ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

کوهی از نور ( دقایقی قبل از رسالت بزرگ)

 

        

به نام خدا     

شب بود و  قصه های شامگاهی، تیرگی آن حوالی را برای طفل خردسال همچون روز روشن می نمود. همانطور که چشمه ی کلام را قطره قطره، در دشت تشنه و  وسیع سلولهای مغزیش جای می داد، برای شخصیتها، رخدادها و مکان ها در ذهن، تصویر سازی نیز می نمود. او همیشه مشتاق روایت های گوش نوازی بود که به سرزمین خواب راهی داشته باشد.  

سخت بود، آنهم در هنگامه ی خوابیدن. بنا بود استراحتی داشته باشند هر دو نیمکره مغز، چه نیمکره ای که حروف در آن جای می گرفت و دیگری، که قرار بود تصاویر را ثبت کنند. اما حال می بایست آنرا در حدی اعلا به کار گرفت. اینبار قصه، قصد داشت به اصلی اعتقادی تبدیل شود و رنگ واقعی تری به خود بگیرد. پس هوشیاری در این حد، موضوعیت پیدا می کرد و فضا، جدی تر می شد.    

ماجرایی به مرز بیان رسیده بود، هزار و اندی ساله، آنهم به روایت مادر، که صدق کلامش برای طفل اثبات نمی خواست، سر خط کلام اینگونه رج می خورد:    

محمد که تا غروب در فرودست ها به سر می برد، برای استراحت شامگاهی و خوردن طعام قصد صعود به کوه را داشت. مشک آب و توبره اش برداشت و عزم بالا رفتن نمود. با خود گفت: چه خوب می شد اگر سکوتی اینچنین شگرف و بسیط،  به تمامی پهنه ی زمین تسری می یافت و لحظه ای ظالمان عالم را در بر می گرفت تا در آن، مجال تامل می یافتند و قبل از هر گونه تعدی فزونتر به منافع مظلومان، بر خود و کردار خود نظری می افکندند. در عصری که بیماری نسیان و شرک، مسری تر از وباست. چه امید به این خلق وا رهیده که همچون رمه های سرگردان و رمیده، هر یک از انسان بودن، لذات ظاهری آنرا می شناسند و بس.  

   

او در دل، هدف والای ابراهیمی را می ستود و از آن یادها می نمود. اینکه ابراهیم را قومی بود که تمام سعیشان بر این بود،تا حجتی را که همواره بر دل ابراهیم سنگینی می کرد، در نطفه خفه شود و به ایراد رسالت نینجامد. آنان از پیش می دانستند که آوازه ی خدای ابراهیم، عالم گیر است. اما منافع و مقاصد قبیله ای و این تصور که بخواهند عالم امکان را جملگی در قلمرو  قدرت خدایی واحد بدانند،  مجال پرداختن به کنه  موضوع، را به آنان نمی داد.  

در جایی که اعتقادات، آنقدر بدوی و بی اساس بود که  قطعه سنگی تراش خورده در هر منزل، می توانست حکم خدا را داشته باشد، انسانی چو نمرود و دیگر حکمرانان هم تبار  وی، مجال این می یافتند تا خدا شدن را هرکدام  یک مرتبه، بیازمایند. چون می دانستند اگر بتوانند بر فکر انسان مستولی شوند، تسخیر تمام وجود آنان، دیگر کاری نخواهد داشت و زمینه نیز در این باب، محیا بود.    

محمد آهی کشید! با خود گفت: خداوندا! چرا سخن حق همواره بر لبه ی تیز شمشیرها و فراز آتشدانها و زندانهاست و محصور به زنجیر است؟ چرا راست کرداری از منظر کاهلین، همچون موری سیاه است که در دل شب عبور می کند و رهگذران را از وجود آن آگاهی نیست ؟ دیدگان را چه شده است که اینگونه با نور  وحدانیت، در زاویه اند و با افق حضور تو، غریبه!   

به دهانه ی غاری رسیده بود که معوای دیرین او محسوب می شد. دهلیزی که با غم او خو گرفته بود و به تفکر محض راه داشت. و مملو از یادواره های خیسی بود که اشکهای پاکترین فرزند بشر از دیر باز، دیوار آنرا می شست. چشم اندازی داشت به قدر دشت و از آن بالادست ها، آسمان با تمام ستارگانش قابل رویت بودند. پیش رو، به بومی خوش آب و رنگ می مانست، با طرحی خوش و بکر، که در آن از زرق و برق مرسوم بی موالاتان شب نشین،  و از هیاهوی کاروانیان و بادیه نشین بیابانگرد خبری نبود.    

