ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

پیچ خطرناک (16+)

 

به نام خدا

سال 1381، کیلومتر سی و سوم محور مشهد – نیشابور است، خود را می بینم در حالی که روی خط وسط جاده ایستاده ام و نگاهم میان آسمان و آن اتومبیل در حال آمد و شد است. باران بی امانی سطح جاده، شانه ی خاکی، تپه های کوچک اطراف و گونه هایم را آکنده ساخته و صدایی جز کوبه های قطرات بر سقف اتومبیل و کف جاده شنیده نمی شود.

هنوز افسر تصادفات نرسیده بود، حتی عابری یا وسیله ی دیگری هم گذر نمی کرد تا همچون تصادفات گذشته موریانه وار، به گرد صحنه تصادف وول بزنند و گه گاه با گوشی موبایل خود عکسی هم بگیرد، محض یادگاری و ثبت حضور. کم و بیش می دانستم دلیل واژگونی چه می تواند باشد.

شرایط برای یک چنین رخدادی بیشتر از چند حالت نمی توانست باشد. عامل اصلی که تکلیفش از قبل معلوم است، لغزندگی جاده ای آغشته به گازوئیل که با بارش باران لغزندگی آن تشدید شده. تنها لازم بود تا در این پیچ خطرناک، قدری سرعت وسیله نقلیه از حد معمول بیشتر باشد و یا راننده بیکباره تغییر جهت داده باشد و در این حالت سرانجام از پیش، قابل پیش بینی است.

بار دیگر تقدیر کار خود را کرده بود و اتفاق آنقدر سریع رخ داده بود که مجال مهار اتومبیل را از راننده ربوده بود. با خود گفتم کاش لااقل ترمز نمی گرفت، اینکار از قفل شدن چرخها جلوگیری می کرد اما حتی اگر اینکار را هم می کرد، سود چندانی هم نمی داشت. 

 

                                                                  

               

سروان "___" بارها و بارها در مورد این پیچ مسئله ساز، با اداره راه نامه نگاری کرده بود و هر بار پاسخی متمایز با دفعه ی پیشین دریافت می نمود.موضوع درخواست، موکدا در خصوص اتخاذ تصمیمی مناسب درباره وضعیت فعلی نقاط حادثه سازی از این قماش در محورهای منتهی به پاسگاه بود.

پاسخ اما در اکثر جوابیه ها، محدود بود به عبارات دهان پر کنی از این دست: ان شاء ا... در طی تشکیل جلسه ای قریب الوقوع متشکل از اعضاء تعیین کننده ی وزارت راه و ترابری استان، در خصوص مسائل طرح شده موثر در حوادث جاده ای (مجموعه عوامل راهسازی و جاده ای) به بحث و گفتگو خواهیم نشت که با یاری خداوند متعال نهایتا منجر خواهد گردید به تصمیمی مقتضی در خصوص مرتفع ساختن مشکلات فوق الذکر ... .

پیش آمده بود که خود من چندین مرتبه نامه های متعددی به خط فرماندهی پاسگاه وقت به اداره راه استان برده بودم  اما در مجموع نمی دانم چه سری در آن نهفته بود، که تاریخ رسیدگی (تشکیل جلسه) و اصلاح جاده مدام به تعویق می افتاد. رابطه مستقیمی برقرار بود بین فوت وقت و فوت نفرات. هر چه فرایند بازسازی و عمران در چالش مورد بحث، به تعویق می افتاد گویی این تلفات فزونی می یافتند.  

براستی چه تعداد تصادف منجر به فوت و جرح لازم بود تا مسئولین مستقیم را به این فکر وا دارد تا به حل مسئله ی ساده ای مانند این همت ورزند. شاید حضور یک گریدر سنگین در محل آنهم با دستوری محلی، مثلا از جانب مدیر مسئول راهداری محور حادثه خیز، می توانست ظرف کمتر از یک هفته به این مشکل پایان دهد. نمی دانم چرا همیشه مسئولین در تفکر امور زیربنایی تر بسر می برند و از سطوح ماجرا غافل می مانند. انگار به جمع آوری ماهیهای مرده از سطح آب عادت کرده بودند و هیچگاه به ذهنشان هم خطور نمی کرد که شاید زمانی آب مسموم بوده باشد و نیاز به تعویض دارد. 

 

                                                   

اردیبهشت ماه بود. تنظیم نمودار ستونی تصادفات، به تفکیک موارد خسارتی،کشته شدگان و تعداد مجروحان هر دو ماه بدست من انجام می شد. گرچه فصول، به خودی خود عامل موثری در نوع و تعداد تصادفات تلقی می گردند اما با مرور تعداد و نوع تصادفات دو سال گذشته و مقایسه آن با نمودار سال جاری دریافتم، تنها فصلی مانند زمستان نیست که آمار فوت شدگان و مجروحان در آن به اوج خود می رسد.

با بررسی بیشتر متوجه شدم عوامل محیطی اعم از نوع آسفالت، نوع نزولات جوی، عرض معبر و نوع پلها و گذرگاهها و از این دست موارد هیچگاه در جایی ثبت و ضبط نمی شدند و جایی برای ثبت پیچهای خطرناک، زاویه ی آنها و مکانشان نیز هرگز وجود نداشت. لحظه ای شک کردم  که شاید در قرن 21 زندگی نمی کنیم و اگر خلاف این است چطور ممکن است از ابزار آلات مکشوفه و بهره جسته شده توسط سایر کشورها در این خصوص بهره ای نبرده باشیم.

پیش روی خود، تنها صفحه ی مدرج سفید رنگی را می دیدم که تنها قادر بود در هر رج، سه ستون عمودی آنهم موارد سه گانه ی تصادفات را بدون هیچ توضیح بیشتری در خود جای دهد تا هرگاه لازم بود، در بازدید افسران ارشد همچون نفرات حاضر، از ستونها نیز سان دیده شود تا مبادا تعداد کشته شدگان کمتر یا بیشتر از سال پیشین باشد.

همین پیچ خطرناک، بتنهایی توانسته بود در زمان خدمت من در آن پلیس راه، بالغ بر 25 کشته و چندین و چند مجروح بگیرد و خود بارها با چشمان خویش شاهد بودم که تعدادی از آنها را کودکان و خردسالان تشکیل می دادند که به طرز معصومانه ای جان داده بودند، طوری که تشخیص پیکره ی از کف رفته شان حتی برای والدینشان نیز میسر نبود. شاید بهتر این باشد تا همچون مراجع مسئول، ما نیز از پافشاری بیشتر مسئله دست می کشیدیم و تقصیر ها را به گردن خود پیچ با آن زاویه ی کزا و مسبوقین و قدما بیندازیم.

هر گاه غفلتا اتوبوسی بر سر این پیچ دچار سانحه می شد، مسلما تعداد کشته شدگان و مجروحین نیز متناسب با ظرفیت آن بالاتر می رفت، به یاد می آوردم آخرین باری که به همراه فرمانده پاسگاه، ساعت 1 بامداد بر سر سانحه ای فی مابین یکدستگاه اتوبوس ایران پیما و تریلر ترانزیتی حاضر شده بودیم حد اقل کشته شدگان بعد از راننده که از شیشه جلو به قعر پرتگاه سقوط کرده بود، به 4 نفر می رسید، به انضمام نفرات کثیری مجروح دیگر. عامل اصلی: بازهم تعامل پیچ خطرناک و باران.

شاید اصلا مشکل اصلی، ما رهگذران بنشسته بر مراکب آهنین باشیم که هنوز که هنوزه مجبوریم بر گذر از جاده ای که پیش از این، بیشتر ستوران و قافله سالاران را راهنما بوده است تا اتومبیل ها را.

هنوز همانجا ایستاده بودم، چشمانم طوری تپه های سرخ مملو از خاک رس ناب را می جورید انگار دارد در پس آن تپه ها بدنبال وجدانهایی خاموشی می گردد که خود را پنهان ساخته اند، می دانند که تو آنها را می بینی اما با قرار دادن انگشت اشاره در راستاری بینی به تو می فهمانند، هیچ مگو. منتظر بودم که هر لحظه یکی از آنها دلیرانه سرک بکشد، بیرون آید و بگوید منم راه چاره و چنین کنید و چنان! اما ...

خیل بازدید کنندگاه همیشگی کم کم داشت از راه میرسید، کاش لختی دیرتر می آمدند تا خلوتی که با اجساد داشتم را دیرتر بر هم می زدند. لیلا، دختری کوچک که از روی اندازه پاهایش می شد کم و بیش حدس زد که 5 سال بیشتر ندارد در سمتی، و دوچرخه ی مچاله شده اش در سمت دیگر.

بدلیل شدت جراحات و از بین رفتن اندام فوقانی او، تشخیص هویت در لحظات نخست میسر نبود و می بایست منتظر می شدم تا تیم انتظامی برای انتقال اجساد اعزام شود. تاخیر، جزء لاینفک اینگونه حوادث بود خصوصا اینکه باران هنوز قطع نشده بود و بر کندی ماجرا می افزود. بدلیل دلخراش بودن کلیت ماجرا از شرح آنچه بر راننده گذشته بود می گذرم اما به همین بسنده می کنم که ناغافل قسمتی از کاسه ی سر او بر زیر پایم خرد شد. دریافتم در آن لحظه حس من تا چه حد می تواند به بابا طاهر نزدیک بوده باشد.  

دنیا تا چه اندازه می توانست ناپایدار جلوه کند وقتی که شاهد بودی، همان راننده ای که تا ساعتی پیش دفترچه کارش را در پاسگاه پلیس راه ما به تایید رسانیده و بهمراه مسافرانی چند، عازم مشهد بوده است، حال به همراه تمامی آن مسافران به چنین صورت ناخوشایندی از بین رفته باشند. از مامورین انتظامی حاضر در صحنه خواستم تا مدارک شناسایی راننده را با مشخصات ظاهری اش مطابقت دهند تا هویتش مشخص گردد اما بدلیل وخامت مسئله نتوانستند کمکی در این رابطه بنمایند و هویت شناسی موکول به مراحل بعدی شناسایی گردید.

چه زود قطع شده بود رابطه ی میان او، والدینش و دوچرخه اش و دنیا. کمتر کسی خواهد دانست که لیلا و مادرش جانشان را در مسیر تعلل سامان دهی آنهم دیرتر از موعد و بسته به چه عواملی از دست داده اند اما من معتقد بودم همه چیز غیر از تقدیر مکتوب، قابل اصلاح و تعدیل است و اگر خطایا و سهل انگاری های انسانی را از آن کسر کنیم، موضوع شفاف و پرداختنی خواهد شد.

 در جایی که ممکن بود وقایعی اینچنین به مدد تدبیری بجا و دستوری ضربتی، علاج گردند، دیگر دلیل محکمی برای تعلل های احتمالی باقی نخواهد ماند. اما اگر عوامل انسانی، را با تمامی کار شکنی هایشان، کوته اندیشیشان و صرفه جویی هایشان به آن بیفزاییم این معادله تک مجهولی، مجهولات بیشتری پیدا خواهد کرد.  

گرچه لیلا، و لیلا ها سوار بر ارابه ی فرشتگان دور می شوند اما تا زمانی که مشکلاتی از این دست بجای خود باشد، ما سربازان وظیفه که رابطه تنگاتنگی با حقایق ملموس داریم بیشتر از هر زمان دیگری نگران خواهیم ماند. سخت است انسان باشی و دردآشنا و نتوانی در حل مسئله ای آنهم تا این اندازه مهم و حیاطی، تاثیر چندانی داشته باشی.

آنچه به کوشش قلم روایت گردید، بریده ای بود از یکی از رویدادهای تلخ که در شرایط خود و برگرفته از داشته های ذهنی 11 سال پیشم نگاشته ام. به حمد ا... به کوشش مسئولین وظیفه شناس بعدی، در طی چندین مسافرتی که از آن محور داشتم شاهد بودم که بلاخره طی تدبیری شایسته به آن مشکل بزرگ و موارد بعدی رسیدگی شده و زوایای خطر ساز پیچها تا سر حد اعتدال، تصحیح گشته بود.

حال در گذار خود، به محل تصادف ها نظری می انداختم، جان باختگان را هر یک، به قهرمانانی مانند می دانستم که در این منظر، بی دلیل و بیهوده جان خود را از کف نداده بودند بلکه هر یک عاملی فزاینده در جلوگیری از مرگ و میر بیشتر دیگر مردمان بودند. سندی گویا و عینی برای خطر ساز بودن مکانی حادثه ساز. آنان را می دیدم که در کنار جاده، لبخند بر لب دارند و مسیر آمد شد وسائط نقلیه را نظاره گرند. گویی جملگی آنان می دانند که خطرات سابق، دیگر جان مسافرین فعلی را تا به آن اندازه تحدید نخواهد کرد. 

 

                                           

و لیلای کوچک را می بینم که سوار بر دوچرخه اش از فراز آن تپه که به میزان چشمگیری کوتاه شده بود، خندان است و شعری کودکانه زمزمه می کند و راننده را که اینک او را بیشتر از قبل می شناسم. بارانی آهنگین می بارد و بر سقف اتومبیل می کوبد و من از اینهمه حس آرامش، سرشار و از غرور و التیام خاطری که پیدا کرده ام لبریزم.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392

رویای سپید

به نام خدا

لحظه ای در شبانه روز همواره در انتظار است و در یک دم تو را به خود فرا می خواند. اوراق خاطرات، باز می شوند و تو را به زمستانی می برند که کودکی را در لابلای برفهای سپیدش جا گذاشته ای و خود گذشته ای. همینطور که در کنکاش ناشیانه ی خود فرو رفته ای دستی از قفا شانه هایت را لمس می کند. وقتی که باز می گردی، گلوله ای از برف تمام صورتت را احاطه می کند. زمستان از همین نقطه اوج می گیرد و هوا کمی سردتر می گردد.

