ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آزمون حضور ( از عقاید هندو تا اسلام)

به نام خدا    

 

حقیقت، سیبی است در دستان تو که به هر میزان از آن خوری معرفت می یابی. سیب، محصول درخت آگاهی است و در پس هر آگاهی مسئولیتی جدید در انتظار احراز. هدف این   متن کالبد شکافی قصه کهنسال آنچه بر آدم و حوا گذشته نیست. من با طراحی این منظر، بیشتر به دنبال آن هستم تا بیشتر به دلایل متصور، بر تکرار این آزمون آنهم  به تعداد نفراتی که در زمین حاضر می شوند بپردازم. آزمون حضور. آنچه که باعث می شود انسان بارها در کالبد جسمانی خود حاضر شود و ادامه راه گذشتگان خود  را به سبک خویش پیماید. او هر بار که فرود می آید شرایطی جدید پیش می گیرد بی آنکه بداند از کدامین نقطه ی تاریخ بشریت وارد قصه خلقت شده است.     

  

                                      

  

آنچه بدان اشاره خواهم داشت مطمئنا با تعاریف مکاتب مختلف از اصل تناسخ مغایرت خواهد داشت اما آنها را مرور می کند  و بر نظریه اسلام در این خصوص صحه خواهد گذارد. ظاهر آنچه این مکاتب حتی در آثار هنری، در این باب از خود باقی گذارده و می گذارند این است که متفق القول، انسان را همراه با روحی جاودان، نامیرا و قابل باززایی (با قابلیت زایش مجدد) معرفی می کنند. آنان بر این عقیده استوارند که زندگانی بدون توقف در جریان است و هر وقت موجودی از بین برود، روح آن از کالبد جدا شده و در همین دنیا به کالبد موجود دیگری درمی‌آید اما اعمال و خاطرات ثبت شده به زندگی جدید انتقال نمی یابد.   

  

به استناد کتب مقدس، بودا معتقد به نوعی از وازایش (تناسخ) بود. در آیین بودا، وازایش، مطلقا به معنای حرکت روح یا نفس، از یک کالبد به کالبد دیگر نیست. این برداشت شبهه انگیز، از اخلاط اندیشه هندو  و فلسفه بودایی ناشی شده، حال اینکه در آیین بودا، موجودات دارای خود،  یا بخش پایدار وجود، نبوده و بنابر این، انتقالی صورت نمی‌گیرد.     

تمثیل بودا در این باب چنین است که همانگونه که با آتش یک شمع روشن، می‌توان شمعی دیگر را روشن کرد (آتش شمع اول، علت روشنایی شمع دوم است)، آگاهی یک موجود، می‌تواند باعث پدیداری واحد های آگاهی دیگر شود.  

اما در مقابل هندوئیسم  معتقد است، جسم دارای تولد و مرگ می باشد (نقطه ی شروع و خاتمه). حال آنکه روح، جسم را همانند لباسی کهنه ترک می گوید و در لباسی نو ظاهر می گردد.  

 

                                                              

در نائوئیسم نیز افرادی را می‌بینیم که در قالب افراد متفاوت در زمان‌های مختلف زندگی کرده‌اند. در متن مقدس چانگ تزو آمده است: تولد آغاز نیست، مرگ پایان نیست، وجود داشتن بدون محدودیت است. ادامه یافتن بدون آغاز است.  

اسلام اما در مقابله با این روند نا متشابه، به مدد استعانت از کلام بزرگان عقیدتی خود، خط بطلانی درشت به روی یک چنین نظریات غیر قابل اثبات کشیده و می گوید:  کسی که عقیده به تناسخ داشته باشد، ایمان به خدا ندارد، و بهشت و دوزخ را انکار می کند. و این به معنی باطل دانستن و عده های الهی است. این پاسخ امام رضا (ع) است در پاسخ به سوالی که مامون در مورد تناسخ طرح کرده بود.  

                      

سید حسن ابطحی می‌گوید: در کل جریاناتی که قائلین به تناسخ، برای اثبات آن نقل کرده اند مانند: (اگر واقعیت داشته باشد) ممکن است ارواح خبیثه و شیاطین برای انحراف مردم از حقیقت دخالت داشته و آنها خود را به جای سوژه یا روح متوفا قرار داده و با طرف مقابل به گفتگو برخاسته اند. این نیز خود نظریه ای است قابل تامل. 

                                                                     

                                                                        

ایدئولوژی پنهان من، به صراحت کلام اسلام، در انکار چنین رویداد کسل کننده ای ایمان دارد و در عین حال بر اساس آموزه های شریعت، روح آدمی را آنقدر قابل احترام و  والا می داند که نخواهد طبیعت او را با اندیشه ای رعب انگیز اینچنینی، درگیر  دلواپسی همیشگی کند. اندیشه ای که اگر بیش از این پر و بال می یافت می توانست اختلالات غیر قابل بازگشتی بجای  گذارد. که بعنوان مثال می توان به مشکلات روانی حاد، سردرگمی و عدم درک صحیح از کیفیت معاد اشاره کرد. دور از ذهن نیست اگر پیروان تناسخ همین دنیا را محلی برای تسویه حساب معرفی می کنند. چون از دید برخی از آنها، زندگی پس از مرگ متعلق به نفس دیگری است که در عمل، سوابق شخص ماقبل بدان منتقل نشده باشد.   

جالب اینکه گروهی بنام (یارسان)، از سایر معتقدان این مسلک کمی منصف تر ظاهر شده اند، آنها کم و بیش معاد به معنای رستاخیز موعود را تا حدودی قبول داشته و معتقدند که هر روحی باید در زمانی محدود (50 هزار سال) سیری را برای تکامل خود طی کند و آن را با عبارت دونادون می‌شناسند. معتقدان به یارسان آیه 4 سوره معارج را دلیلی بر همین مدعای خود می دانند.  

روح باید جسم‌ها و جامه‌های مختلف از جمله مرحله جانوری، نباتی، جمادی و … را طی کند و در هر مرحله روح وارد عالم برزخ می‌شود و پس از رسیدگی به اعمال روح و سنجش اعمالی که روح با اختیار خود بدست اورده دوباره روح با توجه به اسحقاق خود به صورت نوزاد در خانواده مستحق خود (مثلا در جامه انسانی) در خانواده ثروتمند یا فقیر و … مورد آزمایش قرار می‌گیرد. و بعد از طی هزار دون ۵۰ ساله (دون هزار و یکم) روح انسان کامل می‌شود و ذات خدایی در آن روح نایل می‌شود. البته روح‌هایی وجود دارد که کمتر و یا بیشتر از هزار دون را طی نمایند و این بستگی به دلایل مختلف از جمله ریاضت و لطف حق تعالی و … دارد. در تناسخ، اعتقاد به حلول روح است ولی در دونادون، اعتقاد بر تجلی و مظهریت ذات بر روح است.   

حال با خواندن مقدمه ای که تحقیقا، پاراگراف آخر آن، از بدنه ی اصلی متن دونادون، برگرفته شده است به خواستگاه اصلی و آن دقدقه ای که نوید آنرا در پاراگراف اول نوشتم نزدیکتر می شویم. سوالی در همسایگی انگیزه خلقت شکل می گیرد و آنهم این است که دلیل اینکه آزمون زمینی در کشاکش اعصار و تحولات ساختار شکنانه قرون متعدد چطور تا بدین حد موزون و هماهنگ پیوسته به جای خود باقی است. و از نفسی تا نفس دیگر را در بر می گیرد.    

پر واضح است که خداوند متعال اراده فرموده است تا حالات مختلف اعتقادی یا معکوس آن را در موقعیتهای زمانی مختلف بر انسان ارزیابی کند که نتیجتا ثمری، همچون پیمایش بیشتر طریق کمال توسط انسان را در پی خواهد داشت. انسان دوره ی مدرنیته از لحاظ اعتقادی، حتی علی رغم دارابودن دینی واحد با انسان ازمنه دورتر، تفاوتهایی شگرف دارد که ممکن است یکی از دلایل تجدید آزمون نیز در عصر حاضر، همین بوده باشد. رشد فکر جمعی، تحول ابزار آلات کسب و پیشه و چگونگی زندگی روز مره، دگرگونی علایق فردی و جمعی و مطلوبها همه و همه تنها با گذشت زمان ممکن بوده است. تجربه نشان می دهد، حوادث و رخدادهای دفعی کمتر قادرند تا صلایق، عقاید و آنچه در جان آدمی بعنوان باوری نهادین ریشه دارد را یکباره تغییر بنیادی دهد مگر اینکه به آن زمانی مدید اختصاص داده شده باشد.  

 

 پس انسان کهن می بایست صبر می کرد. او همواره به لحاظ فنی در معرض رشد و دگرگونی قرار داشت مثلا به راحتی تصمیم می گرفت، اینبار برای ساخت ظرف می تواند بجای استفاده از سفال از مفرق گداخته استفاده کند. اما اعتقادات بنیادین  وی با روندی بسیار کندتر دستخوش تغییر می گردید. شاید این زمان، با زمان ممکنه میان ظهور پیامبر تا پیامبری دیگر برابری نیز می نمود. سیر تحول باورها از جهان آفرینش، که ایدئولوژی شخصی را تکمیل می کرد، کیفیت آموزه های هر دین، که به کوشش پیامبران هر آیین بستگی داشت و همینطور همت  والیان و وارثان علوم دینی و حتی نظریات فردی مستتر در آن، هر یک هیزمی بود بر آتشدان معرفت آدمی که از دیرباز در حال سوختن و آموختن است.   

اینکه هر فرد از این دریای معرفت به چه میزان سیراب گردد و سیراب گرداند باز به ممارست او در این وادی بستگی داشته و دارد. جمعیت کثیر ما، همچو رشته های سرگردانی از نور، همواره در تلاش است که مسیر اتصال به آن منیر قائم به ذات، را بجوید و تا بوده به هر کیفیت و با هر آیین و مسلک و لباس در این راه قدم گذارده ایم. در مقابل، او نیز آشکار و نهان و به طرق مختلف این مهم را قوام بخشیده و مهربانانه آن را تسهیل می نماید.  

آزمونی کلان، بی توقف و بی تقلب در جریان است و در پایان، عیار آدمی به قلم دوست بر لوح افلاک پدیدار می گردد. آنهم در روزی موعود که اکثر مکاتب بدان اشاره ای داشته اند. دین من معتقد است، مرگ پایان اینهمه دگرگونی نیست، شکلی دیگر باید شد که در آن هیبت نو، توان درک آنهمه جلال و بزرگی میسر باشد. شاید چندین میلیون سال تحول و تفکر، برای لحظه ی ملاقات با خدا تنها مقدمه ای باشد. چه چیز تو را لایق می سازد؟ تناسخ و از آن قماش عقاید،  قصد دارد تا این دیدار را به سبک خویش به تعویق بیندازد و تو را مشغول لباس کهنه ای گرداند که نهایتا دور انداختنی است. غافل از اینکه برای دیدار یار، می بایست زیباترین لباسها را پوشید و عاری شد.    

   

                                                         (باب جدل در مورد متن اخیر، باز می باشد)    

 

 

                                                                             تحقیق مرتبط:  

                                                                        ـــــــــــــــــــــــــــــــ 

                                       دنیا بدون وسوسه   

                                                     براستی اگر وسوسه شیطان وجود نداشت؟

                                                                        ـــــــــــــــــــــــــــــــ 

                                                         بر اساس تحقیق شخصی موسس سایت     

                                                                           همراه با ذکر منابع   

                                                                 

                                                             

نوشته شده توسط نیما.ب/ اواخر پاییز 92

منطقه ای بی بازدید، محدوده ای بی بازگشت

به نام خدا   

در منطقه ای بی بازدید می نویسم. خلوتی که همواره بدنبال آنم و کمتر رخ می دهد تا خود را در آن محبوس بیابم. لذت تمرد از اجتماع پیرامون، مرا تا ژرفای خلوت خود پیش می برد و در پی آن، رویش حسی بی سابقه که تا بوده، همواره قوانین خود را تحمیل کرده است. پاره ای از این قوانین، مجاز نمی دانند که در مقابل میز تحریر خود، صندلی دومی هم داشته باشی. آن یکی تو را از شنیدن موسیقی عصر گاهی، حتی ملایم و فرح فزا و منطق نهفته پشت استکان چای منع می کند. دیگری نور چراغ مطالعه ات را با لوکس بالا برای تو مضر می داند و ... اینهمه تنها برای آن است که دمی در آن روشنای به ظاهر تاریک، بیاسایی و به افکار خاردار خود، مشغول شوی.     

مقدمه ای نه چندان معقول، برای پرواز قاصدک خیال، که تا لحظاتی دیگر از ذهن نا آرام تو تا مقصدی نا معلوم، در سفر خواهد بود. متنی نو در شرف زاییده شدن می باشد و نبض قلم که اینبار از همیشه تند تر می زند، خبر از اقدام این نوزاد مشکوک دارد. فضا سنگین است از هجوم کلمه و تنها شهامتی را می جوید که آن را در گوش دیوار هجی کند.      

 

کمی آن سوتر گوشهای جستجوگر تو را و تمام باورهای گزنده ی تو را نشانه گرفته اند. گوشها همیشه به آنچه ممنوعیت دارد و کمتر کسی جرات گفتنش را پیدا می کند، حریصند و من اما هنوز بر ترس ناشناخته ی خود غلبه نکرده ام. رد سرخ قلم، تمام چیزی است که مرا اغلب به نگاشتن وا می دارد و خون، مایعی است که سخت پاک می شود.   

شاید قلم نیز از این اصطکاک سرخ، بر کاغذ سپید خاطره ای داشته باشد. چه بسیار دستانی که قلم شد و چه بسیار قلمهایی که شکست اما اذهان بیدار توانایی آن دارند که برای هر شکست، مترادفی بیاورند که همه اش، حکم واحد داشته باشد. تا از نظر خواننده و شنونده به معنایی واحد اشاره داشته باشد. از طرفی، در آنجایی که به راحتی می توان پیشانی نوشت نویسندگان جسور را خواند و از سرنوشتشان به سهولت آگاه شد، قدم در این وادی گذاردن ممکن است حکم زنده سوزی در گل آتش را داشته باشد.       

                                                                  

                                                        

 

آری! شاید من بزدل تر از آنم که بیرق کسانی را بیفرازم که به واقع، در راستی نمایی از من، یکصد مرتبه غیورتر و بی باک ترند و طنین صدای آنان پر صلابت تر از هر آهنگی است. مرا با مسیر رودخانه و الوارهای ناراضی چه کار؟!          

آیا این شروع پایان است؟!  http://s2.picofile.com/file/7977907846/Milade_Marg.jpg 

  

ادامه دارد ...

                                                        

کوچه ی چراغچی، انتهای دنیا بود. قدرش را ندانستم!

به نام خدا  

  

بیست و دو سالگی من، در انتهای کوچه ولی ا... چراغچی خلاصه می شود. بن بست بود و در انتهای خود، میدانی کوچک داشت. با دیواری کوتاه و آجری که به زحمت به نیم تنه ات می رسید. اگر شب از فراز آن می نگریستی، چیزی جز سیاهی مطلق ازآن پیدا نبود. اگر پاییز بود و خرده نمی هم به موزاییکهای پیاده رو می نشست و یا بارانی تند می بارید، می توانستی مرا در انتهای همان کوچه ی کم تردد و بکر، بیابی در حالی  که ایستاده ام و به آن سوی دیوار خیره شده ام.    

 

اسمش را گذاشته بودم انتهای دنیا، هیچ کس نبود جز خودم. حتما می پرسی چرا شرایط حضور من در آن  به اصطلاح، منتهای دنیا می بایست آنقدر سخت بوده باشد؟ شب، آنهم بارانی و خیس و پاییزی. البته این بدان خاطر بود که در یک چنین شرایطی، هوا قطعا می توانست سرد هم باشد، و در شب سرد، حتما کمتر کسی گذرش به آنجا می افتاد و همینطور هم بود. مردم را در دل شب با کوچه ای که راه به جایی نداشت چکار؟   

من بودم و خودم و خود خدا و تا چشم کار می کرد سیاهی و سکوت و چکه ی ناودانها ی بیشمار. حال خوبی بود. بلاخص که شور جوانی، هر دم در صدد بود تا رخدادها و حوائج مکشوفه را به چالش بکشد. وقت خوبی بود تا آدم یقه ی خود را بگیرد و از خود اعتراف بگیرد که با این سر و شکل مهیب، از این دنیا چه می خواهد؟ منظورش از اینهمه زندگی چیست.   

 

                                          

 

این تنها تاریکی بود که کمتر از ابهت آن می ترسیدم و مایل بودم، اجازه دهم تا مرا یکجا در خود ببلعد. به سیاهی آن سوی دیوار که خیره میشدم انگار داشتم به منافذ تاریک مغز خود می نگریستم. جایی مثل درون ذهنم که تهیست. همانگونه که نمی شد با دیده، چیزی از آن استهسال نمود، مبهم و غیر قابل کنکاش بود.    

گاهی رخ می داد که حتی فکر هم نکنم  و غرق موسیقی ملایم باران و سنگفرش شوم. حسی نمور  و پر ز ارتعاش، آمیخته با سرمای شامگاه، قلقلکم می داد و در پی آن لرزه ای که از هیبت این سمفونی ناب بر اندامم می نشست.    

تقریبا همیشه این حس کم و بیش با من بود. او را دوست می داشتم. احساس می کردم، کسی در آن سوی تاریک، گوشهایش را تیز کرده است تا بشنود، به چه فکر می کنم. می دانستم همیشه آن سوی دیوار من، یک نفر به سرگیجه هایم  می خندد  و می داند حتی  اگر از این بن بست و آن آخر دنیا، نتیجه ای هم عایدم نشود، هرگز گذرم به کوچه ی بقلی نخواهد افتاد.    

شاید او حس پدری را دارد که از پا گرفتن فکر پسر خردسالش، خرسند است. شاید هم تمام آن سیاهی به لوحی سفید می مانست که هر چه مایل بودم در آن تصویر کنم تا حک شود. مثل یادگاری بر دیوار.

بله جز اینهم نبود وقتی، تمامی لحظه ازآن توست. وقتی تو می مانی و یک بوم خالی از تصور، که از تو تا خدا کشیدگی دارد  و موسیقی اینچنین هم در جریان، جای هیچ تردید نیست که تو به میزان فاصله ی اندکت با همین دیوار، به مرز عاشق شدن نزدیک تر شده ای.    

زمین دارد باز می ماند از چرخش. پشت این منطقه یک نامعلوم، نگران من و توست. مرز سفالین میان من و تو در کار سست شدن است و هر لحظه در آن بیم فروریختن می رود. دیواری که ممکن است ورای آن آگاهی و شعوری نو، سر برآورد. عاملی که قرار است خط زندگانی تو را پر رنگ کند به قلم آنکه در صدر عالم امکان نشسته است و شهره است به این، که خوب می نویسد.  

او سرنوشت تو را اینچنین که پیش خواهد آمد، مکتوب دارد به قلم خویش.    

هر شبتان شب قدر، و قدرتان در نظر ایزد فزاینده باد.                 

                                 

       اگر به پاریس سفری داشتید و اگر هتل شما به سمت برج ایفل چشم اندازی داشت، این ترانه را به همراه فنجانی قهوه در دست، بشنوید! 

                                                              

نوشته شده توسط نیما.ب/پاییز 92

جریان عشق، در شریان ادراک تو، نارنجیست

به نام خدا  

رفتار عشق به باروتی مترصد اشتعال می ماند، قسمت مسکوت نهاد تو که در زمان خاصی از زندگیت مشتعل می گردد و دامانت فرا می گیرد. راه فراری نسیت تو را. همان تویی که تا دقایقی پیش از این احتراق، ذهنت به سوختن راهی نداشت. 

رفته رفته در خواهی یافت که چقدر دوست می داری تا در آن حریق نارنجی بسر بری، بسوزی و دم نزنی. تلاش می کنی تا تمامی رویاهای نارنجی ازان تو باشد و کسی از آن بویی نبرد. تو خامی و مشام آدمها مشتاق تر از همیشه است چون تو دیگر جوان شده ای. شرایط اکنونت، در خاطرات آنها سابقه ای دارد که مجبورشان می سازد، مدام به آن فکر کنند.  

   

مسن تر ها حال و روز تو را خوب می دانند اما از آن چیزی به خاطر نمی آورند و در عین حال تو را و عقاید نو ظهورت را انکار نمی کنند. در ذهن خود یادواره های بسیاری از آن ساخته اند و به آن رجوع می کنند. آهی می کشند، لبخندی می زنند اما جستجوها همه بی نتیجه است. از چشمه ای که خشکید دیگر انتظار آبادانی بعید است. شاید لبخند آنها نیز به همین موضوع صحه گذارده است.  

 

 آن یکی عشقش را به آب، مانند می داند و معتقد است مشک سوراخ ادراکش از فراوانی آب درون، چیزی باقی نگذارده است. امروز او از عشق، تنها یادی در دل، و بنایی کهن به گرد آن بنام تن، حمایل دارد. می گوید کاش هنوز هم او بود تا در حضورش، بار سنگین تن بر اندام جان کمتر احساس شود. اما...   

دیگری باد را می ستاید و اعتقاد دارد با تکیه بر او می توان هر دم از نزولات متنوعش خوشه ای چید گذرا و مزمزه کرد و گاهی هم آنرا تف کرد. عشق گذرا و ستایشگر باد، هردو  همواره از یکدیگر در حال گذرند و دوام آن رویارویی مختصر، به درازای همان خوشه چینی، کوتاه می گردد. میان آنها هر که بیشتر بر چرخش زبان و علم کلام  مسلط تر باشد، به همان میزان بیشتر بر دیگری و اندامش تسلط خواهد یافت.   

غایت بهره را، در میان جسم آندو می باید جست. با سردری طلایی و با عنوان عشقی مصفا. جادویی و اغواگرانه، مثل عروسی که هیچگاه ازان دامادش نشده باشد.در این حالت عشق، بهانه و همواره در فرودستها لگدمال هواست. شاید لبخند پیران این مسلک نیز به همین موضوع صحه گذارده باشد.   

تو اما هنوز بدنبال شاخساری دیگر می گردی که به مدد آن بتوانی آهنگ این سوزش نوازشگر را در خود به اوج برسانی. ملودی سوختن را تو  اول بار با نقش جانت نوشتی. بلندترین ناقوسها پیش نت نارنجی تو حقیرند  و صمیمانه ترین آبشارها توان تصور یک قطره از اشکهای تو را ندارند.

زیباترین بادهای آرامش بخش شمالی، شفق های ارغوانی قطبی، شبنم هزار برگ و آب هفت دریا، توان رسوخ به افکار متمرکز تو را ندارند.

تو با سکوتت رشته های آنان را پمبه می کنی!   

اگر اینچنین باشد و تو چهل سال از سر گذرانده باشی و هنوز، ذره ای از حدت عشق تو هم کاسته نشده باشد، دیگر توانسته ای این امانت را به سلامت به دست صاحب آن برسانی. شاید آنروز لبخند تو بر این مهم صحه گذارد. 

پیش از اینها خداوند برای تولد جریان عشق، در شریان ادراک تو از مجاز، بدلی می ساخته به نام همدم زمینی که روزی از روزها،  آن را در حکم جرقه ای به سوی تو روانه ساخته است. حال تو گرمی و همگان به گرمای وجودت رشک می ورزند. نگاه کن، ماه برای لحظه ای دیدن تو تا زانو خم شده است. وقت آن است که از برای هست شدن، سمت و سوی این جریان را به سمت افق تصحیح کنی.    

به تو ستاره ای اعطا خواهد شد که به کمک آن، افق همواره دستیافتنی باشد. میان تو  و طرح سرخ آن دورترها، پیمانی کهن است که دیر زمانیست آنرا در خماری الست، از یاد برده ای. خداوند خواست تا تو را همانگونه که به جاده سپرده باز ستاند. وعده گاه، همیشه جایی در دوردستها خواهد بود که در آن، رنگ تو بر رنگ انتهای جاده هارمونی داشته باشد.    

نارنجی باش و نارنجی بمان...   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92