ستارگان مروارید نشان بر پرده ی حریر سیاه شب ملیله دوزی شده بودند و محمد می دانست، که هر ستاره، با خود داستانی دارد شنیدنی. او برای هر یک، نامی قرار داده بود و شبانگاه با آنان درد دل می نمود به این امید که خط سرخ این عشق متعالی را پروردگار، خوانده باشد.   

 قصه های او اغلب نقل غصه های مردمی بود که صلاح خویش از کف داده و به باطل مبتلا گشته بودند. او خوب می دانست که بیراهه با کاروان سردرگم چه ها که نمی کند و هر گاه که مقصود طعمه ی مطامع نفسانی گردد، حاصل سرگردانی است.  

 او فرزند کاروانسالار تاجری بود که بنا بر مقتضیات کاری که داشت، همواره می بایست در سفر باشد. محمد نیز تحقیقا از احوالات و شرایط زندگانی مردم آنزمان و  بلاد دیگر بی اطلاع نبود. روحیه ی او سکون ناپذیر بود و علا قه داشت تا همیشه، از بودن، و زندگانی جوامع انسانی، نتیجه گیری کند و مهمتر آن بدنبال روزنه ای بود که ندای وحدانیت بر گوش سنگین زمان بخواند و آنرا از خواب سنگینی که میرفت به مرگی اعتقادی ختم شود بیدار سازد. اما نه ابزارش داشت و نه شرایط حاکم با او هم راستا بود و نه صمتی والاتر از مردی امین، که آن کند. و مهمتر اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشت.   

بتها همچون علم های کفر در مکه و در آن حوالی، جای گرفته بودند. می توانستی در پشت سر هر یک از این نمادهای پوشالی، همواره دستانی را بجویی که از حرص مال فزون، بر هم مالیده می شد و نگاه سیری ناپذیر صاحبش از سبد هدایا به سختی جدا می شد.     

رب النوعی دروغین که می شد آن را ساخت، خرید یا فروخت،به واقع  عبادت می شد. و این امر قلب مالامال از نور یکتاپرستی محمد را بیش از هر چیز دیگری آزرده می ساخت. او نیک میدانست شعور بشر بیش از هر زمان دیگری به مرز انحطاط نزدیک شده است و  وقت آن فرا رسیده بود تا به صلایی این قافله گمراه به مسیر اصلی خود بازگردد. او با نگاه نافذی که داشت، در لابلای سپیدی ستارگان بدنبال آیتی از آیات ربانی می گشت که قبل از وی، نشانه ای باشد برای بازگشت این کاروان بی مقصد از دشت سیاه سرگردانی ها.    

آنجا که از گمانه ها جداست و در همسایگی مهر خدای احد واحد است. جایی که دختران یک روزه حق تداوم حیات می یابند و بتها که بهانه ی سود جویان است، سقوط میکنند و به کناری می روند. خانه ی کعبه که بنا به مقاصد الهی به دست ابراهیم افراشته شد، دیگر پایگاه شرک و فساد و کفر، نخواهد بود و ملجاء و پناهگاه مراجعین از گناه و خداجویان یکدل خواهد بود.

آتش در آتشدان می سوخت و سایه ی محمد بر دیوار غار در چین و شکنی عارفانه بود.   

 

چشمان کوچک طفل بی خواب، لحظاتی است که به منظره ی آسمان تیره ی پشت پنجره دقیق شده اند و مادر نیز ادامه می دهد. در این حین، ستاره ی دنباله داری عبور می کند در حالی که تمامی مسیر عبور خود را  آغشته به نوری می سازد، زیبا و بلند کشیده. این رشته نور هدیه ی دورانهای کهن بود که همواره در وقتی خاص، حلول می نمود و آسمان تاریک را آذین می بخشید و سپس ناپدید می گردید. در شب مورد روایت نیز، که محمد در دل کوه سکنی گزیده بود، ستاره بر وی ظاهر گشت. همانگونه بلند و کشیده و نورانی.  