مهم نیست که آن دست، ازان خواهرت باشد، پدرت و یا حتی مادرت. مهم این است که تمامی سرما و بلورهای برف را با تمام وجودت باور کنی و قبول داشته باشی که خیس شدن، لرزیدن و تماشای بخار متساعده از دهان و احساس کرختی در هر دو پا، رکن اصلی این بازیست. هر کس نقش اولیست برای خود، شاید رکن زندگی نیز همین باشد. اصلا بگذار تا جمله را اینگونه سامان دهم: "زمستان از تو شروع می شود آنهم در لحظه ای ناب... " .

این اتفاق با حرکات آرام بارش در تعارضی دیرین است چون دفعتا رخ می دهد و در پی تصادمی شیرین اتفاق افتاده. آنچه در صبح بارش برای تو به ارمغان می آید، در واقع همان لحظه آشنایی تو با این فصل است. رخدادی که تا روز پیشین از آن خبری نبود. پس بیراهه نرفته ایم اگر از آن به لحظه تعبیری داشته باشیم.

داستان آشنایی من و زمستان، از همانجا آغاز می شود. همانروز صبح، که موفق نشده بودم بر بهت خود از این دشت سراسر سپیدی غلبه کنم. باور نداشتم آنهمه تعریف و بشارت، به این دانه های بلورین و زیبا راهی داشته باشد. مشغول مزمزه ی آنچه چشمانم به خورد مغز میدادند بودم که ناگهان همان گوله برفی که پیشتر از این نقلش برده ام صورتم را آکنده ساخت. فهمیدم که توده ی فشرده از برف، تا چه اندازه می تواند سر سخت، زمخت و سرد باشد. عالی شده بود، چون تنها در این حالت بود که می توانستم آن را با جان و دل دریافت کنم، بو کنم و بفهمم.

رویای سپید داشت کم کم آغاز می شد و متمایز ترین صبح زندگیم نیز به تبعیت از آن رقم می خورد. تنها نبودم و شاید اگر بودم کمتر به خود جرات می دادم تا چنین مطمئن پای بر برف گذارم. کودکان به سن و سال آن روزهای من، کم و بیش در رویارویی با پداید جدید، همواره احتیاط می کردند. هر چه باشد، شنیده بودم این دانه های زیبا در مواقعی، قادرند بر زمینم زنند و خطرناک شوند. حس می کردم اگر هم چنین باشد، زمین خوردن را دوست می دارم، چراییش را هم نمی دانستم.

در ذهنم تشک بزرگی را تصور می کردم که روکشش را از آن جدا ساخته باشند و چیزی که باقی مانده تنها، پنبه باشد و پنبه، نرم و دلنواز که حتی سپیدیش چشمانت را آزار دهد. بی درنگ و با همین تصور خام بروی آن تشک پنبه ای دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. گوشم تنها اصوات بم را می شنید گویی هر دو را با دو دست گرفته باشند اما باز، می شنیدم صدای خرچ خرچ، راه رفتن خواهرم در برف را. آسمان پر بود از هیچ، آبی آبی، بدون حتی لکه ای از ابر. انگار شب گذشته در بارشی طاقت فرسا، تمامی بار خویش را بر دوش زمین گذارده باشد و خود سبک شده باشد.

حیاط بزرگی داشتیم. آنقدر بزرگ که بشود مقادیر زیادی از برف را در آن، به روی هم تلنبار کرد و اگر آنچه را که بعدا، از پشت بام بر آن افزوده می شد را با آن سر جمع کنیم، بعد از ساختن آدم برفی کلی برف دیگر باقی خواهد ماند، تا روزهای پیش رو هم بیکار نبوده باشیم. پس چنین کردیم و به سبک خود، بزرگترین آدم برفی که می توانستیم، ساختیم.  

 

                       

دو چوب در طرفین، بجای دو دست و دست آخر، توده ای نه چندان دایره ای و سیقلی، بعنوان سر، به آن افزودیم. با هویجی که از مادر قرضش گرفته بودیم، همبازی جدید در حال شکل گیری نهایی خود بود. خوشحال بودیم و به گرد آن موجود سپید، می چرخیدیم و سرودها می خواندیم تا اینکه پدر که به زحمت درب حیاط می گشود، داخل شد و به جشن نوپای ما نیز هم.

پدر،کلاه خود را به حرکتی از سر برداشت و روی سر آن آدم برفی قرار داد. گویی کاری که تمامش می پنداشتیم در آن لحظه تازه تکمیل شده بود.

آن روز، می رفت تا به یادمانی شیرین و خواستنی بدل شود، کامل و داستان وار. ماجرایی از یک روز برفی که حتما برای شما نیز با درصدی از تشابهات اتفاق افتاده است. رویای سپید، به خاطره ای مانند است از اولین برف زندگی هر شخص، که کم و بیش با مراسم معارفه ای میان و شما و این پدیده ی قشنگ زمستانی همراه بوده است.

