ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

قوز بالا قوز!

به نام خدا   

 

1367،  دفتر دبستان پسرانه ی استاد شهریار، چشمان سبز، درشت و خشمگین آقای نیکزاد، مدیر وقت مدرسه خیره به من، دوباره سوال پر طمطراق خود را اینگونه تکرارکرد:" نیما هیچ شمردی ببینی تو ماه اخیر این دفعه ی چندمه که میارنت دفتر؟ خودت از این اومدن و رفتن ها خسته نشدی؟ خداییش نشدی؟ بهت گفتم چرا  از پنجره کلاس آشغال سیب ها رو تو کلاس پرتاب کردی، صباغی با چشای خودش دیده! لالمونی گرفتی بچه؟" و من که هنوز درست و حسابی از مزمزه حس و حال غریب و رعب انگیز دفتر با اون بوی مخصوص چای دم کرده و ... ، بیرون نیامده بودم با حالتی ومحزون خواستم به رسم بچه های مدرسه پاسخم را با یک اجازه آقا شروع کنم که ناغافل  درب دفتر باز شد و زنی شکوه کنان وارد شد در حالی که دست پسر بچه ای هم سن و سال مرا در دست داشت. دست دیگر پسرک شکسته، و با بانداژی به گردنش حمایل شده بود. جلوتر که آمدند پسر را شناختم. یکی از همکلاسی هایم بود.    

زن بغض آلوده به پسرش اشاره می کرد و خطاب به آقای نیکزاد می گفت: ببینید آقای مدیر! ببینید، تو مدرستون بچه ها، چه بلایی سر پسرم آوردن لابد شما هم بی خبرید؟ . و آقای مدیر که حسابی غافلگیر شده بود با همون نگاهی که حالا از من گرفته بودش به دست پسرک نگاه می کرد.تو همین میون که مادر بی وقفه داشت شکوه و شکایت می کرد پسر اون دستشو که توی دست مادر بود آزاد کرد و خیلی مصمم و مطمئن با انگشت اشارش  به من اشاره کرد و گفت: خودشه. پسر خانم آشفته، اون بود که با سیامک دوتایی دستمو شکوندن. مجال هیچ گریزی نبود!   

آقای نیکزاد که دیگه حسابی عصبی شده بود گفت: اینم قوز بالا قوز! و من که این مثال رو برای اولین بار می شنیدم غفلتا تصوری مضحک توی ذهنم نقش بست یعنی به معنای واقعی دو تا قوزک پا، رو سوار بر هم تصور کردم. اما هر طوری بود خندمو قورت دادم تا بیشتر از این کفریشون نکرده باشم از طرفی هم نمی دونستم چی پیش خواهد آمد.    

آقا مدیر تلفن انگشتی سیاه و بزرگ روی میز کارشو به آرومی، طرف من چرخوند و با لحنی آرامتر گفت: شماره مدرسه مادرتو که از حفظی انشاءا....؟ گفتم:آقا اجازه بله آقا!. خب بگیرش دیگه! و گوشی رو بعدش بده به من. رنگم رو حسابی باخته بودم و احساس میکردم نوک تک تک انگشتام سرد شدن. وزن گوشی تلفن بیشتر از حد معمول بود، یا شایدم لا اقل من اینطوری حس می کردم. اونو گرفتم و مشغول شدم. مکالمه بین آقا مدیر و مادر اون پسر کماکان ادامه داشت. آقای نیکزاد  قصد داشت با صحبت تا حدی که ممکنه، اون زنو آروم کنه. 

شنیدم مادر میگفت: چرا آقای مدیر با پدرش تماس نمی گیرید؟ زده مفتی مفتی دست پسرمو شکسته! آقامدیر: خانم مطمئنید این اتفاق داخل مدرسه افتاده؟:... بوق دوم تلفن!  و اونطرف خط، صدایی آشنا اینطور پاسخ داد:    

راهنمایی دخترانه ی فارابی، بفرمایید. میشناختمش، خانم زورکاری مدیر مدرسه راهنمایی دخترانه فارابی که نزدیک به یه سال بود مادرم به اونجا منتقل شده بود. گفتم: سلام میشه با مامانم صحبت کنم پاسخ: نیما جان شمایی عزیزم! حالت خوبه پسرم؟ الانه میگم مامان بیان پای تلفن . وچند  لحظه بعد مادر: الو سلام نیما جان مگر شما مدرسه نیستی پسرم؟  گفتم: آره مامان! ولی آقا مدیر با شما کار دارند. درست همین موقع بود که آقای نیکزاد گوشی رو از من گرفتند و ما وقع رو  مفصل و بدون کم و کاست برای مادر تشریح کرد و اینطور  مقرر شد، که ایشون تا ظهر، بعد از راهی کردن دانش آموزها به خونه هاشون، بیان مدرسه ی ما یا به عبارتی  محل قبلی کارشون.   

این میون دیگه حرفی از جرم اول یعنی پرتاب سیب، به میون نیومد. چون مسلما اتفاق دوم که منجر به مجروح شدن پسرک شده بود مهمتر از اولی بود. پنداری خود آقا مدیر هم به شلوغ کاریهای معمول من عادت داشت و از طرفی اکثر اوقات تا حدود زیادی به خاطر سوابق تدریس مادر، در این مدرسه از دسته گل هایی  که معمولا به آب میدادم چشم پوشی می کرد. اما ایندفه بر خلاف دفعه های قبل، زده بودم دست پسر مردم رو شکسته بودم اونم مفتی مفتی!   

