به نام خدا

با سلام و عرض ادب، خدمت دوستان فرهیخته و اهالی مُحترمِ قَلَم.. .
بنده نوازیست از جانب گردانندگان وبلاگ که هنوز هستم و البته حضورِ شما.. همان جَمع خوانندگانِ صمیمی و خوب، همیشه آنرا تکمیل می کند.. . و اگر تا امروز متون پراکنده ام با این عنوان" ایدئولوژی پنهان" هر چند ناپیوسته، اما منتشر شده و دوام یافته اند شاید به همان خاطر بوده باشد.. تداوم در این انتشار، اتفاقی نبود که در ابتدا گمان آنرا می برده باشم اما.. اکنون که تردید ها را به کنار گذارده ام به درصدی از اطمینان رسیده ام که لا اقل عدم تعطیلیِ آن تا به اکنون اشتباه نبوده است و کمترین فایده اش، طبقه بندیِ تفکراتِ موجود در هر برهه از زمان زندگانیم بوده است..
نگران انحلال وبلاگ توسط گردانندگان آن هم نیستم که نسخه آفلاین را نیز به موازاتِ آن ادامه می دهم مَحض بَکاپ شاید.. این جهانِ دوست داشتنی خودساخته اگر مهم نمی نمود حتماً جایی و در زمانی از زرق و برق آن در نظرم کاسته می شد و سوختِ موتورِ آن که شعله اش از علاقه ام بدان تغذیه می شود، تحقیقاً پیش از اینها تمام می شد. با وجود توصیه هایی چند از دوستانم مبنی بر نپرداختن و یا کمتر پرداختن بدان هنوز احساس می کنم برای یادآوری ایّام، وسیله ای اینچنین نیاز داشته و دارم تا هر از چند گاهی مرا به من یادآوری کند و اینکه در گذر بیرحمانه ی زمان، چقدر بر عقاید خود استوار بوده و یا اینکه کدامیک را نقض نموده ام... خلاصه تجربه ی جالبیست.. .
انگار قلمویی شده باشم در دَستان خدا، که او با من بر بوم روزها کشیده نقاشی می کند و با دیدن هر کدام از آن نقشها که من در تهیه ی آن نقشی داشته ام، چیزی برایم تداعی می شود.. . به یاد می آورم روزی را که اجازه می دادم تا نظرات شخصیَم به برون و تا بدین تالارِ عَمود نشت کند.. روزی توام با نگرانی و تردید، و حسی که همواره می گفت موجودیّتِ تو دیگر لو رفته است آنهام با دستانِ بی کفایتِ خودت. .. بندگان، مُشتها را تنها برای خدا باز می کنند و تو داری در برابر نظاره ی بندگانش چُنین می کنی.. .و چرا !؟ باید با خود کنار می آمدم و بیشتر صبر می نمودم تا حصول اولین نتیجه.. .خدا را چه دیده ای.. شاید پاره ای از تجربیات، در صورت صحیح بودن آن، می توانست انسانی را از طریقِ غَلط باز دارد.. . اگر نمونه ی بارز آن من بوده باشم و در آنصورت قلم حُکم طناب را پیدا می نمود برای استمداد.
متونی که بیشتر بر پایه ی نظریه پردازی های شخصی و افشای موریانه وارِ یک ایدئولوژیِ سر از مَهر برداشته، از جهان پیرامون بوده و عموما متأثر از عواطفِ نویسنده شان می باشد.. غیر قابل توصیه و همچون رودی که از باغی شیشه ای گذشته باشد، می گذرد و طبیعتاً از پس دیوارِ کنجکاویِ شما، قابل مشاهده نیز بوده است.. برای یکایک بازدیدهای اتفاقی و غیر اتفاقیتان متشکرم.. . پس در صورت مشاهده ی هر گونه ناپختگی احتمالی و یا عدم تطابُقِ آن با "حقیقت" و "علم"، آنرا به بزرگی خودتان ببخشایید.. .
چراکه هر تجربه ی غیر جمعی را نمی توان توصیه و زندگی نمود و شاید هر انسانی، آچارهای خود را برای تعمیر داشته باشد و آن ابزار تحقیقاً، برای رفع سایر مشکلها در سایر افراد، قابل تعمیم نباشند.. . پس بر شما باد تا سِنسور احتیاط را همواره روشن نگاه دارید تا همواره طیاره های ایمان خود را در اوج هدایت فرمایید و به چاله های شک نیز گرفتار نیامده باشید... هر انسان مسئول است در قبال آنچه منتشر می کند و یا به اشتراکش می گذارد و من نیز هم.
ما آدمها عموما آرمانگرا و شکوه طلبیم و گاه پیش می آید که در موردِ بهترینهایی که در آب نمکِ اندیشه مان خوابانیده ایم آنگونه گفتگو می کنیم که تو گویی آنچه عرضه می داریم همان است که آرزو می کنیم آنگونه باشیم. پس پیش می آید که می نویسیمشان، و گاه نقاشیِ کنایه آمیزی از زشتی ها ترسیم می کنیم که نظر ها، را به چیزی که درست نیست جلب نموده باشیم.. اما تمام اینها دلیل نمی شود که دقیقاً مُنطبق بر گفته ها و نوشته ها و نقاشیهایمان بوده باشیم. .. ما پیچیده تر از آنیم که به آسانیِ گفتن سُخنی، فراهم آوردن یک نوشته و یا کاریکاتوری زیبا، تماماً و بدون کم و کاست قابل توصیف باشیم. انسانی که به زحمت و به مددِ مُشکل ترین الگوریتمهای فشرده سازی، در کالبدِ زمینی خود جای گرفته است مَحال مُمکن است حتی با تلاش وی در جهت افشای خود، افشا شود و من این را با اندکی تاخیر متوجه شدم که کاغذ جای خوبی برای تقویت حافظه نیست که در ادامه بدان خواهم پرداخت...
انسانِ نسخه ی خدا با انسانِ نسخه ی خَلق خدا مُتمایز است، هرچند که نویسنده در این حالت، از بهترین شیوه های صداقت گرایانه نیز بهره برده باشد همواره از اینکه به ریا آلوده شود و یا اینکه اینگونه قضاوتش کنند بیم دارد.. و حتّی آن دسته که در متونِ پرداخته ی خود، به عناوینی آلوده اند به خودستاییِ بی حَد و حَصر، تنها وقتی به خود می آید که به آنها گوشزد شده باشد و یا نقیض آنچه هستند بنحوی ثابت شده باشد.. .
مُعتقدم چالش شخصی بنده در این خصوص جاییست که کار از آنجا بیخ پیدا می کند.. نیّتی که در ابتدا خلوتِ ساده ای با خدا بود و سپس جنبه ی عمومی تری به خود گرفته است، جایی که تصمیم می گرفتم تا همگان را بر دیدگاهم مَحرم بدانم و فکر غربال را هم تا به امروز در سر نپرورانده بودم، چون از نظر من، نمی بایست برای آدمهایی تا بدین حد در حالِ گُذر و ناپایدار و البته غیر دَخیل، آنقدر ها هم سختگیر بود.. مثل این می ماند که برای حُضورِ میهمانان، قوانینی وضع کرده باشی، بیهوده و غیر ضرور می آمد تا اینکه عِنایت برخی عزیزان نسبت به اساسِ وجودیِ این خانه و آنچه در اوست بر آنم داشت تا بنویسم .. یا ایها المیهمانانِ گرام، برای من هر کدامتان به میزانِ عزّت نفس و ادب و کرامت و رتبه ای که در همراهیِ جانِ مطلب و سَمت سویِ کلام، با خود حمل می کنید، ارزشگذاری می شوید و هر آنکس که این خانه و اساس آنرا آنگونه که نیّت نُخستین هنوز بر آن دلالت دارد نفهمید، همان بس که نفهمیده و نسنجیده و بدون اظهار عقیده که البته زمان آنان را نیز تباه خواهد نمود، ما را به حالِ خود واگذارَد و خود بُگذرد.. چراکه سلامت و دوام این خانه بر نبودِ باعثینِ چنین حکایاتی استوار است و چه بسا که محافلِ ادبیِ دیگر، حال و هوای مُساعدتری در بر داشته باشند که اینجا خالی از آن است.. .
بهترین مسجدها هم وقتی شلوغ می شوند قادرند از معنویتِ عبادَت و عبادتگاه بکاهند و ما ساده لوحانه گمان می بریم در میان انبوه بندگانِ راستین و معنوی خدا گرفتار آمده ایم که البته جانِ برادر قطعاً اینچنین نیست. .. و اگر بود طویله ها همواره بهترین مکان برای دُعا خواهند بود.. . هیچگاه درک نکرده ام که چرا دین ما بر دیده شدنمان اینقدر اصرار می ورزد و ما نیز به تَبَعِ آن، دست به دامان چنین تلاشهایی می گردیم مَحضِ دیده شدن بیشتر و بهتَر.. .
انسانِ شیشه ای با همان ضعف آشکار که همانا بیم شکستن است در هیاتی شفّاف، ظاهر می شود که بتواند با نظاره ی خود در آیینه ی دیگران به جمع بندی ها برسد.. جمع بندی که دیگر آنرا با انسانی شریک نخواهد بود، آن عصاره ی چیستی را. .. آنجاست که دیگر پوششِ همیشگیِ خود را بر تن می نماید، آن لباسهایِ عادیِ همیشگی را و چیزی جز تشکر باقی نمی ماند و گفتن اینکه خوش گذشت.. و واقعاً هم گذشت.. . شاهدَش هم همین عناوین و تاریخهایی که در سمت چپ مُلاحظه می فرمایید و به گواهِ هر کلیکِ احتمالی بر هر یک از آنها، الحَق که در آن ساعات خوش بوده ام و حس خوبی را داشته ام.. مگر مواردی که نسبت به رویدادهای ناخوشایندِ زمانه خشم نامه تَحریر می نموده ام و یا بُغضِ کسی را می فهمیده ام که به نوشتن ترغیب شده باشم..
خودِ حقیقیِ خود را اینجا یافته ام و تا به این لحظه نیز تلاش نموده ام که حضورَم خالی از فایده نباشد.. برای خود و برای دیگری.. . و از ادامه ی مسیری که در آن گام بر می دارم یقیناً خُرسند خواهم بود.. هرچند گمانه ها به این اتّفاقِ نظر رسیده باشند که ن.بهبودیان مُتمایز است از آنچه می نویسد.. .
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95
به نام خدا

سوتِ قطار، این مارشِ جدایی.. .زوزه ی پیچیده در هنجره ای پر از آهن و دود و اشتِعال، نشانگرِ سرآغازِ انتظاری طولانی به صدا در می آید.. .کمی آنسوتر، و در واگُنی شلوغ.. تو، آن موجودِ هر لحظه کوچک شونده در ایستگاه را.. که اتفاقاً دوستش می داری، در خاطرِ خویش بزرگ و بزرگترش می داری.. عزیز! و به یاد می آوری که دنیا نیز از یکچنین لحظه ای آغاز شده است، وداع.. . او دَستمالِ گردنش را.. و تو اهرُمِ پنجره را شل می کنید.. .آن راهِ تنفّس را که توده ای غریب آنرا سَخت نموده است. .. و اهتزازِ دست ها بر فَرازِ شانه، آن نشانه ی قدیمیِ خداحافظی ها .. . و مشایعتِ چشمها از او تا ندیدنش ادامه می یابد تا پرچمی افراشته و ریش.. . تا سوله های پر از دلواپسی و نمناک تا تپه های بلندی از خاک...
فراسوی آن خطوطِ همیشه موازی.. فصلِ فراق، پنجمین فصل موردِ تجربه، در سینِ سرآغاز واقع می شود.. درست مثلِ یک خسوفِ نابِ شوال.. . و سرودِ آهنگینِ چرخ های آهنین، با سرودِ سهمگینِ هم قَطارانِ غمگین در می آمیزد.. . اینجا موتورخانه ی دنیاست شاید که آنقدر پر طمطراق می سوزد و می برد اینهمه اوراقِ سپید و رو سپید را تا مرزِ سوختن ها.. .
تو دیگر راهی شده ای سربازِ من.. . از جایی که دیگر از آن مراجعت نخواهی نمود.. چرا که اینبار هم وسیله ی بازگشت را بدرستی انتخاب ننموده اند. .. درست مثل سرنوشتَت... همواره در دستها چو موم.
آهسته تر بمیر برادر، هر چه بی سرو صداتر، بهتَر و به مذاق مهتَر خوش تَر.. اینجا کسانی را می شناسم که قادرند در این سَبیل، برای تعزیرِ خطاکارانِ خط خورده ی دفتر پر از اسامیشان، سِبیل هر آنکه هست را تا پای میز خدا چرب کنند.. . آنقدر وقیحانه که وعده هایی نیز از این قِسم به پیشگاهِ قُدسیش روانه کنند، که بار اله ها شریک کن ما را به مِسنَد عدلِ خویش.. . چراکه سالهاست تمرینِ عدالت نموده ایم و زمینِ امروز تو، آکنده است از نسلِ ما و درست که به موضوع بنگری، ما در اکثریتیم. .. چه می گویی!؟ بنویسیم؟
این تو نیستی که اهمیت داری جانِ من، این عدد که وجود تو یَدک می کشد، این قلم که بروی تو خط می کشد، این جاده که تو را به زیر می کشد، آن نهال که از مَزارِ تو سَر بر فلک می کشَد، هیچیک به اندازه ی طَنینِ نعره ی خونینت در آن پرتگاه، آزار دهنده نیست.. . گوشهایی را که تا شب گذشته، بلندتر از شعارهای یومیه را نشنیده اند و به غیر از آن، با فریادِ مظلومانه یِ دیگری اُلفتی ندارند، اندکی آزرده ای .. گناه کمی نیست..، در صَفِ این اعزامِ ابدی صبوری می باید.. . دفترِ اشعارِ زمانه، تُندتر از وزنِ معمول بر قافیه ها را هرگز نمی پسندد.. چه کسی جُز عزیزانِ موجود در نُسَخِ تدوین شده آنقدر جرات نموده که دلرحمیِ عموم را تا بدین حد بدُنبال خود کِشد.. تا پای چوبه ی یک اتوبوسِ افراشته. .. واژگون شاید..
چه سَری لایقتَر از سَرِ یک سَرباز، شایسته ی بازیست و سرباز، مهره ای مُقدم و بی پناه، که به گواهِ تاریخ، مُهره های درشت تَر همواره بر پُشتِ آن پناه جسته اند، سَر می بازد.. آنهم بَر حسبِ وَظیفه و در بیراهِ هیچ، بر سَرِ یک پیچ.. . جایی که گلوله راه نگشاید، جاده راهِ خویش را در میانِ سینه های سپید خواهد گشود، آن اوراق ننوشته و نخوانده از کتابی که از هم گسیخت. .. گاه پشتِ اکثر بی فکری ها، فکری موج می زند که قادر است بی نظمیِ صحنه ی حادثه را مُنظم کند. . اما این داستان، دادستانِ خود را می خواهد که با نظم حاصله آشنایی دیرین داشته باشد.. .
مژده باد جماعت داغدار را.. . فردی آمده که فکرِ بهتَری دارد، مرحوم آدمِ سَهل انگار، آمده و همچو دفعاتِ گُذشته مَسئولیتِ کاملِ کار را شخصاً بر عهده گرفته است و آنقدر بر جُرم خود معترف و بر گناهِ خویش ثابت قدم است که همین روزهاست که هَمگان، هَمه را دوباره ببخشیم و روزهای خوبمان را بهتر از گذشته ادامه دهیم و حافظه ها را با قیچیِ بزرگِ مَشغله هر چه کوتاهترشان سازیم. .. پَس سُخن به کژ راهه نمی رانیم و رانی ها برای یکدیگر می گشاییم از پرتقال و هلو.. که آرامش به سَبکِ ما یعنی نوشیدنِ همین نوشیدنی ها. .. ساندیس شاید!
خدا را شُکر که از کنارِ این سانحه نیز به سلامت عبور کردیم و بر کسی جز راکبین همان مَرکبِ بلا، گزندی وارد نگردید.. .
پاینده باشید و استوار و سوار بر مُستحکمترینِ قطارها! وسیله ی بازگشت را خود به تدبیر انتخاب کنید.. . خداوند، بر بندگانِ آگاهِ خویش مشتاق است.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95
به نام خدا

به نام او که پیکر ما را از خاک نرم پرداخت و بهر زندگی جاوید، به دالانِ بلایا مان فرو انداخت. .. من و تو، رانده ی یک انتخابیم و افسوس که انسانِ پس از ما، تنها تو را مولّدِ کژی های عالَم پنداشت و مرا متأثر از تو.. . که همانا کارکردِ تیرِ وَسوسه، در قلبهای ما به یک میزان بود.. . دنیایِ پیش از تو، با وجود اینکه خداوند کار را بوسیله بهشت بَرین و آنچه در او بود تمام کرده بود، دنیایی بود سراسر تنهایی و سر در گریبانی.. دنیایی که در آن، من و زانوهای در برگرفته ام الفتی یافته بودیم دیرین..، خیره به منظره ای که همواره هیچ کاستی در او یافت نشد مگر یک وجود شیرینِ، آنهم از تبارِ مَنِ غمگین.. . و آن وجودِ بی بدیل، که به امر خدا پس از من، از خاکهای باران زده و مرطوب، شکل می گرفت تو بودی که اوّل بار، با تو به دورافتاده ترین نواحی سرزمینِ نعمتهای نامتناهی سفر می کردم.. .شادان و رهسپار و سپاسگذار...
چشمهایمان پر شده بود از حضورِ یکدیگر. مطلوبی چون تو، که سُلاله ی پُر فُروغِ آدمیت در بطن وی همواره می درخشید و تقلای هست شدن از درونش شعله ها می کشید، آمده بود تا قرینِ آن زندگانی سوت و کور گردد. بهشت.. . آن گوارای همیشگی، آن زلال جاری در مقابلِ دیدگانِ همیشه مُنتظرم، تنها با تو چشیدنی می شد که اگر نمی بودی و هستیِ تو بشارت داده نمی شد، چه بسا بی نصیب می بودم از آن دشتِ بی مثالِ خلقت، که پرورده ی مرکز آن بودم و البته ناسپاس تر از وقتی که تو را در کنار خود می داشتم .. . چشمهایی که دیگر تو را در میان داشت، نکته بین تَر از آن شده بود که از نِعمتی، نَدیده در گُذرد.
سرخوشیِ بی حّد و حَصرِ ما، مانع از آن شد که لحظه ای، ریشه دوانیِ منشاءِ آن تغییر شگرف را به زیر گامهایمان متوجه شویم.. . چیزی از دنیا تا ما، بالا آمده بود تا نظمِ موجود را آنچنان که سرنوشتِ ما همیشه بدان دلالت داشته، برهم زند و آنچه که از شدّتِ کین، در خود پرداخته بود را به حیلتی رقم زند..، دومین افسوس برای زیباییِ خط و خالِ ماریست که لحظاتی به اعجازِ سُخن، زیبایی های خدای را در نظر ما خفیف جلوه داد. تا آن زمان نمی دانستم که قسم دروغ به پروردگار شُدنیست.. و همان شد که با خوردن آن ممنوعه ها ابتدا از هم و سپس از داشتنِ بهشتِ نو ظهورمان مَنع شدیم.. تنها خدا می داند که دست در دست می داشتیم و هر دو با دست دیگر، خوشه چینِ آن مُهلک ماجرایِ میوه ای شکل می شُدیم... و زمین، جایی که طرح فتنه ها از آن آغاز می شد ملجأ و جایگاه فروافتادگانِ گرفتار آمده به غَضب خدا قرار داده شد و من که بر بودنت عادتها نموده بودم در بدو داشتَنت، رنج نَداشتنت را تجربه می نمودم.. در آن مکانِ غریب و جایگاه دون و پس از آن سقوطِ جان فرسا.. . جایی که حتی اول بار جبرائیلِ امین، نتوانسته بود خاک سست آنرا به سلامت بر آسمانها کِشد و دست آخر آنکَس که بدُرستی بدینکار نایل می آمد همانا عزرائیل بود. کسی که بعدها مأمور بازستاندنِ روح فرزندانمان از اسارتِ زندانِ زمین شد تا چینِ جَبینِ طبقات آسمان، تا در او یکی شدن...
ما می ماندیم و روسیاهیِ پدیدار نمودن وجهِ دیگری از خود، که به لحظه ای نافرمانی بیدارش ساخته بودیم و می بایست چیزی را که شروعش در گروی آن انتخابِ کزا می بود را تا جایی که بشود ادامه می دادیم.. می دانستم هَستی..، اما نمی دانستم در کجای این سرزمین، رنجِ روسیاهیِ اینچنین را چو من بر دوش می کشی..
دوباره من بودم و الفت زانوها و منظره ای که دیگر خود به استمداد نمی آمد مگر به تلاش و بُردن انواع مِحنَت... گرسنگی و جمله آلامِ زمین، دست و پاگیرترین مصبیتهای روزانه که می بایست به هریک از آنها پاسخِ درستی می دادیم و دوام این حیات، که ثمره ی رانده شدنها بود بسته به تلاشِ مُستمری بود که روزی، تنها به تماشای روشنایِ پیرامون و وجودِ تو تعلّق داشت و نظاره ی شکوهِ دستگاهِ خداوندی لا غیر .. . سازِ پشیمانی را کوک و غمگینانه تر از همیشه تو را آواز می نمودم که دور مانده بودم از آن اولین یار و تو که یگانه دلدارِ روزهای وَصلَم بودی. ای پایان خوشِ ناخوش احوالیَم و ای دریغ از آنهمه که قدرش ندانسته به دام بلا گرفتار آمدیم .. . تأسف دو چندان می شد آنگاه که می اندیشیدم این اولین آدم، چرا با تمامِ آن دبدبه اش و با آن همه عشق و بینش و وسعت روحی که پروردگار بر وجودِ وی به ودیعت گذارده، نتوانست راه راست را از کژی ها تمیز دهد و نتیجه ی این عَدم آگاهی، تورا نیز گرفتار صحرای تفدیده زمینَت گرداند.. با آنهمه دردِ فراقی که هر دو تا مدتها پس از آن روز بدان دچار شده بودیم.. .
چند صدسال دیگر باید به همین منوال می گذشت تا بار دیگر، زمانه با وساطت فرشته ای، ما را بکشاند و برساند به یکدیگر و هرچه عجیبتر سازد ماجرای بین این دو انسان سرگشته را ... مجالی پیش آمد تا درسایه سار صخره های تضرّع، شکاف پدید آمده میان قلبهایمان تا خدا را پر کنیم.. . و آنگاه که نسیمِ بخشایش از دیارش وزیدن گرفت، فرصتها احاطه مان می کردند.. . نباتات و میوه ها و نخل ها روییدن آغاز نمودند و پرندگان بر بام درختان لانه می ساختند. .. شاخه های پر بر درختان آهسته آهسته سَر می گذاشتند بر بالش زمین، و تا پیش پای ما گردن خم می نمودند... . یاد می گرفتیم تا که چگونه بر این وجود فناپذیر تسلّط یابیم.. .
پس، از طبیعت کشاورزی آموختیم و از حیوانات ایجاد نسل را، بر هر گونه نامی نیک نهادیم و سپس کودکانمان را در میان گرفتیم و حاصلِ انبوهِ تجارُبِ خود را لقمه وار در دهانِ مُشتاقشان می گذاشتیم و الحق که چه سیری ناپذیر نوش می نمودند عصاره ی شیرینِ این دنیای سرسخت را.. و در این میان مارهای قسم خورده، نیز به عدد فرزندانمان فزونی می یافتند در جای جای قَعر زمین، و همواره در پی فرصتی و گزِشی دوباره .. . رفته رفته زندگانی، آنچنان ما را مشغول خود می ساخت که برای فراهم نمودنِ اندک زمانی جهت تماشای عمیقِ آسمانِ اَسرار و سرشار از تأمل، می بایست امورات را هفته ها جلو می انداختیم... در همان اثنا بود که پی می بردیم دنیا را مجالِ آسودن نیست.. .گرچه میوه های چیده به درختان باز نمی گردند اما می توان برای به بار نشستن درختانِ تکانده، فصلی را از سر گذراند تا دوباره به بار نشینند، و من و تو گویی بواسطه ی حضورمان در این عالم، به اجبارِ یگانه جبارِ عالم، فصلی را از سر می گذرانده ایم.. .اطمینان داشتم که این داستان، ما را تا سرآغاز بدرقه خواهد نمود، جایی که هنوز میوه ای، هوسِ چشیدن را در کام ما ننشانده و کسی هم بر آتش معرکه نَدمیده باشد ...
آنچه را که خداوندِ بَرین، از ابتدا و قبل از ماجرای آن تناولِ شوم، بَهرِ ما ساخته، ما آن روز می پرداختیم تا مدتها.. . که حتی اگر برای چیدن آن نیز دستی دراز نمی نمودیم، فراوان بودند بهانه هایی از آن دست.. . که همانا زمینِ بهشت پر بود از چاههای بیشماری که دهانه ی هریک از آنها به دهانِ گرسنه ترین موجوداتِ عالم می مانست.. برای بلعیدنی که تا قعر زمین ادامه می داشت و در ادامه نَنگِ ترکِ اولی مُهری بود که دیر یا زود بر پیشانی ها ضرب می شد.. . مطمئنا اتفاق، تحت هر شرایط اتفاق می افتاد و سرنوشت همان می شد که باید باشد. ..
شاید زیستگاهی آنچنان رویایی و سبز نتوانسته باشد وجودی چون ما را تا ابد در خود محفوظ دارد اما همیشه اطمینان می داشتم که دنیا نیز نخواهد توانست ما را تا ابد در خود نگهمان دارد.. . پس عالمانه به گذر فصول چشم می دوختم و امید داشتم که شدایدِ روزگارِ پَس از سقوط، از پیکره ی مُنعَطِف ما، انسانی لایق تر و در عین حال، داناتر به امور آفرینش خواهد تراشید، انسانی که حال، با علمِ بر ظرایفِ کائنات، که البته هر یک را بسته به نیازی به کار بسته است می تواند در بازشناسی فرازهای وجودی آفریننده اش آنچنان تعمّق کند که وسایل این تعمّق در آسمانها آنچنان که در زمین یافت می شد فراهم نبود و الحق عوالم فوق، یکسر در عبادت غرقه اند و ما نیز بیشتر از انسانِ لحظه ی سرشتن، نمی بودیم اگر جز این می شد...
نظر مرا اگر خواهی، به تو خواهم گفت.. . می بایست همواره بر دست تأدیب خداوندی بوسه زد، چراکه او بدینوسیله اراده فرموده تا آگاهی، بیش از آنچه که در آسودگی ها و آسمانها معمول بوده بر وجودِ نایبانش در زمین، تسری یابد و من و تو، همان تنها موجوداتِ ذی شعورِ عالم و از نوادرِ روزگاریم که مورد عنایتِ خاصِ خدایِ خلقت واقع شدیم که اتفاقاً گذرگاهِ معرفتمان از دنیا بود و این هرگز اتفاق بدی نبوده است..
پس بر تو باد تا برای سَهم خود در خلق آن اشتباه، که تنها مبادیِ تَقدیر را اندکی سرعت بخشیده و یا جابجا نموده است، تأسف بیهوده مخوری و من نیز چنان نکنم... ما تنها به میزانِ آنچه که او روزی در پس پرده های خلقت به تحریر رسانیده، و بر حسب تکلیفِ خود، نَقشی می داشتیم که می بایست دیر یا زود بر اجرای آن گردن می نهادیم تا بعدها فرزندانمان با مُرور آن بتوانند با دریچه های معرفت بَشرِ اوّلین، از آفریننده اش بیشتر آشنا شوند و بتواند وجوهِ تمایزِ خود را با فرشتگانِ مُطیع بِسنجَند و با نیروی اراده ی خود آنچه را که خوب است رَقم زنند.. .
شک ندارم که تو هم بر همین عقیده استواری که صرفا ملاک از بودن ما عبادتِ تنها، آنهم بدون وجود پیشینه ی گِرانی همچون قدرتِ تفکر و تعقّل نبوده است و بارها پیش آمد تا بر پیشامدها تفکّر کنیم و سپس به تصمیم برسیم و هربار رشته ی تمامی این کلافهای سرگردانِ فکری به ذات او ختم می شد، همچو ریشه ی همان درخت که به درخت...
و درخت امّا شاید، همان درختِ آگاهی بود، درختی که اتفاقاً شیطان نیز از او جانانه ترین فریبها را خورده بود.. . تا با وسوسه ی به هنگامَش توانسته باشد به حضورِ این آگاهی در قلبهایمان اهتمام ورزد.. . و مکر خدا همیشه بالاتر است از زیرکانه تَرین مَکر ها.. . و او مقتدر تر از آن است که اجازه دهد ماجرایی اینچنین تعیین کننده، با دلالت ماری که از حسد به خود می پیچد سرچشمه گیرد.. .
این همه می بایست می گذشت تا بدانم انسانیّت با تو تکمیل می شود.. و من... . تو را، و آن زیباترین گناه را دوست می دارم.. . تا همیشه!
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 95


آخرین مرتبه ای که دیدمَش با اینکه هنوز در سلامت کامل به سر می بُرد، با صدایی لرزان گفت: "نیما جان، این دیگه آخرین بارِه.."... و حتماً منظورَش این بود، که دیگر تو را نخواهم دید.. هیچ نگفتم و همین طور که از او دورتر می شدیم، داخل آیینه ی کناریِ اتومبیل، نگاهش می کردم. . لباسی سراسر سفید رنگ بر تن داشت.. مثل لحظه ای که می گفتند او رفته.. بعدها که بیشتر مرور می کردم، متوجهِ شکوهِ خاصی که در این خداحافظیِ کوتاه نهُفته بود می شدم...
مثل ستاره در سایه سارِ صبح، پا به پای رفتن و نَرفتن
مثل ابر، که میل بارِش دارد
مثل گُل، که تشنه ی عطر افشانیست.. . ما هم رها شدیم، که این خودِ اتفاق است
آن لحظه ی، سر زدن از خویش...
در طالعِ ما آثارِ چنین، جا ماندگی هایی بسیار است.. ستاره ها می میرند و سیاهچاله ها، گذرگاهِ زمان می شوند، تولّد گاهِ اینهمه نبودنها را آسمان تاب نمی آورد مگر اینکه فقدانشان، هرآنچه هست را به سمتِ خود و خاطراتِ خود، سوق داده باشد...
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 95