ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

کجـاوۀ سرنوشت


به نام خدا


همان نگاه بود، از جنس آخرین نگاه مادر که در واپسین روز حیات خویش بر من می نمود و در آن سکوت عمیقی که داشت، تبادل واژه ها را از مسیرِ زبان، به مسیر دیدگان سوق داده بود.. به یاد می آورم که گفتمانی کامل بود، اگرچه هرگز به کلمات منجر نشـد.. شاید آدمها آن هنگام که در صادق ترین و روحانی ترین حالات خویش به سر می برند جایی که آلام و بیماری ها و پیامدهایی اینچنین سرشتشان را به غایت تطهیر نموده و چیزی برای مقاومت در برابر حکم یزدان در خویش نمی پرورند، وقتی که دیگر وَقتِ چندانی برایشان باقی نمانده باشد اینگونه و به این طریق سخن می گویند.. و اینبار این مادربزرگ بود که بسانِ مادر  و با همان خصوصیات بر من می نگریست.. چیزی طول نکشید که تمامیِ او را همچو مادر  دَر می یافتَم و آنچه از او می دیدم ورای اندام نحیف و ضعف هایی بود که در وی پدید آمده بود که او در تصور من همچنان دارای قامت همیشگی خود بود. چه بسا دنیا از زاویۀ دید او دستخوش تغییرات اساسی شده باشد.. چیزی که به نا آگاهی های مدام ما از پیرامون می افزاید و این امر در او به شدت کاهش یافته بود.. شاید تا در آن شرایط قرار نگیریم، نگرش ما به قضایا آنچنان که بر وی اتفاق افتاده تغییر نکند اما هر چه که هست، بین ما معمول نبوده و برای فهمیدنش باید بیش از اینها درخت غرورمان خمیده گردد تا به زمزمۀ گیاهان کوتاه قامت گوش دهیم، گیاهی که از اینگونه افراد باقیمانده.. به همان ظرافتها و همانقدر نحیف و شکننده که سبزه ها بر سَرِ سفرۀ عیـد.

زنی سحر خیز و خوش کلام بود که با صلابت همیشگی خود، به امورات و احوال خانه و هر آنکه در اوست می پرداخت. از قدیم تر ها می گفت و لبخند می آفرید سفره هایی که می پرداخت همه بلند و بساط میهمانی اش همواره به راه بود. به درختان و گلهایی که در باغچۀ بزرگش می داشت صمیمانه عشق می ورزید. در دستانم دانۀ گیاهان مختلف را ریخته و مکانی را برای کاشتَنِشان نشان می داد.. درخت گلابی بزرگی داشت که در انتهایی ترین نقطۀ خانه قرار گرفته بود و من بخاطر شکل عجیب و در هم پیچیده اش که به بازوان گره خوردۀ پهلوانان بود و سایۀ وسیعی که به گرد خود ایجاد می کرد از او واهمه داشتم و از او دوری می نمودم.. خانۀ او با چسبکهای سبز و در پاییز به رنگِ زرد احاطه شده بود و یاس، این درخت بهشتی درست در میانۀ خانه جا خشک کرده بود و عطر ها می پراکند و این عطر هنگامی که همراه با نسیمِ ظهرگاهی، خنکای سایه را در می نوردید و خود را به آفتابگیر ترین نقطۀ خانه می رساند، می توانست کودکی در قد و قامت مرا سرمت و سرشار از زندگیِ مَحض کنَد خصوصاً اوقاتی که بر سر راهَش با رایحۀ سیب های آویخته در هم می آمیخت.. سر به سر جوجه خروسهایی که به تازگی تاجشان رنگ و لعابی به خود گرفته بود می گذاشتم و گاهاً تخم مرغ ها را به یغما می بردم، چسبکها را می چیدم و از منافذِ درشتِ قفس به آنها می خوراندم و می دیدم که چه با ولع فرو می برند. چه نوک ها که از مرغ های کرچی که جوجه هایشان را می گرفتم نمی خوردم و جمعِ اینگونه رخدادها رویای کودکانه ام را تکمیل می نمود و خاطره ای که بر جای می ماند دست کم نقص نداشت.

شکوه داشت از اینکه چرا زودتر به دیدارش نرفته ام و من همچون دفعات گذشته بُعدِ مسافت را بهانه می کردم و او می پذیرفت.. دستانم را نوازش کرده می فشرد و به دفعات صورتم را به سمت خویش می کشاند تا بر من بوسه زند. حاضرین را طاقت خودداری از کف رفته، گونه هاشان تر و فضا معطر شده بود و من خیره به او، خاطراتی را که با او رقم زده بودم را مرور می نمودم.. دوست می داشتم تا به حالی که دارد تاسف نخورم که او را در اوج کمال خویش دیده بودم اما چه می توان کرد. واقعیت همین است.. آنکه دوستش می داری و بوی مادر را می دهد، آنقدر رنجور وناتوان شده که در به اتمام رسانیدن ابتدایی ترین امور خویش ناتوان است و در کنار آنهمه طراوتی که وی در فضای اطراف خود رقم زده بود باید تاسف ها می خوردم و بر گذر بی امانِ زمان لعنت می فرستادم.. آنگونه که خود را می شناختم، می دانستم اتفاق حقیقی از زمان ترک وی در من پدید خواهد آمد.

می دانستم که این دیدار می تواند آخرین باشد، چون خصوصیاتی که با خود داشت را بخوبی می شناختم و بارها تجربه اش نموده ام.. بعد از مادر تبحّـر عجیبی در شناسایی اینگونه محافل به دست آورده ام و از مرتبۀ دوم به بعد است، که بیشتر سعی می کنم حال و هوای جاری را درک نمایم تا اینکه بخواهم با ابراز دلداری های ساختگی خود، نویدبخش اموری واهی باشم که از آن به شفای عاجل و اینگونه تعارفات تعبیر می شود.. چرا که سرنوشت، هر آنچه که باشد خطوط خویش را بر دفتر زندگانی آدمی خواهد نگاشت و این اوست که بر دوام و ممات انسانها حکمرانی می کند  پس این نوازش ها را بَس، که شاید در حکم بدرقه جای گیرند. و دلتنگی هایی که ممکن است برای دوست داشتنی ترین افرادی که دیگر آنها را نخواهیم دید پدید آید همه منطقی هستند، و باید آنها را در دل پرورید و کتمانِشان ننمود و آنها را جزئی از ادامۀ همین زندگی دانست.

زندگی هایی که هرچند شعله هایشان رو به خموشیست اما می بایست آنها را به واقع درک نموده و پذیرفت تا اتفاقاتی که در ادامه رخ خواهند داد آزارمان ندهد چراکه در صورت عدم آمادگی قادرند تا مدتها پژمرده مان سازد.. و رفتن، اگر همان حاضر شدن است در سرای جاوید و پیشگاهِ خدا چه از این بهتر.. پس ما را از این مهم گریزی نیست و همگان از آن قاعدۀ آخر مستثنی نیستیم و اتفاق ممکن است به هر شکلِ ممکن برای هر یک از ما رخ دهد. بیاییم از عواملی که طبیعت ما بدرستی با آنها گره خورده است نگریزیم و سخن راندن در این خصوص را به بعد موکول ننماییم. انسانها نه با بکار بردن الفاظ و تعارفات، و نه با دعای بسیار ما بهر ماندنِ بیشتر، جاویدان نخواهند ماند و گاهی باید آدمها را با کجاوۀ سرنوشتشان بدرقه کنیم تا فرصت کنیم آخرین کلام ها را صادقانه و بی پرده با آنان بگوییم و اینگونه به آنها نیز چنین فرصتی را ارزانی داشته باشیم.


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 97

نظرات 1 + ارسال نظر
ثریا یکشنبه 14 مرداد 1397 ساعت 03:11 ب.ظ

خیلی زیبا بود ... دوباره فضای اون شب تداعی شد

ممنونم عزیزم

همینطوره، خیلی عجیب و قابل تعمّق بود.. .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد