ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

در استخـــدامِ بـاد

به نام خدا

دخترکِ ساحل نشین، به آن دایرۀ نورانی که مدتیست در دل ابرها جای گرفته خیره می ماند. لبخندی می زند و از صندوقچۀ کوچک چوبی خود قایقی که شب گذشته از چوب های بستنی و کمی مقوای رنگی و کاموا ساخته، بیرون می آورد.. کفِ قایق را به روغن آغشته می کند و آنرا به موجی از دریا می سپارد.. با دستان کوچکش آنرا به سمت جلو هدایت می کند.. هر دو پایش تا زانو خیس می شوند و دست آخر موفق می شود تا آنرا به آب دریا بسپارد. قایقِ کوچَک آرام آرام دور می شود.

در دوردست، شعاع نوری استوانه ای شکل از حفرۀ موجود در میان ابرها بصورتی مایل بر سطح دریا می تابد و با حرکاتِ سطح دریا  اندکی به اطراف جابجا شده و به جای خود باز می گردد.

این پنجمین تلاش دخترک برای رسیدن به منطقۀ نورانی بود.. اینبار نخ بیشتری با خود به ساحل آورده بود تا مثل مرتبۀ آخر آنرا کم نیاورد.. او دریافته بود که باید  فاصلۀ زیادی تا آن منطقۀ نورانی وجود داشته باشد، برای همین تصمیم گرفته بود تا هر روز، قبل از آنکه از آنجا برود نخ را بوسیلۀ تیرِ چوبی محکمی در ساحل ثابت کند تا بتواند در روز بعد که به آنجا می آید به طول آن نخ بیافزاید.. بلکه به این روش بتواند قایق کوچکی که به نیابت از او راه در دریا می گشاید را به جلوتر هدایت کند. او چندان متوجه نبود که هر بار، باد قایق کوچک را از مسیر خود بسیار جابجا می کند اما مصمم بود تا کار را هر طور شده به سر انجام برساند . به یاد داشت که در روز سوم، ساعتی نگذشته بود که احساس کرد قایقش جلوتر از آن نمی رود. نخ قایل به شیء معلقی پیچیده و با تقلای دخترک پاره شده بود و قایق سرگردان شده بود و او مجبور شده تا دومرتبه تمامی نخ را بپیچد و قایقی دیگری درست کند.

پدر دخترک ماهیگیر بود و هر روز صبح قبل از آنکه برای صیدِ ماهی به دریا برود، مشغولیت عجیب دخترک را دیده بود اما مزاحم احوال او نشده و دختر را با دنیای خود تنها گذاشته بود، او دوست می داشت  تا کمترین مداخله را در بازی های دخترانۀ او داشته باشد از اینرو پیش نرفته بود.. اما از آنجایی که در مرتبۀ آخر، این بازی را بس طولانی دیده بود جلو رفته و او را صدا می زند.. دخترک محو تماشای آسمان است و به زحمت متوجه حضور پدر می شود.. . پدر از اینکه بازی او به درازا کشیده گلایه دارد و دخترک دلیل آنهمه را با انگشت اشاره به پدر نشان می دهد.. پدر ابتدا تصور می کند منظور دخترک از آن حلقۀ نورانیِ واقع در آسمان، خورشید است و برای او توضیح می دهد که خورشید فرسنگ ها از زمین دورتر است و رسیدن بدان خیالی باطل است و به او توصیه می کند بازی دیگری را برای خود بر گزیند .. دخترک نظر پدر را به سمت دیگری از آسمان متمایل می سازد اما او هر چه تلاش می کند چیزی جز تودۀ متراکمی از ابر مشاهده نمی کند با این حال چیزی نمی گوید تا در بزم دخترک وقفه ای ایجاد نشود.

اندکی نگرانی وجود پدر را فرا می گیرد و تصمیم می گیرد تا فردا برای منصرف ساختن دخترک، تصمیم قاطعانه ای بگیرد اما از سویی دوست نداشت تا دل دخترک شکسته شود پس اجازه داد تا آنروز با تمامی ابهامی که با خود داشت به همان صورت سپری شود.

صبح روز بعد پدر به همراه دخترک به ساحل بازگشتند. پدر نخ زیادی برای او فراهم کرده بود. او که ادواتِ ماهیگیری را در دست داشت، در دست دیگر خود پارچه ای در هم پیچیده داشت که روزهای گذشته آنرا با خود حمل نمی کرد. دخترک که متوجه آن شده بود تاب نیاورد و از او پرسید: پدر این چیست؟ و او در پاسخ گفت بزودی خواهی فهمید.. پدرِ دخترک قصد داشت تا با سوالاتی در مورد ماهیتِ اشعۀ نورانیِ آسمان که دختر از او دم می زند، به این نتیجه برسد که او درگیر خیالپردازی های مقطعیِ کودکانۀ خود شده و با خود گفت اگر اینچنین باشد و در همین حد خلاصه شود بدون شک  گذراست و می تواند ناشی از خلوت گزینیِ دختر باشد خصوصاً اینکه او زیاد در جمع همسالان خود حاضر نمی شد و از ابتدا بازی های خود ساختۀ خود را دنبال می نموده است.. این را با خود گفت و خود پاسخ داد که "پس جای نگرانی نیست".. دخترک در پاسخ به این سوال که آن پرتو دقیقاً چیست؟ با شوری هر چه تمام تر از زیبایی منطقۀ نورانی خود گفت و از اینکه پدرش در آن مورد حرفی به میان نمی آورد بسیار تعجب می کرد.

به ساحل که رسیدند دخترک متوجه شد که شب گذشته پدر تا پاسی از شب مشغول ساختن بادبادکِ زیبایی بوده است تا او بتواند با آن در ساحل بازی کند. دخترک که متقابلاً نمی خواست دل پدر را شکسته باشد قبول می کند، پدر از اینکه توانسته است با ابزاری ساده او را از قید و بندِ خیالی واهی برهاند خرسند است و با خیالی آسوده به دریا می رود.. اما دخترک همچنان دل در گروِ داستانِ نیمه تمام خود داشت و اینگونه تصمیم می گیرد تا نخی که با خود دارد را به نخ بادبادک افزوده و هر دو را به نَخِ متّصِل به قایقش اضافه کند. همین کار را انجام می دهد.. چیزی نمی گذرد که در ساحل بادی بر می خیزد و بادبادک را با خود به سمت دریا می برد و دخترک تا به خود می جنبد که آن را مهار کند دیگر دیر شده بود.. بادبادک برخاسته و دیوانه وار در آسمان آبی به این طرف و آنطرف می رود و مدتی بعد از نظر ناپدید می شود. دخترک از اینکه نتوانسته بود حتی ساعتی را به رسمِ دلخواه پدرش به بازی بپردازد غمگین می گردد. به آسمان که هنوز آن دایرۀ نورانیِ خیره کننده را با خود داشت نگاه می کند.. نخ ها را گره زده و آرام آرام به سمت دریا رها می سازد. او عقیده داشت تا زمانی که نخ کشیده می شود قایق در حال پیشرویست و نباید مشکلی در کار باشد. آنروز قایقَش به زعمِ او، بیشترین فاصله را با ساحل پیدا کرده بود و اینطور به نظر می رسید که آن دایرۀ نورانی نزدیکتر از روزهای گذشته شده است.. زمان می گذشت دخترک می دید که آن نور همچنان نزدیک و نزدیکتر می گردد تا جایی که اگر به آب می زد با اندکی شنا می توانست به آن برسد و درون آن قرار گیرد.. پس نخ را در ساحل رها کرد.. با تردید فراوان در این فکر بود که آیا به آن سمت شنا کند یا که نکند، از دور متوجه صدای پدر می شود.. او با سراسیمگیِ خاصی بی وقفه قایق را به سمت ساحل می راند.. بیشتر که دقت کرد دید پرتوی نورانی، پدر و قایقَش را در بر گرفته و پیش می آید.. گویی همراه با آن در حال حرکت است.. دخترک شگفت زده می شود.

چیزی طول نمی کشد که قایق در شنهای ساحل متوقف می گردد.. دخترک به سمت آن می دود.. چیزی که می بینید باور کردنی نیست.. پدر در قایق جسـدِ مردی سفید پوش را بهمراه خود به ساحل آورده بود. که مقدار زیادی نخ به دور بدن او پیچیده شده بود بنحوی که حشرات گرفتار به تار عنکبوت را تداعی می نمود.. . مدتی گذشت تا دخترک بتواند بر حیرتِ خود غلبه کند و کمی بیشتر بر آن مرد بنگرد.. چیزی که بدیهی بود اینکه نخ های پیچیده شده به بدن بی جانِ آن مرد، در حقیقت همان نخ هایی بودند که در روز سوم به شیء شناوری تنیده شده بودند و ادامۀ کار را ناممکن ساخته بودند.. چراکه در آنروز دخترک نخ های قرمز رنگ را انتخاب کرده بود.

آنطور که از وجنات و لباس آن مرد بر می آمد می بایست از ملوانان و یا خدمۀ یک کشتی بخصوصی بوده باشد خصوصاً اینکه بر روی آستین هایَش پرچمی سه رنگ، از کشوری که آن را نمی شناخت نقش بسته بود.. سبز و سفید و قرمز رنگ.. . و بر دو طرفِ شانه هایَش علامتِ ویژه ای که حاکی از رتبۀ کاری او بود وجود داشت. .. چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری توجه دخترک را به سوی خود جلب می نمود، جای برخورد گلوله ای بود که درست وسط سینۀ آن مرد جا خشک کرده بود و خبر از کشته شدن او قبل از اینکه به دریا بیافتد می داد. .. پدر خواست تا دخترک را از ادامۀ مشاهدۀ این منظرۀ رِقّت بار دور کند .. اما زمانی که از او شنید، آن حلقۀ نورانی با آنها به ساحل می آمده سست شد.. گامی به عقب برداشت.. آب دهانِ خود را قورت داده با تعجب فراوان گفت: " من می روم تا به پلیس اطلاع دهم، اگر می ترسی اینجا بمانی با من بیا " و دخترک با سرش به او پاسخ می دهد نه! و همانجا ماند.. . نورها از نظر او کم کم محو می شوند.. گویی به ماموریتی که داشته اند، خاتمه می دهند.

روز بعد در حالی که امورِ مربوط به انتقال آن جسد به کشورَش انجام می گرفت پدر به دخترک گفت چیزی هست که شاید بخواهی بدانی.. دخترک به صورت پدر نگاه می کند.. او ادامه می دهد باورش کمی مشکل است.. آن نور را می گویم، قایقی که این چند روز سعی داشتی با تلاش زیاد به سمت آن روانه کنی،  به جسد آن مرد رسیده و در لباس او گرفتار شده بود. زمانی که جسمِ بی جان این مرد را از آب می گرفتم به داخل آب افتاده و غرق شد.. دخترک همانطور که می شنید با خود اندیشید که قایق کوچک او در تمامی دفعات در مسیر درستی قرار داشته است اما نمی توانست دلیل آنرا بدرستی متوجه شود.

بی آنکه حرفی زده باشد صندوقچۀ چوبی خود را گشود و از داخل آن عکس تا خورده ای را بیرون آورد و به پدرش داد. پدر متوجه شد که این تصویر متعلق به همان مرد است.. در حالی که دختر خردسالی را سخت در آغوشِ خود دارد، هر دو لبخند می زنند و به لنز دوربین نگاه می کنند و انگار دوربین در لحظۀ عکاسی مشغولِ ثبت لحظات شادی بوده است.. . دخترک گفت هنگامی که شما برای مطلع ساختن پلیس از اینجا رفته بودید، به خود جرأت داده و این عکس را از جیب پیراهنِ آن مرد بیرون آورده بودم.. پدر بی آنکه بخواهد او را ملامت کند دریافته بود که وجود آن عکس شاید بتواند موجباتِ اندوه دخترک را فراهم آورد. پس گفت ما نمی توانیم این عکس را نزد خود نگه داریم.. دخترک حرفی نداشت و گفتۀ پدر را تصدیق نمود.. پس هر دو آن عکس را به دریا سپـرده و دقایقی بعد ساحل را ترک می کنند.

ماه بالا آمده و دریا آرام گرفته بود به نحوی که کوچکترین جنبنده ای بر سطح آن جلب توجه می نمود.. . با سرعت بسیاری سطح مواجِ دریا را می نوردیم و سپس به قعر آبها می رویم.. حبابها به سرعت پس می روند، صدای بَمِ ناشی از حرکاتِ شدید آب، گوشها را پر می کند.. . کشتیِ غرق شدۀ دخترک را می بینیم که بادبانش از هم گسسته و نخ نما شده است، جلو می آید و از مقابل دیدگان به آرامی عبور می کند..

حرکت ادامه می یابد.. کمی پایینتر، لاشۀ کشتی سوخته ای که بر بستر دریا آرام گرفته نمایان می شود.. در موازاتِ عرشۀ در هم خرد شدۀ آن کشتی حرکت می کنیم و به راهرویی بلند وارد می شویم.. هنوز چندین نور افکن بر جدارۀ بیرونی آن راهرو متصل است.. جلو رفته و بر یکی از آنها دقیق می شویم، جلوتر می رویم.. آن نور افکن در پی جرقه هایی کوچک، جانی گرفته روشن می شود.. نوری شدید همه جا را روشن می سازد.. در پیِ این روشنایی، تمامی نور افکن ها یک به یک روشن می شوند.. کشتی و فضای پیرامون را روشن می سازند. سازۀ در هم کوبیدۀ آن کشتی با سر و صدایی مهیب و گوش خراش که ناشی از ساییدن فلز ها بر یکدیگر است، ترمیم می شود. .. از بستر دریا برخاسته و به سطح آب می رسد.. آبها از عرشۀ آن به دریا می ریزند و اوضاع بگونه ای مرتب می گردد که گویی هیچ اتفاقی برای آن کشتیِ حادثه دیده نیافتاده است. .. در مرحلۀ آخر تمامی رنگ و لعاب از دست رفته، دوباره بر پیکرۀ بزرگِ آن کشتی که حال، دیگر نفتکشِ عظیم الجثه ایست باز می گردد... خدمه بر روی آن مشغول فعالیت هستند. .. با حرکتی پرواز گونه بار دیگر طول آن کشتی را می پیماییم.. به درب ورودیِ اتاقک کنترل می رسیم.. . مردی که جسد وی از آب گرفته شده بود با جدیت خاصی بی آنکه نگران چیزی بوده باشد، مشغول هدایتِ آن کشتیست. متوجه حضورِ ما می شود.. پیش می آید و بر لب لبخندِ رضایتبخشی دارد. دستانَش را به نشانۀ دوستی دراز می کند. .. منظره محو می شود.. در ادامه دخترک را در اتاق خود می بینیم که در خواب لبخند می زند.. نور سپیدی تمام فضا را پر می کند و خورشیدِ روز بعد، در فراسوی دریا ظاهر می گردد.

 

در آسمانِ آبـیِ تو حفـره ایست شاید.. .

با آن می توان به دنیای تو سرک کشید و روشَن تر شد و در عینِ حال، خاموشی گزید.


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 96