 

مادر زودتر از قرار منعقد شده، با رنوی پنج قدیمی سفید رنگش وارد حیاط مدرسه شد.اون جزء معدود کسانی بود که میتونست ماشینو  داخل مدرسه بیاره، اونم تا اون حد نزدیک به دفتر. بچه های مدرسه که ماشین، و راکبشو خوب به یاد میاوردند، از همون اول دورش کردن و یک صدا به همدیگه میگفتن: بچه ها خانوم آشفتس! خانم آشفته اومده!!. با دست بهم نشونش میدادن.ساده لوح بودن و  الکی شاد، فکر میکردن مادر دوباره برگشته تا بمونه . چند تایی از بچه ها به زحمت خودشونو روی سپر پشتی ماشین چفت هم چپوندن و به کمک همدیگه ماشینو، روی فنرش  بالا و پایین میبردن. آقای شفیق، ناظم وقت مدرسه از راه رسید و همشونو متفرق کرد.  

 مادرم رو همینجا،  روی پله های درگاهی جلوی دفتر داشته باشید تا کمی از حال و هوای اون مدرسه در خلال تدریس ایشون براتون بیشتر بگم. سالهایی که بی تردید گوشه ای زیبا، از خاطرات  شاگردان کلاس کوچیکشونو در اختیار خودش داره. تا اونجایی که بعد ها از زبون برخی از شاگردان و مسئولین مدارس ایشون شنیدم، بعد از ایشون دیگه کسی را با همت  و اهتمام  و ابتکار در رویه تدریس پایه نخست تحصیل، در اون حوالی سراغ نداشتند.   

 

 وجود مادر خیلی از طفلان گریز پای اون منطقه ی ضعیف رو به پای مکتب علم، ثابت قدم کرده بود. ایشون مو فق شده بود، با بکار بردن شیوه های گونه گون روانشناختی، کودکان و خردسالانی که در آنزمان به هر نحوی در رویه تحصیل و دانش اندوزی، دچار مشکلاتی می شدند، اصلاح مسیر کنند. و همچنین، توانسته بود عواطف اولیاء کوته نگری را که تمایل چندانی به عقوبت فرهنگی فرزندانشان نشان نمی دادند به سمت واقعی خودش سوق دهد و میل به ادامه تحصیل را به رده های بالاتر، در یکایک آنها زنده کند. روش خاصی داشت و به سادگی از سهل انگاری ها در این خصوص نمی گذشت.   

من نیز سالی را در حکم یکی از شاگردان او در همین پایه، از تعالیم بی شائبه اش بهره مند شدم. مهر او را با تمامی شاگردان سهیم بودم بیشتر از سایرین به من نمی پرداخت و کمتر از آنان نیز همینطور. احساسات مادرانه هیچوقت باعث نشد که نمره ای فزون تر از استحقاقم به من دهد.دقیق نمیدونم که صحبتهای آقای مدیر، مادر اون پسر و مادرم توی دفتر، چقدر طول کشید.    

یادمه اونوقتا توی مدرسه ، برای با خبر کردن دانش آموزا از زنگ تفریح،  هنوز از روشهای قدیمی و دستی استفاده می شد. منظورم  همون آویز دیواریه که یه صفحه ی تمام فلزی هم ازش آویزونه. کسی که مسئول نواختن زنگ می شد، می بایست لوله فلزی دیگری که حدود چهل سانتیمتر طول داشت رو محکم و به دفعات، به اون تخته فلزی می کوبید تا بدینوسیله بچه ها به نشونه آزادی کوتاهشون به سمت حیاط مدرسه هجوم بیارن و خوشحال بشن.   

 لحظات پر التهاب انتظار من برای صدور حکم نهایی اون دادگاه کوچک هم دقیقا زیر همون زنگ کلاسیک میگذشت و با اینکه هنوز زمان زیادی از شروع جلسه نمی گذشت، متحیرانه دیدم که در  دفتر باز شد و مادر در حالی که دست پسرک در دست داشت به همراه مادر اون از دفتر خارج شدند. حدسش زیاد سخت نبود، مادر موفق شده بود اینمرتبه هم با اعتبار دیرین خودش توی مدرسه، رضایتشون رو جلب کنه. با خودم گفتم گمون کنم پسری که زحمت دستشو براش کشیدم بعید نیست، قبلا خودشم از شاگردای کلاس اولی مامان بوده باشه!    

نگاه مادر برعکس اوقات دیگه نامفهوم و سرد بود. شاید اینطوری داشت مراتب تادیب رو به وقت دیگه ای موکول میکرد. شایدم.. . جلوی جایگاه که رسیدن، مادر بهم گفت خیلی زود برم سر کلاس تا بعدا راجع به این موضوع باهم بیشتر صحبت کنیم. زیرکانه نگاهی به پسر انداختم که حالا لبخندی فاتحانه بر لب داشت. همین که اومدم راه کلاسو پیش بگیرم، آقا مدیرو دیدم که از پشت شیشه ی دفتر چیزیو  بالا گرفته و نشونم می داد. دقیق که شدم دیدم همون سیب گاز زده ی بخت برگشتس که مثل یه مدرک جرم عالی داشت توی دست آقای مدیر می چرخید. گرفتم منظورش چی بود. یعنی: آقا نیما! بدون که حواسم بهت هست و ماجرای سیب هم در عین کوچیکیش فراموشم نشده! خیلی تیز و بز خودمو به کلاس درس رسوندم.   

شب اون ماجرا، وقتی مادر داشتن از نگرانیشون نسبت به رفتار من در مدرسه به بابا میگفتن فهمیدم که حدسم اشتباه بوده و پسرک هرگز از شاگرد مادر، نبوده و عواملی که تونسته بود اونها رو از پیگیری بیشتر مسبب این کار، که من باشم منصرف کنه، عذر خواهی مادر بابت رفتار ناشایست من، سوابقشون و البته پرداخت هزینه ی درمان بوده. خب اینم پایان ماجرا. راستش بعد از اون خیلی کم دعوا می کردم و اگر هم دعوایی می شد، بیشتر مراقب ضربات پاهام بودم.  

 می دونم! این کاملا اشتباهه که نتیجه اخلاقی داستان این باشه که توی دعوا ها می بایست ضربات کنترل شده داشته باشی.. . درست ترش این می تونه باشه که اصلا دعوایی نباشه تا در حین اون مجبور نباشی چیزیو کنترل کنی که اگه کنترل نشه مجبور باشی تاوانشو بدی.   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 1392

استخری کهن، به اسم دنیا!

به نام خدا   

ساکنان امواج پس از مدتی دیگر صدای دریا را نمی شنوند، چه سخت است روایت تلخ عادت کردن. شب، گلدان پنجره ی ما دزدیده است. ترس از حرامیان ناپاک ما را بر آن داشت تا به گرد باغ دل حصاری بکشیم و چه بسا خود را با آن  زندانی ساخته ایم. به امید رهایی از دلهره، وسعت خویش محدود ساختیم.. .ما را چه شده است؟  فانوس های خاموش آویخته ایم. بدنبال شهر روشنیها  روانه به کدامین قبله و مسیر منافذ ستاره گون جاده را رج می زنیم. به شوق کدامین رسیدن از جدایی ها رمان های بلند می نویسیم . غافل از آن که بلند ترین سکوها بهترین جایگاه سقوط و سخیف ترین جایگاه ها بهترین نقطه برای تفکر پرواز است. نیازی نیست ما را هیچ به زنگوله شترانی که  گاه  و بی گاه ما را به انحراف از مسیر قافله ها هشدار دهند.  ما به سرگردانی دچاریم.   

مقدمه ای بر یک بدگمانی خام، نسبت به دوران حاضر:

آنچه پیشامدها  اکنون از پیکره ام تراشیده اند شباهتی با آنچه متصور بودم ندارد، جاافتاده ترم ساخته اند از خیالم درباره خود. من مستعفی نیز گویی دیگر میل به دست اندازی به آنچه آرزو می کردم ندارد. میل به تفریح و طرب، رو به خاموشی می گراید و دلمشغولیهایی جدید در راه است. دغدغه هایی نو که در کانون آن مصالح خانواده مطرح باشد اولویت نخست پیدا می کنند. این حالات پرداختنی تر از آنند که نادیده گرفته شوند یا به تعویق افتند. آنجایی که بواسطه افزایش نفرات خانواده نیازهای آنان نیز متعدد و متنوع تر می شود پرداختن به خواستگاه فردی  و مشتقات آن را گناهی نابخشودنی تلقی می کنم.از این تغییر به  شروع فصلی جدید و از این سن، که سی  را پشت سر می گزارم به  دروازه ای رو به جهانی فراخ تر از قبل، یاد خواهم نمود.   

 دروازه ای که در پس آن رویدادها بگونه ای حقیقی تر و مهمتر از قبل خواهند بود  و نگرشی ژرف تر را در مقابل مسائل جاری طلب می کند. مسلم است که انسان در این مقطع، لاجرم مثلا به مرگ و کیفیت آن بیشتر فکر می کند یا اینکه بیشتر به مراقبت  از بذرهایی که می کارد می پردازد (اعمال).به عبارتی دیگر ابعاد بیشتری در رویدادها و پداید  دیده خواهند شد که سابق بر این از منظر من مستعفی پوشیده بوده است.  این درست  همان زمانی است که اغلب، آدمی  درک بعضی حقایق نهفته در گوشه و کنار زندگی را بدان حواله میداده  و اصطلاحا تحلیل مسئله ای خاص را به این زمان موکول میساخته است. حال چه از سر نادانی و ناتوانی بوده  باشد  و چه کم حوصلگی. فراموش نکنیم که این دروازه تنها  روبه کمال باز میشود و خود از آن بی بهره است. چراغی خوش، جهت ترک خموشیها و میل به جاودانگیهای تعریف شده در کالبد انسان کامل.   

 اگر طی طریق در این کمال جویی راهی جز همراهی یار می داشت مطمئنا  چگونگی و کیفیت آن را بارها یزدان پاک متذکر شده بود اما چیزی که متون الهی، اهل عرفان، مکاتب نظری تا کنون بیشتر بدان تکیه دارند این مهم است که همراهی از این جنس اگر موجب تسریع در  سلوک نشود قطعا از مصائب آن خواهد کاست و این عین شوریدکی است. چه اقبالی بالاتر از آن که در منازل کامیابی، احساس کنی دستی در دست تو حرارت تولید می کند و شعوری مطلق نیز در پس پرده ی امکان لبخند بر لب دارد و تو این محفل شادی، یا حتی شکست را با وجودی از جنس خود شریک هستی (همسرت). ایدئولوژی پنهان من ضرورت همراهی را بر ضرورت مقابله و مراقبه ارجع می داند همانگونه  که پشتیبانی بر ساخت سپر ارجعیت دارد.  

 

اعتراف می کنم که اکثر اوقات را بر خلاف عقیده ام مشغول تراشیدن سپری از جنس بد گمانی بوده ام چراکه از نظر من رویدادها و آدمها را غیر از محدوده قابل شناسایی، جملگی بر علیه مصالح خود و خانواده پنداشته ام و این بدگمانی به ضم من در شری که مدام از دیگران رسیده است، ریشه داشته و دارد. و همچنین بدی هایی که نوادگان بشر تا کنون در جای جای زمین به یکدیگر روا می دارند شاید. شاید هم، طومار اعمال سخیف جمعی از حکام ابله تاریخ و افول سردم داران اعتقادی، آنهم مقابل چشمانم، رشته بدگمانیم محکمتر می ساخت. به هر جهت این بد گمانی بیمارگون، به هر کیفیت، با  من زاده شد و همواره و پاره ای از اوقات که شواهد عینی بر آن صحه گذارد، فزونی می یابد و عود می کند و حتی برخی اوقات باعث می شود  انسانهای بیشتری،  منجمله نزدیکانم  از من رنجیده خاطر گردند.نمی دانم آیا جهت بهبود این وضعیت می بایست من تغییر کنم یا آنها و  یا همه ما ؟     

همیشه دنیا را به استخری کهن که عمر آن به اولین روز خلقت آدمی بر می گردد تشبیه کردم که هزاران سال کسی آب آن را تعویض و تنظیف نکرده باشد. مسلما در این میان نصیب ما  زلالی و آبی آب نخواهد بود. اما من  با چشمانی  بسته در یکی از روز های پاییزی 1359 درون آن پریدم. به توهم زلال شدن و در آرزوی آبی ماندن. اما نمی دانستم که میان کدری آن آب کهن، رنگ می بازم، زرد می شوم  و عمری در مقابل چیستی خود، تبدیل می شوم به انسانی با سوالات بی وقفه. چشم که می گشودم رفته رفته خود را در کارزار می دیدم.  

               

اینجا اسمش دنیاست پسر، خوش آمدی!!!   

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92

محو تماشای توام

به نام خدا    

 

به او که می نگرم و هنگامی که او را غرق در شعف ناب کودکانه اش می بینم، آرام و پر از اشتیاقی پدرانه لحظه ای خاموش می مانم.سپس تلاش می کنم آنچه از کودکی به خاطر نمی آورم و یا به سختی بر خاطر می آورم را مروری دوباره کنم. شاید وقت آن رسیده باشد  که غبار بنشسته بر جعبه مداد رنگی ها را بتکانم  و در کنار او  و با او نقاشی کودکانه ای بکشم. خسته که شدیم گریزی بزنیم به ترانه های کودکانه ای که تا هنوز جاریند و تر و تازه،  مثل جوانه ریحان در باغچه، سرودنی و سبز.   

 اگر اتشی هم پیدا شد از گرما، نگران نشویم و در همان باغچه ی خیال کودکی،  نهری بسازیم به هنر دودست  و مسیرش پر پیچ و تاب، برسانیم به همان بوته های ریحان و صبر کنیم. صبر کنیم  تا زمانی که آخرین قطرات آب به خورد خاک  برود. آنوقت به اتفاق، خروج بی امان کرم های خاکی سراسیمه را به نظاره بنشینیم.   

کرمها با نفس تنگی بسیار سر بر می آورند و  به خود می پیچند و همچون مرغکان آشیان سوخته، هر کدام، مسیری در پیش می گیرند. چهار دست گلی من و او همچون فرماندهانی مغرور که انگار به صحنه مانوری خودساخته می نگرند، حال در کار خشک شدنند. حس خوبی دارد تکاندن تراشه های گل خشک، از دست. او راست می گوید، با چشمان سیاه کوچکش قصد دارد به من بفهماند که او نیز در لابلای این گل و لای کثیف، احساس خوبی دارد، احساس تمیزی و تنفس روح   و خیلی چیزهای نوی دیگر. تجربه ی غریبی است وقتی قانون باغچه را زیر پا می گذاری. انگار با شکستن حصار این قلمروی کوچک، فرصت تعدی جانداران به محدوده جدیدتر را فراهم می آوری و تماشای این درگرگونی چقدر می تواند سرگرم کننده باشد.  

 

فکری خام انتهای مخیره ام را خاراند! بلا تشبیه اگر  در ابعاد فزون تر سیل به جان مردمی بیافتد و آنها نیز به خود بپیچند و نفس تنگی بگیرند، همان اندازه سرگرم و  شاد خواهیم شد؟ که زود، لوح ذهن با فرمانی عصبی سپید داشتم تا بیشتر به مرادم سر فرود آورد و کمتر به میل خود تمثیل. کرمها هنوز می خزیدند و بیشتر هوایی می شدند که در فوق بمانند. از دید آنها ما هیولاهایی بودیم بلند و کشیده که در عوالم فوق زندگی می کردیم. آن دسته از کرمها هم که موفق شدند خود را به پرچین برسانند اغلب بواسطه گرمای نهفته درغشاء فوقانی پرچین، خشک شدند و به سرنوشت مشترک دچار.   

