ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

رویای سپید

به نام خدا

لحظه ای در شبانه روز همواره در انتظار است و در یک دم تو را به خود فرا می خواند. اوراق خاطرات، باز می شوند و تو را به زمستانی می برند که کودکی را در لابلای برفهای سپیدش جا گذاشته ای و خود گذشته ای. همینطور که در کنکاش ناشیانه ی خود فرو رفته ای دستی از قفا شانه هایت را لمس می کند. وقتی که باز می گردی، گلوله ای از برف تمام صورتت را احاطه می کند. زمستان از همین نقطه اوج می گیرد و هوا کمی سردتر می گردد.

مهم نیست که آن دست، ازان خواهرت باشد، پدرت و یا حتی مادرت. مهم این است که تمامی سرما و بلورهای برف را با تمام وجودت باور کنی و قبول داشته باشی که خیس شدن، لرزیدن و تماشای بخار متساعده از دهان و احساس کرختی در هر دو پا، رکن اصلی این بازیست. هر کس نقش اولیست برای خود، شاید رکن زندگی نیز همین باشد. اصلا بگذار تا جمله را اینگونه سامان دهم: "زمستان از تو شروع می شود آنهم در لحظه ای ناب... " .

این اتفاق با حرکات آرام بارش در تعارضی دیرین است چون دفعتا رخ می دهد و در پی تصادمی شیرین اتفاق افتاده. آنچه در صبح بارش برای تو به ارمغان می آید، در واقع همان لحظه آشنایی تو با این فصل است. رخدادی که تا روز پیشین از آن خبری نبود. پس بیراهه نرفته ایم اگر از آن به لحظه تعبیری داشته باشیم.

داستان آشنایی من و زمستان، از همانجا آغاز می شود. همانروز صبح، که موفق نشده بودم بر بهت خود از این دشت سراسر سپیدی غلبه کنم. باور نداشتم آنهمه تعریف و بشارت، به این دانه های بلورین و زیبا راهی داشته باشد. مشغول مزمزه ی آنچه چشمانم به خورد مغز میدادند بودم که ناگهان همان گوله برفی که پیشتر از این نقلش برده ام صورتم را آکنده ساخت. فهمیدم که توده ی فشرده از برف، تا چه اندازه می تواند سر سخت، زمخت و سرد باشد. عالی شده بود، چون تنها در این حالت بود که می توانستم آن را با جان و دل دریافت کنم، بو کنم و بفهمم.

رویای سپید داشت کم کم آغاز می شد و متمایز ترین صبح زندگیم نیز به تبعیت از آن رقم می خورد. تنها نبودم و شاید اگر بودم کمتر به خود جرات می دادم تا چنین مطمئن پای بر برف گذارم. کودکان به سن و سال آن روزهای من، کم و بیش در رویارویی با پداید جدید، همواره احتیاط می کردند. هر چه باشد، شنیده بودم این دانه های زیبا در مواقعی، قادرند بر زمینم زنند و خطرناک شوند. حس می کردم اگر هم چنین باشد، زمین خوردن را دوست می دارم، چراییش را هم نمی دانستم.

در ذهنم تشک بزرگی را تصور می کردم که روکشش را از آن جدا ساخته باشند و چیزی که باقی مانده تنها، پنبه باشد و پنبه، نرم و دلنواز که حتی سپیدیش چشمانت را آزار دهد. بی درنگ و با همین تصور خام بروی آن تشک پنبه ای دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. گوشم تنها اصوات بم را می شنید گویی هر دو را با دو دست گرفته باشند اما باز، می شنیدم صدای خرچ خرچ، راه رفتن خواهرم در برف را. آسمان پر بود از هیچ، آبی آبی، بدون حتی لکه ای از ابر. انگار شب گذشته در بارشی طاقت فرسا، تمامی بار خویش را بر دوش زمین گذارده باشد و خود سبک شده باشد.

حیاط بزرگی داشتیم. آنقدر بزرگ که بشود مقادیر زیادی از برف را در آن، به روی هم تلنبار کرد و اگر آنچه را که بعدا، از پشت بام بر آن افزوده می شد را با آن سر جمع کنیم، بعد از ساختن آدم برفی کلی برف دیگر باقی خواهد ماند، تا روزهای پیش رو هم بیکار نبوده باشیم. پس چنین کردیم و به سبک خود، بزرگترین آدم برفی که می توانستیم، ساختیم.  

 

                       

دو چوب در طرفین، بجای دو دست و دست آخر، توده ای نه چندان دایره ای و سیقلی، بعنوان سر، به آن افزودیم. با هویجی که از مادر قرضش گرفته بودیم، همبازی جدید در حال شکل گیری نهایی خود بود. خوشحال بودیم و به گرد آن موجود سپید، می چرخیدیم و سرودها می خواندیم تا اینکه پدر که به زحمت درب حیاط می گشود، داخل شد و به جشن نوپای ما نیز هم.

پدر،کلاه خود را به حرکتی از سر برداشت و روی سر آن آدم برفی قرار داد. گویی کاری که تمامش می پنداشتیم در آن لحظه تازه تکمیل شده بود.

آن روز، می رفت تا به یادمانی شیرین و خواستنی بدل شود، کامل و داستان وار. ماجرایی از یک روز برفی که حتما برای شما نیز با درصدی از تشابهات اتفاق افتاده است. رویای سپید، به خاطره ای مانند است از اولین برف زندگی هر شخص، که کم و بیش با مراسم معارفه ای میان و شما و این پدیده ی قشنگ زمستانی همراه بوده است.

سعی کنید تا آن معارفه را با جزئیاتش به خاطر آورید. شاید نعمتی از نعمات خدا را بواسطه آن یادآوری، در مخیره خود پر رنگ کرده باشید و آن رویا، در حالتی بتواند شما را به این حقیقت نزدیک کند که خداوند (لطیف) است.

مایلم تا بعد از مرور این حس نوستالژیک، شما را به شنیدن ترانه ای با همین مضمون دعوت کنم ار فرهاد عزیز:

ترانه: بوی عیدی  

فرهاد

حتما شنیده اید اما شنیدن دوباره اش خالی از لطف نیست!

                                                  نوشته شده توسط: ن.بهبودیان/ زمستان 92

نظرات 1 + ارسال نظر
ثریا چهارشنبه 16 بهمن 1392 ساعت 12:45 ب.ظ

چه زیبا و لطیف توصیف کردی ... ولی من اولین آشناییم با برف رو به یاد نمیارم

همین که می دونی چنین روزی رو از سر گذروندی، یعنی اون روز حتما وجود داره و این خوبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد