ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آقـای سـانکــــار

به نام خدا

یادمه اون وَقتا یه مغازۀ نُقلی بود که اگه راست خونَمونو می گرفتی و همینطور می رفتی، هنوز دو سه کوچه رد نشده بهش می رسیدی. مابینِ یه سلمونیِ کهنه کار و یه فرش فروشی نسبتاً بزرگ واقع شده بود. ظهر که میشُد، درست بعد از تعطیلی مدرسه ای که خیلی هم ازش دور نبود، توش حسابی قُلقله می شد. یه عالمه بچۀ قد و نیم قد که سرجمع به زور قدشون به پیشخون مغازه می رسید، توی اون یه وجب جا توی هم وول می خوردن و سر و صدا راه می نداختَن. هر کدومشون سکۀ ای بدست داشتو با صدایی که بیشتر به جیغ شبیه بود، چیزی رو از آقای سانکار می خواست، این تنها راهی بود که میشد صدا رو به گوشهای سنگینِ فروشنده رسوند. و سانکار، نامی بود که بخاطر اسم نوشته شده روی تابلوی اون مغازه، بچه ها روی فروشنده گذاشته بودن و با اینکه درست معنی و مفهوم اون رو نمی دونستند اما با اصرارِ فراوون، مدام با همین نام صداش می کردن. لابُد آقای فروشنده هم از اینکه ناخواسته تونسته بود اسمی سر زبونا داشته باشه چندان بدشم نمی اومد و تا جایی که یادمه تلاشی نداشت تا این عنوان رو که بهش لقب داده بودن عوضش کنه.

مرد لاغر اندام و کمی خمیده بود با سبیل کم پُشت هیتلِری و سرش به میزان قابل توجهی طاس بود و در مجموع یکم ترسناک به نظر می رسید اما رویهم رفته آدمِ کم حرف و بی آزاری بود و گهگداری هم لبخند می زد. چیزهایی که می فروخت انقدر برای بچه ها جذاب بود که زیاد فرصت نمی کردن ازش بترسَن.

جنساش مُتنوع بود و چون طرف حسابِش اغلب بچه های هم سن و سال اون روزای من بودن طبیعتاً متنوع تر هم می شد. مثلاً برای دختر بچه ها چیزهایی داشت مثل گلِ سَر، روبان، اکلیل و کوپلَن، انواع مداد فانتزی و مداد پاک کن های شکلی، لیوان آکاردئونی گلدارو مهم تر از همه، آدامس سکه ای که همیشه سر رنگ طلایی و نقره ایش دعوا بود و بوی خوبی هم ازش به مشام می رسید. خلاصه از این قبیل چیزای ظریف مَریف که اغلَب پلاستیکی بودن و رنگهای جذابی هم داشتند. برای پسرا هم چیزایی داشت مثل بادکنک شانسی، برچسب شخصیت های کارتونی که بیشتر به اسم عکس برگردون شناخته می شد و میون اونها طرح موتور و ماشین، فوتبالیست ها و پسر شجاع، طرفدارهای جدّیِ خودشو داشت، صورتکِ قهرمان ها و البته ماسکِ زورو و گروهبان گارسیا، آدامس فوتبالی، تراش فانتزی و از این قبیل چیزا.. که برای تکمیل شدنِ این لیست بلند و بالا، میشه بهشون انواع سرگرمی ها و بازی های کوچولو و پازل های جور واجور رو هم اضافه کرد.

به وضوح می شد دید که با حضورِ در یکچنین مکانی، اغلب خواسته های ریز و درشت بچه هایی مثل ما که بیشتر به همین جور چیزا محدود میشد برآورده می شن و خودِ هَمین حضور و تَبو تابش هم بَزمی بود واسه خودش و حتم دارم تموم اون بچه ها هم احساس خوبی رو از بودن در مغازۀ آقای سانکار داشتند. گاهی وقتا می شد که یه مشتری لابلای این مَحشرِ کُبری از راه برسه و مثلاً برای خیاطیش وسیله ای بخواد یا اینکه بخواد اصطلاحاً دکمه ای رو روکشِ پارچه کنه. اینجا بود که آقای سانکار یه هییییییس بلند می کشیدو  بیکباره سکوت حُکمفرما می شد. انگاری اصلاً از اول هیچکس توی این مغازه نبوده.. بعدِش خیلی آهسته، جوری که پیدا بود هیچ عَجله تو کارش نیست، دست می کرد زیرِ ویترینِ شیشه ایشو اَدواتِ مینیاتوریِ کارشو بیرون میاورد. ما هم از دیدن اونهمه چیزای عجیب و غریبِ کوچولو بُهتمون می زدو با چِشای گِردمون زیر زیرَکی کارشو دُنبال می کردیم.

