ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

تبعیـدی

به نام خدا

از زادگاه که می گویی سینه مالامال از احساس می شود. چیزی که در شهر غریبه کمتر بدان دست می یابی، یادواره های آویخته به اماکنیست که فرسنگها از تو دورند و دورو بَر امّا خالیست از آن نشانه ها که روزی به رایگان گسترۀ چشمانت را پر کرده بوده اند. اگر که می بودند، این گذرگاهِ سرد و بی حوصله، این خیابانهای بی روح و پر مشغله که هر روز تا به خانه همچو دقیقه ها می شمارمشان و تمامی هم ندارند، اندکی رنگ می گرفتند و ملایم تر از این می بودند. رنگ سبز گیاهان، رنگ آبیِ فیروزه ای ترمه های ریش ریشِ سر طاقچه، روسری های رنگینِ آویخته به رخت، که باد در آن می پیچد و به رقصی جمعی دچار می شوند. در آن صورت حوض میدانها به حوض کوچک خانه می مانست و درختانش بوی حیاط را به وقت آبیاری تداعی می کردند. در لابلای قطرات بارانش عِطر مرموزی می پیچید و بجای فرار از مضّرات قطرات اسیدیِ آن، گشاده بال بر زیر آوارش می ایستادی و گوش می دادی به این سمفونیِ بی آلایش آسمان فیروزه ای در آن شَهرِ شَهیـر.

اما این امکان وجود ندارد، هرچند که آسمان را با آن دیارِ دورافتاده شریک بوده باشی بازهم چیزهای زیادی را کم خواهی آورد تا با آن به تکمیلِ پازل منقوصِ خیال خود بپردازی، چیزهایی که بازخرید آنان بسیار گزاف و ناشدنیست و بیش از پیش به تو یادآوری می کنند که عقربه ها هرگز معکوس نمی چرخند.

قدم که می زنم خوب می دانم که آشنایی مرا نخواهد دید و با همشاگردی های دبستانیم که دیگر احتمالاً صاحب زن و فرزند شده اند، برخوردی نخواهم داشت. کسی که بیاید و بر شانه ام زند و بگوید مرا یادت هست؟ من همانم که روزی ناغافل در آن زنگ تفریحِ زمستانی، گلولۀ برفی نثارم کردی و من در عوض با تو خندیدم و به وقت فراغ امّا  این من بودم که در بارگاهِ آن هشتُمین ستاره که خود نیز به تبعید آمده بود به تمامی آن خنده ها گریستم. حال غریبیست غریبگی در میان جماعتی به خود مشغول و پر هیاهـو که بی وقفه در کارِ دوختن روزها به شبند و فردا که فرا می رسد، دوباره بر این جامۀ هزاران بار پوشیده در می آیند و روز پیشین از یاد می برند. نجوای تو در این میانه گوشی را تیز نمی کند مگر با فریاد. و فریاد، این رسم کهنۀ شهرهای بزرگ و مدّعی، رایج ترین ابزار گفتگوست و دقیقه ای بعد، مصالحه و روز بعد امّا مجادله.

حالِ این روزهای مرا اگر بپرسی خوب نیست. سوختی که برای خروج از مدارِ آن شهر عزیز بهمراه داشته ام، هم اکنون به پایان رسیده و مرا به مرز تعلیق و واماندگی ها کشانیده است. ایجاز و اطنابی باید، طنابی شاید که بتوان به کمک آن دوباره پای بر زمین گذارد. به امید آنکه دیگر بار این زمین، زمینِ غریبگان نبوده و ملاقات با آشنایان و مرور خاطراتشان در آن مستلزم سفـر و خطـر نباشـد.

در شهر بی ستاره شبها، بادبادکهای نور زا را بجای چشم بی فروغِ آسمانَش به فروش می رسانند. ستارگان در تبعید و در دستهای فروشندۀ شهرستانی اگرچه وجوه مچاله فراوان است اما دست ها همچنان خالیست. کسی به محبت دست او نمی فشارد. کسی نمی پرسد حال امشبَت به چند؟ کسی سراغی از خانوادۀ رنجـور او نمی گیرد که شب را به چه سو و به چه کیفیت سر می کنند. سرپناه او همچون سرپناه عنکبوتِ قصّه، سُست ترینِ خانه هاست. عنکبوتی که بر گوشه ای ناب از اینگونه زندگی های بیشمار چنبره زده و بر دست و پای ایشان تارها تنیده است و اینان همچو عروسکهای خیمه شب بازی، حرکاتی را که او می خواهد عرضه می کنند و رهایی امّا امریست ناممکن.

حالِ این روزهای من اگر خوش نیست، بگذاریدَش به حساب حالِ خراب مردمانی که مثال فتیلۀ چراغ رو به خاموشی می روند و به ساز زمانه سخت می سوزند، دلواپسی های بیشمار آنها را دیگر نمی توان برشمرد و شبا هنگام، شرمندگی های آنان را نمی توان پشت درب خانه ها، آنزمان که این پا و آن پا می کنند تا جمله ای امیدبخش بهر اهل خانه فراهم آورند، به راحتی شاهد بود.

اما با این وجود، هنگامی که در باز می شود بیکباره عِطرِ زندگی در آن کوچۀ تاریکی می تراود و از خانه ها نوای " ما هنوز زنده ایم به عشق" سر بر می آورد. بله، دیدن این مناظر اگرچه سخت است، اما سخت تَر  آن دلیست که تداوم این رویه را تاب آورد و بر آتش مهلکه فوت کُنـد. تا از کالبَدِ سوختۀ مردم شهر بوی کباب بر سرزمینهای دور ساطع گردد، بلکه گمان کنند اینجا همه چیز موافقِ مُراد و احوالِ آدمیان است و بساطِ سور چرانی ها همواره و همه روزه برپاست.

حالِ من اگر خوش نیست  با این حال، به ناخوشیِ ناخوشایندِ خویشاوندانِ دروغینِ این پهنه طعنه می زند و از احوال زنندۀ ایشان بَسـی بهتر است. چراکه اگر نمی توانیم و نمی کنیم و در عوض سکوت را اختیار می کنیم، لا اقل دلی را نمی سوزانیم و مسبب گرسنگی های کلان چه از نوع روحی و چه جسمی نمی گردیم و بیمناکِ گرفتاری های ممکنه از آهِ مردمان نخواهیم بود.

گاهی انسان، حتی با مشاهدۀ سختی ها، خستگیها و گرسنگی ها، سختی به سراغش می آید، با کوله باری از خستگی ها غفلتاً گرسنه می گردد و در ادامه از پای می افتد. عذاب را می بیند، سیـر می شود و کباب را می بیند، اشتهایش کور می شود و جفا را نیز هم.. . و بر پیکر بیجانِ کاغذی سپید، انبوهیِ مظلمه را فریاد می کند و گوش زمان را بدان می خـراشَد؛ اگرچه چیزی جز پژواک صدای خویش نصیبش نگردد.

خوب می دانم که روزی باز خواهم گشت به پای خویش یا بر شانۀ رفیقان. مدفَنَم آنسوتر از تپه های سلام به زیر سایه گاهِ خنکِ نارون های برگ ریز، وَ آنک همراه با غروری لبریز از اینکه بر خاکِ غَریب فرود نیامده ام اینبار؛ بی چتـر و بارانی به خوابی عمیق فروخواهم رفت سرخوش و شادمانه، پس از آن خستگی های بسیار که پیش تر با مشاهداتم رقم زده ام و این سکوت را  تا همیشه خواهم ستـود.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 98

 

جــای خالــیِ مــاه ...

به نام خدا

 


* مادر همینطور که فرزندش رو برای خواب آماده می کرد، بر لبۀ تخت نشست و اینطور شروع کرد:


پسرک توپ پاره ای را به سمت آسمون پرتاب کرد و با عصبانیت گفت:

" ببین چکار کردی! تو خواستی که توپ من اینطوری بشه در صورتی که مال خودت هنوز سالمِ سالم مونده!! "

این حرفارو در حالی می زد که به سمت ماهِ کامِل اشاره می کرد.

خدا به فکر فرو رفت...

شبِ بعد، خدا توپِ خودشو از آسمون پنهون کرد.

بعد از مدتی، انقدر قرص ماه رو تراشید تا به باریکیِ یک خلال پیاز بشه.. . اونوقت گذاشتِش دُرُست وسط آسمون؛

پسرک که زانو در بغل داشت، وقتی این وضعیت رو دید، روو  به سمت آسمون کرد و گفت:

"حالا شدیم مثل هم؛

با این تفاوت که تو بلدی حتی حالِ خودتم بگیری ولی حاضر نیستی توپتو بدی به من تا باهش بازی کنم..

 اما راستش دلم خنک شد.. اصن خوب شد که اینطوری شد"

و خدا در دل گفت: " ما مدتیه که مثل همیم کوچولوو "

از اون به بعد رسم آسمون شد همین.. اینکه خدا بیادو واسه خاطر دلای کوچولوی بچه هایی که توپشون به هر دلیلی ترکیده، ماهشو بتراشه و اگر راضی نشدن، مدتی اونو از تو آسمون بَرِش داره تا دلشون نشکنه.. تا باورشون بشه باورایی که دارن درسته.. تا فکر نکنن خدا نسبت به حرفایی که اونا می زنن بی تفاوته... تا.. .

آخه دل بچه ها خیلی مهمه فرزندم

مثل نگاه کردن، تو زلال ترین چشمۀ هستی می مونه.. .چطور میشه دیدِش امّا قیدشو زد و هیچکاری نکرد؟

 این چشمه ها همه جا نیستن..، و اگر نادیدشون بگیری دیگه در دسترس نیستن..،

همه نمی تونن مثل چشمه باشن یا بمونن. برای اونها یه روزی می رسه که از اینی که هستن کم میشن..

شاید آدما دارن فقط بزرگ میشَنو اونو با عاقل شدن اشتباه می گیرن.

اسیر بازی های دیگه ای می شن که توپ بازی اصن دیگه یادشونَم نمیآد.

دیگه براشون اهمیت نداره که توپشون باد داشته باشه یا نه..

دیگه به ماهِ خدا حسودیشون نمیشه.. .

بنا می کنن به تلافی، اونم برای کلّی چیز که هیچ ربطی به خدا نداره و بیشتر نتیجۀ حماقت های خودشونه...

با خودشون می گن از این بدتر نمیشه

و پای نصیحت که وسط میاد می گن:

" ما بهتر می دونیم چی به صلاحمونه و چی نیست! .. ما بهتر انتخاب می کنیم چون بهترین انتخاب هستیم و ..."


* سخن مادر:


می دونی.. .!

آدم یه رفیق بیشتر نداره، خدا هم همینطور .. اما زمین و زمان انگاری نمی خوان این دوستی ها با تموم دلخوری ها، دعواها و آشتیاش پا بگیره، دووم بیاره و بخواد طولانی بشه.. نمی خوان بچه ها جایی برن که توپّای سفید سفیدو اونجا می سازن.. پی به رازهای پنهونِ اون بالا بالاها ببرن..

نمی خوان چشم کسی بیوفته به برق چشای خدا.. . چون می دونن اگر کسی بیادو توی چشای خدا زل بزنه، اون نمی تونه چیزایی که می خوادو بهش نده.. چون می دونن اون خیلی مهربونه و حاضره براشون هر کاری انجام بده.. مثل بچه می مونن براش، مثل تو...

شاید نمی خوان دوروبَرِ خدا از اینی که هست شلوغ تر بشه.. . حتی به نظر می رسه با یه نفر بیشترشم مشکل دارن.

واسه همین این پایین همه رو به جون هم می ندازن..

بازیهاشونو جدی می کنن، بجای شمشیر چوبی بهشون اسلحۀ واقعی می دن تا آدمای کمتری باقی بمونن.

کسی چمی دونه، شاید اون بالا واقعاً جا واسه همۀ آدما نیست که اگر بود، اینهمه مرافه واسه خاطر چیه؟


* دخترک که هنوزخوابش نبرده بود رو به مادرش کرد و گفت:


ینی من اگه بخوام با خدا دوست بشم باید توپمو سوراخ کنم تا به حرفام گوش کنه؟!

مادر لبخندی زد و گفت: نه دخترم کافیه فقط به جایی که فکر می کنی خدا اونجاست نگاه کنی و باهش حرف بزنی..

به همین راحتی!

نظر منو بخوای آسمون بهترینو آروم ترین جائیه که می تونیم فرض کنیم خدا اونجا قایم شده..

دخترک: مامان..!

مادر: جانم دخترم

دخترک: چرا خدا باید قایم بشه؟!

مادر: هممم! چون خدا دوست داشت ما رو داخل جایی خلق کنه که پر از معما باشه. هر کدوم از ما اگر بتونه یکی یکیِ معماهاشو حل کنه می تونه معمای بزرگتر که خودشه رو هم حل کنه و اینطوری کم کم می تونه خدا رو پیداش کنه.. . اما واسه فرشته ها اینطور نیست اونا وسط یه معمای بزرگ حل شده زندگی می کنن..!

خودت چی فکر می کنی؟ دوست داشتی همه چی رو دربارش بدونی یا اینکه خودت برا فهمیدنش زحمت بکشی؟

دخترک:

فکر کنم.. ممم .. دوست داشتم براش زحمت بکشم.. شاید اینطوری بهتر باشه.

و بعد مادر رفت، پرده رو کناری زدو گفت: " نگا! خدا امشب انگاری یه توپ خوشگل آورده برامون، مثل اینکه خودش برا دوستی پیشقدم شده"

و صبح روز بعد، صبح تکلیف بود.

دخترک 9 سالش شده بود.

اون حالا چیزهای بیشتری راجع به خدای خودش می دونست.


* سخن نویسنده:


هرآنکس که خدای شناسد، نسبت به میزان درکی که از او در خویش فراهم می آورد، دارای مسئولیتی خواهد شد که تا منتهای عالم از وی برطرف نگردد. و هر آنکس که دانست و هیچ نکرد، به میزان انحرافی که ناشی از عدم آگاهی از اوست، از سمت و سوی محفل خداوندگارِ خود دور خواهد شد و پس از چندی سردرگمی کورسویی بر وی نشانه گردد چراکه خدا بر سردرگمان عالم نیز خود را مسئول می داند.

و سرانجامِ همۀ ما به هر وجهی که درآمده باشیم رسیدن است.. . خوش رسیدن شاید.

ماه از دل ابر براید و آیه از دل نور سربر می آورد.. .


بِرکه دستاویز آسمان است امشب و باز می تابد هر آنچه در اوست.

موریانه بر برگ، برگ بر پشت رود سواری می جوید همچون انسان در پی مفهوم.. .

هستی را گردابیست بنام زمین، که می چرخد و می چرخاند موریانه را، انسان را، همه کائنات را.. .کودکان و کهنسالان را به یک میزان، که جوهرۀ هستی یکیست و هدف آن نیز یکی شدن است در این کثرت.

رجعت به سرآغاز خواهد انجامید، جایی که خدای چشم بر درها دوخته.. ایمان دارد به این بازآمدن.. به هر صدایی سراسیمه گردد که خود این بی خبری را باعث است شاید.. .

به صدای قدمهامان خو گرفته و از اینکه مادران صدای او را تقلید کنند باکی ندارد.

 به همان میزان و چه بسا فراتر از آن مشتاق است فرزندان خویش را..

که ببیند به گرد خویش همچو منظومه ای از همگان، در طوافی همیشگی و دوّار

و آدمیّت را از پس این معمای سترگ انتظار می کشد.. .

جمعی را که روزی پراکنده شُد، به مهبانگی دوباره فرا خواهد خواند

تا هرآنکه به کوششِ خود به مرتبه ای دست یافته، روزی در پیشگاه وی حاضر و ناظر گردد و دیدگان خود بینا سازد.. .



 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 98

 

اقیـانوسـی به وسعـتِ یـک استکـانِ چــای

به نام خدا

توی دریا شناور میشی

بعد از مدتی یه لنگرگاه پیدا می کنی؛ با خودت می گی یه چند روزی رو همینجا می مونم.

چند روز میشه چند سال.. .

و بعدش دیگه یادت می ره می خواستی کجا بری.

یهو متوجه می شی که دیگه اصلاً برات مهم نیست کجا داشتی می رفتی.. .

چون از همینجایی که هستی خوشت میاد.

واسه من که اینطوری بود...

