ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

کویر در اندیشه توست، باران همه بهانه است

بنام خدا


خلاء فکری ناشی از فراموشی گذشته، همان اصل بی وزنی در خود می گوید

ما زاده ی زمانیم شاید معلق مانده در مکانی، که همنوعانِ چندین هزار ساله ی ما در آن زیسته اند.. زمین، زادگاه ذاکرین امروز است هرچند لبها را دوخته باشد تا آتشفشانها زبانه بکشند.. همان اول قرارگاه متأخر. .. متورم شده، از نوع بشر.. . گودالی بزرگ و میعادگاه روحی بزرگتر...

ما شرایط مُمکنیم و واجدینِ به ما همان رویدادها، در برابرمان صف می کشند.. به بلندای ردایِ تاریخ، دادگاهِ ناکسان دیروز.. . صدای سُم چهارپایی از دور،  نزدیک می شود...

تک سوار خسته، پا پس می کشد از رکاب و لگام را به سمت خویش می کشد، اکنون را.. و نفس را به اسب باز می گرداند، به گذشته .. . او را رها می کند بر کنار جویباری و بسته به نَخلی.. به او وعده ی عیسی را می دهد که روزی خواهد آمد و آنروز (اسب) فربه تر از همیشه خواهد بود.. و اسب اما مادیانی بود درشت چشم و تیزپا و بسیار گرسنه...

کوله اش را، حاصل زندگانیش را عامدانه بر پشت اسب جای می گذارد و رهسپار می شود.. . شیهه اسب از هراس واماندگی نیست .. که از سَرِ پُرسش است.. او می خواهد به راکب دیرینش بفهماند پس تکلیف آنچه رهانیده ای بر من چه می شود؟ و گرهِ نگاهِ آندو، تا مدتی باز نشد .. او به واقع برای جُستنِ همین جواب، راهی می شد که البته برای دانستنش می بایست کلیه ادوات و اندوخته ها را بر جای می گذارد...

بیابان بسی بخشنده است، از سراب رایگان تا نهرهای گزاف زیرزمینی. .. او حقیقت است و حقیقت همیشه عریان باقی خواهد ماند، همانطور که خارها هیچ برگی برای سِتر خویش ندارد و کلیت آنها در لحظه ای قابل مشاهده است. ..صاعقه می دمد. . رگباری تیغ گونه به جان تَرَکها می افتد و باد از هجمه ی این حجامت بر خود می پیچد و فریاد می کشد.. بیابان ناله می کند و آب می نوشد. .. تک سوارِ پیاده حال، اینچنین می نگارد. . در زمین، هر آنچه مایه ی سرخوشیست با درد توام باشد .. و بیابان هنوز حقیقت می سرشت. . هر چه بیشتر می پیمود، پاهایش هر چه بیشتر با زمین انس می گرفتند.. .

قطرات، یکدیگر را از میان شکافهای گل خشکیده ملاقات می کنند و در یکدیگر جاری می گردند، و حاصل این پیوند، رودهای کوچکِ جاریست.. .و آنقدر تکرار می گردد تا همه ی دشت مرکب می شود و فصلی دیگر آغاز می گردد از جنس پوستِ کرگدنهای گل اندود و نقشی نو بر جانِ تفتیده ی بیابان، اینچنین حکاکی می شود... .تنها آنکه در مَرز می زید، سرزمینی خواهد آفرید... و آفریدگار، هنوز در منتهای بیابانِ دُنیا پنهان است..دیدار با او امتداد می خواهد در این رهسپاری شاید. .. آخر قصه هموست که اول یادش می کنی و این یاد، تا ابد گرامیست و همراه... صاحب بدنها روی صحبتش امروز با توست که از چشمه ی اکنون آب می خوری و گذشته را به درختی بسته و راهی شده ای. .شُکرش همان که نظر را از قرمزیِ اُفق، منقطع مسازی و بگذاری تا خورشیدِ جانها بر پیکره ی باران زده ات بتابد.. . خواهی دید، آنکه اینبار می بارد خود تو هستی.. . بی پرواتر از همیشه.

از جایی که باران، شوینده ای قهار است ...روح جلا یافته ات، از تو فرار می کند و بر تو می لغزد مُدام. . چراکه در وفورِ مغناطیسی که در فراسوست.. خداوند، اراده کرده است تا آنچه در جانها به ودیعت گذارده را باز ستاند. .نبض زمان تندتر می شود تا ساکنین زمینِ باران زده را به لحظه ی آخر رساند. .. رستاخیزی هم اگر در کار باشد جز به خیزش و خضوع میسر نگردد و نه با جور و عصیان... رازِ از هم گسیختگی آنچه تو را فرا گرفته است رهایی یافتن از کمند زندانِ ذهن توست، همان که سالیان دراز بر خود تنیده ای .. وقت پوست اندازیست.. حال، پروانه ی درونت را به همین بُرهان، بِرَهان.. دربها را بگشای که زندگی همین لحظه است و آینده همان افق پیش رو. .. گذشته را هم رجعتی اگر باشد تنها بهر عبرت است و بس. .. و این را همواره بخاطر بسپار، چابک سواران زبردست و مَرکبشان دَستِ آخر، روزی از نفس خواهند افتاد.. آیا وقت آشنایی قدوم تو با زمین فرا نرسیده است؟. .گاهی پیش می آید که برهوت با تو بیشترین حرفها را دارد و حاوی بیشترین نشانه ها برای پیدا شدن و پیدا نمودن...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 95

 

تُنگِ تَنگ ...

به نام خدا


خدای من، به زَعمِ تو ممکن است بهشتی باشم، در آنصورت یقین بدان که بهشت را با آن پریانِ خوش صورتش نخواهم خواست.. چرا که تمامی عمر خویش را در تب فقدان روی تو سوخته ام و بر آن سوختن دوباره تاب نخواهم آورد و تن نخواهم داد ... آیا تو بر شادیِ عذاب آور من رضا خواهی داد؟

خدای من، به زَعمِ تو ممکن است جهنمی باشم، در آنصورت یقین بدان تا فرصتی یابم از آن دیوارهای آتشین، بالا رفته تا اندکی منظره ات را نظاره کنم. چه خوش التیامیست و چه بهشتی خواهد شد، دیدار تو در میان شعله ها. .. دیداری، که من در آن بوی کباب دهم و در عوض، شمیم عشقِ تو را استشمام کرده باشم.. . طرایِفِ کوی تو را همچو طراران زبردست، با دیده ی خود دید زده باشم از همان دوردستها. .. اطمینان دارم که آنزمان، درجه تقربم از بهشتیان غفلت زده ی به پاداشهایت مشغول، بیشتر خواهد بود حتی از همان فاصله ها.. . از همین کالبد فاجعه ها ...

من در سایه سار گرزهای آتشین و آن نهرهای مذاب، لبخندی پر معنا بر لب خود خواهم سرشت که هیچگاه دلیلش را دوزخیان اندوهگینت نخواهند دانست.. . چگونه آنها را در این شادی، که هرگز لطایفِ آنرا نخواهند فهمید، سهیم نمایم؟

خدای من، اگر بهشتی باشم، خطوطِ جاریِ رودخانه ها را، آن نهر هایی که می گفتی نوشیدن از آن، از خود بی خودم می سازد را، در دستانم خواهم گرفت، چشمهایم را فرو خواهم بست و پیش خواهم رفت . .همچو ماهیان بی تابِ کاشانه، که مسیر رودخانه ها را در جهت عکس آن شنا می کنند خواهم شد. .. به سمت تو و معمّای وجود تو ...

 به نهر ها، بستانهای پوشیده و سبز، و سایه سار نعمانی ترین درختها اکتفا نخواهم کرد و از تو، دو پر پرواز طلب خواهم نمود. .. بهشت است و یک دنیا اجابت بی پرسش، دیگر!. . آنقدر اوج خواهم گرفت تا آخرین لایه ی آسمان، جایی که تخت و باروی طلائی و اریکه ی قدرت تو از آنجا پیدا باشد. ..

تو را سلام خواهم داد، آواز شاید.. . و موسیقیِ پر جلالِ دستگاه تو را با گوشِ جانم خواهم شنید. .از تَنِ خود بدان، نُتی خواهم افزود و در انوار و تشعشع بسیط و جهان گستر تو، هضم خواهم شد. .. آواز خواهمت داد اینچنین: ای وجودی که کرورها سالِ آزگار، از تو جدا افتاده ام .. من از دروازه های خشم و مهرت عبور کرده ام، برای لحظه ای دیدار با تو .. یک تنه، از تمام آن محدوده ها که اراده فرمودی تا حتی پس از مرگم نیز بدان مشغول باشم گذشته ام. .. تا به تو نشان دهم که کوچکترین بنده ها نیز می توانند آنقدر اوج بگیرند، تا خود را به آستانه ی گوشهایت برسانند. .. تا بگویم، من تجسمِ هزاران سال جستجوی نا فرجامِ انسان هستم به مقصدی که فرامین از آن نقطه منتشر می گردند، هستی را .. . هَستِ من و ما را ...

تو مرا خواهی شنید.. . تو مرا خواهی دید .. آن کوچکِ از انبوه جدا شده را .. .آن ذره ی کنجکاوِ رنجور را .. .آن متجاوزِ بالدار حریمت را که حتی بالهایش را وامدار مهر توست. .. از آنجا به بعدش، دیگر با تو خواهد بود.. . که بهشتم را بهشت نمایی یا جهنمم را جهنم. .. و یا اینکه به خاطرم و به خاطر هر انسانی با این عقیده، محفلی برپا سازی که ضرورتا به بهشت و جهنمت شبیه نبوده باشد. ..

چرا که دنیای ما آدمها، بدون تو تَنگ است، تُنگ شاید. . . ..    .


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 94

چَشم اندازِ خالی...!

به نام خدا


جمله سازی با عبارات موضوعی

چشم انداز

چشم انداز بلند و شیشه ای اتاق، مرا تا کوههای شرقی شهر می برد. ..نقطه چینهایی پایانی نقشه. همان اتوبان، که از آن شهیدی والا مقام برای رهگذرانش کلاهی دوخته است از جنس سیمان و سنگ و آسفالت (اتوبان شهید کلاهدوز) را می گویم.. مستحکم و استوار، همچو روز نخست.. .  ناغافل به یاد "استخرِ شهید سرپوشیده" می افتم و قدری لبخند می زنم. .اسمی بود که سابقا بروی یکی از استخرهای شهری، در خراسان نهاده بودم. .. مکانی را تصور کنید که به تازگی ساخته شده است و قرار است نام بزرگوارِ شهیدی را بر آن بگذارند. ..خب چه بهتر که تا آنزمان اینگونه صدایش می کردیم. ..! تا جایی که به یاد دارم، شهدا، شَهدِ شوخی را قبل از شهادت چشیده بودند، اگر چنین نبود چرا از هَر چندتایشان یکی دو نفر با لبخند ترکِ دیار می کردند؟ جایشان سبز ... اما نه!

ساختمان ها

امان از این ساختمانها، این جَوندگانِ بی پروای خط افق و استحکاماتِ آسمان. . که از گستره ی بی مثال و آن چشم اندازی که می توانست هنوز هم وجود داشته باشد، هیچش باقی نگذاردند جز چند منفذِ ناچیز،  بر میدانِ دیدی  بسیار محدود شده و تلخ. .. و درختانی که از اقبال خوششان، در دو سوی خیابانها گرفتار آمده اند و هنوز قطع نشده اند..  اما شانه های خمیده شان آماج برخوردهای خشونت بارِ وسائط نقلیه ی بزرگ و کوچک گشته. آن برگریزانِ مصنوعی، آن برگ پاره های جوان.  راستی! آیا برگها هم بین خودشان شهید دارند؟ جوانکی، جوانه ای که برای حفظ سایر برگها خود را جلوی "ما" و ادوات ما انداخته باشد؟! شاخه ای شکسته را می شناسید که بهر حراست و دوام و قوامِ ریشه کوتاهش کرده باشند؟ هرس شاید! .. . با این همه اما، هنوز دوده می خورند و اکسیژن ناب را روانه ی ششهای محتاجِ ما می نمایند.. تا برگی باقیست، نفس را به شهر، عطر پاییزی را به سنگفرش قبورشان، آن محل عبور عابرین پیاده می دمند .. به ما ... به آینده ی ما شاید.. همان ما که هنوز، از صدای لگدمال شدنِ برگ برگشان، لذت می بریم و عاشقانه ها را به ترنُم همین نواها تزیین می نماییم. .. گاهی یادواره ی برگهای زخمی از رسیدگی به زخمِ برگهای فرونیافتاده نیز مهم تر می نماید. .. کوچه ی شهید اقاقیا ... .بوستان شهید داوودی .. .گذر گلایل و بن بست آلاله. .. یاد زیربنای این شهر گرامی ... ..  .

طبیعت

در میان کمبودِ آشکارِ طبیعت، طبیعیست که برای فراهم آوردن جلای لازمِ روح، دست به دامان خاطرات و تصویرپردازی های ذهنی شوم، آن چاشنیِ همه روزه . . چرا که منظره ی پیش رو، در تامینِ میزان لازمی از آن، ناتوان است اما در مقابل، ذهنی آماده را دارم که تنها با دریافت موضوعِ موردِ تجسم، آنرا بی درنگ تصویر می کند، آنهم بدون محدودیت و وجوبِ هیچ امر التزام آوری، برای اخذِ فلان مجوز و بهمان نامه. ..

