرشتگان کوتاه قامت چه گناهی دارند که دیده نمی شوند و دستشان به طاقچه ی بلند چشمانمان نمی رسد.
سلما و هر آنکه از جنس اوست، خود به ماشینهای استعداد سیار، ماندند تنها با این تفاوت که چرخ دنده هایشان هرز کار می کنند و این عدم کارایی قوای نهفته، روزی شالوده ی درونیشان را خرد خواهد کرد بی آنکه صرف مسیر درستش گردیده باشند و سر و صدایی هم داشته باشد. مطمئنا گوشهایی اینچنین سنگین و مشغول، هرگز یارای شنیدن شکستن این پاره های تن را ندارند. چه سود که هرز رفتن منابع انرژی کثیف، بیشتر چرخانندگان امور را نگران می سازد تا سوختن منابع انسانی بکری اینچنین.
کاری ندارم جز خنده بر هجو روزگار که چه خوشخیال است در نظاره لکلکان بیشمار آسمان این روزهای شهر. شاید نقل داستانهای تلخی از این دست، خود مایه ی سرگرمیست ما فرودستیان را که همواره پی دل مشغولی های نو به نو می گردیم و دل در گرو آنچه نفعی به ما نرساند نداریم و از بیم گزند مناظر آزاردهنده اجتماعی اینچنین گریزانیم تا مکانی امن، که البته خالی باشد از پرسه های معصومانه. آنان چه نیک راه و رسم بدست آوردن دل را می دانند و با سلاح شاخکانی از گل به سمت ما می آیند تا ما را با وجدانهای خاموشمان آشتی دهند. و ما قهر ترین آدمیان ممکن، با وجود مجهز بودن به قرین ترین و نزدیکترین قریحه خدادادی خود که انسان دوستی نامندنش، اینچنین اجازه دادیم به تکثیر اولاد خیابان خواب و خود به خواب رفته ایم آنهم رفتنی.
در جایی که حتی تفکر دلخراش مطلب اجازه ندهد تا اولاد علاقه ی خود را لحظه ای در آن اندازه ها و قالبها متصور شوی چه بهتر که بصورتی مسکوت و نا محسوس، خط بطلانی ظریف بکشی از ابتدا تا انتهای مسئله را و راحت کنی خویشتن را از کمند پرداختن به مسئله ای پر مخاطره که حتی تصور نزدیک شدنش به تو آزارت می دهد تا چه برسد به حل و فیصله آن. هیچکس جز لکلک قصه، منفعت نبرد و سود، که حال مهلکه از آن خالیست و خود بر بامهای بلند، آشیان دارد. کسی چه می داند شاید لکلکها، جملگی مواجب چرخانندگان خواب آلوده را به وقت خود داده اند که اینچنین نمک پروردگان، بی چراغ و مه آلوده گذرگاه عابران را با عهد و عیال و جگر گوشگانشان همه روزه وجب می کنند و این غفلتکده و آن بازار گرم کم سن و سال را نمی بینند.
در سرزمینی که قطر عینکها همچو توده های چربی پوست شکمبارگانش قطور و قطور تر می شود دیگر چه انتظار از آن دو چشم بینای خدادادی که مصارف بهتر می شاید و عشرتکده ها جوید.
عزیزانم مرا ببخشید اگر مطلب کوتاه است و مشکلات شما بسیار و تمام ناشدنی، همینقدر بدانید که نوشتن خرجی نداشت و گرفتاری ایجاد نمی کند وگرنه همین من هم که خود را دلواپس شما می دانم، ممکن بود آنرا از شما خوبان دریغ کنم! شما شاید به همین سادگیها فراموش شده باشید اما متکی به خود و خدای سبحان خود باشید که این از هر چیز مهمتر است و البته بهتر است از چشمداشت به دست کرم این جماعت مشغول به خود، چراکه از این دیگ بی بخار، آبی به نفعتان گرم نخواهد شد. وگرنه اینهمه سال به بی سرپناهی نمی گذشت... " زنده باد بزرگ مردان کوچک و شیر زنان فرداهایی خالی از کلک لکلک ها ... ".

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93
برچسب ها:
کودکان کار، آسیب های اجتماعی، بچه های کار، بیگاری، حقوق شهروندی، وجدانهای خاموش، درد جامعه، کودکان ناگزیر، کوره پزخانه، کارگران کوچک، کودکان کار، کار در سنین پایین، اشتباهات جمعی، دستفروشی، دستفروشان خیابانی، خیابان خوابها، مدد کاری اجتماعی، کارتن خوابی، کودکان خیابانی، بی خانمانها، زاغه نشینی، گل فروشان کوچک، کودکان کار.
به نام خدا
ببین آسمان را، از تو تا بینهایت بی منتهاست. اگر دست داد تا دمی فارق از دست سازه ها و سایبان درختان بلند شوی، خواهی فهمید که از فرق سر تو تا خدا فاصله ای نیست. بهمین سادگی. شاید تنها و تنها یک وجب بالاتر از تو، همان عمارتی برپا باشد که همه ی سراسیمگی ها از فقدان آن است. شاید تمامی آن مجاری اتصال که بلندشان میپنداری، در همان نزدیکی ها سامان گرفته باشند. شاید از تو تا آن اقصای دور، نباشد هیچ فاصله ای و عمری بی دلیل و به خطا، غبار یکصد جاده بر دیده نهاده باشی و بی جهت دل را ماتم کده ی دست نیافتنی ها کرده باشی. او هموست، قدیمی ترین همسایه. همجوار دیوار بلندی که دلیل تمامی ندیدنهاست و تو آن را روزی با دستان خود بنا کرده ای.
باور کن رفیق که از تو تا خدا به خدا راهی نیست. اگر برای دیدنش اندکی چشمها را فروبندی کفایت دارد. تو با این کار می توانی کلیه قوانین هستی که تو را قادر می سازند به طریقی عینیات را مشاهده کنی، در هم شکنی و اینبار با چشم دل بینی، بی واسطه و کم خرج. و تو همانی که برای دیدار با نوادگان اولیای فروفرستاده اش سفر ها می کنی، خرج ها می زنی، از مصائب وارده رنج می بری تا بلکه تنها و تنها نشانه ای دیده باشی از او و اولیایش تا کمی به موجب شهود آرام گیری و ادله ای شوند جملگی برای درستیش. بلکه بدان واسطه قبولش داشته باشی به حکم مدارک یافته و به مدد آنها، استحکامات عقیدتی خود را جلایی بخشی. گویی برای اثبات وجود خدا هم می بایست سند جست و نتیجه را نشان داد، آنهم بر همه.
برادرم، حال اگر با تحصیل آن نشانه هایی که حتما امروز دوستشان می داری، خدای را به معنا یافته ای بدان که او نیز متقابلا در تو بدنبال نشانه هاییست که با استناد بدان بتواند روی خلوص بندگی تو حسابی باز کند. بازگشتت مبارک دوست من، حال که آمدی و نام خویش به پسوند و پیشوندی و خانه خویش به پرچمهای رنگین آذین نموده ای، همینقدر کافیست بدانی که او از همان ابتدا در کاشانه ی امین دلت سکنی داشته و همواره منتظر رجوع توست. هر بار که تو زحمتی را بر سر خویش هوار می کنی و عزم ناپیموده ها می داری آنهم با پایی پیاده، او در تفکر آهنگ نبض گونه ی گامهای توست و سلامت پاهایت. او از همان ابتدا می داند در عصر کشف ابزار آسودگی ها، این رسوم خاک گرفته جایی ندارند و تو نیز هم، اما باز به بدرقه ی تو می آید چون بر خمیر مایه سرشت تو و نیاتی که در سر داری عقیده دارد. که اگر غیر از این بود، آنگاه که شیطان در کار طرح اشکال از نوع تو بود، شاید یکی از هزار را می پذیرفت و از فرمان سجده منصرف می گردید. تو همانی که سرلوحه ات نامند و اینچنین امروز درگیر خطوط لوح اغیار گشته ای جان برادر.

پر مشعله و مصرانه در تحقق رسوم زمان خود گام بر می داری بی آنکه از حسن اصالت آن خبری گرفته باشی، گویی عیار آدمی بر تعدد رفتار عوام پسندانه و شدت و کیفیت بجای آوردن آن متکی باشد. آیا خداوند سبحان آنچنان که می پنداری، مومنینی اینچنین با انبوه حرکات پر مخاطره را دوست می دارد؟ البته که آری، اما با نگاهی به سجاده ات درخواهی یافت که مخلصین در عبادات یومیه حتی قدمی جابجا نمی شنود و همواره آیین صمیمی نماز گذاردن که خود نماد سادگی در عبودیت است به این مهم اشاره دارد که او بنده را در نهایت آمادگی قلب و در حد اقل های ممکن در حرکات و سکنات، به حضور طلبیده و در این میان چه نیاز است به اینهمه انفعال و خود آزاری ها و پیمایش ها. تو حتی ذات سفر را به نفع هیچ دستخوش تغییر کرده ای.
"های اهل عالم بیاید و ببینید که من و ما چه مومنان پر بسامد و آشکاری هستیم و زحمت کشیده و برشمرید آنچه ما می کنیم و بسیار است و مقیاسش کنید با آنچه شما می کنید و بلاشک اندک است. نهایت تقرب در عین تکرار مکررات و کشیدگی لغات تقلیدی و تغلیظی و توسل به کلمات ثقیل و مشکل الفهم است و الحمد ا... که من و ما بدان مجهزیم. شما با خود چه می کنید که دلها فارق از یاد خدا دارید و هیچ از شما دیده و شنیده نمی شود چون ما."این عبارات ناپخته که منشعب از همان تفکر پر مخاطب امروز است، شاید زبان حال کسانی بوده باشد از جنس تکرارها...

از چه روی اینچنین شده ایم که اعمال خداپسندانه مان می بایست حتما دیده شود و پوشیده نباشد از اهل عالم، مگر منفعت این معامله با غیر خداست که اینقدر مخاطب می جوییم و از حضورشان به رضای درون می رسیم. گیرم که صالح ترین قدیسان عالم در هفت نقطه گیتی آرمیده باشند، به حکم کدام واجب ترک ناشدنی، منزل و اهل آنرا ترک می گوییم به سمتی که نعوذ باا... خدا در وهله ی ثانوی قرار گیرد. خدایی که حتی قبله او دو تا نشد، خود بیان داشت که مشتاقترین مشتاقان است بر مسافرین کعبه پس ما با خود چه کرده ایم که عزم دیار غیر می کنیم آنهم بیرون از حدود مشخصه و در رفتارها چنان می کنیم تا آسیمگی از صورتمان پیدا باشد و خلوص را در رنجش اعضاء و غم کده ها می دانیم؟ اگر مقصود غیر توست، پس جایگاه کعبه و بتخانه کجاست؟
آیا رد پای امور و منفعتهای دنیوی را در متن این ماجرا نمی بینید که اینچنین جامه دران و بی اختیار می پویید؟ آیا سپاه فرع بر اصول دیانت خداوندی تاخت و شکست و پیروز شد که اینچنین فروع دین، سرلوحه اعمال وکردارمان قرار گرفته که حتی تشخیص آن از امور اول مشکل شده؟ آیا این ما نیستیم که روزی در همین زمین که خود، شاهد ماجراست توسط حجت خدا با ما اتمام حجت شد؟ آیا روزی که رسول خاتم (ص) وعده بهشت برین خدا را می داد، اتفاقا ما را از شرک و انواع نهان و آشکارش بر حذر نداشت و بیم آن نداد که هرگز مگذارید کسی، چیزی، مکانی و موجودی، شما را آنقدر مسحور خود سازد که لحظه ای عظمت خدا در نظرتان متزلزل گردد؟ آیا ما از آن زمره فراموشکاران آشکار نیستیم که حجت خدا برای قومش بارها مثال از ما به میان آورده اند؟ که همانا غفلت از یاد خدا تنها و تنها در سرزمین فراموشیها ممکن است و چه دردیست این درد نسیان...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 1393