ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آبـی و مَخملـی

به نام خدا

 

به خاطر می آورم که در سالهای دور، طبقۀ دوم منزل ما در اجارۀ زوجی سالخورده قرار داشت و من در آن زمان چهارمین سال زندگی خود را تجربه می کردم. آنچه که از ظاهر زندگی آنها به خاطر می آورم حاکی از این است که هر دوی آنها دارای مدارج علمی بخصوصی بودند و این حدسی بود که بخاطر مشاهدۀ آن کتابخانۀ بزرگ، واقع در منزلشان زده بودم. شاید به همین خاطر بود که در همان عالم کودکی احترام خاصی برای این دو قائل می بودم. به این ترتیب بود که شرارت کودکانه ام در منزل آنها به طرز عجیبی خاموشی می گرفت و این دو، همواره از گزند طوفان رخدادهای تصادفی که ممکن بود از جانب من گریبانگیرشان شود در امان بودند. بارها پیرمرد را دیده بودم که کتابی بر دست داشت و بر ایوان می نشست، سیگار زَر می کشید و با آن چشمهای درشتی که نمی دانستم محصولِ عدسیِ عینک ته استکانیِ اوست، خطوط درهم کتابها را همچو فانوس دریایی از این سو به آن سو، چنان می پیمود که منظرۀ رعب انگیزی را رقم می زد. خطوط عمودی و خاکستری رنگ شلوار راحتیِ او،  بی اندازه به خطوط حک شده بر جعبۀ سیگاری که می کشید شباهت داشت و کمی هم خنده دار به نظر می رسید.

چیزی نگذشت که از بد روزگار پیرمرد بعلّت کهولت سن و مدتی تحمل بیماری از دنیا رفت و چندی بعد از این اتفاق، همسر او از خانۀ ما به مکانی دیگر نقل مکان کرد. درست نمی دانم، اما شاید آنها که به او در امر اساس کشی یاری می رساندند همان فرزندان ایشان بوده باشند.

طبقه ای که پیش از آن پیر مرد و پیرزنِ همسایه در آن زندگی می کردند، دیگر خالی شده بود. اگرچه حتی در آن صورت که هنوز هم در آن اقامت می داشتند چندان صدایی تولید نمی شد که بتواند توجهی را به سمت و سوی خود جلب کند، اما با تمام این احوال، بارها شده بود که به این منزل خالی از سکنه بروم. از اینکه صدایم در فضایِ خالیِ اتاقها می پیچید حس خوبی می داشتم و به همین ترتیب، بارها شده بود تا برای بازیِ اصوات به آنجا رفته باشم. روزی که از سر کنجکاوی کودکانه، درب کمدی را کشوده بودم، با کتابی مواجه شدم که ظاهراً از اسباب کشی جا مانده بود. وصف وجناتش را با شناختی که امروز از انتشار کتُبِ متعّدد کسب نموده ام می آمیزم تا توصیف دقیقتری از آن ارائه دهم.

کتابی بود با جلد گالینگـور، به رنگِ آبی آسمانی، از جنس مَخمل در قطع جیبی، که جلد سخت آن توسطِ کلیشه ی نر و ماده، به طرزِ ماهرانه ای برجسته سازی شده بود و ناشر برای ایجادِ جلوه ی بیشتر، انتهای صفحات کتاب را به رنگِ طلاییِ زیبایی آغشته کرده بود. فرهنگ جیبیِ فرانسوی - انگلیسی یا چنین محتوایی را بر آن متصّوِر هستم چون پس از هر لُغت، توضیحاتی با رنگ دیگری نوشته شده بود که بیش از حد، شمایل فرهنگ لغات را تداعی می کند. به هر رو  و در مجموع، جزء معدود کتابهایی بود که اینهمه ظرایف چاپی بطور توامان در آن بکار رفته بود و این همه برای یک فرهنگ لغت که عموماً نیازی به این رنگ و لعاب ها ندارد کمی عجیب بود.

به کودکی بر می گردیم، در همین چند لحظه که غافل شده بودیم نیمای کوچک، دیگر کتاب را گشـوده و بی وقفه در حال تورّق است و این کار را تا سرحد لطمه زدن بر آن کتاب پیش می برد. هر لحظه ممکن است عطف کتاب از جای خود جدا شده و ورق های آن در هوا پراکنده شوند. اما  لحظه ای متوقف می شوم؛ کتاب را می بندم، آن را نزدیک بینی خود می آورم و بوی آن را استشمام می کنم و سپس لبخند می زنم. نمی توانید تصّور کنید که در آن لحظه چه بوی خوشی از این کتاب بر وجودم جاری شد و همین کافی بود که رفتار ملایم تری نسبت بدان پیش گیرم.

از مادر حُکمِ این کتاب را جویا شده بودم و گفته بود، در جایی که دیگر نشانیِ خاصی از صاحب آن در دست نیست، می توانم اجالتاً آن را نزد خود نگاه دارم. احساس خیلی خوبی می داشتم. حتی این حس به مراتب از شادمانیِ پس از  یافتَنِ آن گرامافون قدیمی در پستوی خانه برایم اهمیت بیشتری داشت، چون می پنداشتم این مرتبه چیزی را برای خویش یافته ام و همین بس که ماجرای این کودکانه را برایَم اسرار آمیزتر نماید.

دیگر به طبقۀ بالا نمی رفتم. چراکه سرگرمیِ بهتری یافته بودم. کار من شده بود باز و بسته نمودن مداوِمِ این کتاب و سپس بو کشیدن صفحاتش که عموماً دوست می داشتم این کار در مقابل دیدگانِ حاضرین اتفاق بیافتد. چراکه نزد خود فکر می کردم، که شاید این کار  بتواند بر دانش آدمی افزون کند پس چه بهتر که در حینِ کسب علوم دیده شوم؛ برایم مهم بود که این کار به گواه شاهدین اتفاق افتد تا در خفا. مگر نه اینکه بزرگتر ها با انجامِ همین عَمَل، چیز ها می آموزند. ناگفته نماند که تا آن روز، چیزی از پیش نیازِ مُهمِ سواد، به جهت کسب دانِش خَبری نداشتم و نمی دانستم که امریست حیاتی و بدون داشتن آن، هرگز کسی موفق به خواندن نخواهد شد. کما اینکه با تکرارِ این عملِ بی فایده، بیشتر موجباتِ سرگرمی سایرین را به بار می آوردم تا افزایش بار علمی خود را. هنگامی که کتاب را در دست می داشتم با غرور خاصی و محکم آن را می بستم، گاهاً مقداری از گرده های طلاکوبِ صفحاتِ آن، بر صورتم می نشست و اغلب با عطسه ای  همراه بود. کتاب را باز می نمودم، صفحه ای را تصادفاً می آوردم و شروع به خواندنِ قصه ای که از پیش می دانستم می نمودم و آنچنان این کار را پر تَمطراق و با صوت غرّا  انجام می دادم که اگر کسی نمی دانست، گمان می کرد که این قصه باید حکایتی از حکایتهای وزینِ همین کتاب بوده باشد که اینچنین ادا می گردد. خلاصه سرتان را به درد نمی آورم که به او خو گرفته بودم و تنها کتاب کتابخانۀ نداشته ام محسوب می شد.

سالها گذشت. تحقیقاً سی و چهار سال از آن ماجرا می گذرد و این کتاب هنوز در کتابخانۀ منزل خواهرم به خوبی نگهداری می شود و جزء معدود وسایلی تلقی می شود که از دست نیمای کوچک، تا زمان حال حفظ و حراست شده است. گفتنیست که هر گاه به منزل ایشان می رویم، محال ممکن است به سراغ جِلد مَخملی نروم و مدتی از بوی حاصله از آن مستفیض نگردم. بوی ایام دیرین هنوز هم بخوبی و به وضوح گذشته از این کتاب به مشام می رسد و این دروازۀ آبی رنگ، هنوز هم به خوبی روز نخست کار می کند و می تواند روح مرا به آن روزها منتقل کند. عجیب کارخانه ایست کارخانۀ یادها، که تولیداتش حتی با گذشت سالهای بسیار، هنوز کاربرد دارند و مصرف کنندگان خود را می طلبد و بو، حتی اگر یکصد سال هم از تجربۀ آن گذشته باشد، بسیار تداعی کننده است و امروزه به شِگِـرد عطاری های نوین، در فروش هر چه بیشترِ محصولات عطر و ادکلن بدل شده است و تست اجباری آن توسط شما گواه این مطلب است. علت اینکه رهگذران ، پس از استنشاقِ تستر هایِ دریافت شده و بعد از برداشتن تنها چند قدم باز می گردند و لبخندی بر لب دارند شاید همین مهم بوده باشد.. بگذریم.

اینهمه را ننوشتم که شیرینی ماجرایی کودکانه را به تحریر در آورده باشم. چراکه ماجرا به همینجا ختم نمی گردد و بر می گردد به روزی که در زمان فعلی،  چندمین چاپ از این کتاب، برای انجام امور لیتوگرافی (پیش از چاپ) به دستم رسید و پس از مدت کوتاهی یقین حاصل شد که فرهنگ جیبیِ فرانسوی و دوست داشتنیِ خودمان است. همان جلد مخملیِ معروف؛ مُنتها با این تفاوت که از نسخۀ واصله، بوی اصالت بدرستی به مشام نمی رسید و آن هم دلایل خود را داشت که در زیر به آن اشاره خواهم داشت:

این امریست بدیهی و رایج که مولف و یا ناشر بخواهند برای کاستن از هزینه های مرسوم امور چاپیِ خود، برخی از مقدمات زیباسازیِ کتابها را اعم از طلاکوب، کلیشه و جلد سخت، حذف نمایند و متاسفانه این اتفاق برای کتابِ محبوب و مهـجورِ دوران کودکی من نیز افتاده بود و جای خود را به جلوه های دیگر بصری داده بود که امروزه اکثر آنها در عالم دیجیتال خلاصه شده اند که بطور خاص، تنها بر روی جلد آنها اتفاق می افتد. خلاصه تر اینکه این نسخه از کتابها فرعی محسوب شده و صرف نظر از محتوا، مشخصات کتاب اصلی در آنها کمتر مشاهده می گردد.

اما با تمام این احوال، صورت متجدّدِ این کتاب، دلایل کافی برای نادیده گرفتن سِیـرِ عجیبِ آن، از گذشته تا به امروزم را نداشت و تصمیم گرفتم تا همانقدر که از دیرباز به او کسب ارادت نموده ام را صرفِ احوال نزارِ امروزش کنم تا هم سفرِ خوبی بر فردای کسانی شود که به وجودش نیاز خواهند داشت. چه بسا کسانی هم پیدا شوند که با زبانی دیگر و در مکانی دیگر در حال کسب علم و مهارت باشند و این کتاب برای مجموعِ این اتفاق ها، مفید واقع گردد و بدین ترتیب من نیز در این راستا سهیم بوده باشم. روزی تمامیِ این اتفاقات را در بازی کودکانه ام می پیمودم و گمان می کردم با تکرارِ حرکات خوانندگانِ کتاب، می توانم به خود سودی برسانَم و امروز در مقابلِ دیدگانم، همان کتابِ آبی رنگ جنبۀ جدی تری به خود گرفته است؛ همانقدر که دنیای بزرگتر هایی که من امروز در آن معلّق هستم، جدی ترین دنیایِ زمان حال من تلقی می گردد و سود و زیان حقیقتاً و به حـّدِ کفایت در آن جریان دارد.

قبل از شروع به کار، به رسم گذشته کتاب را در مقابل صورتم بستم و در پی آن چشمانم را، گرد طلایی رنگ را تصور کردم که بر پهنای صورتم پراکنده می گردد. اینبار  این کلمات هستند که در فضای خالیِ ذهنم، همچو آن رواقهای خالیِ منزل متروک طنین می افکنند و بر هم متصّل می گردند، جملات شکل می گیرند. همانطور که در کارخانۀ یادها، چیزهایی را جسته و می پردازند از قوۀ ادراک و حواس نیز استعلامی چند بعمل می آورم که در هرچه بی نقص شدن متنی که در شُرفِ نوشتن است موثر واقـع گردد.

آنچه قابل پیش بینیست اینکه چنین رویدادی آنهم از حیث جذابیتی که برای خودم پیدا کرده است می بایست حتماً  نوشته می شد تا بیشتر بر این باور تکیه زنم که ممکن است هیچ کلافی در زندگی آدمی سردرگم و بی مقصود نبوده باشد و می بایست سطحی ترین اتفاقات را، کلاف ها را به همراه داشت. اندکی صبور بود و احساسات خود را هر چند قلیل و کودکانه، دور نریخت و گاهی همانند گیاهانِ نَحیف آبیاری شان نمود و همواره بدان ایّام دامن زد و از او بصورتی سرزده و ناخوانده سراغ ها گرفت. این هنر می خواهد که کودکانه ها را به تفسیرِ امروز نشینیم و گاه اینگونه هدیه وار از گذشتۀ خود دریافتشان کنیم پرداخته اش کنیم و آنرا روانۀ فرداهایشان سازیم همچو نوشته ها که نویسندگان می نگارند و یقین بدانیم که قلم ها آثار عمیقی ایجاد می کنند. و چه چیز دل خراش تر از این که از کنار رویدادهای خوش و اینچنین، ساده بگذریم.. آنهم در جایی که با پست ترین ها سلفـی ها گرفته ایم.

در دنیا آیینه های بسیاری به غیر از آنچه که ما می شناسیم و قرادادیست وجود دارند که تو می توانی هر زمان با نگریستن درون آن به تحلیلی نو از زمانه ات و خود  بنشینی و خودِ امروزی تو، با خود سال پیش رو، که بر آیینۀ فرداها نظاره دارد، اگرچه متمایز است از حیث جثه و محفوظات، اما هر یک مناظِرِ متفاوتی را مشاهده می کنند که قابل شنیدن و دیدن و بررسیست. انسان تلفیقیست از آنچه پیش آورده و می آورد، آنچه از خود شناخته و خواهد شناخت و چه چیز می تواند این دو را به رقم فاصله ای که از یکدیگر گرفته اند به هم برساند به جز کتابت و ترسیماتی که امروز می توانیم از خود بر جای بگذاریم.

پس تا می توانید بنویسید. هرچند این دست نوشته ها، از نظر شما کم اهمیت جلوه کند اما در فردای روزگار، حکم طلای ناب را خواهند داشت و حد اقل تنها مشتری آن، خودِ شما خواهید بود و این هرگز کم نیست. متر و معیار خوبیست از انسان گذشته ای که از آن فاصله گرفته و به اکنون رسیده اید. ما عادت داریم که دلایل شکست و پیروزی را در اکنون ارزیابی کنیم اما اگر بخواهیم عمیق تر به موضوع نگاهی بیافکنیم می بایست پارامترِ حیاتیِ زَمان را، این عنصر تعیین کننده را نیز به معادله اضافه کنیم، ناگفته پیداست که نتیجۀ برآورد و عدد حاصله، از اصالت بیشتری برخوردار خواهد بود. شما می توانید توسط آنچه از گذشتۀ خویش نگاشته اید، پی به اشتباهات و دلایل شکست و پیشرفتتان ببرید و در صورت مشاهدۀ حرکات صحیح که البته زمانِ بعد از ارتکاب، آنرا ثابت کرده است، آنرا تکرار و در صورت اشتباه از آنچه بوده اید پرهیز کنید. و با تداوم این کار در زندگی فردی تان، از رشد ناصحیحِ درخت وجودتان جلوگیری نمایید و خوب تر به نظر برسید.

 


پیروز و سربلند باشید

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 97



پهنــۀ سرگــردانـی

به نام خدا


خدای را می توان تخیّل نمود و بر او جامه ای عیان پوشانید. طبعی شوخ بر او متصّور شد و با او به طریقی دیگر گفتگو کرد. نزدیکتر از آنچه خطوط قرمزِ ادیان است با او هم کلام شد و گاه از سر شوخی مُشتی بر کتف او کوبید و از تقابل به مثل وی نهراسید. او خود را فراتر از تصور آدمی نمی داند خدایی که با تمام جلال خویش حاضر شد کوچک شود تا در لابلای کنگره های فهم انسان جای گیرد. که اگر می خواست می توانست تنها به خلقت اکتفا نموده و بی آنکه بخواهد بشر را از وجود خویش آگاهی دهد، نظاره گرِ دستاورد خویش باشد بی آنکه درک و فَهمِ درستی از حضور وی پدید آمده باشد.

خدایی که محدود به محدوده های مشخص شده باشد و تنها کلام او محبوسِ جیب من شما گشته باشد و بیش از آن نقشی در زندگی ها نداشته باشد، همان خدای محدوده هاست و دیگر نمی توان از او به خدای توانا و خدای دیگر مخلوقات یاد نمود. خدای پرندگان و خزندگان و چرندگان همان خدایی که ما تا کنون می شناسیم، اگرچه طریق شناسایی او میان هر قوم متفاوت است.

خدای ساکنین احتمالی سیارات و کرات دیگر اگرچه همین خداست اما همواره به دیدۀ شک بدان نگریسته ایم که مبادا جهان شمول تر و قهار تر و توانمند تر از خدایی که ما می شناسیم در میلیارها سال نوری آنطرف تر و با کیفیتی متفاوت تر وجود داشته باشد که اهالی خویش را پرورده و بگونه ای متفاوت پادشاهی می نماید و در آن صورت خوشا به حال آنها و بدا به حال ما و چه و چه.. .

نقل موشکافی از شرک خفی و اقسام آن نیست که این واقعیت ها را همواره می توان در پالس های مغزی اکثر آدمها یافت و به همین میزان که می خوانید زنده، کثیر، تکرار شونده و تسّری پذیر خواهند بود. آدمها بسیار کمتر از آنچه انتظار می رود، به بازگو نمودن محدوده های قرمز تفکر خویش می پردازند و اکثر این خیال های خام در همان بیست و چهار ساعت اولیه توسط واحد استدلال و منطق هضم شده و همان پالسهای سبز رنگ و همیشگی، که عقایدِ مرسومِ پیرامون بدان دامن زده اند بر سر جای خویش باز می گردند بنحوی که گویی این مقاومت ازلیست. بله همینطور است. خداوند هر آنچه برای انکار خویش در طبیعت وجود دارد را به تسخیر خویش در آورده است و گواه آن نظم موجود در ساختار این دنیاست که با راهبریِ صحیح علوم به وجود وی ختم می گردد و اگر این راهبری بر پایۀ کدورت و ناراستی تشکل یافته باشد به غیر او یا همان تاریکی.

بارها به آسمان پر ستاره خیره شدیم و اغلب نمی دانستیم نوری که به دیده ما رسیده است مسافری از هزاران هزار سال  پیش تر از ماست و ما نظاره گر گذشته های بسیار دور و غیر قابل تصور هستیم. اما با زبان و در زمان حال، و رو به سوی همان آسمان با خدای خویش گفتگو کرده ایم و آرام گرفته ایم.  بی آنکه متوجه باشیم در حال گفتگو با خداوند تمامی زمانها، دورانها و کرات هستیم. از گذشته های دور تا بدین زمان. و اینهمه گواهی روشن بر تداوم وجودی اوست.

قلب ما گواهی می دهد که او حضور دارد و دیدۀ جستجوگر جایی را بجز آسمانها نمی یابد تا جانانه بدان تکیه کند و دل ها را بدان بیاویزد. چیزی در ما اصرار می ورزد که او نامتهاهیست و از گذشته های متصل به عدم می آید و ما قطعه ای مهجور و گم شده از پازلِ وجود او هستیم که روزی از هم گسسته ایم و روزی قرار است دوباره بر پیکرۀ وی جای گیریم.

در همین خصوص در کتاب مقدس، بخش تاریخ خداوند آورده شده است:

"رابطه ما با خداوند و همدیگر خراب شده است و ما نمی توانیم خودمان این رابطه را درست کنیم. و در این کتاب  نقل شده است که چگونه او همه چیز را به کار گرفت تا جهان را نجات دهد. با ابراهیم و پیامبران شروع می شود و نقطه اوج آن وقتی است که خداوند خودش وارد تاریخ در عیسی مسیح می شود. از طریق او، خداوند رابطه با ما را دوباره برقرار می کند."

و در اسلام نیز نظیر چنین کلامی به گونه ای دیگر آورده شده و آنطور که تصویر شده ریشه در معاد دارد:

" مرگ وسیله ای برای برگشت انسان ها به سوی خداوند است. آنان که یقین دارند [در نهایت‏] دیدار کننده پروردگارشان خواهند بود، و قطعاً به سوى او بازمى‏گردند. به بیان دیگر، رجوع به خداوند به این معنا است که ما از تمام این عوامل و زندگی مادی رها می شویم و تمام حجاب هایی که بر ما وجود داشت از بین می رود و ما به روشنی می توانیم علت و مالک حقیقی را دریابیم.  این برگشت به خداوند تنها به انسان اختصاص ندارد، بلکه تمام موجودات به مبدأ هستی که خداوند باشد برگشت می کنند و این برگشت توسط تحولی خواهد بود که در تمام عالم رخ خواهد داد،  نتیجه نهایی آن است که بازگشت تمام موجودات به خداست، اما برخی از آنها می توانند به او نزدیک شوند."

این گفته ها و ادعاها تا حدود زیادی می تواند حرکت پازلها را به جای نخست تضمین کنند و در جای خود بسیار نوید بخش و موثر هستند. اما جملۀ پایانی بر خلاف خط سیر همیشگی اسلام که طرح ریزیِ آن موکداً بر پایۀ معاد قوام یافته، به این مهم اشاره دارد که برخی از ما می توانیم در همین دنیا به او (خداوند) نزدیکتر شویم و نیازی به انتظار تا رستاخیزِ فَردی (مرگ) و یا جَمعی (قیامت) وجود ندارد و از آنجا که برگرفته از کلام مستقیم خداست بیش از اندازه قابل استناد و توجه می باشد و  آن جمله این است: " اما برخی از آنها می توانند به او نزدیک شوند".

استنباط من از این گفته آن است که حتی ما نیز نباید خود را محدود به محدوده های مشخص در شناخت و رویارویی با وی نگاه داریم و شاید به زبانِ محاوره بتوان با او صمیمی تر از گذشته بود. تعارفات، مناسک و آیین ها را مقدس شمرد و بدان تعلق خاطر داشت اما مقدم نشمرد و تنها مسیر اتصّالَش ندانست.

جایی نخوانده ام که بدرستی طریق اتصالِ قلبی به مرکز هستی را دستمایۀ خداشناختی و نزدیکی به او قرار داده باشند. اینگونه فعّالیت های انفرادی شاید بتواند تا حدود زیادی شما را از مبلغین و موثّرین در دین بی نیاز کُند و این از نظر اینچنین افرادی که در حولۀ ضخیمِ تبلیغ پیچیده شده اند هیچگاه خوب نیست و بدیهیست که خوب جلوه داده نشده است و البته این رویداد محدود به دین و قوم خاصی نیست. انگار همیشه باید برای اتصال صحیح به خداوند بدنبال بهترین واسط ها بود و هیچگاه نمی توان به تنهایی و بدرستی این کار را به سر انجام رسانید و این توانایی در همگان فراهم نمی آید که اصولاً این تفکر از اساس اشتباه است. این ادّعایِ آنان است و خب منافعی هم بر آن متصّور می شویم همچنان که تا به کنون شده ایم. و اگر هم بعضاً جایی، عدّه ای بی آنکه بخواهند به خود زحمت و کار و تَلاش دهند پروار و فربه شده اند تنها دلیلش تبعّیَتِ بی چون و چرای ماست و فرصتی که ما به رایگان در اختیار آنان قرار داده ایم.

و ما همان، سالِکانِ هزار صومعه و سرگردان، هر بار که به خانه هایمان باز می گشته ایم خدا در آنجا منتظر ما بوده است. در نزدیکترین فاصله های ممکن، همانگونه که خود بارها بشارت است. اما از آنجا که راههای دراز و پیچ در پیچ به ما ارائه شده به آن راهها خو گرفته ایم و بدانها تن می دهیم و اجازه می دهیم هر کس با هر نیّتی که دارد چنین راهبَریِ مهمی را از ما برباید و با ارابۀ کَجِ خویش به مقصدمان رساند که در آن صورت می بایست به چنین مقصدی با آن مقصودها به دیدۀ شک نگریست.

بر ما باد که با زورَقی برگرفته از تخته پاره های سرگردانِ دل به پهنۀ این دریای نا متناهی و کشف نشده زنیم. اگر خداوندِ دلها، ناخدای دریای ناآرام وجودتان گردد محالِ مُمکن است مسیر شما ختمِ به ناکجا گردد پس از غُرّشِ رَعد ها طوفانهایِ پیش رو نهراسید و اجازه ندهید هر ژِنده پوشِ ظاهراً با ایمانی، افسارِ خداجویی و اعتقاد و باور شما را بر دست گیرد و به هر سمتی که خود خواست بکشد. خود دست بکار شوید و اسیر مکّارانِ روزگار نگردید که تنها طریقِ رهاییِ نفس از اینهمه وادیِ رنگارنگ خداجویی فطریست و بس.

هر جا که با جمعیت کثیر آدمی آکنده شد و در آن محفل خدا در اقلیّت قرار داشت، نیّاتِ شوم مَجال تولّد و جولان می یابند و همچون بازوهایِ اُختاپوسی بی رَحم، بر پیکرۀ بی پناهتان دست درازی خواهد نمود. گاه حتّی شرافَتِ گُناهی که در خَفا اتفاق افتاده باشد از تقوایی که به نمایشَش گذارده باشند بیشتر است. پیشانی ها را از خاکِ غیر بتکانید و رو به سوی خالقِ حَقیقی خویش داشته باشید که هر که و هرچه جز او باطِل است و به انشعاباتِ بی موردِ عقیدتی منتهی گردد.


پیروز باشید و در اختیار خویش.. .



نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ پاییز 97 

 

 

آذرَخـشِ سُــرخ

به نام خدا


گیریم که شُد هرآنچه که می خواسته اید. کرکَس های مهاجم از بام منزلتان به پرتابِ سنگی رمیده، عزم دیار خویش نموده اند و کدورت پنجاه سالۀ آسمان مه گرفتۀ شهرِتان چُنان برطرف گشت که بتوان تا خانۀ خدا را از فراز آن رصد نمود. پوشش های اجباری و دست و پاگیر، جایِ خود را به پوشش های ابتکاری و مهار گسیخته داده و باب کلیۀ امور، به عزم و اراده ای اندک محیا شده باشد. کسی نباشد که شما را از سرانجام کارِ دنیا و عقوبت معاصی و غضب خدا بیم دهد. جایی نباشد و آیینی که مردمان را بهر تبلیغ شعائر عقیدتی گرد هم آورد و محفلی نه که در آن مَجالِ پُرسمان و مجادلۀ کلام، به رَقمِ یک سویه بودن وعظ در شما فراهم نیامده باشد. هیچ اجتماعی از آدمهای درشت چشم و بیکار پدید نیاید که هر دَم به تماشای تنفیذ و اجرای حکمی شتابزده دعوت شده باشند و اتفاقاً شاهد توقف نفس کبوترهایی باشند که منقارشان را بیش از حدود سد جوع خویش گشاده باشند. کسی نباشد که از هیبت خصمانه اش خوف کنید، دِژی نباشد که از طنین صدایِ پوتین مزدورانَش خفیه ها، زبانهایتان و اندیشه های سر به مُهرتان را کلید کنید و دم نزنید.

دیگر خطر یورشِ وقت و بی وقتِ شغالها، این زادگان تاریکی بر اموال میهنی شما بر طرف شده باشد و این سرزمین، آنچنان که می پندارید سرافراز بنمایَد. قلم شده باشد دست اجانبی که در پوشش خادِمینی صداقت پیشه، این گرگ های در پوستین درآمده، شامگاهان جیبهایتان را جسته و بروبَنـد. اینهمه برادرانِ هابیل که گورهای زر اندود و فریبنده پیش می آوردند و ضَریحَش می خوانند تا تمامی عمر همچو زنگوله های پر صدا آویزانتان نمایند از آن و شمایان مویه کنان حاجتهایی که می بایست خرج درگاهش می نمودید را خرج سازه های دست عزیزان نمایید و تا سرحد ستور که به زنجیرشان می نمایند فرمان ها بردید و دم نزدید؛ روزی نبود که امامی و امامزادگانی جدید پدید نیامده باشد و شما اندر حیرت این زنجیرۀ نامتناهیِ نکاح، از محاسبۀ تعدد این عزیز زادگان فرومانید و مدح این فرومایگانِ رجیم نکنید که آنان را به یکصد حیله پیش آورده اند و به میزان موفقیت در تحمیق شمایان کیسه های الوان پرداخته اند. بر شما واجب بود تا  با زبانی غیر از آنچه که تکلم می کنید و فهم درستی از آن نداشته اید انابه کنید، توبه ها از جرائمی که نداشته اید و یا حتی مرتکبشان نشده اید و به اشکال و با اعمالی غریب. می گفتند جامه هاتان، نگاهتان، کلامتان و وجودتان گناه است و کدورتِ این خسران اخروی را شاید بتوان خرید. سپس متفکرانه و از سر لطفی ساختگی، دستی بر ریش سپید و روحانیِ خویش کشیده می فرمودند کفاره! این انابۀ عملی که از برکات و آپشن های نابِ خداوندیست بهر بخشایشِ خلق و آنهمه که می گفتند تراوشات و ثمراتِ ذهن شکوفایشان بود و آنهمه را منسوب به حضرتش می دانستند. چه بسا که با پذیرفتنشان، افزودیم به شاخسار درختِ ننگینِ این غرایب و متصلینِ بی اصل و نصب ایشان که ریشه به امپریالیسم زمان می رسانند و او امّا  از وجود این موالیدِ شوم اظهار بی اطلاعی می نماید همچو پدرانی که فرزندان حرامی ببار می آورند و از احراز هویت حقیقیِ آنان همواره می هراسند.

اسلام اما غریبه ترین و بهترین دین ممکن در این میان، رهیده ای مغموم که بر پستوی دلها جانانه خاک می خورَد و از آن استفاده ای حقیقی نمی گردد مگر محّرَم و صَفرش که عده ای بی نماز همچو کرمهای خاکیِ گرسنه در هم لولیده و بعضاً نیتهایی متفاوت آنها را به گرد یکدیگر جمع نموده است و در کناره ها اما بساط عیش و دود و طرب و نوش نیز به قدر کفایت و به عدد متقاضیانَش محیاست. ای به بیراهه ها دچار، بازگردید و بدرید این دستاویزهای سست و بی اساس و آن زندان های مکعبی که بیشتر به گرد شما تنیده شد تا به گردِ متوفیانِ متبرک دروغین. بشنوید این قهقه ها که از فراسوی دیوار غفلت شما تا به ثریا رسیده است. به خود آیید که شبا هنگام، طلای نذری امام زادگان را بر زبانه های آتش کوره ها ذوب نموده اند تا صبح بی خبریِ خلق که معتمدینتان با این دلق و پوستینِ پوسیده، دینتان ربوده و در ازای آن وعده های ناپیدا را به بها و صدای سکه ها، به محصول دسترنج یکایکِ شما فروخته اند و بشارت رستگاری را چه وقیحانه بذلتان نمودند و چه صمیمانه و از سر نادانی پذیرفتید و پنداشتید گذرگاه رستگاری همین است و باب استمداد آدمی همان و هر چه کردید به رضای خود کردید و اینچنین شد که جای گلایه ها باقی نگذاشته اید.

امید داریم همچنان، که صبحی آمده باشد و زمانی، که دیگر گوری اینچنین تُهی پرداخته نگردد، مگر آنکه باعثینَش، رسوایان رو سیاه تاریخ شده باشند و در آن خفته باشند. آزادی نه به قسمی که به سمت رسوایی و بی بند و باری سرازیر باشد، آنچنان حادث شود که از حیث اشاعۀ فساد با احوالِ مخلوئین زمان برابری نکند تا آنچه آنان ببار آورده اند تکرار نگردد تا مشکلی نشود بزرگتر از آنچه اصلاح می نموده اید. چراکه نونهالان دیروز، همان ها که دست پروردۀ دورانِ خفقان و سرکوب امیال و چه و چه  بوده اند در این ولوشوی شتابزده که از کنترل بیرون آمده، مَجالِ عقده گشایی خواهند یافت و چه بسا مغزهای آنان فرمان درستی صادر نکرده و از سوی دیگر پشت بامِ منزل به زیر افتند. پس همه چیز را نمی بایست سوخت و از دایرۀ اطمینان خارجَش دانست. حفظ معتمدین معنوی به تعدادی که هوای مجددِ تسلط بر سرشان خطور نکند شرط عقل است منتها نه با این هیأت و یال و کوپال که ریشی به زمین رسانده و ریشه از زمین برکنده باشد و از آن بالاها با مردم سخن براند، مردم ما از حیث جایگاه تاریخی خود، پابوس می خواهند نه جماعتی که بهر سواری گرفتن از آنان در به در، بدنبال زین و لگامِ طلاکوب باشند و بمنظور چپاول هر چه بهتر تتمۀ داشته های آنان، دورۀ فرنگ دیده باشند. جرعه ای آرامشِ ناب و فارغ از ناخالصی های مرسوم، آنان را بس که عمرها به سر آمد و قلاب ها از برکۀ کوچک و کم روزیِ مردمان برکشیده نشد.

اوضاع بگونه ای شود که شجاعت و متانت و پاک سیرتی و غیرت، این دروس رها شده و تجدیدی از سر گرفته شوند و دست آخر شأن و اعتبار آدمی که همواره حیران و در سفر  می بوده به جای نخست خویش بازگردد. پرندگان دور افتاده زِ آشیانه به موطن خود بازگشته و خدمات شایسته آنان شامل حال مردم سرزمین خودشان گردد. به جایی برسیم که کدورتِ دیدۀ دنیا از ما همچو ابری تیره که به نسیمی عصرگاهی می گذرد از آسمان این شهر برطرف گردد و ما را نه با اسماء جنایت کاران و گروهک های آدمکُش، بلکه به دانه های خوشۀ گندُمِ بنشسته بر منقارِ پرندۀ صلح بشناسند. و بار دیگر عامل شناساییِ صلح و آشتی شویم در جهان، آنگونه که اجداد دیرینه مان بر تحقق این مهم تلاش می نموده اند و الحق که سرآمد بوده اند از این حیث دنیا را.  و همین بس که لاف مردم سالاری ابرقدرتها برگرفته از کلام ایرانیان کهن است با این تفاوت که آنان در عمل چنین می نمودند و اینها به افاضۀ کلام بسنده می نمایند و البته بابِ تحدید در این میان، چُپق چاقیست که دود حاصل از آن جز بردیدۀ مصرف کنندگانش نخواهد شـد.

واژگان غریبه را پس زنیم و پا پس بکشیم از هر بلادی که با حکم اسلام به تصرف خویش در آورده ایم و صلاح مردمانشان را بر مردمانمان مقدم شمردیم و باب اعتراضِ هر دو جناح را نیز به این انتخاب های منفعت طلبانه و حمایت طلبانه بِبَستیم. وقت است تا هر یک از ما به کسوت و لباسِ مختار در آییم و تار و پود این گلیم آفتاب خورده و ریش را به همتی نو شکافته از سر ببافیم و بار دیگر به پرگشادن سیمرغ خفتۀ این سرزمین ببالیم. تهمینه و سهراب ها در دامن خویش پروریم که لا اقل اندازۀ بینیشان، حجم لبانشان و پُفِ گونه ها و رنگ مویشان عاریتی نباشد و بتوان با بشارتهایی چند، این نسل به انحطاط گرویده را با اصالت ها و جسارتهای خویش آشتی داد و آشنا نمود. نسلی که در تنگناها بتوان پسرانش را از دخترانش تمیز داد و به استمداد طلبید و ابزار مقابله را تقدیم آنها نمود و نه موشهایی شکمباره که سر بر هر سوراخی دارند و جز تحقق هوای نفس از دنیا چیز دیگری مطالبه ندارند و همین که آب استخر آنها لَبالب باشد و یاری در کنار آرمیده باشد، پندارند که قافلۀ اندوه به گرد ایشان طواف نخواهد نمود. همین که سقف خانه ها برقرار و خانه را استوار بینند پندارند چهارستون مملکت قُرص و محکم است و حاکِمِ دَهر حَکیم است و دوای علاج وقایع در دستان اوست. غافل از اینکه بناهای موریانه زده با آن صلابت های پوشالین که ارائه می کنند، از درون آهنگ نابودی می پردازند و نم پس ندهد. پس در واپسین لحظات، آنجایی که انتظارش هم نرود فروخواهند ریخت و اینگونه ویرانی ها را سخت بتوان مرمت نمود چراکه آمادگی خاصی ازبرای آن وجود نداشته است و حال و هوایی مناسبِ ساختمان نیز وجود نخواهد داشت چون داشته ها، پیش از آن بر باد فنـا رفته اند و مصالحِ لازم نیز صرف مصلحتی دیگر شده اند.

این سینه های تفتیده ز جور، این نَفَس های گرم که حاصل تنفس هوای سنگین و غمبارِ پیرامونِ من و توست، در صورتی که درهَم آمیزد یارای برپایی آتشی دوباره دارد که خصم زبونِ زمان را از او گریزی نیست و خاکستر خواهد نمود هر آنچه که باطل است. پس قبل از آنکه سیگارهای کشیده را به دورِشان اندازید، نگاه عمیق تری به آن شعله های کوچک و رو به خاموشی نمایید که چطور به به نسیمی اندک زبانه می کشند؛ حال آنرا به عدد دَمَندِگانش ضرب کنید تا جهنمی عالم سوز در مقابل چشمانتان تصویر گردد. خواهید دید که در صورت تحقق چنین تصور آتشینی، هیچ عرب چهار پایی را از آن محلکه راه گریزی نیست.

شعله شوید قبل از آنکه همچو سیگارهای کشیده و بی رمق، نفستان را، تمامتان و همه همتتان را  لگدمال کنند. دود شوید و بسوزانید همه چشمانی که خیره به نوامیس و دسترنج شماست.. بشورید این نکبت چندین ساله را و بیاویزید آفتابه های مسین بر گردنهایی که صاحبانشان لایق رسواییَند و پایان دهید به این ساده انگاری های مسالمت آمیزی که پای اجانب را به خانه ها گشـود. زنهار که از اینهمه سکوت و سکوت چه ســود ؟!

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ تابستان 97

کجـاوۀ سرنوشت


به نام خدا


همان نگاه بود، از جنس آخرین نگاه مادر که در واپسین روز حیات خویش بر من می نمود و در آن سکوت عمیقی که داشت، تبادل واژه ها را از مسیرِ زبان، به مسیر دیدگان سوق داده بود.. به یاد می آورم که گفتمانی کامل بود، اگرچه هرگز به کلمات منجر نشـد.. شاید آدمها آن هنگام که در صادق ترین و روحانی ترین حالات خویش به سر می برند جایی که آلام و بیماری ها و پیامدهایی اینچنین سرشتشان را به غایت تطهیر نموده و چیزی برای مقاومت در برابر حکم یزدان در خویش نمی پرورند، وقتی که دیگر وَقتِ چندانی برایشان باقی نمانده باشد اینگونه و به این طریق سخن می گویند.. و اینبار این مادربزرگ بود که بسانِ مادر  و با همان خصوصیات بر من می نگریست.. چیزی طول نکشید که تمامیِ او را همچو مادر  دَر می یافتَم و آنچه از او می دیدم ورای اندام نحیف و ضعف هایی بود که در وی پدید آمده بود که او در تصور من همچنان دارای قامت همیشگی خود بود. چه بسا دنیا از زاویۀ دید او دستخوش تغییرات اساسی شده باشد.. چیزی که به نا آگاهی های مدام ما از پیرامون می افزاید و این امر در او به شدت کاهش یافته بود.. شاید تا در آن شرایط قرار نگیریم، نگرش ما به قضایا آنچنان که بر وی اتفاق افتاده تغییر نکند اما هر چه که هست، بین ما معمول نبوده و برای فهمیدنش باید بیش از اینها درخت غرورمان خمیده گردد تا به زمزمۀ گیاهان کوتاه قامت گوش دهیم، گیاهی که از اینگونه افراد باقیمانده.. به همان ظرافتها و همانقدر نحیف و شکننده که سبزه ها بر سَرِ سفرۀ عیـد.

زنی سحر خیز و خوش کلام بود که با صلابت همیشگی خود، به امورات و احوال خانه و هر آنکه در اوست می پرداخت. از قدیم تر ها می گفت و لبخند می آفرید سفره هایی که می پرداخت همه بلند و بساط میهمانی اش همواره به راه بود. به درختان و گلهایی که در باغچۀ بزرگش می داشت صمیمانه عشق می ورزید. در دستانم دانۀ گیاهان مختلف را ریخته و مکانی را برای کاشتَنِشان نشان می داد.. درخت گلابی بزرگی داشت که در انتهایی ترین نقطۀ خانه قرار گرفته بود و من بخاطر شکل عجیب و در هم پیچیده اش که به بازوان گره خوردۀ پهلوانان بود و سایۀ وسیعی که به گرد خود ایجاد می کرد از او واهمه داشتم و از او دوری می نمودم.. خانۀ او با چسبکهای سبز و در پاییز به رنگِ زرد احاطه شده بود و یاس، این درخت بهشتی درست در میانۀ خانه جا خشک کرده بود و عطر ها می پراکند و این عطر هنگامی که همراه با نسیمِ ظهرگاهی، خنکای سایه را در می نوردید و خود را به آفتابگیر ترین نقطۀ خانه می رساند، می توانست کودکی در قد و قامت مرا سرمت و سرشار از زندگیِ مَحض کنَد خصوصاً اوقاتی که بر سر راهَش با رایحۀ سیب های آویخته در هم می آمیخت.. سر به سر جوجه خروسهایی که به تازگی تاجشان رنگ و لعابی به خود گرفته بود می گذاشتم و گاهاً تخم مرغ ها را به یغما می بردم، چسبکها را می چیدم و از منافذِ درشتِ قفس به آنها می خوراندم و می دیدم که چه با ولع فرو می برند. چه نوک ها که از مرغ های کرچی که جوجه هایشان را می گرفتم نمی خوردم و جمعِ اینگونه رخدادها رویای کودکانه ام را تکمیل می نمود و خاطره ای که بر جای می ماند دست کم نقص نداشت.

شکوه داشت از اینکه چرا زودتر به دیدارش نرفته ام و من همچون دفعات گذشته بُعدِ مسافت را بهانه می کردم و او می پذیرفت.. دستانم را نوازش کرده می فشرد و به دفعات صورتم را به سمت خویش می کشاند تا بر من بوسه زند. حاضرین را طاقت خودداری از کف رفته، گونه هاشان تر و فضا معطر شده بود و من خیره به او، خاطراتی را که با او رقم زده بودم را مرور می نمودم.. دوست می داشتم تا به حالی که دارد تاسف نخورم که او را در اوج کمال خویش دیده بودم اما چه می توان کرد. واقعیت همین است.. آنکه دوستش می داری و بوی مادر را می دهد، آنقدر رنجور وناتوان شده که در به اتمام رسانیدن ابتدایی ترین امور خویش ناتوان است و در کنار آنهمه طراوتی که وی در فضای اطراف خود رقم زده بود باید تاسف ها می خوردم و بر گذر بی امانِ زمان لعنت می فرستادم.. آنگونه که خود را می شناختم، می دانستم اتفاق حقیقی از زمان ترک وی در من پدید خواهد آمد.

می دانستم که این دیدار می تواند آخرین باشد، چون خصوصیاتی که با خود داشت را بخوبی می شناختم و بارها تجربه اش نموده ام.. بعد از مادر تبحّـر عجیبی در شناسایی اینگونه محافل به دست آورده ام و از مرتبۀ دوم به بعد است، که بیشتر سعی می کنم حال و هوای جاری را درک نمایم تا اینکه بخواهم با ابراز دلداری های ساختگی خود، نویدبخش اموری واهی باشم که از آن به شفای عاجل و اینگونه تعارفات تعبیر می شود.. چرا که سرنوشت، هر آنچه که باشد خطوط خویش را بر دفتر زندگانی آدمی خواهد نگاشت و این اوست که بر دوام و ممات انسانها حکمرانی می کند  پس این نوازش ها را بَس، که شاید در حکم بدرقه جای گیرند. و دلتنگی هایی که ممکن است برای دوست داشتنی ترین افرادی که دیگر آنها را نخواهیم دید پدید آید همه منطقی هستند، و باید آنها را در دل پرورید و کتمانِشان ننمود و آنها را جزئی از ادامۀ همین زندگی دانست.

زندگی هایی که هرچند شعله هایشان رو به خموشیست اما می بایست آنها را به واقع درک نموده و پذیرفت تا اتفاقاتی که در ادامه رخ خواهند داد آزارمان ندهد چراکه در صورت عدم آمادگی قادرند تا مدتها پژمرده مان سازد.. و رفتن، اگر همان حاضر شدن است در سرای جاوید و پیشگاهِ خدا چه از این بهتر.. پس ما را از این مهم گریزی نیست و همگان از آن قاعدۀ آخر مستثنی نیستیم و اتفاق ممکن است به هر شکلِ ممکن برای هر یک از ما رخ دهد. بیاییم از عواملی که طبیعت ما بدرستی با آنها گره خورده است نگریزیم و سخن راندن در این خصوص را به بعد موکول ننماییم. انسانها نه با بکار بردن الفاظ و تعارفات، و نه با دعای بسیار ما بهر ماندنِ بیشتر، جاویدان نخواهند ماند و گاهی باید آدمها را با کجاوۀ سرنوشتشان بدرقه کنیم تا فرصت کنیم آخرین کلام ها را صادقانه و بی پرده با آنان بگوییم و اینگونه به آنها نیز چنین فرصتی را ارزانی داشته باشیم.


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 97