 

خوشید ظهر به دختر زیبایی  می مانست که به تک تک سایه ها قول ازدواج داده باشد. اما از آنجا که عادت داشت همگان را در خماری این وصلت میمون باقی گذارد از سایه ای به سایه دیگر می شد و می رفت و سایه های بر جای مانده نیز ملتمسانه به دنبال او در گزاری ابدی بودند و خموده تر می شدند.خورشید آنروز هم همان خورشید عبوری و بد قولی بود که داشت رفته رفته به سایه بلند دیوار خانه ی ما نیز بدقولی آغاز می نمود و از آنجایی که عاقبت را حتما متصورید، عصر شد. عصر با خود دلواپسی های ملسی دارد. انگار تمامی سایه هایی که در ظهر دیده ای از سر لجبازی با خانم خورشید، دست به دست یکدیگر داده باشند و یکپارچه شده باشند انگار می خواهند شبانه کودتایی داشته باشند. مثل پارچه ای شده بودند گسترده و عبوص که  گویی خط و خالش من و تو بوده باشیم. عصر که شد زنگ پایانی بود برای شیطنت های کودکانه مان. تنها شده بودم پسرم دیگر با من نبود او مرا در خیال خود باقی گذاشته  و رفته بود .     

 

                                          

 

در واقعیات محض خود هنوز با اتوبوس پلاستیکیش  مشغول بود. عجب! زمان در این سنین هرگز برای او کش نخواهد آمد یا لاجرم قوی ترین  رجوع ذهنیش شاید نهایتا قادر باشد او را با خود به پارکی که هفته گذشته به همراه خانواده رفته است  ببرد. ما بزرگتر ها چه مشغولیتهای جدیدتری پیدا کرده ایم در درازای این زندگی. دلخوشیهایمان را محدود می کنیم به برپایی یادواره هایی مبتنی بر خاطرات که محقق شدن آن با همان کیفیت در حال ممکن نیست. یا لا اقل با جمع حاضر. شریانهای ارتباطی این کارخانه بازیافت ذهنی تو را به دالانهای عریض و طویلی خواهد برد و از آنجایی که ممکن است بخشی یا تمام  آن را زندگی کرده باشی آشناست.    

 درنگی میکنم و خوب که خیره میشوم به وضوح می بینم. خود را می بینم که در سن بیست و یک سالگی بر فراز کوهی سنگی با نام کوهسنگی قرار دارم. نمای بیرونی، عصر، یک اورشولدر سینمایی از پس شانه ام که به شهر می نگرم و در نمایی دیگر در یک تراولینگ سیصد و شصت درجه،  در کانون  ویزور  قرار گرفته ام و  نگاهم را آرام به آسمان خاتمه می دهم.  خاطره  یک بار زندگی شده و  از نوع حقیقی می باشد. با این عنوان: دومین باری که محو جمال جلوه خداوندی شدم. 

کلاکت، مدتی است که زده شده و دیالوگی هم در کار نیست. بیست دقیقه ای به همین منوال می گذرد و ناگهان متوجه تاریکی هوا می شوم. ناگهان شور سینمایی بر پا شده ی اطرافم از هم می گسلد و میل شدیدی برای فرود ی اضطراری از کوه مرا در بر می گیرد. کسی بجز من آن بالاها  باقی نمانده بود.همه جا تاریک شده بود.  اگر هم در این فرود، قهرا  اتفاقی برایم  می افتاد مسلما نه کسی متوجه می شد و نه فریاد رسی بود که به داد رسد. لحظه ای تامل کردم و به خود مسلط شده و مصمم با کمک رشته ی ظریفی از مهتاب مسیر می جستم و پایین می آمدم.   

افسانه های کهن محلی در مورد این کوه بر من هجوم می آورد. بر اساس افسانه ها، می بایست غروب که شد مارهایی عریض و طویل بر کوهپیمایان نمایان می شد که خوشبختانه نشد. شاید حضور من در آن ساعت از روز، خود گواه بی اساس بودن این خرافه های مضحک بود. همانطور که برای تسریع در امر فرود، از سر بعضی سنگها می پریدم و سرعتی می گرفتم و  با خیالی مشوش و ملتهب به زیر می آمدم،  در نزدیکی کوهپایه و در پس حصاری آجرین و کوتاه ، زیر نور مهتابی که حال دیگر گل آسمان شده بود با صحنه ای عجیب مواجه شدم.   

قبرستان! دیگر داشتم قبض روح می شدم. مثل کابوسی تاریک و غریب اما از جنس واقعیت غیر قابل انکار بود. تنها چیزی که قادرم ساخت با این رودر رویی نا مبارک کنار بیایم این بود که شنیده بودم در همجواری این کوه و با فاصله ای به عرض یک کوچه از یک مجموعه ورزشی، قبرستانی قرار دارد متعلق به فرقه اسماعیلی ها، مو صوم به" هفت امامی ها" و از آنجایی که شهرداری وقت، اجازه نمی داد که این قبرستان در مجاورت  متوفیان شیعه قرار داشته باشد به ناچار آن مکان را برای دفن متوفیان خود انتخاب کرده بودند. حتما مسافتی را به چپ منحرف شده بودم که حال از آنجا سربرآورده بودم.  مواجه شدن با آن مکان به خودی خود در طول روز مشکلی ایجاد نمی کرد اما هیچوقت تصور آن را نمی کردم در آن تاریکی وهم انگیز آن هم در نقطه ای خالی از سکنه با آن منظره مواجه شوم.    

تنها فکری که به سرم زد آن بود که سمت راست دیوار را بگیرم و تا حدی که ممکن است سریعتر خود را به مسیر اصلی برسانم چراکه  با وجود باز بودن درب ورودی قبرستان در سوی دیگر، عبور از میانه ی قبر ها، بی عقلی محض  می نمود. پس همان کردم و به راست رفتم. در راه لحظه ای از فکر ارواح مردگان به دور نبودم. و با اتمام آن دیوار طولانی بارقه های امید و شواهدی مبنی بر رهایی از این کابوس شامگاهی  هویدا می شدند. دیگر رسیده بودم و به یاد دارم از فرط تاجیل، آنچنان  پرشی  از آخرین سنگ بر راه ماشین رو  داشتم که پاشنه هر دو پایم کوفته شدند. نفس راحتی کشیدم و بی آنکه نگاهی به کوهی که ترکش می کردم انداخته باشم،  دور شدم و زیر لب خدا را شکر میگفتم. همانطور که گفتم این دومین باری بود که قرامت محو شدن در جمال الهی را می پرداختم.   

همانطور که مرا در انتهای کوچه در نمایی واید،  در کار فرار به سمت خانه می بینید کم کم کادر، به رنگ تیره  فید شده و بسته می شود. دقیقا با تاریکی مطلق بوقوع پیوسته صدای هیاهوی بی امان بچه های مدرسه ای را می شنوید که با باز شدن پلان خارجی حیاط مدرسه شهید منوچهر رزاقی همزمانی پیدا می کند.    

اما اولین بار که محو جمال جلوه خداوندی شدم.

دوربینی نبود.کراکتی در کار نبود. اصلا در آن سن عموما شناخت کافی از مکانیزم تصویربرداری، دکوپاژ  و از اصطلاحات رایج سینمایی خبری نبود. اما از آنجا که به عبارتی صحنه پیوسته به جاست! اینگونه به یاد می آورمش: صبح روزی از روزهای دبستانی بود و پدر کوچک ما، بر خلاف روزهای پیشین که معمولا عادت نداشت در زنگ تفریح،  بیش از سه یا چهار ثانیه در نقطه ای از حیاط مدرسه تاب بیاورد، استثنائن آنروز به همراه چند تن از دوستان بابش همانطور که به دیوار مدرسه تکیه داده بودند بالا دست ها را مینگریست و چنین دیالوگهایی بین آنها رد و بدل میشد. " علی: تو هم می بینی؟!نیما: آره.. .  چقده سفیده.! مگه نه؟ علی آره .. . خیلی سفیده مثل یه بستنی گنده. مجتبی: نه بابا مثل پشمکه! از اوون خوشمزه هاشم هس! علی: ولی اگه یه بستنیه اونقدری بود چی میشد ها؟ نیما: اونجوری که هممون توش خفه میشدیم که..".   

خلاصه دست آخر، مسجل می شود شیء مورد نظر تکه ای منحصر به فرد و غیر معمول از ابری گذرا بوده که بخاطر همراستا شدن مسیر تابش خورشید و دید بیننده، هیچ سایه ای در او یافت نمی شد و هر آنچه می دیدی سپیدی بود و سپیدی و این خصیصه آن منظره را بس دیدنی کرده بود. پشته ای بود و  طبقه ای، گویی هنگی از مجسمه تراشان آسمانی گسیل شده بودند تا چنین برجک و باروی شاهانه را در آسمان ترسیم کنند. نه سال داشتم. و مشاهده چنین نظره متحیر کننده ای در خاطرات آن دورانم بر من سبقه ای نداشت. پس همینطور غرق در زیبایی منظره مقابل می گفتم و می شنیدم تازمانی که احساس کردم حیاهوی بچه ها کم و کمتر شد و دیگر مجتبی و علی هم پاسخ  مدح و ثنا و سوالاتم را نمی دادند. خیره بودم و طی طریق مورچه وار آن توده ی سپید پشمالوی بستنی گون را مشاهده می کردم.      

صدایی رسا و مردانه مرا آواز داد و بیکباره طنین آهنینش، آن جشن سپید را متلاشی نمود. ابر نیز انگار داشت به سرعت خود اضافه می کرد و می گریخت. من مانده بودم و آقای ناظم. او در آنسو و من در این سوی حیاط. راه گریزی هم نبود. در ضمن پیشانی من نیز بد تر از آن گاو مثل ها، الحق سپید بود پیش آقای ناظم. پس ماندم و جم هم نخوردم. وقتی که پرسید:" پسر مگر صدای زنگ رانشنیدی و چرا سر کلاست نرفتی؟ ها؟" یک  لحظه خواستم با نوک انگشت اشاره ای به ابر که حالا کوچکتر شده بود بکنم و ما وقع شرح دهم اما با همان عقل کودکی دریافتم ممکن است احمقانه باشد. بسنده کردم به ادای عذر تقصیر. قرامت این اولین محو جمال شدن هم این شد، جمع آوری هر آنچه از چوب بستنی و مشتقات خوراکی بر جای مانده از چاشت کلیه بچه های مدرسه از کف حیاط. شاید اینگونه می بایست پایه های این خاطره نیز محکم میشد تا یادآوری آن  کار مشکلی نباشد.    

 

هر گاه نیت کردم بر تو دقیق تر شوم، جا می ماندم از قافله زمان. تاوان این غفلت، بر من گناه آلوده هر آنچه که باشد می پردازم. حال چه چوب بستنی باشد و چه  هراسی  در گرگ و میش جاده و چه تفدیده شدن در گرمای نور وجود تو.جملگی این مجازاتها در برابر لحظه ای نظاره گوشه ی جمال تو حقیرند. من احساس دیکنز را  از در میان  گزاردن  داستان آن دخترک، که کبریت می فروخت می فهمم و می دانم وقتی که هر بار شعله کبریت او  رو به افول می رفت چه اندوهی قلبش را فرا می گرفت. و می دانم که دخترک، در شب آخر دیگر از حقارت احتمالی صبحگاهیش در مقابل ناپدری هرگز نمی ترسید. او تمامی رنجهای ممکنه را یک تنه در نوردید تا به علاج رهایی دست یابد. صبح که شد،  او یکپارچه  زندگی  بود.    

 

نوشته شده توسط نیما.ب/پاییز 15/7/92  

گزیده ای از یک نامه به فرزندانم، در فردا

                                                                                     به نام خدا   

  

من از شما خوبان می خواهم در وهله نخست انسان باشید و آدمیت را بشناسید و لمس کنید. که جز با داشتن چنین مقدمه ای  برداشتن قدمهای بزرگتر و بجا، خنده دار می نماید.ماهیت طنز آن است که چیزی سر جای خود نباشد مثال کسی که در عین دارا بودن از بخشیدن، امساک ورزد که در نگاه اول با خود بگویی چرا؟ "اشاره به رمان خسیس اثر مولیر(طنز)" به طریقی انسانیت کنید که برای مخاطبین سوالی ایجاد نکرده باشید.  

از دیدگاه شخصی من،خداوند در کاسه سر شما پس از نعمت شعور، قرآن ثانی (عقل) را قرار داده که حتی اگر خطی از آن نخوانده باشید اگر هر لحظه قبل از ارتکاب عمل، نفس عمل مورد نظر را با ترازوی عقولت خود مقیاس کنید در خواهید یافت که ارتکاب آن گناه است یا ثواب. اما در هر زمینه از دستورات اکید دینی نیز غافل نباشید که برای هر ملیت ارابه نجات آن  ملت محسوب می شود. در مسیر شریعت نمی توان بیش از حد  به بیراهه های شخصی گریز زد.     

 

                                

 

تجارب شخصی آنگاه که منطبق بر دستورات آیینی گردند جامه فضیلت به خود می پوشاند و در اجتماع نیز پذیرفتنی تر  است. پس اگر تجربه شخصی من این بود که به ندای صادره از عقل توجه بیشتر داشته باشم.  ممکن است تجارب و نتایج شخصی شما در این خصوص مقایر نظریات من شده باشد که خود ستودنی است. شما شما هستید و من همان من، ما محال ممکن است که یکجور تفکر واحد داشته باشیم.      

  

خدا را هر آنگونه که در می یابید  بشناسید و در یکتایی و مهربانیش شک نکنید. هیچکس نمی تواند شما را مجبور به پذیرفتن چیزی کند که در آیین و تجارب شخصی شما جایی نداشته باشد. در این صورت با او بعنوان مظهر ظلم به مبارزه بپردازید. اتحاد کوچک دو نفره شما می تواند مقدمه و سمبل یکی شدن های  بیشتر و بزرگتر باشد. در سطوح بالاتر همان انسانها با اندیشه های متفاوت می توانند در عین حال اعتقادات و سلایق میهنی و ملی واحد داشته باشند.    

 

بیاد می آورم روزی را که اول بار مادر مرحومم قصد داشت تا خدا را به من معرفی کند. او همانند کسی که قصد  دارد از وجود، اتفاق  و جریانی شگرف پرده بردارد، مقدمه چینی می نمود. او ابتدا از درختان برایم گفت. از اینکه آنان نیز همانند ما حیات دارند و نفس میکشند و تغذیه می کنند. به برگ درختان پشت پرچین باغچه اشاره می کرد و می گفت ببین! با هر تکانی که برگ های درخت دارند حرف و صحبتی میان آنان پا می گیرد و آنان زبان یکدیگر را خوب می فهمند در عین اینکه صدایی از آنها ساتع نمی گردد.   

او با این کار قصد داشت به من بفهماند دنیای سکون و سکوت نیز می تواند حرفهای بسیار برای گفتن داشته باشد و غالب موجودات عالم هستی همچون درخت، زنده هستند و  همانند ما نیازهایی مشابه و مغایر دارند. سپس با آوردن مثالهای دیگری از بین موجودات، از نحوه بقای آن دسته از موجودات نیز برایم گفت و در نهایت به یک جمع بندی رسید و آن این بود که دستی واحد،  و موجودی والا در کار پدید آوردن تمامی ما و آنان دخیل بوده و هست و نامش خداست تنها با این تفاوت که اینبار هم صدای او را نمی شنویم و هم خود او را نمی بینیم.   

