ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آموزشگــاهِ بهشــت.. .

به نام خدا

عده ای را در نظر آورید که صرف نظر از هدفی که دنبال می کنند، نسبت به اثبات پرهیزگاری و معنویّت خویش بر سایرین اصرار زیادی دارند و روشهایی در همین باب را نیز به شما پیشنهاد می نمایند.. جهان از دیدگاه این جماعت، به آموزشگاه بهشت می ماند و می پندارند گذرگاه باریکِ انسانیت تا نهایت و کمال وی ، در گرو سبک هدایت و کیاست و سیاستِ کارآمد آنان می باشد و به حکم انتسابی که آسمانی و دیرینه اش می دانند، خود را تنها کلید دارانِ مسلک خودساخته شان می دانند بی آنکه ابواب کنکاش بر اصل و نسب این مقوله را، بر احدالناسی گشوده باشند. چه چیز از این سـو، انسانی که زادۀ آزادیست را مقیّد به قبول نسخه هایی به ظاهر تضمینی می نماید که از هر یک به طریقی صدای موهوم زنجیر به گوش می رسد.. آیا این اتفاق به منزلۀ پایان خردورزیِ انسان در انتخاب مراتب معنوی وی خواهد بود و او آنقدر در کسب تقدیر خود از این حیث ناتوان است که برای بازشناسی جایگاه خود و حتی خدا، هم نوع خویش را تا بدین حد واسطه قرار دهد که بجای او و به همان میزان، در ترسیم روش ها دخیل بوده باشد..

چه بسا تعریف آنها از دنیا، گردابی باشد فروبرنده و سرسخت که سراسر سردرگمی و گمگشتگی با خود به ارمغان می آورد.. و در مقابل، فنونِ رهایی از این مخمصه تنها به ید توانای همین جماعتِ راهبَر میسر باشد. پیشنهادات در این زمینه حاکی از آن است که برای دستیابیِ حداکثری به حظّ معنوی می بایست چشمها را فروبست و دل قوی داشت، چراکه می گویند چراغ هدایتی که آنان پیش آورده اند خاموشی نگیرد و جُز طریق صحیح نپیماید و لسان دارنده اش جز سخن صاف و درست نگـوید.. و بدینسان انسان، دومین دریچه را پس از خردورزیِ خویش، که همانا بینایی و بصیرت او باشد را در کمال احترام و در نهایت خلوص قلبی که می پندارد دارد، فرو می بندد و تسلیم راهنمایانِ به اثبات نرسیدۀ خویش می نماید. می ماند آن عامل سوم، که قوۀ سخنوریست که اولین و بهترین طریقِ ایجاد ارتباط دو سویه است شاید و انتظاری که از این قریحۀ قهار می رود آن است که در موقعیت صحیح خویش که همانا مواجهه انسان با خدای خویش است به کار آید، تا به احوالاتِ خوش احتمالی میان آن دو، دامن بزند.

اما از جایی که عملگرهای هوشمندِ این جماعت، به هر گونه عوامل میان بُرنده حساس بوده و آن را مُخلِ طریقت مَنفعت طلبانۀ خویش می داند، آن را نیز ابزار قرار داده و ضمن کوفتَنِ مُهر خویش بر آن، مُهر دیگری نیز  تحت عنوان سکوت، بر لبهای مستمعین قرار داده و نا گفته پیداست که هرگونه سُخنی که مرافِق و موافق آمال آن مدینه فاضله که پیش از آن، بدست پر خاصیت خویش ترسیم نموده اند را روا ندانسته و چه بسا جامۀ مُعاند نیز بر وی بپوشانند تا هر چه بهتر و در اسرع وقت از مضرّاتِ حضور وی رهایی یابند.. که هر ذهنِ روشَنی، به چراغی روشن مانند است که قادر است روشنای محفل این دوستان را به سمت و سویی دیگر متمایل سازد که جزءِ آفاتِ شناخته شده در این باب تلقی می گردد و راهکار آن خاموشیست.. در قاموس آنان مُعاند از هر قِسمی که باشد، در جایگاه مخالفت با فرامین الهیست و مستوجب عقوبتیست که نشانه های آن در همین دنیا و بدست آنان پدیدار خواهد شد. و به اعتقاد آنها هر گونه تادیب که در انتخابِ نوع آن، جماعتی دخیل بوده باشند ثوابیست که اول شامل حال گناهکار شده و نام آن زلالی و بخشودگیست و سپس به سایر مطلعین خواهد رسید.. پیشنهاد دوستان این است که قبل از انتخاب سنگ ابتدا نیّت کنید.

از کف دادن همین سه (خردورزی- سخنوری و بینایی) ما را بس، که در جامۀ انسان دست آموزِ مقیّد به سرنوشت خویش در آییم و اندکی نیاندیشیم که تعامُلِ  چه مجموعه عواملی توانسته اند افق پیش روی ما را تا بدین حد سخت و دست نیافتنی نمایند. و به تبع آن از خود نخواهیم پرسید که چرا  دست یافتن به رضای پروردگار اینقدر دشوار است و صعب؟ و چرا در گروی رضا و عدم رضایت بندگان برگزیدۀ اوست که اصل برگزیدگی این دوستان نیز در جای خود، جای بسی مجادله و مباحثه دارد. و جواب را  اما، می توان در میان همین حاتم بخشی هایی جُست که سابقِ بر این، از وجود خویش ارزانی داشته ایم و تمام حواس را نیز به پیوست، بعنوان گارانتیِ آن. مجالی که یکی پس از دیگری خرج سایرینش نمودیم که بجایمان اندیشه کنند، بلکه این مقولۀ دشوار را به درایتی که از آن دم می زنند و  به روشهای قاطع و برّان خویش آسان کنند و اندکی حواس پرّان ما را به اعجاز سُخنِ خود جمع کنند. اجازه دادیم تا بر آن گوهر خالص و بی ریا (دین) آنچنان انشعاباتی بیافرینند که حتی خود، برای بازیافتن طریق نخست آن سردرگم گردند، و مدام کلید ها را تعویض کنند تا اینکه احتمال کامیابی ها اینچنین مختصر گردد.

اما اگر این همه ابزارِ گران، که در بند بند وجود ما برای بازشناسی طریق دوست نهاده شده را، در جهت صحیح خویش معطوفش می ساختیم و به حیلت چرب زبانی های مُغرضانه، به این آنَش واگذار نمی نمودیم، ما را در آن دستگاهِ عظیم اعتباری بود شاید به میزان قـد و قوارۀ خود و به اندازۀ لباسی که ازبرای حضورمان در آن میعادگاهِ نور، به دستان هنرمند خویش دوخته ایم.. که هر چند مسیرِ دوخت آن، بارها به خطا رفته باشد و به رفویی دوباره ترمیم گشته باشد، لا اقل مطمئن بودیم که هر چه باشد، حاصل تلاش خود ماست.. خیاط هر چه ناشی بوده باشد، این اوست که بهترین خریداران است و در این فروشگاهِ هستی، واسطه معنایی ندارد .. او در هنگام ارزیابیِ آنچه که پیش آورده ایم، به هیچ کجا جز چشمان حقیقت جوی ما نظر نخواهد داشت و اینهمه بهر آزمون است تنها میان ما و او..  نه میان ما، (آنان) و او..

باشد تا روزی، از هر آنچه غیر اوست و در پوششِ مُدعیان دوستی با او حذر کنیم. تا هر چه بیشتر به درجات خلوص خود بیافزاییم و درجاتِ ذوبمان را در وی بدین وسیله کاهش دهیم... او مشتاق است تا ما را در حد اکثر خویشمان بازستاند و به انسانهای نصفه و نیمه و عاریتی، که سرنوشت و اراده شان را در طَبق های زرین به هم نوع خود اعطاء می کنند اعتقادی ندارد.. بیاییم و تحت تاثیر شورآفرینیِ تمرین شدۀ سخنورانِ قهارِ زمانه قرار نگرفته و با دید نقادانه تری به پیرامون خود بنگریم وگرنه زمانه، ما را به نقطه ای خواهد رسانید که به تعبیر فریدون، چیزی جز خودفروشیِ مَغزی نیست شاید...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 96

بر فراز و نَشیبِ کـوه زندگی، همراه با (مـُرادعلــی مُـرادی)

بنـام خـدا

تنها سیزده سال داشت، اما نماز اول وقتَش هیچگاه ترک نمی گشت؛ فرزند خلف یکی از طاقه فروشان مُنصف در بازارچۀ مدرّس، چند کوچه مانده به حرم رضا (ع). پدربزرگِ مادری او یکی از خادمین پاکباختۀ حرم و سرجمع که بنگری، بسیار مومن بودند این خانوادۀ کوچک.. . او بود و تنها خواهر کوچکش.. پدر و مادری به گرد آندو و همه در خانه ای نه چندان بزرگ امّا با صفا جای داشتند. خانه پر بود از عطر قرآنی که در دستها بود بجای طاقچۀ خانه.. و سلام و صلوات بر من که گهگاه میهمان خانۀ او می شدم.. . و خدا، حافِظی در پی آن..

و مادرش که ریز نقش بود و خوش زبان.. مهربانی که پیشۀ رایجِ مادران است در وی بسیار جلوه می نمود.. هر جمله که او می گفت به وضوح می توانستی وصف محسّناتِ کرد و کارِ مُراد، پسرش را در آن بیابی که الحق همه قابل بودند به بیان؛ و چه کسی بهتر از مادر، که حقیقت او را از استتار این نهان خانۀ دور برون کشد و خالصانه بر طبق ها نهد و چه کسی بهتر از من برای شنیدن، که بهترین دوست او بودم به گفتۀ خودش.. .

مرادعلی قاریِ قابلی بود برای خودش و دارای صوتی ملیح و منحصر به فرد، که کمتر در آن صنعت تقلید یافت می شد و در آن دوران که وصف و حالش را نقل می نمایم شاید همردیف بود با جواد فروغی ها و امثالهم.. اما همچنان سیـرِ گمنامی خود را می پیمود.. والدینش اینچنین خواسته بودند شاید.. آنها به تلاوت و حلاوت وی در آن حالاتِ خوب،  تنها به عایدات معنوی که بر فرزندشان پدیدار می گشت بسنده نموده و کمتر او را برای رونق محافل مذهبی و خوشایند انظارش می فرستادند.. آنهم بر جماعتی که تشخیص اهل ثواب و کبابش از چهره ها بسی دشوار می نمود. چیزهایی بود که آنان ترجیح می دادند بدون دریافت احسنت دیگران آنرا دریافت دارند.. . گویی وجود چنان فرزندی خود معامله ای دیگر است با خدا..  با این حال اموری همانند تک خوانی، تواشیح و قرآن صبحگاهی و گاهاً تاترِ مدرسه ای، جزء مواردی بود که او با سلیقۀ شخصی خویش برگزیده بود و در هر یک بنحوی درخشان.

فاصله گرچه بیداد می نمود در آن طبقاتی که می گفتند هست، اما نبود هیچگاه میان ما.. پای گوهری در میان بود بنام دوستی که سقفی برای قیمت و عیارِ آن نمی شناختیم و هر روز که می گذشت بر تلائلوی این گوهر دوستی فزون می گشت.. همین تیم دو نفره، نیمی از مدرسه را حریف بود بیاد دارم که سخت پشتیبان و نگاهبان احوالِ یکدیگر بودیم.. گاه پیش می آمد که دیگر شاگردان دوره اش کنند و او را بخاطر تشابه اسمی که با برخی از شخصیتهای سریالهای آن دوران می داشت، دَستش بیاندازند.. الفاظی را بیاد می آورم اینچنین: مُراد بیک، مُراد بَرقی، داش مُراد و الی آخر و از این اباطیل.. که اگر در مرحلۀ مزه پرانی متوقف می شد، شاید می شد به ارائۀ پوسخندی و یا لبخندی از کنارش گذشت اما شده بود کار هر روزه شان و آوازۀ این آزارها به منزل نیز درز می نمود.. او شکایتی نداشت، می گفت بگذار دلشان خوش باشد شاید دلخوشی مناسبتری ندارند.. اما من که از درجه جوش پایینتری نسبت به او برخوردار بودم، نظرم جز این بود و پیرو نظریۀ نه چندان موثرِ برخوردِ مُستقیم بودم که هر بار او مانع می شد..

امّا یکی دو مرتبه هم در نبود وی سر یکی دو تن از سرانِ استهزاء را به طاق کوبیده بودم که آنها نیز متقابلاً بنده را از فیوضاتِ ضرب دست خویش بی نصیب نمی گذاشتند غائله ای سبک سرانه، که هر بار با سوتِ مُمتد ناظم مدرسه خاتمه می یافت و در آن اثنا بود که چیزهای گُنگی را می شنیدم که او مدام و بدون آنکه نفسی بگیرد، درون میکروفونِ مدرسه به پرخاش می گفت و در میانِ آنهمه، نام خانوادگی من بیشتر از سایر کلمات قابل تشخیص بود.. . و مدتی بعد همه پشت درب دفتر صف می کشیدیم همچو قطاری بلند و کشیده و در نهایتِ رعایت ترتیب قـد.. همچون گله ای چموش که رام ساربانِ شلاق به دست خود شده باشد.. .

بُگذریم .. به سال دوم راهنمایی رسیده بودیم که از همان ابتدا پس از چند نوبت رفت و آمدِ مادر مرادعلی به مدرسه، مُطّلع شدیم که بله..، بر حسب ضرورتی  نام وی اندکی کوتاهتر شده و اهل خانه اینطور کوتاه آمده بودند که از مرادعلی برسند به نام مبارک علی که البته علی هم کم نامی نبود برای خودش.. لااقل آنقدر علی در مدرسه داشتیم که بخودی خود مسئله از بنیان حل شود.. . و همینطور هم شد.

ماجرای دیگر اینکه مُراد یا بهتر بگویم علی، همیشه عادت داشت به پُرسش های بسیار.. که میزان این پرسشها بسته با چالش بر انگیز بودن یا نبودن موضوع مورد بحثِ آقا در زنگ علوم، زیاد و یا کم می شد و آنروز از آن روزها بود که پرسشها سیرالعبادِ الی المعاد به خود گرفته و سر به فزونی گذارده بودند.. چشمتان را درد نیاورم که کار، دیگر از سَر گذشته بود.. او می پرسید و معلم پاسخ می داد و به جایی رسیده بودیم که آقا می بایست پیشبرد علوم جاریه را متوقف نموده و بصورتی کاملاً اختصاصی و جان فرسا پاسخگوی سوالات نا متناهی آقای علی را می داد .. و دست آخر کار به جایی که نباید سر انجامید و علیِ ما، پاسخ تفحّص مجدانه و کوشش بی وقفۀ خود را در زمینۀ اندوختن علم، بنا به رهنمون بی دریغ اوستادَش به گوشۀ کلاس می گرفت.. و با عنوان ایجاد مزاحمت در امر مهم تدریس، راهی آن کُنجِ دنجِ دوست داشتنی می گشت و جالب اینجا که من نیز بدنبال وی راهی می شدم و در پاسخ به سوال آقا که " تو کجا بچه؟!" گفته بودم: " آقا تخته از اینجا بهتر دیده می شود.." و او که دیگر حوصله کل کل با این جماعَتِ عجیب را نداشت به ادامه مباحث ضروری تر پرداخته بود.. ما نیز لبخند زنان و شادمانه، در حالی که روی زمین چمباتمه زده بودیم و دفتر ها به پیش رو می داشتیم از ثمرات این تدریس بهره می بردیم و در ادامه علی می پرسید آقا؟ .... .. . و اینبار حیاط مدرسه!

خیابان شهید دکتر بهشتی بواسطۀ اینکه مَسکنِ اطباء مُختلفی را در خود داشت و از طرفی به کوهسنگیِ معروف ختم می شد، محله ای آرام و معقول بود برای خودش.. سخت می شد در آن کودکانی را یافت که برای بازیهایشان خیابان را قُرق کنند و هیاهو و سر و صـدا به راه بیاندازند.. انگار که در آنها اصلاً تَبی بنام فوتبال وجود نداشت.. بهمین خاطر، پاره ای از اوقات آنها می دیدی که سوار بر دوچرخه های کورسی و لوکسِ خود مسیر خانه تا استخر و تالار مرکزی کوهسنگی را پیموده، به دور آن چرخی زده، بستنی سنتی و یا قیفی نوش جان کرده، نهایتاً دارتی می پراندند و در کمال صحت عملکرد و ادب باز می گردند و باز همان سکوت برقرار می شد که پیش از آن حکمفرما بود.. . این محله ای بود که خانه ما در آن واقع شده بود.. و برای منِ بازیگوش که یگانه فرزند ذکور خانواده کم جمعیتمان بودم و دیگر وجب به وجب آن خانه درندشت را حفظ شده بودم و از اینکه صبح و شام در استخر خانه به تنهایی آبتنی کنم کسل کننده می نمود، و آن اندازه ها اندکی برایم تنگ می آمد..  

از همین رو پیش می آمد که به مجرّد فراغت از درس و مشق روزانه، به کسب اجازه ای نه چندان آسان، شال و کلاه نمایم و با دوچرخه ای که داشتم مسیر خانۀ علی را در پیش گیرم.. و اما محله او در حد کمال از هیاهو و سر و صدای لازم و تب فوتبال خاموش ناشدنی برخوردار بود و البته با چاشنیِ خشونت و همینطور ارق محدوده، که تقریباً تمامی ساکنین آن منطقه را در بر می گرفت.. تا جایی که بی دلیل و علت خاصی، صرفاً بخاطر پوششی متمایز که می داشتم و ظاهر غلط انداز دوچرخه ام که از بد روزگار دنده ای هم بود و آرزوی آنان شاید، دوره ام کرده به پیش آمده بودند و در آن کمترین آسیب، بادِ دوچرخه ام را تا مُنتها خالی کرده و گریخته بودند و حتی بدنبال آن تهدیدی که اگر شکایتی کنی فلان سلّاخِ بنام، برادر مان است و فلان و بیسار .. . یقیناً جا و مجالِ شکوه گذاری نبود و صلاح را بر این می دانستم که پای پیاده و یدک کشان و خرّم، به ادامه مسیر بپردازم بی آنکه بخواهم اندکی از دلیل حرکاتشان را جویا شوم..

خلاصه چنین جای مخوفی بود برای خودش.. اما علی و خانواده اش که به خوش نامی و درستکاری شهره بودند بی آنکه مشکلی با چنین مقولاتی داشته باشند گذران امور می کردند و راضی به رضای پروردگار.. حتی او در میان این آشِ شله قلمکار همبازیان به قاعده ای برای خود دست و پا کرده بود که در اخلاقیات، قابل قبول می نمودند و ادب و عرق توامان از سر و رویشان می بارید.. لا اقل فحشهایی که استعمال می نمودند، اندکی رقیقتر بود از افاضاتِ سایر ادبای شهرۀ آن حوالی و برای هضم آن کلمات نیز هیچ الزامی برای رجوع مکرر به فرهنگ لغات ممنوعه وجود نداشت.

در چنین مواقعی، چه او به دیدار من می آمد و چه من به دیدار او می رفتم می بایست فوراً به راه می افتادیم چراکه ممکن بود در میان دستۀ قلچماق ها،  تنی چند از شاگردان مادرم که از قضا سابقاً نمرات خوبی هم از ایشان نصیبشان نشده بود، سر برسند و از جایی که ممکن بود چهره مرا نیز هنوز بخوبیِ گذشته بخاطر داشته باشند، چه بسا اینبار کمترین گزندشان کتک مفصّلی باشد که بنوشانندم.. چراکه این حقیر چند سالی را نیز در همان مدرسه که ایشان تدریس می نمود، تحصیل نموده بودم و آنچنان که از خاطره های متعدد و ناخوشایند بر می آمد محالِ ممکن بود فراموشم کرده باشند.. چراکه اگر دو تا می خوردم لا اقل یکی از دو را در قالب پاسخی مقتضی مبذول داشته، باز پس می دادم و آنهمه را یک پشتوانه بیش نبود و آنهم حضور مادرم در مدرسه بود و روزی که او از آنجا منتقل می شد دانستم که کمیّت و کیفیت کتک ها بسته به حضور و عدم حضور وی در کار تغییر است و به غایت نوش نمودم تا دوران دبستان بخوبی و خوشی بگذرد.. .

ارمغانِ خانواده های کوچک در آن است که ناز پروردگانش کمتر به امور جمعی و بازی های گروهی روی آورند از اینرو خودمان بودیم و خلوت خودمان، پس یاعلی گفته و با علی دوچرخه ها را برداشته و تا جایی که می توانستیم رکاب می زدیم تا به آن کوهِ سنگین برسیم وعده گاهی همیشگی و بلند که بر بلندای آن هنوز می توانستیم آثار رژیمی که منحوسَش می دانستند بیابیم.. اما قرار نبود هر اندیشۀ غربال نشده ای را به سهولَتِ آنچه که در کتابهای درسی به خورد مغزمان می دهند به خود راه دهیم پس عقل را سیبه کرده و بر سر راهِ هجوم لعن و نفرینهای صادره به این و آنَش قرار داده، آنطور که منطق اجازه می داد می دیدیم و می اندیشیدیم.. و در آن بالادستِ بکر چیزی جز آثار سنگی و زیبا اما شکسته و لگدمال شده نمی یافتیم و تحلیل بیشتَرِ وقایعی از این دست را به آینده اش موکول می نمودیم.. . مهمتر از آن چشم اندازی بود که تا دوردست ادامه داشت.. پیش می آمد تا در یکی از حفره های دیوارۀ آن کوه بنشینیم و به افق، خیابانها و خانه هایی که حال ابعاد مینیاتوری به خود گرفته بودند بنگریم و ساعتی را بهمین منوال در سکوت بگذرانیم.. . و به کوچکی آدمها و تمام داشته هایی که اغلب به آنها می بالیدند و ابدیش می دانستند بخندیم .. اتومبیلهایی که از آن کمینگاهِ بالادست، دیگر مُدلشان و تمیزی رینگهایشان قابل تشخیص نبود و انگار همه چیز یکدست و یکرنگ می شد و انگار دیگر آدمها نمی توانستند دردسری برای هم ایجاد نمایند.. .

یکی از همان روزهای سُعود، که نسیم نوازشگری هم بدنبال داشت در چند قدمی قله نشسته بودیم و مشغول ارزیابی منظره که  به ناگاه صدای اذان طنین انداز شد و آنقدر بلند و واضح که دیگر به هیچ  وجه نمی شد از آن قِسر در رفت.. همین کافی بود که علی سیزده ساله و مقیّـد به نماز اول وقت را شوریده حالش سازد و به صرافتش اندازد که در صدد دست نمازی نو، بهر نمـاز بر آید.. . گوشتان را به درد نمی آورم که کار از چشم نیز گذشته بود. ..به وی گفتم آخر همه اقوامت خوب، هنوز زمان زیادی از آهنگ سعودمان نمی گذرد و هنوز آثار خستگی بر ما بر طرف نشده.. در ثانی مگر این مهم بر تو واجب است که با این درصد از وجوب در صدد اجابت آن بر می آیی.. و او در پاسخ جمله ای کوتاه گفت که گمان می کنم در وعظ، جامعۀ بی نمازان و متأخرین را کافی بود و آن اینکه: " آیا شده است که بهنگام زنگ خوردن تلفن منزلتان امر پاسخگویی را به هر دلیلی تاخیر اندازی؟" گفتم: خیر .. گفت چرا؟ گفتم: شاید کار مهمی در میان باشد.. یا چه بدانم، آدم مهمی باشد از دوستان پدر که او را با وی امر واجبی پیش آمده باشد.. گفت: واجب؟!! .. و با درنگی که کرده بود تا انتهای داستان را بیکباره خواندم... .خجالت زده بودم که افزود:" خوب گوش کن.. مهمتر از خدا می شناسی؟ تلفن او هم اکنون در کار زنگ خوردن است و چون مهم است امر پاسخ را به تاخیرش نمی اندازم".  

و با همان جدیّت موجود در کلامش به راه افتاد.. به او گفتم مگر نه آن است در جایی که آب نباشد تیمّم جایز است، پس چرا اینچنین نکنی؟.. .گفت: بعید می دانم به پایین برویم و آب نیابیم اما تو اگر خسته ای بمان که من بازخواهم گشت.. . چاره ای نبود و من رفیق نیمه راه نبودم.. از طرفی علی به این دست و پا زدنها کوتاه نمی آمد و همان شد که به سمت دامنه به راه افتادیم. . و خدایی شد که در همان حوالی، شیر آبی یافت شد وگرنه این کاروان دو نفره را تا استخر مرکزی بدنبال خود می کشاند.. . به آنجا که رسیدیم مشغول شد و گفت مشغول شو.. . به اتفاق وضـو گرفتیم و با خود گفتم  برادر  بد هم نشد.. چراکه احتمالاً راهی یکی از این مساجد خواهیم شد و فرصتی بهر استراحت و تجدید قـوا خواهیم داشت.. . هنوز قلم این تفکر خام خشک نشده بود که حاج آقا ایراد فرمودند برویم! گفتم اینبار به کجا؟ .. گفت همانجا که اول بار نوای اذان بود دیگر ..گفتم کوه؟؟!! و گفت بله. . گُر گرفتم و گفتم اصلاٌ مگر قرار نیست تو خسته شوی؟ اینجا فقط من و تو مسلمانیم؟ وضو را که ساختیم بیا و همینجا کلکش کنده و بازگردیم.. مگر در این باب آیه ای نازل شده که حتماً نماز را بر فراز فلان کوه و با آن کیفیت بجای آورید تا بلکه از مقربیّن درگاهَم واقع گردید.. گفت: باز جوش آوردی پسر؟ تو اگر خسته بودی دیگر چرا راهی شدی؟ و با خنده ای آرام افزود: نکند می ترسیدی که تنها بمانی و مارها از کوه سر برآورند برادر؟. .گفتم خیر که رسم دوستی بجای آورده ام.. . گفت پس آقای دوست، اخوی، برادر گرامی.. بیا و این بار، محنَتِ این دعوت را اینگونه و به نام همان دوستی که خود گفتی، بجان بخَر.. شخصاً به تو قول می دهم که مفصلاً استراحت خواهیم نمود.. هیچ نگفتم و به علامت رضـا بدنبالش گام برداشتم. ..

در بازگشت او خواست تا بیش از آن مسبّب زحمت نگردد و بیش از آن میان و اذان و نمازش فاصله نیافتد.. پس در یکی از برآمدگی های مُسطحِ میانه های کوه، فرمان به نماز داد و همان کردیم که او بر طبلِ اصرارَش می کوفت.. آن نماز در میانِ هَمان نسیم نوازشگر، در حالی که حرم مطهر رضا (ع) زینت بخش منظره بود به وقوع پیوست و من نمی دانستم که قرار است یکی از قشنگ ترین لحظات عمر خویش را و یکی از زیبا ترین نمازها را برپاداریم.. . این خاطره با آن سبک و سیاق و مقدمۀ مفصّلی که داشت، عمیقاً بر لوح خاطرات نقش بست و پس از آن هر گاه می خواستم مروری بر اهمیت و جایگاه نماز داشته باشم این خاطره را مرور می کردم که از همان ب بسم ا... تا آخرش پند بود و پند. .. نکته ای باقی می ماند و آن اینکه چه کسی ممکن بود تا آن شیر آب را در دامنۀ سنگی این کوه کار گذاشته باشد بنحوی که هر دم از آن آبی گوارا جاری باشد.. در این مواقع اولین چیزی که به ذهن می رسد مصارف آن است و اصولاً چرا می بایست ما درست از مسیری می گذشتیم که آن شیر در آن حوالی برپا شده بود؟ .. .آنروزها فضا سازی و نوسازی منطقۀ تفریحی کوهسنگی هنوز کلید نخورده بود و بدیهیست تمامی دسترسی ها بدوی بوده باشد و از امکانات فعلی به کیفیت امروز در آن خبری نبود.

بیاد می آورم که درست همان روز و در بازگشتمان به سمت دوچرخه ها، قطعاتی از دوچرخه ام که آنرا به زنجیرش بسته بودم به سرقت رفته بود.. امّا دیگر جوش نیاوردم، چراکه ارزش آنچه که بدست می آوردم را بیشتر می دانستم از آنچه که از دست داده ام.. .


تنها کسی بودم که هنوز می توانست او را به اسم نخستَش صـدا کند.. در ماجرای آینده، از دوران نوجوانی و یافتن دوبارۀ او در سن هجده سالگیمان خواهم نوشت.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان تابستان 96

مـــا پیــر نمی شــویم

به نام خدا

به خیالش رسیده بود که می تواند مرا درنوردد، سَرِ پیچِ از پا افتادگی و رنجوری، کُهنسالی شاید.. امّا نه، بر این پوشش چروکیده و کوتاه، کوتاه نخواهم آمد که هنوز هم قامَتی بلندم و بلند پروازی را با من مثال می زنند.. . هنوز پلّکان وجودم جای پای فرزندان را طلب می کند.. هنوز چشمان خسته ام مناظر شاداب را وجب می کنند.. خیالش اگر باشد آن مطلوب، دگرباره تَب می کنم .. به نخلستان شترها،‌ طبق ها بارِ رُطب می کنم..

ز پینه پولاد می باید ساخت که لشکَرِ سالها در عبورند و اگر کورانِ دوران در پیش.. دورِشان می باید زد به تدبیری دوباره و بی تشویش.. باید به قانون عصا گفت نه.. که شمشیرِ صَبر می باید داشت بر کمر این ساختمان رو به سقوط و عجول.. و اَجَلْ، در پس پردۀ خلقت، داسِ خویش بر دیوار وجودم ساییده، تیز می سازد.. . شراره ها را ببین، این مُنادیان بی قرارِ نیستی را! بگو بهای این سِتاندنها را.. دندان نشان دادنها، ساعتها را، که همه اش یکجا بپردازم. که تو برای من و کاشانه ام یکجا نقشه کشیده ای.. بگو تا هر روز، دیگر  آن ساعت بزرگِ شماطه دارَت را بر طاقِ خانه نبینم که همه یاد آوَرِ توست و آن درمانِ نخ نما و آن آخرین چاره ها که در انتهای گیلاس خالیت همواره می چرخانی.. آن جام خالی را که منم.. . و صدایت را و صدایش را که نوای خردسالیِ مَن، تا امروزِ من است.. امان از این واژۀ امروز و درد هر روزه.. امان از تو.. .

گیرم که تلخم امروز به کام زمانه، این شولای شوریده حال، شیرین شربتِ فتانۀ دیروز است که تنها مزّۀ آن فراموشت شده.. . از خُمره های وارهاندۀ عسل هم انتظار شیرین مسلکی نرود اما از چون مایی چرا.. . چرا؟!

حال ای فرزند.. چشم بر هم گذار، بگذار تا برای یک لحظه هم که شده شمایل فرطوطِ امروزم آزارت ندهد.. بگذار آن منظرۀ بی تفاوت که تویی، کمی آرام گیرد و آسایَد.. چشم ها را فروبند بر این باران برگ، بر این تگرگ بی امانِ رو در رویی، میان صاعقۀ برخاسته از این تصادُمِ دیر پای.. . آنگاه بر پیکرۀ ای که از تو تراشیده ام درنگ کن، بیشتر لمسش کن.. . که منم آن مجسمه سازِ چیره دست، که مجسمه سازِ چیره دستِ دیگری می تراشد از تو، از تو که از هیچ بر این پیچ و تاب رسیده ای، ای تُرنجِ بادرنجِ خوش نقش و نگارِ امروزَم.. بازویَم، آرزویم.. . می تراشم و می بینم سرنوشتی که روزی تو را هم در خواهد نوردید. .. باشد تا مشاهدۀ رَنجِ امروزم، تورا بیش از این رنجت ندهد که گنج هم اگرکه باشم به کُنجِ خاک اندودِ این گنجه بر نظرها نیایم.. دیده از من فروگیر.. و راه سعادت خویش را پیش گیر و از هرآنچه مخلّ آمالِ توست پیش گیر، حتی اگر حضور من بوده باشد... بگذر از این گُذشتِ آشکارَم، تا از گذشته ات بگذرم...

ببین، اذان می گویند.. . زِ قَد قامت آید و زِ صَلات، آواز بر مناره بر آید و زِ مَن میلِ آغاز سَر آید.. که بی نیازم امروز از ناز سایبان ها، وارثین و ناکسین و غایبین.. چه باشد و چه نباشد، چه باشند و چه نباشند، چه باشی و چه نباشی.. . چه کسی را جز خویش و خدای خود بر ما یارایِ یاری رساندنش بوَد که او از من، بر من دلسوزتر آید و اوست که در آوردگاهِ نمازم به پیشواز خواهد آمد.. صد افسوس که دَرها باز بودند و هر بار، تو نمی آمدی.. همینم کافیست.. که در او، همواره میل یاریست..

اما صحیحتر بگویمت که ما پیر نمی شویم مگر در نظرها، مگر به زوالِ جسم و اعتصابِ سلولها، که اینها همه درست، امّا در دست گذر است و هر آنچه هست به تازگیِ روز نخست، محفوظ است میان جانِ ما..، که عیارَش نه به زَر نویسند و نه به سیم و سیما سَنجند. .. مهم این باشد که در روز واپسین، دُرّ وجود ما را در کدامین بازار حراجش کنند و خریدارش که باشد.. .

حال دیگر چشم دل بگشا و بهتر ببین.. امید دارم که گوهَرِ نهادِ تو را.. این عزیزِ خفته را، به بیشترین و بهترین وجوه ممکن خریدار باشند که اگر جز این باشد چه حاصل از اینهمه زندگی که ما باعثش بوده باشیم خوبِ مَن، پشیمانی را از هم اکنون دریاب که کلیدی عجیب است و همواره در دستها.. . عیارِ فردای خویش را، از همین امروز رَقَم زن، که من نیز با خود چنین نموده ام که توانی یابم برای آراستن شاخۀ سرسبزی که تو باشی .. و من اگر نبود دیگر غمی نیست که تو هستی، هَستیِ من...


(تقدیم به همۀ پدران و مادرانی که مورد بی مهری فرزندانشان واقع شده اند)

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 96

رویای کرایه ای (2) - رّد پایی تازه

به نام خدا



(برای مشاهدۀ قسمت اول این مطلب، بر روی لینک زیر کلیک نمایید)

 ((من سوار بر ارابۀ تصّور، به دروازه های سرزمینت رسیده ام با سپری شکسته. تو به این شوالیه گمنام و مغموم، معنا می بخشی، هویتی که پدران را بدان افتخار بیشمار است)) ...

جمله ای که کامل و بی کم و کاست ادا شد، درست مثل همان شبها..  پس از گذشت چندین سال، هنوز کلمۀ عبور را بخوبی بر خاطر داشتم؛ تنها راهی که قادر می ساخت مرا تا بار دیگر به آنسوی پرچین خیال قدم گذارم.. لحظه ها گذشت و چیزی جز سکوت از آن استشمام نمی شد.

ناگهان آن درب بزرگ با تمام هیبتی که داشت تکانی خورد.. چندین شاخۀ در هم تنیدۀ پیچک و گیاهان دیگر از هم گسست و با صدایی که شبیه به ساییدن فلزها بر یکدیگر آهسته و سنگین، گشوده شد. و چیزی نگذشت که دوباره باز ایستاد.. و تنها فضایی برای عبور یک نفر از آن پدیدار شد.. . شنیدم که دسته ای از کلاغها در طنین صدایی که ایجاد شده بود، غرغر کنان و بال زنان از سر درختان دوردست بلند شده، گریختند... حرفی نبود و می بایست داخل می شدم.. که خود این دوباره را خواسته بودم و اینبار امّا بدون او...

می دانستم که پر رنگ ساختنِ محدودۀ  برگزیده ای از خیال و دامن زدن بدان عاقبتی جز جنون بدنبال نخواهد داشت.. که خیال، هیچگاه زیستگاه مناسبی برای عاقلان نخواهد بود و منزلی که از استحکام کافی برخوردار نباشد هر لحظه بیم فروریختن از آن خواهد رفت.. از همین رو، مرتبۀ گذشته با او در همین نقطه، برای همیشه وداع نموده بودم و از آن منزلِ سُست بنیان، به سختی امّا گذشتم و هر آنچه که حاصل تلاشهای ذهنی ام می داشتم را، بواسطۀ آنچه که او  از آنجا سرچشمه می گرفت راهیِ سرزمین فراموشیَش داشتم.. و غُبار آخرین چیزیست  که به یاد می آورم از مراحلِ نیستی او.. که چیستیَش در انطباق با انتهای منظرۀ ذهنم از هم می گسست و دور می شد.. کمرنگ شاید. همراه با رنگهای شدید و در هم تنیده که مدام پیچ و تاب می خورد و بر زمین چنگ می انداخت و دست آخر از مَرزِ حفره ای کوچک و به درون کِشَنده، می گذشت ... نهایت اینکه جز نقطه ای سبک و نورانی از وی اثری بر جای نماند. او همچو پَر، آرام آرام سوار بر نسیم می رفت تا اینکه آنقدر کوچک و باریک شد تا در دل رگبرگِ یکی از برگهای فرو فتادۀ پاییزی خاموش شد.. مثال ستاره ای که می میرد..

و من در خلاء حاصله از آن، چند لحظه ای نفسم را کم آورده، گُم نمودم.. . اما فراموش نکنیم که تداوم زندگی در گرو ضربانی دیگر است.. و تپشی نجات بخش و دوباره ...

روزی که آن برگ خشکیده، که تو را و تمام آمالِ مرا در خود داشت، چروکیده و فاقد حیات یافتم، لبخندی زدم و دانستم تو دیگر تصمیم خود را گرفته ای و دیگر زمینی نخواهی شد، تو تنها کسی بودی که از نیامدنت تا به آن اندازه خرسند شدم و باعث شدی تا در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر کنم به شکوفاییت، به بهاری دیگر.. همان بهاری که مقدماتش در باغی که من به زیر پاهایت تنیده بودم فراهم نبود و همین شد که آن آشیان بلند را بر تو سزاوارتر دانستم..

پس آسمان را بهترین معوای وی بر می شمردم و زمین را به توده ای مکـدّر شبیه می دانستم که بدست آدمیان، به انواع امراض مُسری آلوده شده.. اینهمه را به یکدیگر می بافتم تا از میل ماندنش در این باغ کاسته باشم.. از خُلقِ تنگ این خَلقْ گفتم و عُقوبتِ نزدیکِ خالق.. در لحظه ای که او می رفت از تاثیر آنچه که بر وی بر شمرده بودم اطمینان کافی نداشتم اما از طرفی می اندیشیدم، اگر تمامی این دلایل کافی نمی بود، او به طورِ حَتم، در بابِ گشودۀ مجادله، اندکی تقلا نموده حتی اگر شنا کردن نمی دانست و به بهانه ای از رفتن سر باز می زد و یا لا اقل به تاخیرَش می انداخت.. . اما هرگز چنین نشد و او لبخند زنان همه را می پذیرفت و با چشمانی که آنها را بسته بود دور می شد..  

مدتها گذشت... شبهای بسیاری را از سر گذرانده بودم و در اکثر آنها رگه هایی از نگرانی موج می زد و آنهم بدین خاطر بود که مبادا وی مصلحت مرا به ماهیت خویش ترجیح داده و بدان سبب که من از وی تقاضا می داشته ام به آن دشتِ فراموشی رضا داده باشد.. چه بسا خواستِ خویش را در آن تاثیر نداده باشد.. و این شاید خود دلیل محکمی برای رجعت دوبارۀ من بدان ورطۀ تاریک بود مُنتها با خمیر مایه ای از دلتنگی و بُهرانِ فقدان.. بهانه ای به دستانم فتاد که بر تراشیدنش سعی می نمودم و انگار که همیشه سعی می نموده ام.. .

چه چیز مرا به مکانی جذب می کرد که می دانستم چیزی جز پژواکِ صدای خویش در آن نخواهم یافت. نمی دانم اما انگار، بودن در آن فضا، قادر بود تا روح را پالوده و اندکی آرامَم سازد. .. انگار چشمانم جای پای دخترکی را می جست که زمانی شاهد جست و خیزش در همین باغ بوده .. همین که سر را باز می چرخاندم چشمهایَم اثری خوش را از وی شکار نموده بودند .. تاب...! آن تابِ درختیِ بُلندی را که او را بارها بر آن نشانده بودم و او بلند بلند آخرین شعری را که به گفته خود، فرشته ها در گوشش زمزمه می کردند برایم می خواند .. خودَش بود .. آن بارگاه عمود، که به تو می رسید و هر بار که به دیدار تو می آمدم تو را در همان حوالی می یافتم با موهایی بافته و موّاج.. دنبال نمودن رد قدمهای تو در سایه روشَنِ تجسّم عالمی دارد دخترکم.. . مرور گذشته ها در هوایی که هنوز از یاد تو لبریز است، نیز زیباست. عالمی که به بهانه ای دوباره خالقَش هستم و بنا به حدوثِ ضرورتی، مُهمترین گردانندۀ آن را حذف نموده ام.. تو را.. این کمال خودخواهیست .. . بله.. من خود را و کمال خود را همراه با تو می خواهم.. با تو می جویَم.

هر چه بیشتر به پیش می رفتم، نشان بیشتری از تو می یافتم.. باغ، به موزه ای از آثار تو بدل شده بود و کمی جلوتر ... باور نداشتم آنچه را که با چشمان خود سیاحت می کردم.. ردّ پایی تازه که از عِطر تو چنان سنگین بر زمین نشسته بود که درختان بر خاک تکیه می کنند.. جامه دران و سراسیمه چوب دست را به گوشه ای وارهیده چنگ بر خاک می زدم.. همچو یعقوبِ نابینا که به پیراهنی بشارت یافته باشد.. شفا شاید.. . نورچشمیِ خود را در این تحفۀ گسترده بر خاک می جستم که به سفرۀ مراد می مانست. .. ساعتی گذشت و دریافتم که همان بود که بود.. . و رد پاها را، هیچ ادامه ای نیست که نیست.. بی مقصد به راه افتاده بودم.. دیگر به کرانۀ باغ نزدیک می شدم که به ناگاه آن شعرِ دوباره را شنیدم.. گویی هزاران هزار لب از تو بر خواندنش دخیل شده باشند.. و چه شکوهی داشت..

تشعشعی خیره کننده از بیرون به درون باغ تابیدن گرفته بود و راهی به سمت و سوی خویش آنچنان گسترانید که هر چه بیشتر به گونه ای دعوت شبیهَش می ساخت.. . جلو رفته و دقیقتر شدم.. . دیدم آن اتفاق را که همه تکثیر تو بود.. درختی با هزاران شاخه و برگ، که هر برگ از آن، تلالوی وجود تو بود و سراسر نور و سرور.. من یکایک آن نقاط نورانی را می شناختم و در پس هر برگ افسوس مَردی را می یافتم که هر یک از قرارگاهی به گرد آمده بودند.. . جشن پایان ظلمت بود شاید و من خود را تنها میهمان آن می یافتم.. . آنهمه نشانه کافی بود تا متوجه شوم که تو در زندگانی جدید خویش موفق بوده ای و دلیل محکمی برای آن می داشتم و آن تداوم سرود تو بود در هر رگ و ریشه از آن درخت.. نا گفته پیدا بود که تو، با دیگر دخترانِ زادۀ رویا در ساز و برگ این درخت تناوَر، به اجتماعی نو رسیده اید که سرنوشت های مشابه از آن شمایلی نوربخش ساخته بود.. . و درخت را تنها یک میوه بود که مرا هر چه بیشتر به یاد این جمله می انداخت:

(بگذار تا دنیایی را کرایه کنم که هرگز قدرت خریدش را نداشته ام. باکی نیست اگر این مزرعۀ تک محصول، پیوسته در کار ساختَنِ هرآنچه غیر توست، بوده باشد) .. .آری تو در هیاتی که غیر ذات زمینیِ توست و بر کالبد چوبینِ درختی، تنها با یک محصول دگرباره پدید آمده ای تا نوید بخش وجود ابدی خویش بر این باغ متروک باشی .. باغی که دیگر عقیده دارم هنوز هم می توان بر آن رفت و آمد.. امّا اینبار شاید با دلیلی محکمتر و با گامهایی مصمم تر .. چراکه دریافته ام، تو را و تمام تو را هنوز در آن دارم و تا زنده ام از این نعمت بر خود خواهم بالید.. .

شاخه ای که حاوی آن میوۀ دردانه و بلورین بود به پایین متمایل شده و به سوی من خزید.. نوایی ملایم آواز می داد مرا، که برای چیدنش پیش آیم و همان نمودم که او می خواست.. . میوه ای بود شفاف و بلورین با رنگهای قلتان که همواره در پیچ و تاب بودند و بر هم سُر می خوردند همچو موج ..انگار دریای رنگینی در آن گوی کوچک در جریان بود که حتی می توانستی صدای آن را نیز به وضوحِ هر چه تمام تر بشنوی.. . اکسیری ناب، از رویایی متراکم بود که دانستم هر گاه فقدانِ مطلوبی برایم جانفرسا شود می توانم با شکستن آن، برای دقایقی با تمثالِ او همنشین گردم و این خود داراییِ شگفت انگیزی محسوب می شد.. . رسم خداحافظی را با تمامی سختی های مرسومَش بجای آورده و در مسیری که حال از نقاط بیشتری از نورهای راهنما پر شده بود قرار گرفته و بازگشتم.. . سبک بودم و اکثر نشانه های اندوه بر من برطرف شده بودند در حالی که همچنان آن گوی بلورین و دوست داشتنی را، آن عصارۀ هستی را، آن دریای کوچک و متراکم را، تو را.. . در جیب پالتوی خود در دست داشته، می فشردم ...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 96