سعی کنید تا آن معارفه را با جزئیاتش به خاطر آورید. شاید نعمتی از نعمات خدا را بواسطه آن یادآوری، در مخیره خود پر رنگ کرده باشید و آن رویا، در حالتی بتواند شما را به این حقیقت نزدیک کند که خداوند (لطیف) است.

مایلم تا بعد از مرور این حس نوستالژیک، شما را به شنیدن ترانه ای با همین مضمون دعوت کنم ار فرهاد عزیز:

ترانه: بوی عیدی  

فرهاد

حتما شنیده اید اما شنیدن دوباره اش خالی از لطف نیست!

                                                  نوشته شده توسط: ن.بهبودیان/ زمستان 92

من دویست سال دارم! شاید هم بیشتر ...

به نام خدا

من و سازه های بلند آجری و سیمانی، با آنهمه رنگ و لعاب و این شهر تو در تو، دیر زمانیست که با هم غریبه شده ایم. شاید تو نیز کم و بیش این حس را تجربه کرده باشی. اینکه احساس کنی در زمانی، غیر از زمان متعلق به خود، اتفاق افتاده باشی. مثل شعری که اندکی دیر سروده شده باشد بی هویت و مهجور. و واژگانت مطلقا به مکانی که در آن جولان می دهی، تعلق ندارند.

فکرم مدام درگیر آنجاست که هنوز، موتور هیچ اتومبیلی فضا را مرتعش نساخته باشد. همانجا که چشم انداز بسیطش قادر باشد، ماهیچه های خسته ی دو طرف مردمک چشمم را ورز دهد به مناظرش، به دوردست ها و از اعتیاد بیشتر، به نزدیکی ها برهاندم. خلوتی که در آن بشود اندکی خود را باز جست و نجات داد از اینهمه همهمه. جایی که بتوان در آن نهری یافت، و انعکاس نرگسان مست را  هر روز صبح، در آن دید و باور کرد و لبخند بر لب داشت.

اشتباه نکن! آنچه تصویر میکنم، نمی تواند لزوما و مستقیما، از پهنه ی یک روستا باشد. من هم اکنون در همین تهران، کنار میز کار خود، در آن حوالی ایستاده ام. با این تفاوت که تنها با آن همزمانی ندارم. سعی دارم مشامم را از آنچه تقریبا در دویست سال گذشته در اینجا می گذشته، پر سازم. از عطر شاخسار، بوی علف و شبدر، و بوی حتی لباسهایم، وقتی که آفتاب تند ظهرگاهی به آن تابیده باشد. بوی نم.  

 

                                                  

وقتی آن مرز شکستنی میان من و این خیال دوست داشتنی سست تر از همیشه می شود، کم کم حس می کنم شعر وجودم در آن دشت مصور، معنا و پژواکی پیدا می کند. گویی طبیعت، پاسخی باشد به حضور تو. من و تجسم کوچکم از مجموع آنچه خواستنیست، به پیکار منطق می رویم. منطقی، که اکنون مردد تر از همیشه است. او مجبور است میان من و آنچه از من در گذشته ی این لامکان، سیران دارد به جریان واحدی برسد که نتیجه اش، جز احترام گذاشتن به این رسم، نمی تواند باشد. بگذار تا با این حضور دوگانه، قانون فضا زمان را برای لحظه ای هم که شده دچار شک کنم و تو را هم متقاعد سازم، به جایی فکرش را می کنم تعلق دارم و اینجا آنجایی نیست که انتظارش را دارم.

چه کوتاه است اندیشه ای که مرا در میان اعماء و احشائم گرفتار بیند و به جسمم محصور. من و تو همان دو دنیای بی منتهایی هستیم با سرمنشائی بر گرفته ازعوالمی بزرگتر، به حکم آزمونی ازلی چند صباهی بواسطه این کالبد جسمانی قرین یکدیگریم و به آیین زمان خود دچار، منصفانه نیست اگر نتوانم لحظه ای به مدد این تجسم کوتاه رجوعی به اصل و ریشه ی خود داشته باشم. ریشه ای که بجای زمین سر بر بالش افلاک داشته و دارد. پس اصولی نیست اگر قانون خاصی را بر قدرت ذهن روا بداریم. ذهنی که قادر است تو را به هر کجا که مایلی ببرد و به لباس هر که خواهی درآورد. از نظر من ذهن، کارکردی بیشتر از حد تصوراتت دارد که بشر، با سرعتی بسیار کند و با ریتمی نامنظم، به توانایی های آن پی می برد. جزئی از تو که میان تمام توانایی های مرموز دیگرت در صدر قرار دارد و از حیث پیچیدگی، ناشناخته تر باقی مانده.

حتما شنیده ای که دالایی لاما به کمک ریاضتهای فکری، چطور به شاگردانش می آموخت که با متمرکز شدن بر یکی از قابلیتهای ذهنی خود، وزن جسمانی خود را فراموش کنند و از زمین فاصله بگیرند. تمرکز در تجسمات، آمیخته با شعائر مذهبی، شاهکاری بوجود خواهد آورد که کمتر کسی از عهده انجام آن بر خواهد آمد.

در عهد کهن، بعضی از اساتید ربانی چینیان باستان نیز در پاره ای از آموزش ها، به هر یک از شاگردان دینی خود، بومی برای نقاشی از طبیعت می دادند. اما ترسیمات آنها به روی بوم، هرگز در حالت عادی اتفاق نمی افتاد نیازی نبود آنها برای نقاشیهای خود مدت زیادی را در طبیعت بگذرانند چراکه استاد، از آنان خواسته بود، تا با نگاهی گذرا آنچه در کمترین زمان از بیشتر مناظر دریافت می دارند، در ذهن محفوظ دارند و سریعا به معبد بازگردند. شاگردان می بایست آن روز را با مراقبه کامل به شب می رساندند، سپس در روزی دیگر استاد، به هر یک قلم و رنگدانی می داد و میگفت: حال آنچه در ذهن خود، از روح آن اماکن طبیعی محفوظ داشته اید به روی بوم منتقل سازید. نتیجه باور نکردنیست و این سبک از نقاشی در میان چینیان تا به کنون منحصر به فرد باقی مانده گرچه در اصل اجرای آن تغییراتی بوجود آمده، اما آثار نخست در این زمینه بدلیل مراقبتهای فکری خاص، از اصالت و معنای تاثیر گذارتری برخوردار می باشند. آنان عصاره طبیعت را با نیروی ذهن در آمیخته، اثری پر پیچ و تاب و مفصلی بوجود می آوردند که به لحاظ کمی و کیفی نیز به مراتب فزونتر بود از آنچه دیدگان قادرند ثبت و ضبط کنند.

بدنبال آنم تا بدانم دیگر چه عواملی در کار اینند تا بیشتر مرا در پشت این میز کار، این تن و این شهر محصور سازند. آموخته ام تا هیچ چیز را به پای تقدیر ننویسم و برای کوچکترین رخدادها همیشه بدنبال بزرگترین دلایل آن بوده ام. ثانیا، می خواهم، من نیز به سهم خود آنچه را بعنوان منظره، از پیرامون به من تحمیل می شود را در بومی دیگر و به رسمی دیگر به چالش بکشم و ترسیم کنم. می خواهم بدانم عصاره روح مکان پیرامون من از چه قماش است؟ آیا ارزش دیدن را دارد و یا اینکه می بایست تسلیم هر آنچه مقابل دیدگان، پیوسته رخ می دهد بشوم. یا آنکه زشتیهایش را در تصویری عینی به هجو بکشم تا مضحک به نظر آید. 

 

                                       

اینکار را تاجایی که ذهن معبر کشاید ادامه خواهم داد. اصلا می خواهم بدانم لایه های متعدد این دشت سراسر رنگ، چه رنگی دارد آیا می توان به قلمویی، ترسیمشان کرد و با قلمی دیگر نوشتشان؟ من معتقدم محالات در ذهن خم می شوند و احتمال رخ دادنشان فزون می گردد. تنها عاملی که تو را بیشتر به حلول آن رخداد نزدیکتر می سازد، الزام تسلط بیشتر بر قوای ذهن توست. هر چه در اینکار خبره تر گردی، توانسته ای گونه ای از انواع محالات را بیشتر از سابق، به ممکن ها نزدیکتر سازی.

تو در ذهن خود، استاد نقاشی داری که هر روز از تو می خواهد بوم سپید خود را برداری، به میان طبیعت دلخواهت ببری اما هیچ نکشی و بازگردی و تنها آنچه خواستنیست را تصور کنی چون خوب می داند دنیای پیرامون، آنی نیست که با دیدگانت می بینی و از آن بیشتر است.

 تو در ذهن زیبای خود دالایی لامایی نیز داری که به تو می آموزد، فکر خود را از اباطیل روزگار آنقدر تهی نگاه داری که سبک شوی و از زمین و زمینیان فاصله گیری.

مجموع این عقاید در تلاشند به تو بعنوان کانون توجه کائنات و فرو فرستاده خدا بفهمانند، که بیش از اینها منزلت داری و بیشتر از آنکه حتی خود میدانی از تو بر می آید. استیون هاوکینز را که حتما خوب می شناسی، او سمبل شکوفایی ذهنی و در عین حال، معلولیت و محدودیتهای حاد است. اما قوای ذهنی اش با درصدی بالا در حال کارکرد مثبت است. او حتی قادر است دنیا را فراتر از تصور من و تو ترسیم کند و از دل آن به نظریات تکان دهنده ای در باب کیهان برسد. او قبل از اینکه کاشف سیاه چاله های فضایی باشد. کاشف محدوده های جدید ذهن خویش است.

او اگر چه برای تک تک ثباتها و سلولهای مغزی خود اسمی مجزا قائل نشده اما خوب می داند چگونه نیروهای ذهنی خود را مرتب کند و آنرا به گرد خویش منظومه وار بکارگیرد. شاید محدودیتهای جسمی او و بی حس بودن اکثر اعضاء بدنش، بیشتر به فراموش کردن این جسم خاکی، به او یاری رسانیده باشد. و شاید منظور استاد نقاش، دالایلاما و من هم درست همین باشد ... (تعمیق در ورای پیرامون).

نوشته شده توسط نیما.ب/ زمستان 1392

فردا که خواهم نوشت ...

به نام خدا     

در جامدادی نقره ایم قلمها همه سرتراشیده، آماده ی خدمتند. خطوط هماهنگ دفتر من، بی وقفه از یکایک آنها سان می بینند. قلمها می بایست از همیشه آماده تر باشند. گونه های رنگ باخته شان زیر ستیغ آفتاب گون چراغ مطالعه، به سپیدی متمایل است و شب هنگام، وقتی باز  با خاموشی آن چراغ  از راه رسد، جملگی غرق در نجوای غریبی می شوند. دل آنان پر است از دلواپسی آنچه ممکن است، فردا به حرکت دستی، به رشته تحریر در آورند. یا اینکه در نهایت مصحح واژگان، چه رایی بدان متن خاکستری روا خواهد داشت؟ آنان اکثر حالات ممکن را مرور می کنند، بلکه برای فردای نوشتن تجهیز شده باشند.

                                                        

سلاح قلم، اندیشه ی گرداننده آن است و آنها این را خوب می دانند. فردا اما برای خطوط شکل گرفته، دو حالت وجود خواهد داشت. تمدد حیات! یا پاک شدن و ممات.

شاید یکی از وجوه مشخصه ی یک نویسنده ممتاز، این باشد که آنچه از متن بنگاشته ی خود به هر دلیلی می زداید، تنها غلطهای املایی او باشد و بس. چندین سرباز اینچنین، از هنگ آماده ی قلمستان، می بایست شکستن و فدا شدن، تا به آن مرز از تخیل برسم که کمتر پاک کنم و بیشتر بنویسم تا اکثر نوشته ها ماندنی باشند؟ آیا لازمه ی تشکیل سطور متراکم و مفید آن است که ذهن، در تصویرسازی و تجسم رویدادهای خود خواسته، آنقدر ورزیده شده باشد که آنچه دیده، از پشت پلکهایی که دیگر از درون، بیشتر به پرده سینما شبیه شده اند دریافت می دارد قلم، بر کاغذ منعکس سازد.  

قلمهای تراشیده ام، کوچک و کوچکتر می شوند و دست آخر، ناپدید می گردند. این تاوان رفاقت با کسیست که پس از گذشت قریب به ده سال، و تا هنوز وادی نوشتن را مزمزه می کند و با ریتمی کندتر از حدی که باید، پیش می رود. درست همانند کسی که اول بار، شنا کردن می آموزد و ابتدا تنش از خیسی گزنده ی سطح آب مور مور می شود، شکاکانه و کنجکاو سعی دارد ابتدا انگشت پای خویش بر آن سطح نیلین زده و سپس درون آن شیرجه بزند. حتما می پرسی چه دلیلی برای این میزان تردید دارم.  

آخر نمی توان همینگونه بی مهابا و جسورانه  وارد دنیایی شد که به صداقتش در قبال مطالب خود مشکوکی. دنیای بی منتهای کلمات، چه تضمینی در برابر دریافت مکنونات قلبی ات که قصد دارد مستانه، بر پیکر کاغذ بلغزد و برقصد، به تو خواهد داد؟ با خود می گویم اگر انتشار  را تا بدین حد، بلای جان دل نوشته ها می دانی و اگر این دغدغه همیشه برایت وجود دارد که متون در نظر خواننده، به لباس هر گونه تعبیری در آیند و در برهه ای به آن اهانت نیز شود، دیگر چه نیازی به خطر کردن و نگاشتن! مگر جای فعلی آنان در گوشه حافظه، بد بود که به این فکر افتاده ای؟   

آری! اگر این نکنم، ممکن است در اثر گذشت زمان، گرد نسیان همچون پوششی قطور، میان من و حالات کنونیم حجابی بگستراند که در آن صورت، کار کنکاش گذشته را با مشکل مواجه کند. گذشته، یادآور تمامی لحظات و معابری است که روزی با تمامی کم تجربگی هایت، از آن عبور کرده ای میراثی ماندگار که اعمال نیک و بد در آن موج می زنند. مرور و پرداختن به آن، به گفته ی علی (ع) از برای درس گرفتن و تصحیح شدن رواست و توصیه می گردد. اما در گذشته زیستن خود، دست اندازی تلقی گردد که آدمی را از کنون غافل می دارد.   

اگر نشود و این امکان همواره وجود نداشته باشد که از آنچه هستی، تصویری کامل به فردای زندگانیت مخابره کنی، حتما نمی بایست منتظر این هم بنشینی که دیگران در آینده، آنچه بودی را برای تو ترسیم کنند. چون تو امروز، بیشتر از هر کسی به خود و بود خود مشرف هستی. لااقل بخاطر انسی که با وجودت در طی سالها پیدا کرده ای نسبت به خویش صادقانه و منصفانه برخورد خواهی کرد. پس رویکردی، جز قلم باقی نخواهد ماند.  

 

                                                   

دوباره من و فراوانی قلمهای نوک تیز و آماده، با یکدیگر تنها می مانیم و همان نگاههای همیشگی میانمان رد و بدل می شود. همیشه پیش از آنکه چیزی بنویسم اغلب این اتفاق افتاده و می افتد. دست کم امروز صبح که اینچنین بوده است. البته این صبح در فضای این اتاق، قراردادیست. آنهم به این خاطر است که شب من، در واقع صبح قلمهایم قلمداد می گردد.  

آنها یاد گرفته اند هر آنچه می بینند و به کمک من می نویسند را باور کنند. شاید تمام دنیای آنها از آغاز همین بوده باشد.  می بایست از او  و تک تک آن ابزارهای کتابت، قولی بگیرم. آنان می بایست نسبت به آنچه می بینند امین باشند و این اطمینان را به من نیز بدهند که تا لحظه مرگ یکسر، جز این کاری نداشته باشند: دیدن و سکوت کردن.  

آنهمه سختگیری البته فوایدی مستقیم نیز، به جانشان دارد و آنهم این است که اگر روزی گرداننده خود از کف دهند، لااقل میراث نگاشتن و انتشار، بر جای مانده باشد و ابزار نگاشتن همچون شمشیری آخته و نوک تیز آماده رزم باشد. پیکار قلمها دیدنیست وقتی بجای خون، ردی کربنیک و زمخت می بینی آنهم در عرصه ای سپید، که کار خواندن را آسان کرده باشد. گویی چیزی هرگز از نظر بیننده پنهان نیست و حقیقت عریان تر از همیشه ظاهر می گردد.  

در فکر فراهم آوردن جامدادی حجیمتری هستم که بر خیل این لشکر آماده، بیفزایم. همیشه اولین قلمها، کوچکترین قلمها و با تجربه ترین قلمها هستند آن را به تو هم توصیه می کنم که روزی او را بر دست گیری تا قدرت دستگیری نوع بشر به آیین کتابت را بیاموزی، غذا تنها چیزی نیست که انسان از او تغذیه می کند. روح او به مراتب گرسنه تر می شود در فقدان خواندنی ها.  

کسی باش که بجای سلاح آدمکش، به دست کودکان بازیگوش، کتابی داده باشد تا روح آنان را از آماج قساوت ها، آن زمان که دیگر بزرگ شده اند حفظ کرده باشد. فرزندم!  تو دیگر به مرز باورهای من قدمی نزدیکتر شده ای. چنان باش که همگان در کنار تو و نوشته هایت احساس آرامشی عمیق کنند و خاطیان، همانها که با انسان و انسانیت به هر کیفیت زاویه دارند، از تیر رس قلم تیز تو در امان نباشند و همواره غضبناک باقی بمانند. لازم نیست برای داشتن عقیده های پاکی که خواهی داشت و می نویسی شان بیمناک باشی.   

همینقدر بدان که خداوند سبحان در کنار آن طریقت واحد، هزاران راه گمراهی قرار داد تا این وادی، همواره همچون لولویی شاهانه بر جبین افق بدرخشد. گروندگان به نور، همواره متمایز ترین نفرات خدا هستند که در راه گرایش به حقیقت، از هیچ تهدید و تنشی نخواهند ترسید.  

بنویس! حتی اگر احدی آن را نخواند و مطمئن باش اگر ارزشش را داشته باشد، خدا خود بهترین خواننده مطالبت خواهد بود. که او بسیار بینا و شنونده ای قهار است...    

نوشته شده توسط نیما.ب /پاییز 92