ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

پادشـاه فصلــها، پاییــز

به نام خدا

برکه ای جدامانده بود از رونق رود.. برگ زردی شناور بر او، ابروان در هم تنیده اش طی نموده، راه خویش را به سختی می گشود. برکه  بی گزند از سرگردانیِ مُضحکِ زورقَی در عبور، این تخت روانِ کوچک خالی از سرمایه و سـود.. که جز مسیر فتـواگونۀ باد را نمی پیمود.. . و به هر وزِش، و با هر رعشه ای آواری از برگ در ورطۀ سقوط.. .

از این فضای فروریزَنده و سُست اگر که بگذریم و تیرِ گُمان را بر چلۀ کمانِ خزانَش اگر درست بنشانیم، پی به سیطرۀ قدومِ مهرگان و آن انبانِ مشحونَش  خواهیم برد که چه سخت در کار تمهید و تجدید قوای بازجستۀ خویش برآمده که اینچنین عرصۀ طبیعت را در وام خویش می دارد و طرح خویش را بر پیکره اش می تراشد..  در قاموس او هر برگ قطره ایست که می بارد و از تجمّع اشکال حاصله بر این بوم فراخ، رسمی دوباره پدید می آید و کمترین گزندش این که عجیب می باراند..؛ هجوم بی امانِ هزاران هزار پروردۀ چوبینِ اینچنین بر آب، و آب که خود تشنۀ دیرینِ این بازیهاست. .. برکـه،  جان پناه امنیست بر انحطاط این خرمگّاهِ اینک مدفون، که اندک زمانیست فرصت جولانَش به سرآمده است.. دامی گسترده از برگ و آب و نیلوفران واژگون، که جاندارانِ سر به هوا را در خود فرو می کِشد، می کُشَد از اینهمه زیباییِ رنگ به رنگشان شاید.. .

تا توانی نشانه ها را دریاب، دریافت دار آنچه را که می باید از این پهنۀ زمین گُستر و این سرای باختـَر. در این وَقتِ تَنگ، که تنها به فصلی اعتبار یابد و چندی بعد، این سرماست که حکمفرماست. و به یادآر که هر برگ، فارغ از طرح و نقشی که بر دوش می کشد، خـود نشانه ایست بر شروع دوبارۀ این دگردیسیِ در تکرار.. اندکی صبور اگرکه باشی، خواهی دید سایه هایی که بی جهت به هر سو قَد می کشند و عصرگاه پیشانی خویش بر خاک گذارده، دمادَم محـو می گردند و آن نسیم خُنک که با وزش خود، گهگاه بر شیارهای پیشانی برکۀ متروک می افزاید و می گذرد، جمله پی آمدهای پرتکراریست که بر گامهای مصمّم این فصلِ مقتَـدِر دلالت دارد.. او خواهد آمد، به زودی زود، پادشاه اصیلِ فصلها.. پاییز...

فصلی در راه است شاید و دستی در کار.. فصلی در پی سَروَریست.. نقطۀ اتصالی خوش، بر سرد و گرم ایام.. اگرچه آشفته حال، اما با تمامیِ این احوال، فاتح چشمانِ نمناکِ بسیار است و دلیل داستانهای بیشمارِ اعصار.. این یار دیرینِ غار و همواره در پیکار..، و کمی آنطرف تر، زاغکی دارد قالب پنیری هنوز بر منقار و در سرش سودای قار قارِ بسیار.. .

شباهنگام، آنگاه که تاریکی از روشنای روز پیشی می گیرد، چهارپایه را از زیر پای تفتیدۀ تابستان برکشیده، تن بیجانش را پیچیده بر لفافی طلایی رنگ و هر چه بی صدا تر، کمی آنسوتر از پرچینهای کوتاهِ و شکستۀ باغ دفن می کند.. بر مزارش تصویری از خورشید تابان کوفته، به کتیبه ای زمان حیات دوباره اش را منقوش و متذکر می سازد.. بدینسان او  وَ  آن سنگ خارای تب دار که بر بالای سر خویش می دارد، تا مدتی آرامش و فرصتی می یابند برای احیاء مجـدد خویش.. . آبرویی دوباره بر بازوانی که می رفت از رمق بیافتند راه می یابد و اگر فصل بیش از اینها به درازا می کشید، چه بسا مردمان این دیار گمان می بردند آن گویِ آفتاب گُسترِ عالَم تاب، آن خمیرۀ تهمینۀ هزار پنجۀ شهرآشوب را، از آسمان شهرشان دزدیده اند.. و خاک بر تمامی این اتفاقاتِ شبانه سکوتِ جانانه ای می کند، و از او که لبانش کرورها سالِ پی در پی ممهور به ضرب خداوندیست، انتظاری نیز جز این نمی رود، که پهنه اش به کارزار کشمکش فصول بدل شود و مداخله ای بر آن نجوید.. .

پس هر فصلی را زمانی می شاید که با انگیزه ای برخاسته از طبع و سیاق خویش، ولوله ای ببار آورد و پس از چندی به همان تُندیِ ها که آمده برَوَد.. . و اگر فصلها بر یکدیگر فائق نمی آمدند، چه بسا حاصلی جز خستگی مُفرطِ روحِ ایام  در پی نمی داشت و چه سود از کشمکش روز و شب، که شاید بیشتر به دعاوی زرگران می مانست.. به خیمه ای تاریک که بر دل سیاهِ شب افراشته گردد. . پس فرشها را نیک بتکانید و خانه ها به یکصد آذین بیارایید و بر سر راهش حریرهای رنگارنگ و سبک بگُسترانید که آن پادشاهِ خسته از پیکار باز می آید.. . و خسته دلانِ تکیده را باز می شمارد، آواز می دهد که هآی، مرهَم آورده ام از جنس زخـم.. از جنس زخمۀ تارهای آویخته به ایوانِ تنهایان.. . منم آن دلیلِ مُبرهن بر آنهمه سراسیمگی و راهپیمایی های بی دلیل شمایان.. چاه ها بپوشانید، منوشید از این آبِ وارهاندۀ راکـدِ مَسموم، که مسیر آورده ام که راه به اقیانوس می برد، برگ آورده ام که از زیباییِ نَقش، طعنه بر پر طاووس می زند. خیل همراهانِ این نظام، اگر که در آیَند به وقتَش به التزام، مُشایعتی بس نیکـو رقم خواهد خورد به بزرگی فصلی نو، از اینجا تا کوچۀ شاهانِ مانده بر اختفاء و خزیده به سرای کِتمان.. آن لوءلوء شاهوارِ رفته از اختیار که شمایید، اختیار کنید و اینهمه به همّت آن یار غمخوار است، همّت کنید.. مگر که برون آید او، از سرایِ احتکار اینبـار، غیرت کنید.. . شب هراس را پیموده، هجرت کنید و منم فصلِ فصلها (جدایی ها)، رجعت کنید.. .  

زاغکی که اکنون از خجالت آن پنیر، به حـّد کمال برآمده و حیلتی که می رفت بر وی اثر کند، در او کارساز نیافتاده، ازبرای رفع تشنگیِ وافر خویش، منقار بر آبِ برکه  فرو می برد.. برگها پس می روند و تصویر قُرصِ ماه بر آن نقش می بندد.. و این آغاز قصّه ایست که در این فصلِ نابکار، اینگونه بر او شروع می گردد و او عاشق قرص ماه که نه..، دلباختۀ تصویر خویش می گردد که در تلائلوی نور ماه بر وی پدیدار گشته است.. و با او چنان می کند که تا اواخر عمرِ خویش را در همان حوالی به زندگانی می پردازد به امید کامیابی بر این عشقِ مَحـال.. .

این پادشاه شبخیزِ کُهن، در نیام خود افسانه ها یی سر به مُهر دارد، افسونی که از حیوان تا آدمی ادامه می یابد.. . اوست که انسانِ بالا نشینِ دیروز را آوارۀ زمینِ امروز می گرداند.. پس اگر به آوازِ فراخوانندۀ بارقه ای از معجونِ عشق، زمینی شده اید و زمینی شدن ارزش بازجستنِ جانفرسای آن را دارد، که از طرفی اتصّالِ مجدد به وی را نیز تَضمین می نماید، تقاضای بندۀ نویسنده آن است که انسان بمانید تا این امانتِ وزینِ خداوندی، بیش از اینها در دلتان تاب بیاورد و بال در نیاورد.. .

دکلمۀ شعر زیبای

"باغ بی برگی"

توسط استاد مهدی اخوان ثالث


موفق باشید.

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ پاییز 96