یادمه اینجور موقِع ها عینکِ دَسته کائوچوییشو کمی پایینتر می ذاشت، طوری که تنها یکی دو میلیمتر با نوک بینیش فاصله داشت و ممکن بود با یه حرکت نابجا از صورتِش بیوفته پایین. بعدش یه چیزِ لوله ای شکلِ فلزی به همراه یه استوانۀ کوچولوی فلزیِ دیگه می ذاشت روی ویترین که پاری وقتا بنا می کرد به قل خوردن و آقای سانکار بادَست، مُحکم می کوبید روش تا وایسته و اونوقت اونم روی شیشه می خورد و تَرقّی صدا می کرد، قِل که می خورد می شد توی استوانه رو دید که خالیه. روی لولۀ فلزی اوّل، تکه ای از پارچۀ مُشتری رو که قبلاً برش زده بود می ذاشت و با استوانه دوم که سرش سَردُکمه قرار داشت روی اون دو دستی فشار می داد، طوری که اثرش چند لحظه ای روی شستش باقی می موند و این کارو عینهو یه تردست چیره دست، تند و سریع انجام می داد و نتیجه از نظر ما بچه ها چیزی از یک چشم بندی جالب کم نداشت. شاید بیشتر به این خاطر بود که از سمت دیگۀ اون لوله، دکمه ای بیرون میومد که روش در کمال تعجب طرح پارچه میخکوب شده بود. چیزی رو می دیدیم که با اونی که اول دیده بودیم کُلّی فرق داشت. کار که تموم میشد بچه ها بی اختیار می خندیدن و دوباره همهمه از سر گرفته می شد؛ طوری که کار حساب و کتاب با مشتری برای آقای سانکار حسابی مُشکل می شُـــد.

یادمه یکی از فنون زیباسازیِ آقای سانکار برای ویترینِ سَمت ِخیابون این بود که ور می داشت کلی سکۀ بی زبونو که اغلب، تَر و تَمیزاشو سوا می کرد با چسب مایع از سمتِ داخل می چسبوند به شیشۀ ویترین و خیلی هم به این کارش اصرار و عقیده داشت و نمی دونم چرا اینکارو مدام تکرار می کرد. با اینکه اون زمونا بُحرانِ پولَ خُـرد مثل الان وجود نداشت و طبیعتاً این مقدار از اونها می تونست ارزشمند و گره گشـا باشه و مجموع همین پول خوردها پاری وقتا می تونست خرجیِ یک ماِه یک خانوارِ کم عائله باشه، آقای سانکارِ ما سَخت به ویترین آراییِ مُنحصر به فَردِش عقیده داشت و اگه پا می داد، ساعتها وقت براش می ذاشت، تا با حفظ فواصِلِ هر چه مُنظم تر به این کار بپردازه. زیاد هم بَنـدِ جوانبِشَم نبود و توی این زمینه لُردی عمل می کرد. خوب که دقت می کردی می دیدی لابلاش، سکۀ پنج تومانی هم پیدا می شه که لامَصّب در حکم پنج هزار تومنی الان کارکرد داشت.

خلاصـه سرِتونو  بیخود درد نیارم، کاسبِه و چالش الباقیِ پول مشتریا دیگه، از اینرو کاسب اگر کاسب باشه می باس هر طور شده باقی پولِ مُشتری رو تو کمترین زمان جفت و جور کنه تا حسابش به قلم دوات نکشه وَ اِلاّ کار خودش دشـوار میشه.. . و همین ماجرا اغلب باعِث می شُد که بارها دستش به سمت سکه های چسبیده به شیشۀ ویترین بلغزه و بعد اَز کُلی کلَنجار رفتن با یکی دوتا از اونها، موفق می شد جداشون کنه و مشتریو هر طور هست باهِش راه بندازه. پُر واضِحه که بعضاً مجبور می شد بارها اینکارو در طول روز تکرار کنه و اون الگوی زیبای سکه ای رو خراب کنه. تا جایی که توی مراجعۀ بعدی می دیدم ویترینش حسابی کچل شده و جای چسب سکه هام روی شیشه گله گله باقی مونده و انگاری یکی به جونشون افتاده باشه حسابی قُلوهِ کَن شده بودن. منظره جوری بود که انگاری دزد به شیشۀ مغازش زده باشه، یکی بود و یکی نبود شده بود.

و اما قسمَتِ دوست داشتنیِ مغازۀ آقای سانکار و همان آفَتی که بعدها به جان خانه ها هم افتاد، یک دستگاه آتاریِ زوار در رفتۀ 2600 قَدیمی، به همراه یک عدد دستۀ گوشتکوبی که هر دو با مهارَتی خاص در مجاورت یکدیگر و  بر زیرِ ویترین شیشه ایِ پیشخوان قرار داده شده بودند، آنهم بگونه ای که دیده شوند و بدینسان موجبات دلربایی خلق را فراهم آورند. معمولاً پسر بچه ها که البته، حَقیـر هم خارج از جمعشون نبودَم، با محاسبۀ اینکه چه وقتایی سَرِ آقای سانکار خلوت است و چه وقتایی نیست، تلاش می کردیم برای بازی با این مُستطیلِ دوست داشتنی، در زمانی مناسب شرفیاب شیم و مهم بود اگر اون زمان خُلقِ آقای سانکار تَنگ نباشه و سر جاش باشه. مدتی در صفِ دو یا چند نفره لَبها را بر دهان می گزیدیم و با وَلَعی وصف ناشدنی به تلوزیونِ بزرگو سیاه و سفیدی که آقای سانکار به هزار زحمت اون بالا قرارش داده بود خیره می موندیم بلکه نوبتمون برسه. طاقچه ای که تلوزیون روش قرار داشت خیلی بالا بود و برای اینکه بتونیم اونو ببینیم، باید تا جایی که عَضُلاتِ گردن پاسخگو بود کِش میومَدیم. و در بازگشت، هَمه از فرطِ گردن درد به آسمان آبی چَشـم می دوختیـم.

نرخِ هَر گیم بسته به زمان و سوخت و سوز در بازی، بین دو الی پنج تومان در نوسان بود و اکثراً بچه ها تمومِ پول تو جیبیشونو هَمونجا و سَرِ بازی می ذاشتن و می رفتَن و با اینکار به لشگرِ سکه های شیشه ایِ آقای سانکار می افزودند. دستگاه، بوی عجیبی داشت که داغ شُدنِ فلزات، ذوبِ سیمها و لحیمِ داغ رو در نظر تداعی می کرد و تموم عشقِش وقتی بود که آقای سانکار به صِرافَت می افتاد تا بازی رو عوض کُنه. پیدا بود که روی دستگاهِش بی اندازه حسّاسه و کار تعویض رو با احتیاطِ کامل انجام می داد. اینجور موقعا فضا به لابراتوار بدل می شد با همون ظریف کاری ها. ابتدا فیلمِ قبلی رو با حرکاتِ چپ و راستِ مُنظّم به سمت بالا کشیده و از غلافِش آزاد می کرد، سپس با فوتِ شدیدی بر روی اسلاتهای فیلمِ بَعدی، اون رو استریلیزه و برای استقرار به دستگاه آماده می کرد و با هَر بار فوتِش که بسته به میزانِ خاکِ جَمع شده روی پایه ها تدارُک دیده می شد، کلی از موهای پسر بچه ها جابجا می شد. و بدین ترتیب کارِ اتصال، که براش مثلِ تعویض منبع سوختیِ یک شاتلِ فضایی و یا اتصال اون به ایستگاه بین المللی حساس بود تموم می شد و دست آخِر اِصطلاحاً با فشردَنِ کلیدی دستگاه رو صفر یا به قول امروزی تَرا ریسِت و آمادۀ بهره برداری می کرد و بچه ها بهره های بصَریِ خالی از فایدۀ خود را یکی پس از دیگری از پیکسل پیکسلِ اون صفحۀ مُحدّب و پر برفک، برداشت می کردند و به سمت خانه ها راهی می شُدن و در مسیر از امتیازاتِ رقم خورده می گفتَنو به همین گفت و شنودهای کودکانه دلخوش بودَن و زمان چیزی نبود که برای ماشینِ خورشیدیِ آقای سانکار توقف کنه و بی وقفه سِپَـری می شُد.

غروب که می شد آقای سانکار با اون ساعت قدیمیِ خواب رفته که مدت مدیدی توی مغازَش دیده می شد و پیدا بود زمان به فروش رسیدَنِش دیگه سپری شده، تنها می شد و اندکی بعد که رونق کسبِ روزانه افول می کرد، کرکرۀ مغازَشو که شبیهِ یه عالمه  لوزیِ فلزیِ کپی پِیست شده بود، پایین می کشید. دسته کلیدشو که کلیدهای زیادی ازش آویزون بودنو توی جیب کت قهوه ای چهارخونَش می ذاشتو دوچرخۀ ناسیونالشو از قُل و زَنجیـر باز می کرد. نایلونی که احتمالاً ظرفِ غَذاش داخلش بودو روی تَرکِش با کِشِ قطور مُحکم می بَست. خمیازه کِشان در حالی که دوچرخه رو کمی با دست راش می بُرد، مُنتظر میشد که دور بگیره تا یهویی سوارش بشه و رکاب بزنه.. چَرخِ بینوا هم که حسابی غافلگیر شده بود کمی به چپ و راست تِلو تِلو می خوره و بَعدِش انگار که رام شُده باشه، مَسیرِ پیاده رو به خیابونو طی می کنه تا آقای سانکارو به خونش برسونه.

از خواهرم معنی اسم مغازۀ آقای سانکارو پرسیده بودم و از اینکه اینو می دونستم نسبت به بقیه بچه ها احساس غرور داشتم.

پایان اون روز و هر روز دیگه ای مثل اون، همَمون راضی بودیم. هم ما بچه ها و هم آقای سانکار، با ماشینِ خورشیدیِ کوچکش. همیشه فکر می کردم آقای سانکار تا وقتی که توی مغازش هست خوشحاله ولی وقتایی که میره بیرون ناراحَتـه. شاید نور خورشید چشاشو اذیت می کرد و بهمین خاطر مجبور بوده همیشه بیرون از مغازه اخم کنه کسی چه می دونه.

نمی دونم چرا بعد از سی و اندی سال، هنوزم دلم لک می زنه برای اینکه یه بار دیگه بتونَم برم به مغازَش، اونم مغازه ای که نمی دونَم هنوز هم هست یا نه، یا اینکه آقای سانکار... بگذریم. اینکه چه نوع احساسی رو یدک می کشم و اینکه این احساس، چرا هنوز  اِنقدر عَمیق و زِندَست که گاهگداری می تونه به چیزهای رنگ باخته در گذشتَم بازگشتم بده در عَجَـبم. گاهی وقتا ما آدما بی خود و بی جهت سعی داریم به خاطره ای پر و بال بدیم، بیخوی بهش اولویّت بدیم و خاص جلوَش بدیم، امّا این از اون دست خاطره ها نیست؛ چون به نظر من به اندازۀ کافی خوب و قَشنگ هست و نیازی به تمجیدِ فکری نداره.

چراکه مَن، اِمروز مغازه ای رو در کنج ذِهنَم می شناسم که تعطیلی تو کارش نیست و حد اقل یه مشتری داره و اون مغازه هنوز می تونه آدمها رو، بچه ها رو و تموم کسایی رو که به هر دلیل، بهِش مراجعه ای دارن، خوشحال کنه. آدامسهای سکه ایِ زرد و نقره ایش هنوز بوی خوب می دنو سکه های شیشه ایشَم  بیشتر از هر موقع دیگه هستَن. مردی رو می شناسم که برای اینکه هیچوقت چهره ای عَبوس از خودش به نمایش نگذاره و برای اینکه اجازه نده آفتابِ تُند، طرح دیگه ای رویِ اَبرو هاش ایجاد کنه، برای همیشه داخل اون مغازه و در ذهن من جا خشک کرده و حالا حالاهام قَصدِ بیرون اومدَن از اونجا رو نَداره چون اون یه سانکاره و ماشینِ خورشیدی داره و می تونَم هر موقع که بخوام برم به مغازۀ رنگ و وارنگِش.

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ بهار 97

نظرات 3 + ارسال نظر
دختر بهمنی چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام

پس یادی از دوران کودکی کردین:)

منم گاهی دلم تنگ میشه....

چه خوب که با لبخند از روزای گذشته یاد میکنین:)

سلام به شما

همینطوره؛ خوشبختانه کودکی خوب و شادی داشتم و بابتش خیلی خوشحال هستم..
و این همه بدون زمینه سازیِ والدین خوبم هرگز میسر نبود و البته همراهیِ خواهرم.
و لبخند شاید پاسخ محترمانه ای به این رویداد بوده باشه.

متشکرم.

فلور یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 ساعت 11:19 ب.ظ http://Florentino.blogsky.con

سلام
خیلی جزئیات قشنگ توضیح دادین. جوری که بعضی قسمتها رو کاملا حس کردم. مثلا اون قسمت بوی دستگاه گیم وقتی که داغ میشد. از اون قشنگ تر وصف حس و حال مغازه و شخصیت آقای سانکار بود. آدمهای ظریف بین و با نظم خیلی دوست دارم. زندگی قشنگ و ریتمیکی دارن که واقعا لذت بخشه براشون. این هم تو نوشته آورده بودین..اون قسمت که گفتین وقتی مغازه ست خوشحاله و وقتی بیرون میاد اخم میکنه..یه توجیه کودکانه واسه جا انداختن مود آدم های این مدلی.

در حدی نیستم که بخوام توصیه ای کنم به شما‌. ماشالله تقریبا دو برابر من سن و چند برابر تجربه دارید ولی اینو خواستم بگم که هیچ وقت برنگردین به مغازه آقای سانکار. برگشتن و دیدن تغییر باعث افول اون حس نوستالژیک و قشنگتون نسبت به قضیه میشه و این به نظر من اصلا چیز جالبی نیست.

ممنون بابت مطلب قشنگتون

سلام و عرض تشکر دارم بابت وقتی که گذاشته اید

قطعاتِ ریزی از پازل زندگی هستند که همیشه با آدم ها می مونَن. خصوصاً اینکه اگر در زمان شکل گیریشون حس خوبی هم داشته باشی، می تونه درصد پایداریشون در ذهن رو صد چندان کنه.. .می گذره و روزی میرسه که فکر می کنی، شاید با بازگو کردنِش بتونی اون لحظات فانتزیتو یک بارِ دیگه احیا کنی یا لا اقل چنین حسی رو در افراد پیرامونِت ایجاد کنی، حسی که شاید اونهام بنحوی و به شکل دیگه ای تجربشو داشته باشند.. اینجاست که نوشتن به کارِت میاد و آستیناشو برای کمک بالا می زنه و چه بهتر از این، و چه مشایعتی بهتر از آقای قلم.. .

بله؛ در این مورد خاص، باید دنیا رو از دیدِ نیمای 9 - 8 ساله تصویر می کردم و نمی دونم تا چه حد تونستم موفق باشم.
پیشنهاد خوبیه، عدم بازگشت به جایی که ممکنه اصلاً شبیه قبل نباشه.. .خوبه!
موفق باشید.

kata سه‌شنبه 28 فروردین 1397 ساعت 06:11 ب.ظ http://chapol.blogsky.com

کاش یک خورده نوشته های متنتونو بزرگ تر میکردید

سلام،
پیشنهاد خوبیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد