به نام خدا
تاب اگر می آوری به تو خواهم گفت از مصائب تبعید گاه عابدان فلاکت پیشه، دنیا. که با تمامی بزرگیش به زندانی کوچک مانند است بی قفل و کلید، که تنها راه ایجاد اطمینان بر ساکنینش، وعده فرداهاست که دور باشد و البته رعایت بر نقض ننمودن قوانین حاکم بر آن که همواره گوشزد می شود و از عقوبت تلخ بیم داده می شود. گویند که عیار بندگی در شمارگان و نوع ذکر خلاصه شود و هر آنکه بیشتر در این کار خبره گردد، لاجرم بر طبق وعده ی روز واپسین، سهم بیشتری بر حسب متراژ از اقبا اندوخته گرداند. واحد تبدیل ذکر می خواهد به متر، شاید محاسبه گران پر مشغله را آنروز. اعتراض هم که کنی مُهری از سر مهر بر لبانت کوفته خواهد شد که هوس زیاده خواهی به سرت نزند که میزانِ میزان است آن ترازوی انصاف و آن جبروت لایموت که خوشدلان غربال می کند و خوش گلی ها بکارش نیاید.
ناگزیرم به باور هر آنچه منقول است و عقل نیز بدان صحه می گذارد. مگر نه این است که زندگانی در قلمرو مرگ تعریف می شود و مرگ همانا سایه ایست که از بدو تولد قصد تسخیر جوارح آدمی دارد، آنهم در خلاف جهت ورود. پس در جایی که به هیچش، بند نباشد از حیث دوام و هیچش دانند اهل عقاب و جمله فانیان آشکار در آن می زیند، چه جای باز نمودن حسابهای بلند مدتیست که انسان در حد و اندازه های مقدور خود، در آن نگنجد و تصور هم نشود.
به چه صورت و تا چه حد می بایست از طبیعت راستین خود انحراف پیدا نمود تا این سرای آزمون های بلند و اینچنینی، خاتمه گیرد و چه کسی شرط خاتمه گزارده این گنبد دوار را که فصل آخر زمین، حتما می بایست با اقدام نا مبارک دجال صفتان بی ریشه آغاز گردد و البته پایان.
مسجد ها بنا می کنیم بر اراضی غصب شده و در دل بدنبال رضای یزدان می گردیم و ندانسته می جوییم این کالای نایاب فراموش شده را در جایی که هرگز بدان تعلق ندارد. چند قدم آنطرف تر قلبی می شکنیم و ثانیه ای دگر در کار وضو می شویم و الحق که طولانی ترین عبادات ازآن ماست و در نوع خود دومی نداریم. طبع شعر داریم و محزون می شویم با نوای گلدسته ها، اما گلوله های اسلحه هامان قادر است سینه های بیشمار شکافد و خون ها ریزد و البته زبانها مان نیز همواره مسلح است به هدایای شیطانیِ خرد و کلان.
سنت شکنیست اگر یکدل و یکرینگ باشیم. لقمه های روا را نیز به یکصد نیرنگ و منت ناپاک گردانیده، سپس فرو می دهیم. یتیم پروریم و با ریا، این ید شیطانی میعادی داریم نا گسستنی. نردبانهای ترقیمان اگر که شکست باکی نیست، که تن دوست حمایل می کنیم و ابایی نداریم از خرد نمودنها. آلوده ایم به اکبر گناهان نکوهیده و باز کار خود از سر می گیریم و ارتکاب آن دوباره ها، رغبت استغفارمان سست نمی کند که شنیده ایم او بسیار بخشنده است و مشتاق به رجوع گناهکاران.
سازمانی بنا می کنیم به جهت استمداد مردمان ملل مختلف و سر در آن آذین می بندیم به جملات اندرز گونه ی آرامش بخش. اما خوب که نگاه می کنی ریشه اش و دست گردانندگانش، تا آستین در خون نوعِ بشریت می بینی در حالی که لبخند ها بر لب دارند و انگار تمامی آن پرستیژ دروغین را بر تن یک یکشان دوخته باشند با همان نوای قانع کننده ی کوبنده ی همیشگی حقوق آدمی می جویند. خدا می داند که از این جماعتی که گرد آمدنشان بیشتر به میهمانی ها مانند است چه کارها ساخته هست و چه نیست.
بله ما انسان هستیم. اما احساس می شود واژه انسانیت این روزها همچون قبایی گشاد بر پیکرمان سنگینی می نماید و خرسندیم از اینکه عظمتِ تنها این نام، بر دوش می کشیم و با همین واژه ی کهن، همچون چکهای بلامحل عمری می چاپیم جماعت همنوع را. البته آنان نیز برای دفع بلاهایی اینچنین که هر دم از هم نوع می رسد، به حیلتی دگر دچارند و قربانش بروم گردونه ی هستی همچنان بجاست و بد و خوب را همچنان یکجا، پالایش می کند و نم هم پس نمی دهد.
عصر آخر گواه مسلمی بر صبر خداوندیست، چراکه زمینِ آکنده از جور و ستم، در فقدان انسانهای واقعی بسر می برد. انسانهایی که کمتر از وی سراغی می گیرند و بیشتر به غیر آن مشغولند. حال که اکثر آن نشانه هایی که سابقا، جماعت ما را بواسطه آن از میان سایر موجودات می شناختند، سر به افول گذارده و کار تشخیص آدمی را مشکل ساخته، دیگر چه جای اینهمه پافشاریست بر این اریکه ی فرطوط و چه لزومی دارد تکیه زدن بر بدنه ی نامی وزین، همچو آدمی که ذی قیمت کالاییست در این دشت نامردمی ها.
حیوان هم اگر بینی که پیوسته بر شکار اصرار دارد، فقط و فقط به قصد سد جوع است و بس که درنده ترینشان هرگز بیهوده و از روی هوای ذات نمی کشد که حتی اگر هم چنین کند درجایی که از نعمت شعور معاف است دیگر چه انتظاریست از این موجود بی نوا. در مقابل، آدمی را داریم که به گواه تاریخ، در پاره ای از اوقات، حدود توحش از حیوانات هم ربوده و بواسطه حماقت در اعمال و جانی شدن، به موجودی غیر و بی بدیل تبدیل می گردد. جالبتر آنکه عده ای از ما تحسین می کنیم و عده ای دگر منع. و دسته ای دگر تفسیر و ایراد تقصیر داریم و از مجموع این فعل و انفعالات بی شمار، برآیند مفیدی بهر خلاصی جان مظلوم از ظالم متصاعد نگردد و بازار اسلحه فروشی همچنان داغ تر از هر زمان دیگریست.
دسته ی آخر همچو بنده که می دانند جزع و فزعشان از این کوشه عالم به هیچ کجا راهی ندارد، لاجرم قلمی برداشته و دلمشغولی هایی از این دست را به دست با کفایت وی می سپارند و اجازه می دهند که بلغزد و بتازد و رج زند تا بیش از این رنج نبرد این صاحب قلم دلخسته از فراوانی سکوتی که یک دنیا بدان دچارند و همانگونه که از نفس سکوت برآید، رخستیست بهر رویدادهای خوب و بد و صحه است بر اعمال نامردمانی که جولانگاه آنان در لابلای همین سکوت مبهم باشد و بس.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 94
به نام خدا
امروز می خواهم زیباترین تصویر ذهنی خود را با شما به اشتراک بگذارم...
به خود جرات دادم تا در سالروز درگذشت آن مهربان مادر، رویای شیرینی که گاه و بیگاه به سراغم می آید و مدهوشم می سازد را نقاشی کنم.

همان رویا که وقتی به نیمه می رسد محو و نیست می شود، بی آنکه از خود آثاری باقی گذارد. همان که باعث می شود تا حتی از تکمیل نقاشی وی نیز باز مانم و تصویر را همان گونه که هست، نیمه کاره به حال خویش رها سازم. چیزی که می بینید، کم و بیش واقعیت دارد.
شاید بهتر این باشد زیبایی های نقاشی نشده را تنها تصور کنیم تا از کیفیت آن نکاهیم.
او را می بینم در حالی که بر درختی سبز و پر بر تکیه زده. بی آنکه از حضورم مطلع باشد، پیوسته مجذوب منظره ایست که پوشیده است از الوان بسیار. نزدیکتر که می شوم به سختی می توانم انعکاس آبرنگ گونه ی آن طرح و نقش ها را در دو چشمانش ببینم. نگاه او از من رد می شود و با منظره پیش رو آمیختگی نا گسستنی دارد. دنبال نمودن رد نگاهش کار دشواریست و از درک من خارج. شاید آگاهی از آن شرایط مستلزم تجربه همان شرایط باشد و از آنجایی که همواره قوه ادراک، در گیر حد اقل هاست پس تجربه، تجربه ایست موقتی و میهمان گونه در سرزمینی که ممکن الوقوع، قابل لمس تر از همیشه می نماید.
هیچگاه سعی نکرده ام تا صدایش کنم. با اینکه می دانم شاید تلاشی باشد بیهوده، اما بیم آن دارم که مبادا آن خواب خوش ابدی را با نوایی مملو از دلبستگی ها آشفته سازم.
نمی توانید تصور کنید که چقدر برایش و برای جایگاهی که دارد خوشحال هستم و جای آن دارد تا همینجا برای یکایک مادران سرزمینم طلب طول عمر و پایداری این درخت تناور سایه گستر را نمایم که چشم و چراغ خانه ها هستند و میانبری مسلم به سمت و سوی دروازه های آمرزش. نهایت شوربختی و غفلت است فرزندان را که همچون اویی در مجاور داشته باشند و از توانایی های آنان، در جلب رضای یزدان پاک بی خبر باشند. پس بر شما باد بوسه های بی وقفه بر دستانی که به مهرورزی و بخشندگی و جانفشانی ها شهره اند و غنیمت شمردن این نعمات آسمانی.
اگر سرخوشم و خجسته می نمایم در این سالگردی که انتظار اندوه می رود از من، تنها و تنها به خاطر آن است که طائری آسمانی را به دست آسمانیان سپرده ام، سپردنی ...
لینک صوتی متن (با صدای گرداننده وبلاگ)
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 24/12/93
به نام خدا
گرگ صفتان، خود از زبانه های آتش می ترسند و باز به سوزاندن تظاهر می کنند. به زیر کشید همه پرستو آشیان را و بسوزانید دامن آلاله ها. پهنه ی دشت، پر ز ساقه های بی سر، از اندام مثله آدمیان که تنها بخش اندکی از آن به کوشش شما چنین هرس شد و اما گلواژه های زندگی همچنان می رویند بر بستر زمین. بسیاری، چنین کردند چون شمایان تا بلکه نامی شوند و نامیرا. نامی شدند شاید از سر یادمان های نفرین آمیزی که بر جای می گذارند و نامیرا هم، چون گرفتار آتش قهر ابدی گشتند تا همیشه. همانا دنیا به خود کم ندید از قماش شما و هنوز اوراق تاریخ از چون شمایان، بوی مردار می دهد و ادرار کفتاران گرسنه. که بر گورتان پای می کوبند، بلکه راهی به داخل بیابند، بحر سد جوعشان از این سفره ی ناپاک بر جای مانده که روزی این بساط مالامال از کثافت، شما بوده اید و البته خواهید بود.
کار شیطان آن است که در ظاهری موجه و شکیل، به موازات گامهای مومنین حرکت کند و سرعت خود را با سرعت آنان تنظیم. حتی در صورت ضرورت، دکانی در سرای ایمان داران، تاسیس کند با همان اسم و رسم و همان کالا عرضه کند که آنان می کنند. و در لابلای آن کالا، مضامین لادینی خود را بگنجاند و در فرصتی مغتنم، بازار و سرای و هر آنکه در اوست، یکجا بسوزاند، به آتش کین و نفرت خود که این پیشه ی اوست. همان تکلیف خود نگاشته ای که یادگار از روز سجده است و بیش از هر چیز آزارش میدهد سربلندی آدمی و دمی نیاساید جز آنکه احوال آدمی را نزار بیند.

اینبار او بسیار قرین و زیرکانه و به موازات اسلام عزیز، این آیین توحیدی، دکانی علم کرده با پیشخوانی آراسته تر از همیشه و خود را بیش از همیشه طلایه دار و مخلص رسول(ص) و آیین وحدانیش معرفی می کند و جنود منحرفش را به طرزی، تعلیم می کند که آنان خود را در محضر رسولش می پندارند و گفته های وی را آمال رسول (ص) می دانند و وعده های او را همان وعده های رسول (ص) می دانند و حاضرند خود را قربانی این مسلک از درون، تهی گردانند.
افق رنگینی که پیش روی این مسح شدگان شیطانی ترسیم شده، سرشار است از آرزوهایی که کمی آنسوتر، همه شان به ابزار انتحار محقق است و آماده. فقط کافیست تا کارد و چنگالی فراهم آورند و در جیب ها نهند و پس از متلاشی ساختن اندام خود، در میان انبوه زنان و مردان و کودکان بی دفاع، به ملاقات رسولشان شتابند و معتقدند، آن حضرت خود به استقبال وجود ننگینشان می آید و سبدشان به شمار قربانیان آکنده می سازد از عنایات حق و میوه های بهشتی آنچنانی.
به آن یکی گفته اند تا ذبح کند همچو رمه های پروار، انسان را و بشمرد از یک، و تا هفت نشود رضا ندهد کشتن خلق را و حتما سفارش داشته اند که هر چه فجایع صادره از شما، وخیم تر و برملاتر و به خوی حیوانی نزدیکتر باشد، تحقیقا، اجرش هم در پیشگاه خدا و رسولش بیشتر خواهد بود. درود بر آن مخیره ی منفور و محدود باد، که لااقل کمی به خود زحمت تعمق و تدبر بر این خواسته های بیجا را نمی دهد و چقدر بر این لادینی اصرار دارند و ایمان، این رفیقان بلند ریش بی ریشه و فارغ از آنکه خود، بخشی از این بیماری مسری قرنند، افسار گسیخته، می تازند همچون تازیان، آنان که انعقاد نطفه شان در بلاد دور صورت پذیرفت و حال ادعای نزدیکی دارند با جمله مسلمین نزدیک.
تا بوده است، این اقلیت صهیون ناقص العقیده، از چپ و راست بدنه ی اسلام را آماج حملات ناملموس اینچنینی قرار داده اند و هنوز هم حاضر نیست این یوق چاکری شخص آقای شیطان از منافذ بینی خود باز کند به این زودی ها. انتها ندارد، کوته نظری این بزقاله های چموش دست آموز، چون هنوز که هنوزه می پندارند آن نظم نوین موعود، تنها به دستان چروکیده ی این قوم منفور، صورت می پذیرد و هنوز از نعش آدمها برای نجات برخی آدمهای دگر نردبان ترقی می سازند.
بروید عزیزان هم قسم. ای خواب زده های خوش خیال، بالا بروید ازپشته ی اجساد انسانهایی که به فرمان شما کشته می شوند و به دستان شما قصابی. بلکه در فوق آن قله ها، خدای بینید و از قضا او از شما راضی شده باشد. بچکانید ماشه ها را در دهان خردسالان و بیاویزیدشان از دیوارهای بلند که در این سن و سال، آنان تنها از دنیا شیشه ای شیر می شناسند و پستان مادران را. و شما چه دل مشغولی های کوچک و مضحکی دارید که پندارید، این کودکان همه دشمنند و شمایید آن سربازان رهایی بخش آخر، که لگد مال کردن پیکر نحیفشان را مایه ی غرور و ترقی و سربلندی خود می پندارید. چنان کنید که این غنچه های ناشکفته در بدو تولد، شما و دنیای امروزمان را بشناسند با صدای گلوله ها بر سرسرای کاشانه. بشتابید که حراج کرده اند مقابر را و به هر میزان و کیفیت اگر پر کنیدش، به شما جزای خیر و جاویدان خواهند بخشید. مسیر بهشتی که در ذهن شماست، از معبر کشتگان خفته به خون است شاید. جنگی که شما بدان دامن می زنید و منطقی که از آن پیروی می کنید امروز، کارزار نبرد را به حیاط و حریم خانه ها کشانده و تاسف باید خورد که خود را مرد می دانید و حرم و حرمت نمی شناسید و چنین می کنید با خلق خدا، که همانا یزیدیان با فرزندان رسول نمودند و تیغ به همان صورت می کشید گردنها را که آنان.
مکدر کنید چهره ی سربلند
نهالی (اسلام) که به دستان رسول(ص) کاشته و توسط پیروان بر حقش (اهل بیت) آبیاری
گشت. و بچسبانید خود را، ای وصله های
ناجور و ناچسب زمان، به شجره ی مقدس اسلام، که امروز اعمال شما گواه آن است که
غریبه ترینید با او در همه ی دورانها چراکه هیچ کس به خاطر ندارد پیغمبر خوبی ها
فرمانی به آزار حتی موری داده باشند و هیچگاه برای عصیان در زمین، جزای خیری معرفی
نداشته اند مگر اینکه جهان دچار چنان تغییر شگرفی شده باشد که تشخیص خیر از شر،
مشکل شده باشد و آنرا وجه مشخصه
واپسین زمانها معرفی نموده اند که به دست شما تسریع می گردد حدوث آن. ما آخر کار
را از روی نا مبارک شما شناخته ایم و موجودی که شما امروز هستید را دیر زمانیست که
می شناسیم و در تعالیم مذهبی هر قوم از شما یاد شده است و لازم نیست دجال زمان
شخصی واحد باشد و می تواند در انگیزه ی واحد چون شمایانی خلاصه شود که کمر به قتل
عام قوم بشر نموده اید و مهم نیست که چه می خواهید، مهمتر آن، که دنیا می بایست چون
شمایی را هم در خود تجربه می کرد که البته کرد و مثل همیشه غرامت توحش شما را بی
دفاعان سرزمین های مورد هجوم، پس خواهند داد و بس.

از احادیث گفتید و یادتان رفت از سنت رسول (سلام ا...)، که می فرمودند با اسیران بد نکنید و از غذای خویش آنان را اطعام کنید و به آنان رفتار بد و زننده روا مدارید شاید آنان گمراه شده باشند. اما شما چه کردید؟ جمله اسیران را به انواع مختلف به خاک و خون کشیدید و تصاویرش به جهانیان مخابره کردید تا شاید از زشتی اعمالتان ملل گوناگون دچار هراس شوند از نمایش این قدرت پوشالین. تلاشها کرده اید تا چهره اسلامی که شما نشناخته و نخواهید شناخت را مکدر سازید و مخوفش جلوه دهید و در اینکار از بهترین ابزار ممکن روز و گرانترینشان بهره جستید که البته ماخذ آن بر همگان پوشیده نیست. جالب تر اینکه می دانید دوام این قایم باشکها به تعداد فشنگ هایتان و اسکناسهایی که هنوز می رسند، بستگی دارد و باز بدان ساز و برگ عاریتی می نازید، همچو نازیان. اما عاقبت همه کشندگان مغرور، دیدنیست و گواه خوب آن برگ برگ اوراق دفتر تاریخ می باشد.
روزی دگر خواهد رسید و شعله هایی که از آن قفس آهنین زبانه می کشید، دامن ننگینتان را خواهد گرفت و شما را با همان حامیان همیشگی و عاملین شیطان در زمین، محشورتان خواهد ساخت تا ابد و یقین بدانید که تصاویرش از همان رسانه، که روزی دستاویز قدرت نماییتان بود، به جهانیان مخابره خواهد گشت.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 93
به نام خدا
سگ پیری از مزرعه ای گذر می نمود. بر سر راه با مترسکی پوشالین، با ردایی بلند و قامتی کشیده و تنی رنجور که به سویی متمایل شده بود مواجه شد. خواست تا بگذرد، بی اعتنا اما از آنرو که قضای حاجتش ایجاب نمود، لختی درنگ نمود و از قضا بار خویش را نزدیک پایه ی چوبین مترسک بر زمین نهاد و همین که عزم گذر نمود صلا اینچنین بر آمد که های، چه می کنی جانم؟ از چه رو جرات می نمایی که آستان ما را با فضولات خود به این روز افکنی و حال به همین سادگی راه گرفته ای و می گریزی؟
سگ گفت: خاطر خویش، مکدر ننما که گمان کردم درختی بیش نیستی. حال، سلاطینی چون تو، اینچنین متمایل و تهی که دوام حکمفرماییشان در گرو بادهای وزنده دارند، نباید تا بدین حد اندر غم صورت ملک خویش باشند. به تو اطمینان خواهم داد، اگر کوهی از زر هم بر پای تو ریزند، به حال کنونیت چندان فرقی نخواهد داشت. چراکه نشانه ها گواه آنند که خود نمی دانی و مدتیست از اصل خویش فرو افتاده ای. مترسگ در آمد که: تو را از شوکت و مکنت این آستان، هیچ آگاهی نبود که اینچنین ساده و بی محابا اصالتش بر باد می دانی. اما از همین قامت به ظاهر متمایل، اموراتی بر آید که یکصد پارس شامگاهی تو در مقابل آن همچو هیس هیس ماران بر سنگ ها، بی خاصیت جلوه کند.
سگ گفت: بگو تا بدانم چشمه ای از آن قدرت، که از آن دم می زنی ای سلطان بی گزند. مترسگ گفت: همین بس که بدانی در این وادی جمله ماکیان و تیز پروازان روزگار، که چشم طمع بر حاصل باغات و مزارعی اینچنینی را دارند، به محض ورود بدین قلمرو و مشاهده ی جلال حضورم از ترس خویش، قالب تهی کرده و می گریزند به سبک چهارپایان چموشی چون تو که همانا تو برای ایجاد وحشتی اینچنین، می بایست ساعتها نای خویش به پارسهای گوش خراش، بخراشی بلکه بر نیمی از این موفقیت نایل آیی.
سگ گفت: زیاد هم مطمئن مباش! اما نشانه ای از آنچه ایجاد خوف نماید، در تو موجود نمی بینم جز آنکه بر لباس آدمیان در آمده ای که من از مواجهه با آنان هیچ باکی ندارم. چه بسا اغلب، آنان می باشند که بارها از اینکه سهوأ بر سر راهشان قرار گرفته بودم، بر خود لرزیده و گریخته بودند.
مترسگ گفت: از آنرو اطمینان دارم، که سمبل آنم از آنچه که از آدمی برآید و از آنجا که در طی قرون متمادی بر حسب حسدی که همیشه از جانب آدمیان، بر پرنده مسلکان می رفته، این جنبندگان آسمان شکاف از آنان، آزار بسیار دیده اند و اندرز ما وقع ماجرا، بر فرزندان منتقل داشته اند. لذا فرزندان آنان به محض مشاهده ی این تمثال و با یاد آوری آن اندرزهای مخوف، به محض مشاهده ام می گریزند. شاید این همان راز گزندیست که نمی رسانم و آنها می پندارند که عنقریب، بر آنها می رسد و همان فعل مورد انتظار، از من صادر می گردد.
در همین حین کلاغی سیاه، بد آهنگ و بد هیبت از راه رسید و بی ملال و آسوده خیال بر دست مترسک ماجرا بنشست. از قضا پاره ای از ریشه ی محصول همان مزرعه بر منقار داشت و بی آنکه حرارت این گفتگو پریشان خاطرش سازد، سخت در کار خوردن بر آمد و موجبات حیرت سگ و خجلی مترسک را، فراهم نمود.
سگ گفت: عجب! پادشاهی که از قضای حاجت رعیتش بر بارگاه، مصون نباشد و نشانه های بارز نا کارآمدی بر شانه هایش فرود آید و سنگینی کند، تا ریشه ی آنچه را که وی از آن حراست می دارد را اینچنین بجود، همان بس که سگ پیری همچو من بر آستانش همان کند که من نمودم. در عجبم از سرزمین مترسکها که همواره جولانگاه موران و سگان و کلاغان و حتی پرندگان باشد و این نشانه ایست محکم که جز آب رونده، در دیگر موجودات خدا نیز قدرت رخنه، وجود دارد بر جایی که مجهز است به حصار و حصاربان بسیار.
از آنروز به بعد است که ما جمله مترسکان را غرق در سکوتی مبهم می بینیم و سرشار از سر افکندگی ها. اما فقط شما خواهید دانست که همیشه برق چشمان پیر سگان ولگرد، ممکن است با خود رازهای نهان بسیاری داشته باشند و سکوت، هیچگاه دلیل بر هراس نیست. اگر سگ ماجرا شورجوانی و میل بیداد به خود گیرد. آنگاه ماجرای مزرعه، بر همگان آشکار خواهد گشت. پس گاه، همین سکوت میتواند صدقه وار خرج آبروی کسی یا چیزی گردد و به پارسی بیجا، شرمندگی بیشتری به بار نیاورد.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 93