خطِ افق

ذهن من از آنجایی که کاربری آن تنها برای من تعریف شده، نه بر اشتباهات ممکن، غرامتی پرداخت می کند و نه برای تخریب و بی مورد ساختمانی، راهش به اداره ها و ندامتگاه ها ختم می شود .... چشمها را فرو می بندم و دوباره خط افق را تصور می کنم، اینبار اما پوشیده از پوشش طبیعی و نهر؛ باغستانهای در هم تنیده و کوهستانی که در شرق قاب ذهن متصور است ..بوی نم می آید ..پنجره را می گشایم. .در دشت پوشیده ی من اکنون باران می بارد .. صدای بوق اتومبیلهایش جای خود را به آوای پرندگان و صدای سُمِ دوندگانِ دشتش داده است. . نسیمی خوش از لابلای آن قطرات ذلال، که برودت خاصی به رویَش نشسته است به صورتم برخورد می کند. .. دندانهایم بهم فشرده می شود. .. در همین اثنا کسی در می زند و آسمانم را به یکباره فرو می ریزد. .. دنیایی سراسر آبی، آنقدر کوچک می شود تا محو شود.. . و من از تمام آن، به لیوانی قهوه بسنده می کنم و ترجیح می دهم تا مرتبه ی بعد، رو به منظره ای غَرقِ در واقعیت محض، آن را فوت کرده، سرد کنم و رفته رفته بنوشمش ... . می بایست چیزی را که می بینم باور داشته باشم.. .    .

آبادانی

به یاد حرفهای خدا می افتم که گفت: تا آن لحظه که ذهنیاتت به فعل تبدیل نشده باشند فرشتگانِ مامورِ تو، دست بر قلمها نبرند و از خوب و بد ماجرا هیچ ننویسند ..پس با استناد بر همان تبصره ی خداوندی، محدودیت خاصی بر سرزمین تصوراتم قائل نخواهم شد. . اجازه می دهم تا مادامی که آبادانی ها، کمتر از حدود لازم برای طراوت روح هستند، شهر زیبای باران زده ام در ذهن ادامه پیدا کند. .. خطا شاید اینجا باشد که در کسری از ثانیه همگان را جز او نادیده گرفته ام. او غالبا با انسانهای تکیده مشکل دارد و همواره بر بازگشت به سوی جمعیت توصیه ها دارد... گرچه اتفاق، در درون تو باشد اما تکرار این مسئله تو را منزوی می کند حتی در میان جمعیت.. .  . ما دیر یا زود بدانچه که می اندیشیم تغییر وضعیت خواهیم داد و این یک قانون است.. .  . آیا من با چنین تصوراتی خطر کرده ام؟! ... ..  .

دور از مردم

آرامشی که سابقا در محفل دوستان و آشنایان و بیشتر در بطنِ همان مناظر  محقق بود را این روزها می بایست دور از مردم و در بلندای آسمانخراشها، آن سوزنهای آخته به سوی بادکنک آسمان جست. .. سست ترین خانه ها که به فشاری بیشتر آستانه ی تحملش فروریزد بر سَرِ خراشندگانش از جنس ساختمانهای شهری.. کاش آدمها می فهمیدند برای بالا رفتن، لازم است که هر دم چیزی را به زیر پای خود گذارند .. شفاف تر اینکه نردبانها، امروز ممکن است دیگر از جنس تنه ی درختان نباشد اما شاید به همان میزان در نابودی یک "درخت" سهیم باشند. .. !!

پسماندها و آلاینده ها

دورانِ تبر و کوبه هایی که طنینِ صدایش، جنگلی را می لرزاند گرچه به سر آمده اما حال، ما چیزهایی داریم که برای ساختن هر یک از آنها عنصری صرف شده، آنهم بگونه ای که توانایی به بند کشیدن عناصر دیگر را نیز داشته باشد مولود نامبارکِ این محصولات، پسماندها و آلاینده هایی هستند که در پاره ای از موارد، یا از چرخه ی طبیعی حذف نمی شوند و یا سالیان درازی می باید تا آنها را به نقطه ی آغازینشان برگرداند.. . طریق کسب آسایش، از خود ردی بر جای می گذارد که پاک نمودن آن مستلزم سلب همان آسایش است .. .بعبارت دیگر کاری آسان نشود مگر آنکه مشقتی از درون خود آزاد ساخته باشد. .حال یا ما با طفره رفتن از آن، به ظاهر خوشِ آنچه پیش آورده ایم بسنده می کنیم و یا مشقت آنرا برای سایرین ذخیره می کنیم .. . در جایی از طبیعت شاید.. .

حرف آخر

شاید در جملات فوق، به وضوح شاهد آن بوده اید که دغدغه های یک نویسنده، از متنی به متن دیگر روانه می شوند.. تا جایی که ممکن است، جمع بندی نهایی یا در سطور آخر متون اتفاق بیافتند و یا اینکه، نقلِ به آخرین اپیزود  شوند.. . شاید اگر بنده می دانستم این قصه در کدامین متن و سطر به آخر می رسد، جمع بندی خود را به آن موکول می نمودم .. حال که این اتفاق نیافتاده و مشکل همواره بجاست حرف آخر را بیشتر مزمزه می کنم..  شاید روزی برسد که با سربلندی کامل بنویسمش .. همچو امضایی ناب به زیر یک اثر هنری، کوچک.. و نمادی از تعلق او به من .. . و یا من به او ... ..  .   . چه فرقی دارد.


 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 94