ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

بر فراز و نَشیبِ کـوه زندگی، همراه با (مـُرادعلــی مُـرادی)

بنـام خـدا

تنها سیزده سال داشت، اما نماز اول وقتَش هیچگاه ترک نمی گشت؛ فرزند خلف یکی از طاقه فروشان مُنصف در بازارچۀ مدرّس، چند کوچه مانده به حرم رضا (ع). پدربزرگِ مادری او یکی از خادمین پاکباختۀ حرم و سرجمع که بنگری، بسیار مومن بودند این خانوادۀ کوچک.. . او بود و تنها خواهر کوچکش.. پدر و مادری به گرد آندو و همه در خانه ای نه چندان بزرگ امّا با صفا جای داشتند. خانه پر بود از عطر قرآنی که در دستها بود بجای طاقچۀ خانه.. و سلام و صلوات بر من که گهگاه میهمان خانۀ او می شدم.. . و خدا، حافِظی در پی آن..

و مادرش که ریز نقش بود و خوش زبان.. مهربانی که پیشۀ رایجِ مادران است در وی بسیار جلوه می نمود.. هر جمله که او می گفت به وضوح می توانستی وصف محسّناتِ کرد و کارِ مُراد، پسرش را در آن بیابی که الحق همه قابل بودند به بیان؛ و چه کسی بهتر از مادر، که حقیقت او را از استتار این نهان خانۀ دور برون کشد و خالصانه بر طبق ها نهد و چه کسی بهتر از من برای شنیدن، که بهترین دوست او بودم به گفتۀ خودش.. .

مرادعلی قاریِ قابلی بود برای خودش و دارای صوتی ملیح و منحصر به فرد، که کمتر در آن صنعت تقلید یافت می شد و در آن دوران که وصف و حالش را نقل می نمایم شاید همردیف بود با جواد فروغی ها و امثالهم.. اما همچنان سیـرِ گمنامی خود را می پیمود.. والدینش اینچنین خواسته بودند شاید.. آنها به تلاوت و حلاوت وی در آن حالاتِ خوب،  تنها به عایدات معنوی که بر فرزندشان پدیدار می گشت بسنده نموده و کمتر او را برای رونق محافل مذهبی و خوشایند انظارش می فرستادند.. آنهم بر جماعتی که تشخیص اهل ثواب و کبابش از چهره ها بسی دشوار می نمود. چیزهایی بود که آنان ترجیح می دادند بدون دریافت احسنت دیگران آنرا دریافت دارند.. . گویی وجود چنان فرزندی خود معامله ای دیگر است با خدا..  با این حال اموری همانند تک خوانی، تواشیح و قرآن صبحگاهی و گاهاً تاترِ مدرسه ای، جزء مواردی بود که او با سلیقۀ شخصی خویش برگزیده بود و در هر یک بنحوی درخشان.

فاصله گرچه بیداد می نمود در آن طبقاتی که می گفتند هست، اما نبود هیچگاه میان ما.. پای گوهری در میان بود بنام دوستی که سقفی برای قیمت و عیارِ آن نمی شناختیم و هر روز که می گذشت بر تلائلوی این گوهر دوستی فزون می گشت.. همین تیم دو نفره، نیمی از مدرسه را حریف بود بیاد دارم که سخت پشتیبان و نگاهبان احوالِ یکدیگر بودیم.. گاه پیش می آمد که دیگر شاگردان دوره اش کنند و او را بخاطر تشابه اسمی که با برخی از شخصیتهای سریالهای آن دوران می داشت، دَستش بیاندازند.. الفاظی را بیاد می آورم اینچنین: مُراد بیک، مُراد بَرقی، داش مُراد و الی آخر و از این اباطیل.. که اگر در مرحلۀ مزه پرانی متوقف می شد، شاید می شد به ارائۀ پوسخندی و یا لبخندی از کنارش گذشت اما شده بود کار هر روزه شان و آوازۀ این آزارها به منزل نیز درز می نمود.. او شکایتی نداشت، می گفت بگذار دلشان خوش باشد شاید دلخوشی مناسبتری ندارند.. اما من که از درجه جوش پایینتری نسبت به او برخوردار بودم، نظرم جز این بود و پیرو نظریۀ نه چندان موثرِ برخوردِ مُستقیم بودم که هر بار او مانع می شد..

امّا یکی دو مرتبه هم در نبود وی سر یکی دو تن از سرانِ استهزاء را به طاق کوبیده بودم که آنها نیز متقابلاً بنده را از فیوضاتِ ضرب دست خویش بی نصیب نمی گذاشتند غائله ای سبک سرانه، که هر بار با سوتِ مُمتد ناظم مدرسه خاتمه می یافت و در آن اثنا بود که چیزهای گُنگی را می شنیدم که او مدام و بدون آنکه نفسی بگیرد، درون میکروفونِ مدرسه به پرخاش می گفت و در میانِ آنهمه، نام خانوادگی من بیشتر از سایر کلمات قابل تشخیص بود.. . و مدتی بعد همه پشت درب دفتر صف می کشیدیم همچو قطاری بلند و کشیده و در نهایتِ رعایت ترتیب قـد.. همچون گله ای چموش که رام ساربانِ شلاق به دست خود شده باشد.. .

بُگذریم .. به سال دوم راهنمایی رسیده بودیم که از همان ابتدا پس از چند نوبت رفت و آمدِ مادر مرادعلی به مدرسه، مُطّلع شدیم که بله..، بر حسب ضرورتی  نام وی اندکی کوتاهتر شده و اهل خانه اینطور کوتاه آمده بودند که از مرادعلی برسند به نام مبارک علی که البته علی هم کم نامی نبود برای خودش.. لااقل آنقدر علی در مدرسه داشتیم که بخودی خود مسئله از بنیان حل شود.. . و همینطور هم شد.

ماجرای دیگر اینکه مُراد یا بهتر بگویم علی، همیشه عادت داشت به پُرسش های بسیار.. که میزان این پرسشها بسته با چالش بر انگیز بودن یا نبودن موضوع مورد بحثِ آقا در زنگ علوم، زیاد و یا کم می شد و آنروز از آن روزها بود که پرسشها سیرالعبادِ الی المعاد به خود گرفته و سر به فزونی گذارده بودند.. چشمتان را درد نیاورم که کار، دیگر از سَر گذشته بود.. او می پرسید و معلم پاسخ می داد و به جایی رسیده بودیم که آقا می بایست پیشبرد علوم جاریه را متوقف نموده و بصورتی کاملاً اختصاصی و جان فرسا پاسخگوی سوالات نا متناهی آقای علی را می داد .. و دست آخر کار به جایی که نباید سر انجامید و علیِ ما، پاسخ تفحّص مجدانه و کوشش بی وقفۀ خود را در زمینۀ اندوختن علم، بنا به رهنمون بی دریغ اوستادَش به گوشۀ کلاس می گرفت.. و با عنوان ایجاد مزاحمت در امر مهم تدریس، راهی آن کُنجِ دنجِ دوست داشتنی می گشت و جالب اینجا که من نیز بدنبال وی راهی می شدم و در پاسخ به سوال آقا که " تو کجا بچه؟!" گفته بودم: " آقا تخته از اینجا بهتر دیده می شود.." و او که دیگر حوصله کل کل با این جماعَتِ عجیب را نداشت به ادامه مباحث ضروری تر پرداخته بود.. ما نیز لبخند زنان و شادمانه، در حالی که روی زمین چمباتمه زده بودیم و دفتر ها به پیش رو می داشتیم از ثمرات این تدریس بهره می بردیم و در ادامه علی می پرسید آقا؟ .... .. . و اینبار حیاط مدرسه!

خیابان شهید دکتر بهشتی بواسطۀ اینکه مَسکنِ اطباء مُختلفی را در خود داشت و از طرفی به کوهسنگیِ معروف ختم می شد، محله ای آرام و معقول بود برای خودش.. سخت می شد در آن کودکانی را یافت که برای بازیهایشان خیابان را قُرق کنند و هیاهو و سر و صـدا به راه بیاندازند.. انگار که در آنها اصلاً تَبی بنام فوتبال وجود نداشت.. بهمین خاطر، پاره ای از اوقات آنها می دیدی که سوار بر دوچرخه های کورسی و لوکسِ خود مسیر خانه تا استخر و تالار مرکزی کوهسنگی را پیموده، به دور آن چرخی زده، بستنی سنتی و یا قیفی نوش جان کرده، نهایتاً دارتی می پراندند و در کمال صحت عملکرد و ادب باز می گردند و باز همان سکوت برقرار می شد که پیش از آن حکمفرما بود.. . این محله ای بود که خانه ما در آن واقع شده بود.. و برای منِ بازیگوش که یگانه فرزند ذکور خانواده کم جمعیتمان بودم و دیگر وجب به وجب آن خانه درندشت را حفظ شده بودم و از اینکه صبح و شام در استخر خانه به تنهایی آبتنی کنم کسل کننده می نمود، و آن اندازه ها اندکی برایم تنگ می آمد..  