 

برای من که کودک بودم و از قوه تحلیل کم و تخیل بالایی برخوردار بودم این بهترین مراسم آشناییم با خدای یکتا شد و هیچگاه، آن معارفه خوب و آن روش محبوب را تا زنده ام، فراموش نخواهم کرد. هر چند مادرم در اجرای آن، از روشهای روانشناسانه که در آن خبره بود بهره جسته باشد برای من حقیقتی را برملا می کرد که قادر بود زمینه ساز درک زیبایی از خالق هستی گردد. او استادانه موفق شده بود مراسم معارفه بی نظیری را رهبری کند که کمتر کسی در آن سن ممکن بود یکچنین موهبتی را تجربه کرده باشد.او خواست تا چیزی که ممکن بود دیرتر یا به گونه ای دیگر یا مختصر تر به خودی خود اتفاق بیافتد را مدیریت کند و در کار خود اشتباه هم نکرده بود.   

  

من نیز به شما خوبان توصیه می کنم تا از روی نشانه های وجودی،  بجای گمانه های شهودی و  بر اساس تجربیات منطبق بر شعور  و عقولت خود، خدا را بشناسید. مطمئنا اگر چنین باشد خواهید دید از آن خدایی که با این تجربه بر شما پدیدار خواهد گشت  نسبت به  خدایی که بر اساس تعاریف بر شما دیکته کنند و شما میان لغات آنرا در یابید، به مراتب بیشتر و مشهودتر کارها ساخته است. او کسی است که با نعماتش،بخشش بی اندازه اش، مهربانی هایش و کارهای بی شمارش با شما به وضوح و رسا سخن می گوید. پس پرده گوش های خود را به آواز شنیدنیش عادت دهید که هر لحظه شما را می خواند.   

امید که با اعمال خود بتوانید پاسخ خوبی نیز  به خواسته هایش داشته باشید که اگر چنین شد، در عین بجای آوردن رسم وفا و معرفت خود، نسبت به او  یقینا  مصلحت و کامیابی و رستگاری شما نیز در همان است پس از یاد خدا غافل نشوید.

عداوت و دشمنی نسبت به خود و  خلق خدا ، اگر از دلهای شما رخت بر نبسته باشد حتی اگر در دنیا کسی جز شما دو نفر باقی نمانده باشد ممکن است خطرناک باشد.به یاد آرید هابیل و غابیل که  به جان یکدیگر افتاده و به نیستی یکدیگر راضی شدند. آنان از اولین ابناء بشر و از اولین برادران برگزیده در روی زمین بوده اند و با اینکه البسه آنان هنوز بوی بهشت را با خود داشت خوی زمینی گریبانشان می فشرد و از آدمیت فاصله گرفتند.بر شما باد تحصیل خصلتهای پسندیده قبل از تحصیل هر گونه علم. خصایص بد رفتاری بلاخره روزی دست و پاگیر می شوند و با خود بوی فنا دارند.   

  

با والدین خود از آن جهت یکدل و مهربان باشید که تحقیقا و یقینا مصالح بیشماری در آن به  ثبت رسیده.گواه آن وعده های خداوندی است. او بارها و بارها در کلام مکتوب خود بهشت برین را نتیجه رفتار مناسب و احترام با این قشر می داند و این سخن کسی است که خود، گفته است  مهرورزی او  بر  آدمی از مهرورزی والدین نسبت به فرزندان فزون تر است. پس شرط عقل است که از این فرصت استثنایی بهره کافی را ببریم تا بهشتی بمانیم.    

 

 شاید با خود می گویید چرا بمانیم؟ مگر ما بهشتی هستیم؟  بله از دیدگاه من انسان بهشتی است و بهشتی زاده می شود و این خود اوست که در طی سالیان حیاتش با اعمالی که از او سر می زند، ترجیه می دهد در بهشت هدیه شده به او بماند یا اینکه آن را ترک گوید. مادری را تصور کنید که هدیه ای  گرانبها برای فرزند خود تهیه و به او می دهد اما شرطی را نیز مطرح می کند و آن این است که:  فرزندم، اگر در حفظ و نگهداری این هدیه کوشا باشی و در عین حال عمل نامناسبی مثل دروغ از تو سر نزده باشد، این هدیه ازآن تو باقی خواهد ماند و در غیر این صورت تو می بایست آنرا به من بازگردانی. در این میان اگر این نسبت را به نسبت میان بنده و خدا با هدیه بهشت، تامیم دهیم در خواهیم یافت که آزمون همان آزمون است اما مفصل تر و با حساب و کتاب دقیق تر. آنطور که خداوند می فرماید: به حساب هر ذره ناچیز از اعمال شما رسیدگی خواهم کرد. پس اگر معتقد هستید بهشت جای خوبی است خوب بمانید تا بهشت نیز برای شما بماند.  

   

در انتها قول می دهم که از این دست دل نوشته، با شما خوبان بیشتر داشته باشم. چراکه سخن میان پدر و فرزندان، به گواه تاریخ  بی منتهاست و اگر آنرا با معجون دلواپسی ها و نگرانیهای پدرانه قوام بخشیده باشیم جنبه جدی تری به خود می گیرد.    

در پناه حق بهترین آرزوها را بدرقه راهتان می نمایم.     

 

 نوشته شده توسط نیما.ب مردادماه 1392