به نام خدا
اگر بخواهم بر خلاف جهت عقربه ها پیش بروم و سپس در لحظه ای خاص و عجیب متوقف شوم. آن نقطه به مکانی واحد مُنتهی خواهد شد، دور افتاده، خارج از دسترس و غریب. این رویداد نه تنها برای من اینچنین است، بلکه می دانم خاطراتِ مکان حاصله را با بسیاری از همسالانِ خود که از قضا کودکانه های خود را در آنجا گذرانده اند شریک هستم و آن خانۀ مادر بزرگ است. معوای کسی که به او می گفتیم " حاجی مامان".
حاجی مامان زن سرسخت، سخت کوش و خوش زبانی بود، قدی رَشیـد داشت و به سحر خیزی شُهره بود. با وجود بروز نشانه های تجدد هنوز به طرزی سنتی، متکی به اصول اولیۀ زندگانی و همراه با رسوم یکصد سال گذشته گذران امور می نمود که هر یک از این سنّت ها در جای خود دوست داشتنی، قابل احترام و در عین سادگی زیبا بودند.
دستانَش بوی خمیر مایه و گیاهان سبز، دانه های گندم و نان و شیرینی می داد. با وجود گذشت سالیان بسیار، سوی چشمانَش همچنان برقرار بود، به همان تیزبینی روز نخست شاید. مهمان نواز بود و متبحّر در این خصوص، چشم بر راه داشت و گاهی هم نگران راهرو های خالی را سیر می نمود. به یاد می آورد روزی که عزیز الله در رخصتی از خدمت اجباری به منزل مراجعت نموده بود و او از فرط دستپاچگی و خوشحالی، بقچه ای را که در دست می داشت را به بالای بام انداخته و نمی دانست که خود را چگونه و به چه حال به پای درب منزل کشانیده بود. با دیدار وی اما دنیایش شکوفا شده بود و شکوفه نام یکی از آخرین دخترانش به یاد ایام شکوفایی. او برای هر یک از نوه ها، نامی جُـز آنچه با آن شناخته می شدند در نظر گرفته بود و سهم من از آن سخاوتِ کلامی، شُد "زیبـا"، شاید تنها به این دلیل که او همه چیز و همه کَس را زیبا می پنداشت و زیبا تر می دید؛ با این وجود می دانستیم که در واقع چنین نبود. و من در آن سرای به گواه اولین تصاویری که در آلبوم های قدیمی وجود داشت به قورباغه ای سبز شبیه بودم که به این سو و آن سو می جهید، سر پُر شوری داشت و گهگاه خرابکاری به بار می آورد، از آن طفره می رفت و به اولین رهگذری که در آن حوالی می پلکید نسبت می داد. او به تمامی این پریشان احوالی ها، شانه خالی کردن ها و عموماً به هر چه دشواری و تلخی و زیبایی که در زندگی یافت می شد لبخند می زد و گل هدیه می داد، پاسخی که خود زیبایی می آفرید.
خانۀ او در کوچۀ اسرار، این خیابان پر رمز و راز واقع شده بود. صحنِ مستطیلی شکل و بزرگی داشت که تمامی اتاق ها به رسم معماری ایام دور، گرداگرد اضلاع آن واقع شده و باعث شده بود تا اکثرِ این اتاق ها به یکدیگر راه داشته باشند که دلیل مشخصی داشت. طبع سردسیر منطقه بر نحوۀ ساخت و ساز اثر گذار بود و می بایست دسترسی های اندرونی بیشتر می شد تا هر چه کمتر سرمای بیرون به داخل خانه ها راه یابد و نهایتاً دیوارهایی که بسیار قطور بودند می آمدند و کار را برای نفوذ سرما مشکل می ساختند و رسماً حائلی خشمگین برای جداسازی فضاهای آن ناحیه بشمار می آمدند. اینهمه خود نشانه ای از تدبیرِ هوشمندانۀ مردان قدیم و معماران صدۀ پیشین محسوب می شد که اینچنین در رگ و پیِ بنا جاری شده بود و بنحوی بدان زندگی، معنا و البته گرمـا می بخشیــد.
جای جای آن حیاط که دیگر پس از گذر سالها به باغ می مانست پر بود از درختان میوه که هر یک در بهارِ خویش پر بار و بود و سایه افکن. و در قسمت انتهایی آن، درخت گلابیِ پیری وجود داشت با بازوانی ورزیده، در هم پیچیده و عظیم که ظاهری مخوف بهم آورده، در آن قلمروی تاریک فرمانروایی می نمود و با خساست مخصوص به خود، هر سال تنها چند گلابی درشت به دستان خود می آویخت و بعد از آن وضعِ حَمل دشوار، اکثر روزهای سال را به استراحت می پرداخت. کاسب گران فروشی هم بود و معمولاً محصول خود را به کودکان براحتی عرضه نمی داشت مگر به خواست بزرگترها آنهم گزیده، به ندرت و شمُرده. ظاهری داشت که گویی از تو خوشش نمی آید. از اینرو ما را با آن کاری نبود و دست کم بدین منوال از گزند آسیب بچه ها مصون می ماند.
سیبها در آن حوالی بوی بهشت می دادند؛ درختان آلبالو در فصل باروری از فراوانیِ محصول به دخترانی کوتاه قَـد با موهای قرمز و چتری شباهت می یافتند. رونق بازارِ سبزی های چیدَنی کم نمی شد مگر اینکه ایام ارائه ی این گیاهانِ خوش بو از خاک به سر می آمد و در این میان نَعنـا و ریحان، دلبران پر کرشمۀ پهنۀ سبز باغچه ها، که قد کشیده و نکشیده چیده می شدند و بر سر سفرها حاضر می شدند بی کم و کاست. پیش قراول لشکر سبزینه ها بودند و رایحه ی شان فضا را پُر می نمود. کمی دورتر، تره ها به این منظره حسودی می کردند و سعی داشتند بیشتر و بیشتر قد بکشند بلکه دیده شوند و شاید هم چیــده، اما حاجی مامان آنها را برای نان و پنیر عصرگاهی و لابلای نان-سبزی های تنوری اش در نظر داشت. اتفاقی که نهایتاً در وقت موعودش رخ می داد و تمامی تره ها را شادمانه روانۀ شکم های سیری ناپذیرِ ما بچه ها می نمود. و البته تجربه ی این طعم در سالهای بعد هرگز تکرار نشد.
خنده و بود و قهقهه، شادمانی بود و طراوتِ لحظات که می شد از آجُر آجرِ آن خانه هدیه گرفت و خام خام نوشید. روحِ مکان، آنقدر زنده و ملموس بود که بدان شخصیتی جاودان بخشیده بود و این شخصیت، با وجود زوال بنا در سال های پیش رو همچنان در ما، که کودکان دیروز آن پهنه و دیار بودیم زنده است و خواهد ماند. گهگداری با ما به گفتگو و چاق سلامتی می نشیند. با او چای می نوشیم و یاد ایام می کنیم و او که دیگر ردایی فرتوت بر تن دارد جویده جویده از آن روزها یاد می کند و به دوردست ها خیـره می ماند و ساعتی بعد محو می گردد؛ همچون نسیمی که گُـذشت، گذرا و بی سرزمین.
حال که بیشتر تصور می کنم می بینم چشمانم چقدر ظرافت کارانه و عمیق جای جای آن خانه باغ را وجب کرده، به نگارخانۀ خاطرات سپرده اند و این سرای چقدر مسئولانه نسبت به حفظ این آثار بصریِ ارزشمند کوشیده و بدرستی بایگانی شان نموده که حتی با گذر زمانِ بسیار، ذره ای خلل بر این محصولات و محفوظاتِ دیداری وارد نیامده و باعث شده تا در نظرم هر یک همچو روز ثبت آنها، تَر و تازه بنماید. از آن تصویر های مشجر عطر یاس به مشام می رسد، جلوتر که می روی، به وضوح می انجامد و چندی بعد دیگر شاخه ای از یاس های رونده را در دست می یابی. و این بخشِ انکار ناپذیر و دوست داشتنیِ ماجراست. و خدا چقدر در ساختمان وجود آدمی کوشیده که می توان اینچنین گریبان قسمت مشخصی از زندگانی را در اختیار گرفت و او را به پای میز اکنونَش کشانید. نه برای بازجـویی، بلکه برای باز جویَندگی و بازیـابی شاید. و من شخصی بهتر از خود در مسند کاویدنِ گذشته ها را نمی یابم که این سَندُرمِ نظر به ادوار مختلف را اینچنین در خود پرورانده باشد و بدان بها دهد که نتیجه اش بشود مشاهدۀ تمام و کمال صحنه ای که هم اکنون پیش رو دارم آنهم با تمامی جزئیات و عزیزان پیرامونَش؛ حـّی و حاضـر.
و حاجی مامان چون دلسپردۀ این مکان و آنکه او را ساخته می بود، تا اکنون در لابلای این خاطرات زنده است و معـوا گزیده، شیرین زبانی می کند و نان ها می پزد. و این دو تنها با اوست که به سه می انجامند. اولی زمان، دوم مکانی که او را در خـود دارد و سوم خود او که رُکن است این باغچه ها را و بی یاد او اینهمه بُنیاد نگردد. تمامی این احوالات که در ذهن برپا داشته ام، بی او خالی از منطق و مفهوم خواهند بود، لا اقل برای من اینگونه است. گیاهان خاصیت نمو را از دست داده سر به بالش خاک خواهند گذارد. شیشه ها تیره و تار خواهند شد، طاقچه ها خالی از آیینه و قرآن. شعله های گرم تنور خانه خاموش و فانوس ها و چراغ رواق ها کم سو خواهند شد. نخ تسبیح های آویخته می شکافد و تک تک صلوات های فرستاده از آن حصارِ در تسلسُل و سرگردانی می گریزند تا عصر پیغمبران. رشته های آش، پنبه خواهند شد و مرغکانِ هراسان در پی دانه ای چند متواری می گردند. الوارهای خُـفته بر سقف های چوبین خواب به خواب شده، چین می خورند و در پی یکدیگر فرو می افتند و از پس این ماجرا و دگرگونی ها و لرزه ای که به جان من و این منزل می افتد، لودرهای زرد و گرسنه با سربلندی بیرون آمده عرق خویش می زدایند و راه خویش را تا خانۀ خشتی دیگری پیش می گیرند.
در آن صورت من می مانم و آوار خاطراتی که بر یکدیگر تلنبار است. سراسیمه بدنبال آن درخت یاسی که سر سلسلۀ سلسله هاست بر خاک ها، این خون پراکنده چنگ می زنم و او را صدایش می کنم. نصیب من اما مشاهدۀ درد ریحان است و شیون نعناها که یاس های شکسته را در بر گرفته رو با آسمان فریاد می کنند: " اینهمه آبادانی را چه شد!؟" .
بام ها می ریزند تا گامهایی نو برداشته و در این راه قامتها افراشته شوند و اینهمه به بامی نو بدل گردد. زندگی درس استقامت است و رویارویی با آنچه پیش رو گسترده می گردد و لبالب از انواع طریقت و حـّقِ انتخاب. و فرش های بی شمارِ خدا که در پیشگاه آدمی گسترده. باشد تا پیشگام باشیم و رهسپار، طریقَتِ دوست را، با بهترین انتخاب های مُمکن.
و دلیل باشیم بر پایداریِ ساختمان های امروز، که یادمان کنند بعنوان کسی که احیاناً خوب بود و در آن سرای، چندی نفس می کشید و اکنون...
دل سپردن بر ابنیه هرچقدر مکروه باشد و بی ثمر، در عوض بر آنان که سالها در بطن خویش پرورانده و همه از نوعِ آدمَند، سپردنَش توصیه شده، ممدوح است و اینهمه که نگاشتم جمله بهانه ای بود تا به کمک آن بشود اهالی آن منزل و عاداتشان را بازجُست و بنحوی مقابل دیده آورد. به ریشه ها نفسی دوباره دمید، با آنها همراه شد و به رُشـد رسید و به تمامی آن عزیزان چه بدرودِ دُنیا گفته باشند و چه در قیـدِ حیات به سر برند، سلامی دوباره نمود؛ چراکه خداوند سلام را بسیار دوست می دارد.. . و السلام.
موفق و سربلند باشید
نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ تابستان 1399
به نام خدا
ای نیمـه خورده چــایِ زمستـانی
حُکم حُکمِ توست هر آنچه می رانی
تشنـه به پرگار تو طواف می کند
خستــه را طعـم تو روبراه می کنــد
شیشـه از هُـرمِ نفـس تو بخار را
پوششی بر مَنظــر اشتبـاه می کنــد
ای انسان!
به میزان سهم اندکی که از زیستن عاید تو می شود، گاهی به ترمیم دیواره های فروریخته ی جان شتاب. درنگ جایز نیست که هر چقدر دامنۀ تخریب فراتر رود، پرداختن آن دشوار گردد. زنهار که تاوان آجر های کج را بنا بازپس خواهد داد. جسم را ز خاک، این مدفَنِ دنیوی، مفری نیست مگر بتوان در این وقت تنگ ریشه دوانی های زایدِ بستَرِ روح را به خنجر ادب تراشیده و به موجب ثمراتِ این تجدید بنا درخشیده باشید. به گواه پشت بامها، ادب همان مرواریدِ نابی که در آن ارتفاع به پیشگاه پروردگار ارائه می دارید به میزانِ آجر های چیده، و عرق های ریخته دستتان را خواهد گرفت. و به عنوان سهمی از پهنۀ آسمان بر این سطوحِ همیشه در معرضِ نور و باران، خواهید درخشید. هر آنکس که پیمانِ قبل از این چیدمان را به یاد آرد سر به کوی خطا نگذارده، به دُرستی و بر اساس بی نقص ترین نقشه ها پیش خواهد رفت و چه بسا سر بر سقف آسمان خواهد ساییـد.
در تصورِ تو..
هرآنچه در شکل گیریِ تصویرِ حقیقی از ماهیت یزدان بکار آید، تعاریف آدمیت را در اُقبـا تکمیل تر سازد، چراکه انسان با وجودِ لباس سنگین جسم هیچگاه، توانایی مقاومت در برابر حقیقت وی را نخواهد داشت و اگر با واقعیتِ او در ابعادِ دنیایی مواجه شود، بعید نباشد که قالب تهی کرده از کف برود. او عیناً این نقص را در شناخت خویشتن تکرار می کند و همین امر باعث شده تا ملتفتِ ارزش حقیقی خود نگردیده، مدام غفلت کند.
پس مرتبۀ دوم پس از احراز آدمیت، اقرار به بی مرتبگی در مواجهه با مرتبۀ اوست. این بلندترین ساختمانِ مُمکن، محکم و مانا. سوگند به بی مقداریِ ذره ای شهره به شعور و در ادامه اینکه از دریافتِ بی وقفۀ وی لبالب گردد و اینهمه تنها مقدمه ایست بر آن شکوه شرفیابی که اذن و اجازتی خواهد به میزان خلوص آدمی. هرچقدر در ساختمان و ترمیم جان خویش کوشیده باشد، هم اکنون به کارَش آید و در آن سرای که بذل محبت ابدی رایگان است و بر انسان مرارت کشیده و اکنون رسیده چشیدنیست، دستی می باید داشت ستاننده و سزاوار که بر سفرۀ پروراننده چونان دراز شود که از حیث شایستگی قلم نگردد و عاقبت کار وی به خورِش انجامد. وگرنه چه سود از این دیگ جوشانِ دنیایی که عمری را در آن استخوان ها سوزاندیم بهر اندکی آدمیّت و مهرورزی، با این انتظار که از آن بوی پُختگی و نوای شعر برآید، نه تعفّنی که صرفاً مردارها از خود صادر می کند. این شُـد که هر چه کمتر در این وادی به کامیابی رسیده ایم.
چه بخواهیم و چه نَـه، این رایحۀ غالب امروز است و فضا را آنچنان پر نموده که تصور آنچه پیش از اینها مرسوم بوده را مشکل می سازد، بوی ریحـان و چمن فراموشمان شده. فراموشمان شد که به جهت پیکار بر سرکار آمده ایم منتهی اگر ندانیم به پیکار با چه چیز، ممکن است جناح خویش گم نموده، گریبان هر جنبنده ای، من جمله خویشتن را گرفته بر آن صـدمه وارد آوریم. و سوالهایی که عمری از خدای در خویش پرورانده ایم را از ایشان مطالبه نماییم. چراکه با او غریبه شده ایم. او که همواره نزدیک است و چه دور می پنداریمَش.
چیست؟
که گیتی را به تخت روانی بهر حکمرانی تو بدل کرده است. می توانست اینچنین نباشد که هست. اما او خواست و شد. منظور خویش برملا نساخت تا آخر شاهنامه همچنان خوش بماند. و آدمی که سراسر کنجکاویست همواره سعی نمود تا در ذهنِ خُـدا رِخنه کند و در این میانه هربار که بازایستاد، بطریقی دیگر راه خویش گشـود و به کمتر از سعـود نیندیشید. او همین را می خواهد؛ اینکه همچو موری سِمج و جسـور از شانه های وی بالا رویم، تجسم واژه ی کنکاش بوده باشیم و جستجوگری قهار. از اینکه ارائه می داریم، اگرچه راه بجایی نمی برد، ملول نبوده باشیم و پیوسته به رازهای هستی پی بریم. اوست که در پیشبرد این کنجکاوی های زیرکانه دستی دارد و کجاوۀ پوسیدۀ آدمی را، آن بارِ کَـج را در کوره راه های جستجو پیش می برد و به منزلَش می رسانَد. ما امّا خود را در قله های کامیابی، پیروز و بلند مرتبه می پنداریم و این عین توهم است.
حال عناوین سه پاراگراف گذشته را بهم متصل می کنیم و اینگونه خواهد شد:
ای انسـان! در تصّـورِ تـو چیسـت؟
پاسخ اینکه بی ارادۀ او هیچ، همچو لوحی سپید و ننوشته، خالـــی.. .
به خلقتی بی منظور و ریشـه دچار می شویم که در برابر حرارت خورشیدِ ظهرگاهی از فرط لطافت و بی انگیزگی، جان داده خشک می شویم.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 98
به نام خدا
به نام این سِحـر جاوید، خدایی که فراسوی تاریکیست. بی او تعلق معنایی ندارد و با او تمامی تعهد های دنیایی به برگه های پارۀ دفتری هزار خوانده مانند است. چه اعتبار است به هر آنچه غیر او منعقد گردد که بی امضای وی دنیا همان تبعیدگاه نخست است تا پایان.
کُشت این خم کوچه ما را.. سالیان دراز را اندر خم آن خمیده ایم، بی شتاب و با نبضی کُنـد، آهسته تر از سوگِ عقربه ها که در پی خویش می کشانندِمان و هیچَش از این شیب قهقرایی عایدمان نیست جُـز تیرگیِ ایام و شوریدگیِ احوال.
چه مکّار است بازار مکارۀِ امروز؛ هرآنکس که توانست اندیشه را به یغما برد، بی درنگ فاتح و مستقر برجانها گردید. فاتحه ای زود هنگام بر شُکوهِ آدمیّت شاید که شبا هنگام وردی را با طول موجی مناسب بر گوشها زمزمه کنند و صبحدمان تمامی آن درختان تبر زده که ماییم بهر ساختَنِ سپر هایی انسانی تراشیده و به یکصد رنگ فریفته، تذهیب می کنند و حال، این تمامِ ماست که به اهتزاز درآمده و همچنان می آید. خونی که بر زیرِ این پرچم، سنگینی می کند از ته نشین شدَنِ انباشت حضورِ زخمـیِ من و توست.
ماییم و سینه هایی خون آلود، دَریده به قَهر و کین. دیگری دستی دارد بر شکافِ جَبین و آن یکی گرفتارِ زوبینی که از قَفا قلب او را نشانه رفته است و اینهمه را تنها نگاه نُکته بین چیدمان تواند در نظر خویش، همچو جورچین. بید های مجنونی بودیم، سر به زیر و خاکسار که تنها سودایمان، سُرودَنِ شعر فصل ها بود و خوشه چینی از آن باغ خـاوَر، که بعد از آن هُجوم شبانه، تافتۀ بلادِ باخترمان خواندَند و پرداختۀ دست ابلیس زمان. آمدیم برافروزیم و بِدان حُکمِ بَدَوی اعتراض کُنیم، انگشت اشارۀ خود را بر لبها عمود ساخته، راه دهانها یمان سَـد شده، دشنه را بر جوارحِمان سوق دادند تا بر این طَبلِ رسوایی بیش از این نواخته نگردد چراکه ارتعاش صدای ما با خود حقیقتی داشت عالم گیر و مسئله ساز، که از جـورِ زَمان بر می خاست و همین بَس که لرزه افکند بر اندامشان. آهسته و پیوسته نیستیِ هرکدام از ما، رَجی تازه تَر می شد دوباره بر تار و پودِ این پرچـمِ نیمه افراشته. رنگی دوباره می شُـدیم بر آنچه اثرَش می رفت تا در برابر آفتابِ این سرزمین، بادهای نا موافق، و صَفِ طویلِ اجنَبیان، این نبی زادگانِ دروغین و ناخوانده نیست شـود.
خوب که می نگری خواهی دید، به پای گربه ای پیر نشسته ایم که چندیست تغییرِ ذائقـه داده و مَحضِ رضای سگانِ همسایه موش می گیرد و هرآنکس که خموش تر و ساده تر، عُضـو می گیرد.
و ما همان سپر های چوبینِ تازه برداشته و تَذهیب شده به درَفش و تهذیب شده به مراقبه، خونین تر از رنگِ خون، اینبار در ردایِ عزایی بَس ستُرگ تر از سالیانِ پیشین، سر بر گریبان داشته، گوشۀ جامۀ خویش می گزیم و از اینهمه اجازَت که خرج این و آنَش نموده ایم شرمساریم و از درون اما آنچنان بجوش می آییم و دماسنج ها را به ستـوه آورده ایم. مَـردِ عمل امّا آنکه در خون خود غلطیده و ما، همچو نامه ای که به مقصد نرسیده باشد، سر به مُهر، نشکفته و حقیـر در این کارزارِ بد طینَت و ذلیل. نیم نگاهی به جایگاه بلند ایشان و نیم نگاهی به راهی که آمده ایم داریم و دِل، بدان قرص می سازیم که تقدیر ما را می سازَد.
هشیار آن که به وقت آلودَن و سُست بنیانی، رسومِ تصفیۀ نفس را پیش آورد و به مدد سطوحی که سخت شد از لگدمالیِ عمّالِ ایام، جوشَنی از چُـدن برآورد، نفوذ ناپذیر و سرسخت. با تَبرزینِ عُقولت خود به پیکار این هجمۀ نامراد و آدمکُش شتابد. چونان ضربه وارد آورد که گویی نبردآخرین است و به وقت اظهارِ پشیمانی ها اما، اولین کسی که می بخشد.
هرآنکس که فریبِ یال و کوپالِ لشکر اهریمنان را خورده سپر اندازد، به گواه دهه هایی که گذشت و هرگز نمُرد، به بلای پیاپِی گرفتار شود. مگر آنکه همتی دوباره در خویشتنِ خویش فراهم آورده، شَمشیر بر زمینِ داغ از بدنها کوبیده، برخیزَد که راه و رسم ترمیم جان و در پی آن نجات جانها، همین باشد که نوشته ام. اینکه از تکرارها نحراسی و به لطف لایزالِ یزدان ایمان داشته، سپس پیش رَوی که رهایی، تنها بدینسان نزدیک است و جُـز پیمایشِ راه معنویت و دانستن آدابِ پیکار نیست. باشد تا دین و *حماقت را، این ابزار برّان و کارآمد را از دست رقیب بزُداییم و همان آخرتی که عمری همچون ساحره ها نویدگرش بودند، پیچیده در حلۀ گلواژه ها بر آنها هدیه کنیم. هر گل نشانی دارد از آذرخش خشم خدا، که بر بازندۀ این پیکار فرود آید و جز خاکستر و خاکساری بر پیشگاهش چیزی باقی نگذارد که باقیِ مُطلق هموست.
در این روز سخت، جماعت خسته از خدای چه خواهد؟ اینکه به جنگ و عداوَت پایان دهد، به هر آنچه عامل ویرانیِ کاشانه، نشانِ درد و ویرانگرِ باور مردمان است هَم. او دنیا را با تمامی ستمهایی که در آن رایج است پَرورید و ابواب استمداد خویش را بر آن چنان بست که به هزاران شیون آدمی گشوده نگردد مگر در روز موعود. اما می بایست بر این آزمون سخت چیره شد، زود به قضاوت ننشست تا شکوه و عظمت او را در این سکوت بلند دریافت. می باید در میان چرخ دنده های خرد کنندۀ دنیا و همچنان به پای این سرزمینِ هزار پاره و ریش ماند. زیر و زبر شد، شکست و بارها بَنـد خورد تا بر اسرارِ این چرخ گردون دستی رسانیم. چه بسا آنروز خدای نیز در عایداتِ روز رهایی با ما شریک خواهد بود و دلیلی خواهد شد بر تحقُقِ دعایی که در دل ها می جوشید و دهان، یارایِ راندَنِ آن بر زبان را نداشت چون برادر مرگ را با خود می کشاندیم و دستش رها نمی نمودیم.
اوست که جناحین را پیش آورده که در این کشاکش دَهـر، این کورۀ سوزانِ آدمسازی و آدمسوزی، در این وادیِ سرگردانی و هفت رنگ، تو را و غایت تو را بیرون کشیده و به بعنوان نمونۀ آدمیت اعتلا بخشد. آنچه قابل معرفیست و اهتزازِ دستانِ آدمی را در پی داشته باشد، در این مقال نگنجد و نیازمند محفِلیست که تعریف آدمی، این موجود به شدّت کمیاب گشته در آن ممکن بوده باشد. جایی ورای این دنیای دون، که آب و رنگی دگر داشته و انسان در آن از اسارَتِ این و آن رهیده باشد و بر لب چشمه سارِ به یغما رفته اش باز رسیده و در کنار آهوانِ رمیده ی آن باغِ آسمانی قرار یافته و دیده بر آن حقیقتِ غایی گشوده باشَـد.
چراغها در وادیِ پیکار هرگز خاموش نگردند مگر اینکه دیدۀ بیننده را آنچنان به پردۀ خطا و گرفتاری های معمول بپوشانَند که وی یارای مشاهده از کف داده، مبهوتِ طریقَتِ طرارانِ چیره دست زمانه گشته، سر به کوی غیر گذارده و حیران گردد. حالْ، اندیشه اولین پوششِ عُریان و در تیر رَسِ تیـر های آخته را باید چاره ای نمود؛ تا چُنین سهل و آسان به چنگِ شکارچیانِ ذهن در نیامده و همچنان در اختیـار مانَد. توصیه ی اکید اینکه همواره تحلیلگر قهار رسومِ زمانۀ خویش باقی بمانیم و اسیر خدعه های از پیش تراشیده و پرداخته به لعاب غَرض ها نگردیم و ابوابِ نُکته سَنجی و اعتراض را همواره گشوده داریم و عقولت را در فَراز، بایسته دانیم.
گاه پیش آمده که ناکسانِ درباری، ناپرهیزی کنند. برای دقایقی هم که شُده دست از عشرتکده ها کشیده، به پوشش آنچه مقدسَش می دانید و البته موافق کلامِ خداست درآمده، به موازاتِ پریشان احوالی شما نُطقی فراهم آورده و در فضایی مناسب و مناسِبَتی، قطره اشکی نیز از شما دوشیده و به همین آسانی قُوّتِ عقلتِان زایل نموده، سپس آن را دُزدیده و طریقِ تصاحبِ دلهایی که حال به ترفندی چَند آماده اش ساخته، مقاصد خویش را پیش می گیرد. چه دستآویزی بالاتر از آدمی، که هر یک از آنها حکم مبلّغِ مَسخ شده ای را دارند و مقرر گشته تا به رایگان افکار ایشان را توسعه بخشند.
در آن احوالِ سردرگُم، شما از اینکه چه پیش آمده و خواهد آمد هیچ نمی دانید و در اکثر موارد، خوابزَده و مَدهوش به نکته ها گـوش می کنید و در ادامه فیتیلۀ ذهن خود را خاموش می کنید. چشم ها فروبسته ذکر می گویید واستماع خاطابه ها را فریضه دانسته، ثوابَش می دانید. چه صلوات ها که بدرقۀ سَبیلِ گویندگانی اینچنینی نمی دارید و با تایید نابجای خویش، سِبیلشان چَرب نمی کُنید. دست آخـِر هم خود را، با تمام جزئیاتِ وجودیتان عرضه می دارید، غاِفل از آنکه نقاطی چند را هرگز نمی بایست ارائه داشت؛ و چه بسا یکی از مهمترینِ آنها "عقل" شما بوده باشد.
موفق باشید.
#ضرورت_تفکر شماراست از برای بهتر زیستن و آبادانیِ آنچه با اجازَتِ خویش بر اجنَبیان، ویرانه اش داشته اید.
* حماقت=سیاست
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستانِ 98
به نام خدا
خاک می روبم از این کهنه سرای، آن تالار بلند و مخروب، جایی که رونق ایام را در بطن خویش مدفون دارد و خود اما سنگین و با وقار همچو معبد پانتئون هنوز هم پابرجا، بر جای خویش و در خیال من استوار، این قدیمیِ دوست داشتنی و آن بنای تا ابد جاوید. می خرامم؛ به زیر می کشم تارها را از عنکبوت، پرده ها را از طاق، حیاط را از خاک و مراتب حیات را از ممات. باز می یابم خویش را، ایستاده بر نقطۀ شروع و نظاره گـَر. سرخـورده از منطق نقطۀ نُخست، که تورا بر ابتدای مسیر می خواهد هربار و هرچند آهنگ پیشروی داشته باشی به آنجا بازَت می گرداند. موسیقی گنگی از راهرو برون می تراود؛ دستانی از میان تورهای آویخته مرا به سمت خویش فرا می خواند به وادیِ وداع شاید. آثاری از جشنی کهنه همچو روبانهای رنگارنگ احاطه ام می کنند و آرام همچو گردی که پراکنده است بر لباسم می نشینَند. درنگ می کنم. چشمها را، آن چشمه های جاری بر اتاق را فرو می بندم تبسم می کنم و لحظه ای بعد، تخیـُل جان می گیرد.
تصویرها اینگونه تداعی می شوند، تُنالیتۀ خاکستریِ ذهن بیکباره رنگ روبانها را به خود می گیرد و فضا به رسم گذشته و با همان کیفیّت جان می گیرد. پنجره ها باز می شوند و شبی که به درازا انجامیده از آنسویَش هجوم می آورد. کبوترها از بالکُنِ طبقۀ دوم پر گشوده، لحظه ای بعد بر لب حوضِ مرمر فرود می آیند. این خصلتِ شب است شاید که فراغِ بال را از موجودات بزدایَد و در ازایِ آن، ترس را که هدیۀ تاریکیست بر جُنبندگان، در قلب آنان استقرار بخشیده، پای فرارِشان سُست کند. من نیز بمانند آنان و درگیرِ همان هَوا، از این آزادیِ مشکوک ترسیده بر جای خویش نشسته میخکوب شده بودم و در شبی تابستانی، بمانند آنان بر خـود می لرزیدم.
هنوز برخی از شمع های معلق در آب روشن بودند و نـورِ حقیری از آنها به چشم می رسید. مجلس برقرار اما خالی از لوثِ وجود آدمها. سازها ی کوبه ای می کوفتند و اگانون همچنان بی وقفه می نواخت. از لابلای شمشادها صدای خنـده به گوش می رسید و گیلاسهایی که بر هم می خوردند. هر لحظه بر صدای مُشمئز کنندۀ فروبردنِ نوشیدنی ها از هر کُجـا فُـزون می شد.
بادبادک های معّلق، بر خلاف جهت جاذبه به زیر می آمدند سرنگون؛ و لشکری از ریسه ها که آنها را مشایعت می کردند. ولوله ای برپابود، رقص ظروف در بی وزنیِ تمام عیار و بر شانۀ گارسونها برۀ بریانی که فریاد می کشید و دُم می جنباند. سوی چراغ ها رفته رفته کم و کمتر می شد. در همین اثنا پای خویش را بر دسته ای در هم پیچیده از روبانهای رنگی گرفتار یافتم که بلندایِ ردایَم را پیموده، همین که به گردنم می رسند برهم تابیده گره در گره، مُحکم می شوند عرصه را چنان تنگ می نمایند، تو گویی نیت آن دارند که امانم نداده، حلق آویزم نمایند. به زحمت یکی از دو دستم را آزاد می کنم و بر آن توده ای که می رفت بر من چیـره شود، چنگ می زنم. تنالیته های خاکستری باز می آیند و اوضاع را به تاریکیِ مُطلق می کشانند. مزۀ تلخی را در گلویِ خود احساس می کنم. با صدای ترکیدَنِ یکی از لامپهای رنگین، به خود می آیَم که دست بر گریبان خود داشته، نشسته ام و لحظه ای بعد، از آن بَزمِ مُهاجِم، روبانها و ریسه ها، ظرفهای پرنده و آن برۀ بی نـوا دیگر خبری نیست.
به دنبالِ آیینه در جستجـو از این اتاق بر اتاقی دیگر آواره ام، بلکه وجودَش وصف حالِ این آشفته بازاری باشد و تصویرِ درستی از من ارائه گرداند. خبری دهد از رنگ رخِ به یغما رفته ام. لحظه ای بعد می یابم او را، بدان خیره می شوم. هیچ نمی یابم! ؛ دریغ از اثری از خود و خویش که گویای حضورَم در آنجا باشد. اما به واقع من هنوز آنجایَم در آن خانه که توانسته بود روح مرا با خود گره بزند حضور دارم و خود شاهدی مسلم بر این ادعا می بودَم. آنجا که قرعۀ مبارکی از لبۀ امنِ دنیا بود. و کودکی که من بودَم می پنداشت، مرکز دنیا همانجاست. جایی که هنوز مکان خواب ها و کابوسهاست، منظره ای که تا هنوز از آنجا و تا افق زندگی کشیدگی دارد همچو سایۀ عصرگاه.
اینک دستگاهِ هولوگرام را خاموش می کنم و در پی آن تمامی مناظری که پیش از این با کوشش بسیار، از آن مدل سازیِ سه بعدی داشته ام نا پدید می شود. با خود گفتم این لحظه ایست که مرز بین توهم و واقعیت فرو می ریزد. سال 1412 خورشیدیست و من در منزل خود، در سن 53 سالگی سرانجام موفق شده بودم اولین نسخه از مکانهای به یادماندنی ذهنی خود را پس از مدل سازیِ حجمی، بارگذاری کنم. مقولۀ بادبادکهای واژگون در عمل ایدۀ جالبی از آب در نیامده بود و فضا را بیشتر به سمت سورئالیسم سوق می داد. وَهمِ موهومی داشت که در توصیف آن بسیار اِغراق شـده بود. یک نوع گرایش ماورای واقعیت بنحوی آزار دهنده در جریان بود که تداوم آن می توانست سناریو را در لحظۀ تجربۀ آن هراس انگیز نماید و از خط داستانیِ مورد نظر من دور سـازد و تجربه را از حالت بازدید گونه اش خارج سازد. می بایست فضا را در حد سفری خیالی و شهودی تلطیف می کردم و عناصر فرا واقعی آن را حتی الامکان در اقلیت نگاه می داشتم، آنچنان که تجربه ای خوشایند و بی گلایه را در پی داشته باشـد.
از این رو مکانِ موتور های دمنده را که جمعاً 28 دِرونِ مُعلق بودند را تغییر داده و برخی از آنها را حذف نمودم. این موتور ها قابلیت آن را داشتند که نسبت به تغییر مکان ناظر، تغییر جهت داده و حرکت اجسامی را که در نزدیکی او اتفاق می افتد را مدیریت کنند و در نتیجه، عواملی همچون اثرات برخورد، تولیدِ بـو و جابجایی هوای ناشی از حرکت را بر اندام و حواسِ وی ترتیب دهند. تعدادی از بالشتکهای هوای موجود در لباسم را نیز از کار انداخته و با این حساب اثرات ضربه و گرفتاری را بر اندام خود کمتر نمودم.
می مانَـد 128 پرتو افکنِ سَقفی و زمینی که بصورت 360 درجه به گرداگردِ اتاق استقرار یافته اند. هر یک بصورت متناظر دیگری را پوشش می دهد و از برخوردِ چندین پرتو در یک نقطۀ مشخص، نقطه ای رنگین حاصل می شود با قابلیت انعطافِ مکانی و رنگی. مجموع این نقاطِ بسیار کوچک و در حقیقت وظیفۀ آنها، ایجاد شمایۀ کلیِ هولوگرافیک به صورت سه بُعدیست بنحوی که تصاویرِ حاصله برای شخص بیننده زِنده، در جریان و باورپذیر باشد. سیستم باید بتواند با حرکات سر و چشم وی خود را تطبیق داده و با جابجاییِ فیزیکی او، معادل همین جابجایی را در فضای مدل سازی شده پدید آورد و اینهمه برای یک تجربۀ بی نقص در محیطی فرا واقعی کافیست. با این حساب تمامی دنیا را می توان در همین اتاق و بدون دردسری خاص خلاصه نمود.
نزدیک به پنج ماه قبل، کشور چین بعنوان ابر قدرت بلامنازع جهان حال حاضر معرفی شد. در پی این اتفاق و بالا رفتن 30 درصدی تقاضای توریست های مجازی بمنظور بازدید از اماکن دیدنی این کشور، آفـرِ خوبی نیز بر روی تولیدات هولوگرامیک این کشور قرار گرفت و این خود می توانست انقلابی در صنعت توریسم این کشور ایجاد کند. اما لازمۀ تحقق آن که پیاده روی های بلند مدت را در این وادی ممکن می سازد، خرید نقالۀ انسانیست که قادر باشد حرکات رو به جلو را در فضایی کمتر از یک متر مربع خلاصه کند و امکان تغییر جهت نیز در سطح مدّور آن فراهم باشد. باید در لیست عریض و طویلِ مُتقاضیان، جایی برای خود می گشودم پس با مرارت بسیار چنان کردم.
حال این محصول، برایم ارسال شـده و هم اکنون مشغول آخرین مراحل نصب و راه اندازی آن هستم. خوب می دانم سفری که با هیدروجت ها می بایست نیم ساعتی به طول انجامد اینک در کسری از ثانیه قابل انجام خواهد بود و من اما در این تفکر که چقدر این دنیای فراخ می تواند در طی این فرایندِ دست ساخته، کوچک شود و در پی آن، ما آدمها هر بار محصورتر در این اتاقهای تو در تو. خوب می دانم که در قرن آینده انسان سفر کهکشانی و زیر اتمیِ خود را به بزرگی پهنۀ گیتی و به کوچکترین منافذ هستی آغاز خواهد نمود و مهمترین سوال اما هنوز پابرجاست. اینکه در انسانیت خود چقدر پیشرفت داشته ایم و با انسانِ (مدلسازی نشده) که ماییم چه کرده ایم.
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 98