از همین رو پیش می آمد که به مجرّد فراغت از درس و مشق روزانه، به کسب اجازه ای نه چندان آسان، شال و کلاه نمایم و با دوچرخه ای که داشتم مسیر خانۀ علی را در پیش گیرم.. و اما محله او در حد کمال از هیاهو و سر و صدای لازم و تب فوتبال خاموش ناشدنی برخوردار بود و البته با چاشنیِ خشونت و همینطور ارق محدوده، که تقریباً تمامی ساکنین آن منطقه را در بر می گرفت.. تا جایی که بی دلیل و علت خاصی، صرفاً بخاطر پوششی متمایز که می داشتم و ظاهر غلط انداز دوچرخه ام که از بد روزگار دنده ای هم بود و آرزوی آنان شاید، دوره ام کرده به پیش آمده بودند و در آن کمترین آسیب، بادِ دوچرخه ام را تا مُنتها خالی کرده و گریخته بودند و حتی بدنبال آن تهدیدی که اگر شکایتی کنی فلان سلّاخِ بنام، برادر مان است و فلان و بیسار .. . یقیناً جا و مجالِ شکوه گذاری نبود و صلاح را بر این می دانستم که پای پیاده و یدک کشان و خرّم، به ادامه مسیر بپردازم بی آنکه بخواهم اندکی از دلیل حرکاتشان را جویا شوم..

خلاصه چنین جای مخوفی بود برای خودش.. اما علی و خانواده اش که به خوش نامی و درستکاری شهره بودند بی آنکه مشکلی با چنین مقولاتی داشته باشند گذران امور می کردند و راضی به رضای پروردگار.. حتی او در میان این آشِ شله قلمکار همبازیان به قاعده ای برای خود دست و پا کرده بود که در اخلاقیات، قابل قبول می نمودند و ادب و عرق توامان از سر و رویشان می بارید.. لا اقل فحشهایی که استعمال می نمودند، اندکی رقیقتر بود از افاضاتِ سایر ادبای شهرۀ آن حوالی و برای هضم آن کلمات نیز هیچ الزامی برای رجوع مکرر به فرهنگ لغات ممنوعه وجود نداشت.

در چنین مواقعی، چه او به دیدار من می آمد و چه من به دیدار او می رفتم می بایست فوراً به راه می افتادیم چراکه ممکن بود در میان دستۀ قلچماق ها،  تنی چند از شاگردان مادرم که از قضا سابقاً نمرات خوبی هم از ایشان نصیبشان نشده بود، سر برسند و از جایی که ممکن بود چهره مرا نیز هنوز بخوبیِ گذشته بخاطر داشته باشند، چه بسا اینبار کمترین گزندشان کتک مفصّلی باشد که بنوشانندم.. چراکه این حقیر چند سالی را نیز در همان مدرسه که ایشان تدریس می نمود، تحصیل نموده بودم و آنچنان که از خاطره های متعدد و ناخوشایند بر می آمد محالِ ممکن بود فراموشم کرده باشند.. چراکه اگر دو تا می خوردم لا اقل یکی از دو را در قالب پاسخی مقتضی مبذول داشته، باز پس می دادم و آنهمه را یک پشتوانه بیش نبود و آنهم حضور مادرم در مدرسه بود و روزی که او از آنجا منتقل می شد دانستم که کمیّت و کیفیت کتک ها بسته به حضور و عدم حضور وی در کار تغییر است و به غایت نوش نمودم تا دوران دبستان بخوبی و خوشی بگذرد.. .