فکرشم نمی کردم انقدر خوشم بیاد.

حالا مدّتیه که یک شهر کوچیک و دوست داشتنی اطراف خودم تنیدم.. این دگردیسی واقعاً معرکَست.

در باور من، زندگی از دریا شروع میشه.. اینکه دریا فقط مرده ها رو پس می زنه یه تصّور اشتباهه!

چون زنده هام اگر لیاقتِ شناور بودَنو نداشته باشن، یه روزی پَس زده می شن..

درست مثل یک مُرده که دیگه ازش کاری ساخته نیست!

به حبابهای معلّق در استکانِ چای نگاه می کنم.. .

با سرسختی خاصی به جداره های استکان چسبیدَن یا بعبارتی پهلو گرفتن..

مثل همون قایق.. . مثل همون آدم..

مثل یک حباب بی سرزمین و معلّق، که نمی دونه یه ثانیۀ دیگه هست یا که نه.. .

به این داستان پردازی کوتاه خندم می گیره.. چای رو می نوشم ..

کمی بیش از حد انتظار سرد شده؛

اما به خودم می گم:

" این گرم ترین چایِ سردی بود که تا حالا نوشیدم ".


 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 98

مـا را کـه بَــرَد خـانـــه

به نام خدا


لشکرِ زِ جـور سرشته، می خرامد در پی فانوس بدستانِ کـور. خاموش مسلکـانی بی هویّت که دنیا را چراگـاه خود و بهشتی رایگان بَهر دوزخیانِ گریخته از سرای حَشرْ تصور می کنند. سرنوشت قدمها را به اختیار گرفته، خداوندگاریِ خود را بر این دزدیده راه، خیال می کنند. کمی آنطرف تر عفریت مرگ بنشسته بر سورتمه ای آتشین، تازیانه می زند بر تن عریان آدمی و در دست او برگه ای ممهور به خونِ سُـرخ، که بر بردگی ابدیِ آنان اذعان دارد. جماعتی رنجور که همچو دانه هایی از گِلِ تسبیح، بر ریسمانِ اسارت درآمده با لبخند رضایتی پنجاه ساله بر صورتها، که گویی آن را بر گرداگرد لبانشان دوخته اند. بر این ضرباتِ پیوسته چُنان که زوجه اول بار، بر زوج خویش رضا می دهد رضا داده اند و گور، ابتدای خوشبختیست از نگاه آنان، دیدگاهی که مدتی زمان می بَرَد تا اینچنین حیران و مطیع و گردد. و در پی این رنج جانکاه، حماقت انتظار می کشد و موجی نو بر این صفوف در هم تنیده پدید می آورد. راهی را که مُنتهای رستگاری و آزادگی نفسَش می دانند و هر آنچه می برند و می کشند را مقدمه ای با شکوه می دانند بر تحقّقِ آن.

از این بهتر نمی توان انسانیت خود را برجای نهاده و گریخت. عنان و اختیار را به چوب تازیانه و تاراجش سپرد تا به مسلخ خطابه ها ببرند و پاره پاره کنند. هر آنچه می پسندند بر طومارِ مناسک آدمی بگنجانند و کارها مشکل سازند بهر عبادت سلیس. پیکری که به  لباس زوال عقل درآمده باشد پیش از آنکه به جان رسیده باشد مُردنیست و تا این رسم کهنه بر معرفت آدمی تکیه زده باشد، ارابۀ کجروان به راه راست نخرامد و صدای سُمِ ستورانِ رمیده شان از باغ و کاشـانۀ آدمی رخت بر نبنـدَد.

چه خوش گفت آن بندۀ خاکزاد (#حکیم_تُرب) که اگر بازندۀ خوبی هستید باشید اما بگذارید قوۀ عقولَت، آخرین چیزی باشد که از شما به یغما می رود تا اینکه چندی بیشتر آگاهی را بر دوش خویش حمایِل داشته باشید. چه برسد به اینکه بخواهید آنرا بین دستان و با ارادۀ خویش همچو بهترین پیشکش ها بر دُزدان تفکّر و عقیده، تَقدیمَش نمایید؛ که این عینِ جانِ شماست که به اشارتی می روَد، و شما آن را بشارت آخرینِشان پنداشته اید. آنچنان که بر سرنگونیِ خویش جشنها می گیرید و نمی بینید محتوایِ آنچه از کف می رود چیست.

اجنبی اگر بتواند تو را در سطح فکری مورد نظر خود متوقف کند، می تواند مبانیِ دین تو را آنگونه که به وی سود می رساند تغییر دهد و لازمۀ موکد این احوال آن است که این مالکانِ نا ثوابِ عقیده که بی اذن و اجازَت بر غارت زدگان فکریِ سُست بنیانِ پیرامون سیطره افکنده اند، جایی بر پشت ردای بلند خداوند تعالی دست و پای نمایند و تُنِ صدای خود را با او تنظیم و همسان نمایند. از آن پس جماعت ز کف رفته هر آنچه از آن سمت و سو استماع کنند، بی آنکه غور و نسبت به محتوای آن شور کُنند، به سهولَتِ فرو بُردَنِ آبها آنرا خواهند پذیرفت. بدینسان است که هدف والای آقایان محقق شده و در ادامه، با انتسابِ نایبانی همیشگی بر آنها، به سوی جماعت آماده ای دیگر نقل مکان می کنند و این شریعتِ دگرگون شده، حال با شرایطی که وصف شد تسری می یابد. پر واضح است که در نسلِ پیش رو، متعصّبین و مُنتسبین و محتسبینِ دینی، پایه های آنرا بگونه ای قوام بخشند و بر مخالفینش قیام کنند و بر غلظتِ اعمال آن بیافزایند که حتی در باور اجانب نیز نگنجد که پیامد این خدعـۀ حساب شده چه ابعادی می تواند بر خود گیرد. بی خبرند از آن، که شیطان بر شانه های آنان ز آنچه پیش آورده احسن الخالقین می خواند و بر دوام دست نشانده هایش صلوات می فرستد و در ادای آن، اِعراب ها را آنچنان شایسته بر دیوارۀ حلقوم می گرداند که موی بر تن حاضرین صاف گردد، حس و حالی ربوبی بر آنان مستقر گردد و خود را مؤمنینِ راستینِ این طریق قلمداد کنند. بدینسان کار تشخیصِ اصل و فرع در این دُنیا مشکل و مشکل تر می گردد تا اینکه حق و باطل شاکله ای همسان یافته، تشخیص آنها از یکدیگر مقدور نباشد.

باشد تا قبل از انسدادِ کامل همه ی شریانهای فکری، و این نبض کُنـد که گاه می زند و گاه نه، چاره ای جوییم بر این جریانِ انسان ربا و فریبنده که نیتِ او، تنها به گمراهیِ خلق ختم نگردیده و تمامی وجود آدمی را نشانه رفته است و از وی همان طلب می کند که تا بکنون با خود یدک کشیده است (جسم و جان)؛ جان را بهر حکاکیِ عمیقِ عقیدتی و جسم را نذر صومعه های مملو از آدابِ شرفیابی، و بر هر یک ثوابی و برای هر کدام خیری و سببی بر رستگاری و بخشودگی گناه متصّور و تمامیِ این جریانِ خطیر می بایست از پیشگاه و شریانِ آنان عبور نماید تا زوائد آن تصفیه گردد، زاویه ها سیقل یافته و با صاحبین اعمال، مخارجِ آن تسویه گردد تا بدین منوال حسناتِ حاصله از جوارِ  وجودِ نامبارکشان روانۀ حسابِ عُقبای سهل انگارانی اینچنین خودباخته گردد. آنچنان که گویی بر ارتفاع آسمانخراش های بهشتی خود افزوده اند و بر این اتفاق یقین می ورزند.

گوشتی که به دُم جنبانیِ سگانِ پوزه بسته عرضه شود، بیش از آنکه موجب سّدِ جوع گردد، موجبات هاری را فراهم می آورد و آنچه بی سبب دریغ گردد روزی در خلوتی بروز خواهد نمود و او را برادریست نا بهنجار بنام خشم و جدال. سگانِ مهار گسیخته اول گلوی صاحبان خویش را می درند و سپس خانۀ همسایه را به تباهی خواهند کشانید. این رسم دنیاست و استثناء ندارد. ظلم و جـور و فریبکاری، سرکشی را بدنبال دارد و فرمانبرداریِ بی چون و چرا، اگر علت لازمه را نداشته باشد، سرحداتی دارد که ویرانگر است و صاحبان ستم هیچگاه توجه کافی به رودهای درحال طغیان ندارند و به اکنونِ خویش دچارند. نتیجه آنکه رسوایی از دیوار خانه به گِرداگرد شهر سرک می کشد، خفیه ها را آگاه می سازد و پیش می رود.

نور خانه از پشت بامها خارج می گردد. چراغ منزلی که از عبودیت تُهی گردد پیش از خروج، اهالی منزل را مسموم می سازد و تاریکی، سوغاتِ خاموشی ذهن است که پیشی می جوید از هشیاری. سنت لادینی عجیب بسامدی دارد و اینهمه نتیجۀ اختلاط نظریه های جسورانۀ دینی با حیلت پردازیِ دوزخیانِ گریخته ز حَشر است که بردگان مقیم را در این دنیا به خدمت گرفته، مفسده را بجای ثواب می فروشند. مردم اما در خواب ناز فکریِ خود  به این سـو و آن سو پهلو به پهلو شده و در گزاری بی پایان، جامه دران و پر شور و حـال. و حال که وقت هشیاریست گیجیِ مستانه ای به سراغشان آمده که طریق سلامت را از این جورِ مَنهوک باز نمی شناسند. دردی ابدی، عمری که گذاشته اند و محصولی برنداشته اند، بذری که بجای گیاهدانه در آن خار پرورانده و خویش را به دست خویش از درگهش رانده اند. وخیم تر از همه اینکه جرأتِ ابراز ندامت را از خود و خاندان خود سلب می نمایند. بر این عجز آشکار می باید گریست و بر آنهمه صبری که صرف ترفیع بتهای زنده گشت تا خشت بر خشت بیاورند و فربه شوند. آن خشت هایِ زیرین که همه مردمانند بر این فشار، حمار گونه زندگی ها قمار نموده و بر جای خویش مانده اند تا به امروز و عجیب است که بر این ماندن اصرارها می نمایند. اینگونه است که ترس را می توان تمام و کمال فهمید و ترسید.

چه سود از آنهمه فرمانبرداری که خرج درگهش نشد و به خوشایند کَسانِ ظلمت، رقصی شد در این میانه.  شانه های خدا هنوز خالیست از سرهای در گریبانی که صاحبان آن می توانستند توبه کار باشند و اندکی آرام گیرند. کشتی های عظیمی که خدای متعال آنها را آفرید تا بر جلال و عظمت و قدرت دریانوردیِ  آنان ببالد، حال خود را زورقی سردرگم دانسته بر دیار پلیدی ها پهلو گرفته اند و طریق بازگشت و شکوه را گم نمودند.

این مطلب با تمامیِ کوچکی خود بر این لباس ژنده ی هزاران بار پوشیده، وصلۀ مناسبی نخواهد شد و مهمتر آنکه گره گشاییِ خاصی را در پی نخواهد داشت که همت ها را بسیارکوتاه دیده ام. دوم اینکه بر گوش دوزخیان، مناسب واقع نگردد و میل خشت های تفدیده و قوام یافته را به خروش و عناد بر نخواهد انگیخت اما ناشی از آن است که روزی از روزها، خشتی که به تنگ آمده بود و هنوز  بوی باغچه ای را که از آنش گرفته اند بر وی برطرف نگردیده بود، حس و حالی بهر سرودن فراهم آورده تصمیم بر خُـرد شدن گرفت؛ تا جای خالی خود را همچو دندانی که پس از آن نیست، بر پیکرۀ این بت جنجالی آنچنان ترسیم نماید که نشان از تزلزل این بنای ناثواب داشته باشد و سپس همان نمود که باید.

در تکرار اعمالی اینچنین و با فرو ریزشِ باران وارِ خشت ها از این بنای کذب، شاید بتوان شاهد سقوط اندیشه های سلطه جـو شد. شاید بشود زندگی را با طعمی که خود بر آن فراهم می آوریم بچشیم و از نسخ آماده و دم نوش های رنگارنگ و آمادۀ ذهنی و عقیدتی ننوشیم. شاید بتوان بر توانِ خاموش آدمی دمید و بر همت او افزود؛ از آن آتشِ سُرخ، خانه های مُحکمِ امید را برافراشت و خون سرخ را ضمیمۀ برگه های بردگی ننمود و آن سرمایه را به سهولت فرو بردن آبها از کف نداد و همچنان در رگ خویش محفوظَش داشت. شاید برود لشگر غم از سینه هایی که جز اصواتِ ملالت بار و محزونِ عزاداری های همیشگی نشنیـد. شاید بتوان چند روزی را به حکمِ قاطعِ دلهای شاد، شاد زیست و آزادانه اندیشید. شاید دوباره بچکـَد از چشم عشاق چشمه های نور، چشمه هایی با رنگ های ارغوانیِ غرور و جاودانگی.

چه بسـا بار دیگر، در میانۀ این بارانها و سپس ریزش آن بناهای سُست بُنیان که به غفلت پرورش داده ایم و بر خود مقدّمِشان دانسته ایم، بر باغچه ای که از آن سرشته شدیم در آییم و اینبار جز بر ارابۀ خداوندی وارد نگردیم. ارابه ای که ما را بدرستیِ روز نخست به خانه خواهد رسانید. جز طریق سلامت را نپیمایَد و بر سرنشینانش گزندی وارد نگردد که خدای اینچنین وعده نمود. پس ورود آنان را بر سرای خویش بشارت ها داده است و اوست که بر این منوال، جز رسولانش نایبی بر نگزید و از کلام خویش نیز فرود نیامد و بدان نیز نیافزود. اوست که فرمود ای بشر، به هر میزان که از جهان پیرامون شک آورده ای، بر ریسمانِ آویختۀ من درآی که منم فانوسدار بینای بیداران. هشیاریِ فکری، دستاوردِ برینِ کسانیست که دست آخر و از طریق درست بر بهشتِ وی درآیند و دنیای خویش را بر غیَرش مفروشند؛ بر وعده های عُمّالِ دروغینِ شیطان و اوصاف کذب آنان از چند و چون بهشت و اوصافِ حوریان و چه و چه سُست نگردند و تنها نیلِ جوار الهی را رسالت خویش و غایت آدمی بداند. او بر شما آنچنان که می گویند سخت نخواهد گرفت و مشکلاتی که بر گرد خویش بافته اید را خواهد شکافت و امور را آنچنان که حق است آسان خواهد نمود.

خلاصه تر آنکه ضرورتِ تفکر را نزد خود بر هر حرکتِ کوچکی مقدم بشمارید. پیش از آنکه نتایج تفکُرِ کجروان، بر شما مستقر گردد و بارتان را از چیزی که هست سنگین تر نماید، چراکه در غیر آن صورت، منفعَتِ آنان در گروی حرکات و سکنات شما خواهد بود و شما نیز جزء مال التجارۀ آنان بشمار خواهید آمد، سپس بی آنکه مطّلع باشید از دایرۀ تصمیم و اختیار خروج خواهید نمود و جبری ابدی را با خود به گـور خواهید کشانید و آنجا که خواهید رسید، به هیچ عنوان شما را راضی نخواهد نمود چون رضایت پروردگار بر آن واقع نشده است. بیاندیشید که کدامیک خوشایند تر است و همسو با شخصیّتیست که خداوند از آدمی تراشیده است. سپس آنگونه که برگزیده اید گام بردارید و لا اقل حتی اگر طریق باطل انتخاب شماست، آنرا با رای و ارادۀ بی واسطۀ خویش ابتیاع نمایید و برای دقایقی هم که شده، در کالبد خویش آرام و قرار گرفته، آنگونه که از آن انتظار می رود و انسانی تر است عمل نمایید و تصمیم آخر را همین اولِ کار که وسوسه ها بیداد می کنند بگیرید و مطمئن باشید که خداوندِ برین، انسان های هرچند خطاکاری را که مُتکـی بر عقولت خویشند را بیشتر از آنان که نسنجیده می پذیرند و همواره در معرض تاثیر اجانبند دوست می دارد.



در پناه حق باشید

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ بهار 98