برای او که همواره عادت داشت از حرکتهای عظیم کائنات، آیات شهودی خداوندی را استخراج کند و به بار درخت ایمان خود شاخ و برگی بیفزاید، این واقعه می توانست شگرفترین معانی را با خود به همراه داشته باشد. گویی ذغالی درشت به آتشدان معرفت وی افزوده شده باشد و شعله ی حاصله می توانست تا مدتی فرح فزا و دیدنی باشد و گرمش سازد.    

محمد منزوی یا مطرود نبود، او به خداوند کوه و دریا و زمین، آسمان و اقمار، که در بالادست ها مکان داشت، روی آورده بود و در این صعود پر مقصود، مصالح تنها خود او خلاصه نمی شد. حال که شوری دگر بر وی مستقر شده بود، میل آن داشت تا این خلوت تا هر زمان که می باید و با هر کیفیت ادامه داشته باشد. 

زمین نفس خود حبس می نمود و  بادیه یکپارچه سکوت می شد. فرشیان گویی بهترین جامه بر تن می کردند و هر یک از کائنات مترصد حضور می شد..  

 

 

صلایی آهنگین بر آمد که محمد را اینگونه مخاطب خود قرار می داد:  

بخوان به نام رهایی! بخوان به نام بلوغ! بخوان به نام صاعقه در التهاب شب. بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس! بخوان به نام خالق خورشید و عشق را به اسم اعظم معشوق، از پس یلدای بی تنفس دیجور، نور باران کن.
بخوان نبی گرامی! بخوان رسول عشق و امید! بخوان به نام نامی توحید!    

رسول گرامی ترین آیینم: 

تو که خواندی، حرم صدای تو که قندیل‌های سکوت را ذوب کرد، آوای مهربان تو که فضای میان زمین و آسمان را عطرآگین نمود، بوی خوش عشق که ملائک بی تاب را به طواف حرا کشانید، انبیا انگشت حسرت به دندان گزیدند. ابراهیم و اسماعیل از آن که حرا بود و ما به مرمت کعبه ایستادیم و موسی از آن که به طور، چرا رفتیم و عیسی از آن که آنچه در زمین یافتنی بود، در آسمان چرا می‌جستیم و در این میانه، تنها خاطر خدا بود که راضی بود چرا که رحمت واسعه خویش را نمود عینی بخشیده بود.     

فرشتگان برخی به رضایت بی سابقه خدا سجده می‌بردند بعضی عرق از جبین پیامبر می‌ستردند عده‌ای گوش به لطافت این معاشقه می‌سپردند و برخی از آن که معشوق خداوند را در زمین می‌دیدند نه در میان خویش، خون دل می‌خوردند.
اگر چه پیامبران همگی مظهر رحمت خداوند بودند، اما کدام گستره ی محبتی خدا را به تمجید واداشته بود «انک لعلی خلق عظیم».    

کودک، مدتی است که روی تختخواب خویش نشسته و بی درنگ دنبال می کند خطوط جاری عشق بر دیدگان مادر و بر اوج روایت را. او دستان کوچک خود را تا شانه لرزان مادر میرساند و آنرا لمس می کند و لبخند می زند و مادر نیز هم. در لابلای رخدادهای روایی مشروحه که از بار معنایی بالایی نیز برخوردار بود، او موفق شده تا به ضم خود آنچه را می بایست، به نفع تولد مشعله ی اعتقادی خود، استهسال کند. و همین او را بس که راه انبیا را به رسم آیین اسلام بازشناسی کند آنهم به مدد زبان امین مادر. او کودک امروز است و از هر حیث آماده، تا عهده دار نقش خود برای فرداهایی بهتر باشد فردایی که در آن اعتقادی راسخ ریشه دوانیده باشد.  

   

جان کلام مادر در خاتمه این بود: آن نهال که روزی به دست انسانی امین در کاشانه ی دلهای مومنین کاشته شد، می بایست به نور معرفت و ممارست های آیینی اسلام، متناسب با مقاصد الهی، در تو بار و بری بگیرد. و تا خط خوشی اینچنین بر لوح جان می دوانی تو را از گزند حرامیان شب زده و مهاجمین راه سرگردانی ها باک نخواهد بود. بر ضمه ما فرزندان اسلام نوشته اند، که به تحقیق راه و رسم مسلمانی از سر گیریم و با قرآن محمد (ص) بیش از آنچه مرسوم است خو بگیریم. چراکه طرق رستگاری در آن آنقدر درشت شده اند، تا مشکل چشمان شوخ و خرد بین حل گشته باشد.   

 

کودک، به سمت درب اتاق می رود. گویی به سمت نوجوانی خود گامی برداشته باشد. لحظه ای درنگ می کند، می ایستد و به پشت سر و مادر نگاهی می اندازد. با لحنی آرام و نرم می گوید: " مادرم! می توانم آیین گزاردن نماز را از تو بیاموزم؟ " .. .    

نوشته شده توسط نیما.ب/  پاییز 1392  

  

سخن نویسنده  

شاید بپرسید چرا تکرار مکررات داشتم و به یکی از بدیهیات محکم دینی رجوع کردم. پرداختن به مهمترین فراز اسلام که اغلب، همه ی ما از کیفیت آن رخداد مطلع هستیم چرا؟ شب نزول آیات و اعطای رسالت پیامبر ختمی مرتبت و شان شب قدر، مطلبی نیست که هر مسلمانی به راحتی آنرا به بوته ی فراموشی بسپارد و خود را از آن جدا بداند. پس مراد از بیان آن در قالب مطلبی روایی چه بود.  

مطمئنا در این باب آنقدر احادیث متواتر و عقلی و نقلی و روایی محکمی وجود دارد که اصل موضوع را از هرگونه توضیح فزون و حواشی، بی نیاز می کند. با بیان این رخداد مذهبی ناب، آنهم از زبان امین مادر برای فرزند، سعی داشتم، تا حال و هوای ممکنه ی حضرت رسول (ص) در آن شب را بیشتر از نظر بگذرانم. مرور عواملی که همواره آستانه تحمل حضرتش را تحت شعاع قرار می داده و باعث می شد تا ایشان، از شهر و دیار خود خارج شوند، خلوت انسی بگزیند و با خدای خود خلوت کنند، مجموعه دغدغه هایی که به اندازه ی ظلم و خودکامگی در دنیا عمر داشته و متاسفانه، دارد.  

در آنچه که خوانده اید، اگر ذات انسان نابالغی که در آستانه ی بلوغ ذهنی و فکری خود قرار دارد و مستعد ریشه دوانی اعتقادات ناب ربانی در کالبد جان است به فرزند، و مادر را به راوی امانت دار  تاریخ مدنیت، و از زمره منابع تشریعی زمان، تشبیه کنیم در خواهیم یافت پرداختن به موضوع رسالتی اینچنین عظیم، که از پس بیماری های شوم کفر و شرک و امثالهم در آن دوران، به قصد درمان سر بر می آورد، همواره و تا به کنون ضروری و قابل مطالعه و استناد می باشد.  

 چون شرک خفی و آشکار، بت پرستی ها در لباسی دیگر و ظلم و تعدی و جور و ستم، همواره به جای خود، دست از کارکرد منفی خود بر نداشته اند و تنها در زیر پوششی موجه و سازمان یافته تر، که دنیا را با آن سر و کار کمتری باشد همچنان به فعالیت خود می پردازند. کشتارهای توده های انسانی، به بهانه ی تهدیداتی که ممکن است از آن قوم بر علیه قومی دگر وجود داشته باشد یا نداشته باشد، عواملی از این دست می باشند. 

بت مال، بت جاه و مقام، و حتی ریا که از اقسام شرک خفی و به تعبیر پیامبر از آن به شرک اصغر یاد شده است، گوشه ی اندکی از سوغات اهل دنیاست که عصر حاضر آن را بگونه ای نوین تجربه می کند.  

بازهم، خوشا به حال حضرتش که اگر سر بر می گرداندند در میان آن قوم غافل، به راحتی می توانستند آنان که به مفسده هایی از این دست دچارند و خدایانی متعدد می پرستیدند را از مابقی تمیز دهند و به حالشان چاره کنند. اما زمانه ی ما به دردهای تو در تویی مبتلاست که تشخیص صدق و ناپاکی ها را هر چه مشکل ساخته.  

 هر که می خواهد در انجام رفتار نابخردانه و منفعت طلبانه ی خود، مصونیت یابد، بعضا و ظاهرا به مدنیت و معنویت اغراق شده روی می آورد. و از طرفی با ظاهری عوام فریبانه و مشروع، آن می کند که فتاوای شیطان درون قلمداد می شود. نفوس سرکش و عصیان دوست، که لگام گسیخته میل به بدی ها دارند موریانه وار در جنبشند و اکثریت را از آنان و رفتار آنان، آگاهی نیست.  

آیا به واقع، زمان آن  فرا نرسیده است که قرآنها کمتر بر طاق اتاقها خاک بخورند، تا اندکی دیدگان خداجو را جلا بخشند؟ سستی از ماست که اندکی در راه تامین کوچکترین توقعات خداوند، گامی بر نمی داریم و حاضر نیستیم، دست خط خوانایش یکبار از نظر بگذرانیم، بلکه راه رستگاری را یکبار هم که شده از طریقش لمس کرده باشیم. ما نیت کرده ایم تا فارق از نسخه ی الهی موثر بر طریق سالکان، به خود درمانی ها بپردازیم و هر چه بیشتر، خودشناس و مثبت اندیش و سماوی شویم. اما در این حواشی پر رنگ و لعاب، نتیجه چیزی جز وخامت احوال نیست !  

با تشکر/نیما.    

 

فریاد خاک

به نام خدا 

به خرده سنگهای باغ متروک میمانم.. .  

پا خورده و نخورده. پر غبار و خاکستری. دلخسته و مشکوک به همت باغبان. دلتنگ خراشهای دردناک ایام شخم، بر فرق. پر فراق و پر گداز. تشنه ی زیرو زبر شدن و سر شار از یادواره های ماسه ای و روان. به بار نشسته و  ننشسته. سزاوار گامهای ترحم رهگذری بر تن. لایق عاشقانه ترین بذر افشانی ها، آبیاری ها، روییدنها و  حتی خشکسالیها. صاحب ملتمسانه ترین نگاهها بر ابرهای زودگذر، بادهای آواره و پناه بذرهایی که همیشه شبهای اول در دل سیاهم میترسیدند و با قد کشیدن و  مشاهده ی اولین بارقه ی خورشید، سبز میشدند و دایه شان، مرا فراموش میکردند.   

داغدار ریشه دوانی نامهربان ترین درختان تناور و شناور در رویاهای بارانی و خیس. مقبره ی نونهالان گرمازده که به غروب نخواهند رسید و بستری امین، برای شاخساران سوخته. نشنیده و شنیده داستان هجرت گرده های باردار به بیرون حصار و شاهدی بر تگرگ، که همیشه غیر منتظره فرود می آمد و صورت باغ در هم می کشید.    

متحمل روزهای رقت بار زمستانی. سفید و روحانی و پاک، همچون دامان برنادت مقدس. و شهیر چون اساطیر پارس. مرموز چون زنگ آهن و افروز، چون آتش سرخ .. . سهم من از حوض ها، فواره ها، صوتها و نقاره ها، رنگ ها و افشانه ها، افسانه هاست و طاقتم به گندابی مانند است که از آخرین باران تا بحال، فرود برگ برگ فصول متعدد را درونش به کررات دیدم و چمن چمن خشک شدم. سست شدم و امروز که در این آخرین فرود، اولین فراز را با مشاهده ی جوانه باور کردم با شبنم گریستم و قطره قطره، سبز شدم.   

مطمئن شدم که باغبان هنوز بیدار است و دل در گرو سلامت محصول دارد. پیش آمد و با طرحی نو، چهره آهن حصار، به یکصد رنگ از زنگ زدود . بجای بوی آتش و دود،  عود و عنبر آورده بود و در نفسهای آخرین با اولین ضربه اش از تبار شخم، زنده ام ساخته بود.   

دیگر تنم بوی نان میداد و گلیم و چای تازه دم. در نوای آهنگین باران این من بودم که امید را ساقه ساقه مشق میکردم و می روییدم . باغ نفس میکشید و سار بر درخت لانه می کرد و بوته بر خاک، خانه. در امنیت کاشانه ام دریافتم محنت دوری به گلشن صبوری می ارزد و جرات شرح این رخداد آهنگین در گوش سنگین باد، میتواند داغ جراحت خشکیدن، از تن بزداید و شاید تنها نمی بودم اگر در کالبد شاخساران خفته زندگی را میجستم وحیات را در ممات نظاره میکردم و شاید در آن صورت، دیگر زمستان اینقدر بر من طولانی نمی نمود.   

حصار عزیزم تو مرز باورهای من بودی و من غافل از موجودیت بهار، در پندارهای نومیدانه خود محبوس بودم . ایستادگی تو در مقام محافظت از من و ممانعت از نمود جسارت مهاجمان  علیه من، ستودنیست و اعتراف می کنم که زیستن، حق من است و من، این را در آیینه ی وجود غبار گرفته ات یافته ام.   

پافشاری تو در بازگرداندن طراوت از کف رفته از بستر این باغ متروک، مرا به خود و آبادانی هایم سوق داد. من در اسارت میله های آهنینت آزاد از کمند خیالهای باطل به حاصل اندیشیدم و جوانه زدن را به خاطر آوردم. ندیده ام تا کنون، خواسته یا نا خواسته بر من ریشه کنی ای تمامی تکیه گاه من. اما مطمئن باش همیشه در خاطرم ریشه داری. 

من و تو از عناصر سرسخت روزگاریم و به یکدیگر دچار. ترکیبی غیر قابل انکار و قدیمی. آهن و خاک مثال امید واستقامت، که حتی از کوچکترین قلبهای بزرگ دنیا دریغ ناشدنیست و تا من، من باشم و تو همین، نصیب آرواره های ویرانگر نومیدی، شبهای سرد زمستانی است و باغهای بی حاصل.  

به همت باغبان امروز، به کارخانه ای می مانم که تنها و تنها، زندگی می سازد و می دانم زیر یکایک شاخساران آرمیده و خموش محصولاتم، شریانی است از حیات، که با ضرب آهنگی موزون و ناگسستنی، جاریست که ممکن است در نگاه اول بیشتر به مرگ تشبیه گردد تا زندگی.. .   

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92        

  

سخن نویسنده: 

( این متن در حقیقت برگرفته است از وبلاگ گذشته ام در سالهای بین 86 - 83، اما بدلیل دارا بودن بیشترین بازدید در میان دیگر دست نوشته های آن دوران، تصمیم بر آن شد تا ضمن بهینه سازی قسمتی از متن، آنرا به وبلاگ جاری منتقل سازم. )  

 

 

ریز نظریه ای خرد، در باب اصل پیمایش کیهانی

به نام خدا 

 

بنشسته بر زورق آرزوهایم، تنم را پذیرای هجوم بی امان بادهای مخالفی ساخته ام که قادر است با هجمه ی خود، به پیش برد مرا در انحنای زمان. بادبانی از جنس جان بر می افرازم، و با رنگی سرخ و سترگ، چنین بر او می نگارم: " سرای استقامت همینجاست" . باد می فرساید و خرد می کند، در هم می شکند و پیش می برد. همچون آوار موج بر تن عریان ساحل، مملوام از خراشهای نافرجامی که سوغات این حسن همجواری است. من و باد، از دیرباز رفیقیانی هستیم ناگسستنی. 

 مجریان موازنه ای پایاپای که اگر دمی هر یک از ما از بودمان قصور کنیم و شانه خالی کنیم، به رایگان فضیلت خود به توبره ی دیگری جاری ساخته ایم و  وزینش ساخته ایم. وجه تسمیه ی این سفر، بر پایه ی وزیدن و استقامت استوار است. استقامت نه به معنای مبارزه،  و میل به سکون بلکه از حیث ضرورت اصل پیمایش که از او زمان ساطع شود، در حرکت باشد.    

 

 

  

علمی تر اینکه:

او می باید در تمثیل، به حرکت اجرام در اسماء مانند باشد. همانگونه که اگر جسمی با جرم مشخص و با شتاب معین در فضا حرکت کند، از او زمان ساطع شود. حال اینکه او ممکن است در هنگامه ی پیمایش از لحاظ موقعیت مکانی در چندمین لایه ی منظومه ی خود، مدفون باشد و در عین حال می باید برای دقت بیشتر، شتاب اولیه او در شتاب اولیه یکایک منظومه های موازی با آن ضرب شود.   

این امر و کلیه محاسبات هم راستا نشان می دهد، زمان فعلی جسم مورد پیمایش، تنها از دید شخصی که از لحاظ موقعیت مکانی با او هم عرض شده یا به عبارت دیگر در لایه ی منظومه ای آن اتفاق افتاده است، قابل محاسبه و درک می باشد. حال اینکه ممکن است، ساعت و زمان کیهانی هر دوی آنها کلا از دید لایه های فوقانی یا تحتانی، بگونه ی دیگری باشد.   

 دوری صور فلکی از یکدیگر، مکاشفه ی دقیقتر این اصل را با مشکل مواجه می کند، اما چیزی که انکار ناپذیر و قابل درک می باشد این است که در سکون مطلق، پدیده از بود خود فاصله گرفته و با عدم، همسایه می شود و زندگی و شوریدگی در همان اصل پیمایش مشروحه خلاصه می شود. سکون مطلق بر اجرام سبقه ندارد و به معنای " هرگز وجود نداشتن" است و با مرگ متفاوت است.    

شاید! برای حلول مرگ، حادثه ای دیگر  و در جهت عکس، با سرعت بسیار بالا اتفاق می افتد. جسم که ماهیتا  وجود آن در کیهان دارای سابقه بوده، حال با تغییر وضعیتی ناگهانی بر اثر اتفاقی ناگهانی، قرینه ی اثیری خود را با شتابی دیوانه کننده و سریع در کیهان رو به جلو،  رها می سازد. شتاب فعلی قرینه، اکنون برابر است با برایند سرعت کنونی کلیه ی لایه های منظومه ای موجود در کیهان در همان لحظه قادر است او را به منتهی علیه عالم قوس دهد.   

حال بیایید کلیه نسبتهای عالم را همچون رشته ای مرتبط و قابل تبدیل در نظر بگیرید و نظریه ی فوق را بر اصل تک تک آنها شدنی بدانید. اتفاقی که ظاهرا می افتد این است که از کوچکترین ذره کشف شده قبل از اتم که نوعی باریون است بنام " زی بی"، تا بزرگترین توده رصد شده عالم بعد از هسته منظومه ای بزرگتر از شمسی، جملگی در کار حرکتند و پیمایش و این در مورد کواکبی هم که از دید ما همچون میخی در کیهان ثابت مانده اند، می شود. چون جملگی ما و آنها به سمت و سویی مشترک در گذار هستیم.   

حال کم و بیش این حق را به خود می دهم تا آنچه مرا به کوران حادثه ها، هل می دهد از خویش بدانم و از  وی سپاسگذار هم باشم. چراکه تا بادی اینچنین مخالف بر بادبان جان نپیچد، من و زورق چوبیم غرقه ی هفت دریاییم و سرگردان تر از همیشه. دلیل پابرجایی و استواری مدام زورق نشینی چو من شاید این نیز باشد که چشمی ستاره گون شبها بر پهنه ی دریایی دنیایی که بر او شناورم به من می نگرد و تا به خاطر دارم همیشه از او گرا گرفته و به سمتی مشخص میل میکنم منظومه وار .. .    

    

نوشته شده توسط نیما.ب / پاییز 1392

 

چهار گام تا خوشبختی ذهنی

بنام خدا    

آهنگ درون، نوای ذهنی و هر چیز دیگه ای که اسمش هست،  انگار که پرسشنامه ای دستش باشه، مدام ازت سوالات بی ربط و  مرتبطی می پرسه که زیادم دخلی به وضع و حال الانت نداره.

مثلا در مورد من، همین الان این آهنگ درونم، سعی داره بدونه : نظرم در مورد گل ذنبق کوهی چیه؟     

یکی نیست بهش بگه ،آخه برادر من !  لازمه ی ایراد پاسخ درست، همیشه اینه که در مورد شیء یا مورد سوال شونده، اطلاعاتی داشته باشی که بتونی از پس جوابش بر بیای . اما کو گوش شنوا. بدبختی درست همینجاست که تنها طرف حسابشم دقیقا خود تویی. طبیعتا نوایی که تقریبا به اندازه سنت باهات بوده و هست، با شناختی که ازت داره میدونه که جای دوری نمیتونی بری و با خیال راحت در صورت نگرفتن پاسخ مقتضی خودش، سوالو یا جور دیگه ای طرح میکنه یا زیرکانه تغییرش میده. تموم اینا میتونه زمانی اتفاق بیفته که تونستی چند دقیقه ای وقت بگذاری تا تو کاری که دست گرفتی دقیق بشی و تمرکز کنی!      

وقتی هم  که قصد داری به کارش دقیق بشی و مچشو بگیری و سر از کارش دراری، اون پرسشنامه لعنتی رو کناری میذاره و ساکت میشه! دیگه هیچی تو گوشت زمزمه نمیکنه. هیچی! تو میمونی و یک اتمسفر خالی ذهنی. پاک پاک عین پنبه. 

 بدبختانه خیلی از راننده ها هم که جونشون رو تو جاده ها از دست میدن، بعضا غرامت سنگینی رو بخاطر برخی سوالات نابهنگام و پیچیده ی اینجور نواهای ذهنی پرداخت کردن.  پیش اومده که بعضی از اون بینواها میون انبوهی  از ماشینها ی سبک و سنگین، حتی هنگام یه سبقت نابجا، توان فکری خودشونو صرف تهیه جوابیه ای درست و درمون برای آقا یا خانوم نوای درون، می کردن و عاقبتش هم که اول عرض شد.   

داشتم دنبال راهکاری، میگشتم تا باهاش بتونم  لااقل اثرات مرگبار این مطلب رو، حد اقل برا خودم کاهش بدم و اگه شد توصیش کنم.     

 

  

به این نتایج رسیدم که:   

 قدم اول:  

توصیه ی من به گذشته اینه که دست از سر من و حال من برداره! وگرنه مجبورم فراموشش کنم.   

 

قدم دوم: 

با نوای ذهن، شوخی کرده و به او متلکی شایسته بگوییم! مثلا در مورد ذنبق کوهی اینطور می شود سوال را با سوالی دیگر پاسخ داد که: فکر می کنید نظر خواهر گرامی شما در مورد ذنبق کوهی چی باشه؟  

 

قدم سوم:

سعی کنید ماهیت ذاتی او را کشف کنید: مثلا: ببینم! شما شیطان رجیم یا فرستاده او می باشید؟! شما فرشته برین و فرستاده خداوند متعال می باشید؟ شما از خودتان خانواده محترم ندارید؟    یا اینکه: یا خودتان را دوستانه و منعطفانه معرفی کنید یا اینکه سر خود را به شیء سختی خواهم کوفت!     و امثالهم...  

 

قدم چهارم:

از او فاصله ی ذهنی بگیرید: 

 به این ترتیب که دست او را بگیرید و چند قدمی با او پیاده راه بروید. با لحنی عاشقانه و اغواگرانه به سه سوال ابتدایی او پاسخ دهید. به چشمان او خیره شوید و مدام آب دهان خود را قورت بدهید. سپس با آن دسته از سلولهای عصبی که قادرند تصاویر ذهنی مجسم و ترسیم نمایند، سکویی ترسیم کنید،چوبی و  زیبا در کنار یک تالاب سبز با آبهای نیلین با او در هنگامه ی صحبت به منتهی علیه سکو پیش بروید و وقتی پرسش بعدی طرح شد، وانمود کنید که در یک کنکاش فکری ،سخت مشغول محیا کردن پاسخ مناسب هستید. اما بیکباره او و پرسشنامه و هست و نیستش را به تالاب هول دهید و تمام. فراموش نکنید نوشته ی THE END   را نیز در قاب ذهن، طوری تصور کنید که هر بار لازم شد، بجهت فرار فکر به آنجا مراجعه کنید.   

راستی! وقتش رسیده تا کمی هم محتاط باشید. 

شما با خواندن و دانستن این مطلب، از این به بعد بیشتر از هر موقع دیگری در معرض هجوم نواهای ذهنی و درونی خود می باشید. چون بر طبق تحقیقات من برخی از نواهای ذهنی هستند که ممکن است هیچگاه تا آخر عمر با کیفیت ذکر شده، بر بعضی از آدمها ظاهر نشوند یا لا اقل به شدت نوشته شده نباشند. اما  یقین بدونید، اکنون با فرکانس خاصی که به ذهن شما فرستادم، مطمئنا به این راحتی ها  دست از سر شما بر نخواهد داشت چون اون حالا دیگه بیداره. همین که بهش فکر کردید براش کافیه تا کارش و با شما ادامه بده یا از سر بگیردش... . 

با پوزش فراوان از این روشنگری دست و پا گیر. تا فرصتی دیگر خداحافظ.. .   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 1392