ارمغانِ خانواده های کوچک در آن است که ناز پروردگانش کمتر به امور جمعی و بازی های گروهی روی آورند از اینرو خودمان بودیم و خلوت خودمان، پس یاعلی گفته و با علی دوچرخه ها را برداشته و تا جایی که می توانستیم رکاب می زدیم تا به آن کوهِ سنگین برسیم وعده گاهی همیشگی و بلند که بر بلندای آن هنوز می توانستیم آثار رژیمی که منحوسَش می دانستند بیابیم.. اما قرار نبود هر اندیشۀ غربال نشده ای را به سهولَتِ آنچه که در کتابهای درسی به خورد مغزمان می دهند به خود راه دهیم پس عقل را سیبه کرده و بر سر راهِ هجوم لعن و نفرینهای صادره به این و آنَش قرار داده، آنطور که منطق اجازه می داد می دیدیم و می اندیشیدیم.. و در آن بالادستِ بکر چیزی جز آثار سنگی و زیبا اما شکسته و لگدمال شده نمی یافتیم و تحلیل بیشتَرِ وقایعی از این دست را به آینده اش موکول می نمودیم.. . مهمتر از آن چشم اندازی بود که تا دوردست ادامه داشت.. پیش می آمد تا در یکی از حفره های دیوارۀ آن کوه بنشینیم و به افق، خیابانها و خانه هایی که حال ابعاد مینیاتوری به خود گرفته بودند بنگریم و ساعتی را بهمین منوال در سکوت بگذرانیم.. . و به کوچکی آدمها و تمام داشته هایی که اغلب به آنها می بالیدند و ابدیش می دانستند بخندیم .. اتومبیلهایی که از آن کمینگاهِ بالادست، دیگر مُدلشان و تمیزی رینگهایشان قابل تشخیص نبود و انگار همه چیز یکدست و یکرنگ می شد و انگار دیگر آدمها نمی توانستند دردسری برای هم ایجاد نمایند.. .

یکی از همان روزهای سُعود، که نسیم نوازشگری هم بدنبال داشت در چند قدمی قله نشسته بودیم و مشغول ارزیابی منظره که  به ناگاه صدای اذان طنین انداز شد و آنقدر بلند و واضح که دیگر به هیچ  وجه نمی شد از آن قِسر در رفت.. همین کافی بود که علی سیزده ساله و مقیّـد به نماز اول وقت را شوریده حالش سازد و به صرافتش اندازد که در صدد دست نمازی نو، بهر نمـاز بر آید.. . گوشتان را به درد نمی آورم که کار از چشم نیز گذشته بود. ..به وی گفتم آخر همه اقوامت خوب، هنوز زمان زیادی از آهنگ سعودمان نمی گذرد و هنوز آثار خستگی بر ما بر طرف نشده.. در ثانی مگر این مهم بر تو واجب است که با این درصد از وجوب در صدد اجابت آن بر می آیی.. و او در پاسخ جمله ای کوتاه گفت که گمان می کنم در وعظ، جامعۀ بی نمازان و متأخرین را کافی بود و آن اینکه: " آیا شده است که بهنگام زنگ خوردن تلفن منزلتان امر پاسخگویی را به هر دلیلی تاخیر اندازی؟" گفتم: خیر .. گفت چرا؟ گفتم: شاید کار مهمی در میان باشد.. یا چه بدانم، آدم مهمی باشد از دوستان پدر که او را با وی امر واجبی پیش آمده باشد.. گفت: واجب؟!! .. و با درنگی که کرده بود تا انتهای داستان را بیکباره خواندم... .خجالت زده بودم که افزود:" خوب گوش کن.. مهمتر از خدا می شناسی؟ تلفن او هم اکنون در کار زنگ خوردن است و چون مهم است امر پاسخ را به تاخیرش نمی اندازم".  

و با همان جدیّت موجود در کلامش به راه افتاد.. به او گفتم مگر نه آن است در جایی که آب نباشد تیمّم جایز است، پس چرا اینچنین نکنی؟.. .گفت: بعید می دانم به پایین برویم و آب نیابیم اما تو اگر خسته ای بمان که من بازخواهم گشت.. . چاره ای نبود و من رفیق نیمه راه نبودم.. از طرفی علی به این دست و پا زدنها کوتاه نمی آمد و همان شد که به سمت دامنه به راه افتادیم. . و خدایی شد که در همان حوالی، شیر آبی یافت شد وگرنه این کاروان دو نفره را تا استخر مرکزی بدنبال خود می کشاند.. . به آنجا که رسیدیم مشغول شد و گفت مشغول شو.. . به اتفاق وضـو گرفتیم و با خود گفتم  برادر  بد هم نشد.. چراکه احتمالاً راهی یکی از این مساجد خواهیم شد و فرصتی بهر استراحت و تجدید قـوا خواهیم داشت.. . هنوز قلم این تفکر خام خشک نشده بود که حاج آقا ایراد فرمودند برویم! گفتم اینبار به کجا؟ .. گفت همانجا که اول بار نوای اذان بود دیگر ..گفتم کوه؟؟!! و گفت بله. . گُر گرفتم و گفتم اصلاٌ مگر قرار نیست تو خسته شوی؟ اینجا فقط من و تو مسلمانیم؟ وضو را که ساختیم بیا و همینجا کلکش کنده و بازگردیم.. مگر در این باب آیه ای نازل شده که حتماً نماز را بر فراز فلان کوه و با آن کیفیت بجای آورید تا بلکه از مقربیّن درگاهَم واقع گردید.. گفت: باز جوش آوردی پسر؟ تو اگر خسته بودی دیگر چرا راهی شدی؟ و با خنده ای آرام افزود: نکند می ترسیدی که تنها بمانی و مارها از کوه سر برآورند برادر؟. .گفتم خیر که رسم دوستی بجای آورده ام.. . گفت پس آقای دوست، اخوی، برادر گرامی.. بیا و این بار، محنَتِ این دعوت را اینگونه و به نام همان دوستی که خود گفتی، بجان بخَر.. شخصاً به تو قول می دهم که مفصلاً استراحت خواهیم نمود.. هیچ نگفتم و به علامت رضـا بدنبالش گام برداشتم. ..

در بازگشت او خواست تا بیش از آن مسبّب زحمت نگردد و بیش از آن میان و اذان و نمازش فاصله نیافتد.. پس در یکی از برآمدگی های مُسطحِ میانه های کوه، فرمان به نماز داد و همان کردیم که او بر طبلِ اصرارَش می کوفت.. آن نماز در میانِ هَمان نسیم نوازشگر، در حالی که حرم مطهر رضا (ع) زینت بخش منظره بود به وقوع پیوست و من نمی دانستم که قرار است یکی از قشنگ ترین لحظات عمر خویش را و یکی از زیبا ترین نمازها را برپاداریم.. . این خاطره با آن سبک و سیاق و مقدمۀ مفصّلی که داشت، عمیقاً بر لوح خاطرات نقش بست و پس از آن هر گاه می خواستم مروری بر اهمیت و جایگاه نماز داشته باشم این خاطره را مرور می کردم که از همان ب بسم ا... تا آخرش پند بود و پند. .. نکته ای باقی می ماند و آن اینکه چه کسی ممکن بود تا آن شیر آب را در دامنۀ سنگی این کوه کار گذاشته باشد بنحوی که هر دم از آن آبی گوارا جاری باشد.. در این مواقع اولین چیزی که به ذهن می رسد مصارف آن است و اصولاً چرا می بایست ما درست از مسیری می گذشتیم که آن شیر در آن حوالی برپا شده بود؟ .. .آنروزها فضا سازی و نوسازی منطقۀ تفریحی کوهسنگی هنوز کلید نخورده بود و بدیهیست تمامی دسترسی ها بدوی بوده باشد و از امکانات فعلی به کیفیت امروز در آن خبری نبود.

بیاد می آورم که درست همان روز و در بازگشتمان به سمت دوچرخه ها، قطعاتی از دوچرخه ام که آنرا به زنجیرش بسته بودم به سرقت رفته بود.. امّا دیگر جوش نیاوردم، چراکه ارزش آنچه که بدست می آوردم را بیشتر می دانستم از آنچه که از دست داده ام.. .


تنها کسی بودم که هنوز می توانست او را به اسم نخستَش صـدا کند.. در ماجرای آینده، از دوران نوجوانی و یافتن دوبارۀ او در سن هجده سالگیمان خواهم نوشت.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان تابستان 96

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد