ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

فصـلی عجیـب، زلـزله

به نام خدا


فصل عجیبیت، عصر در خون تَپیدن و پُشته شدن.. به جراحتِ آهن و آوار و دود کشته شدن.. . به دست خویش ابنیه ها کنیم آبادو  به وقت دیگرَش در خون غرقه شدن.. .

شهر من اندکی دورتر، برادرِ بزرگی دارد. چندیست دندانهای کرم خورده اش بی قراری می کنند .. این سپیدِ مُطلق، به زردی گراییده چنین فغان بر می آورد که منم همان درد جانکاه و همیشه در کمین.. قرینِ دیرینِ این کُهنه سرزمین، که رفته رفته شوم بیدار، خسته خسته ام از جماعتِ رفته  بَر دار.. حال اگر مرد میدانی تو اولین سنگِ پهنه را بردار.. سنگ نه بهر شکستَن، که شُستن و رستَن و برائت جستن از همه آلودگی های زمان.

لحظه  هاج و واج از انبوه رخدادها، تن به ورودِ این ویرانیِ ایرانی داده و اولین دندانِ بی تاب عنان اختیار از کف داده فرو می افتد، لثه چین می خورد و دروازه ای فراخ آشکار می گردد به پیش رو، که تقدیرَش از همینجا تا مُنتها پیداست .. تاریکیِ محبوس، خمیازه کشان به بیرون سرک می کشد وکفش هایش را جفت می کند.. این دالانِ اکنون تُهی، نشان از پوکی و ریشه های سُستِ بسیار دارد که سُستی، دلیل مُبَرهنیست بر جابجایی زمین.. در پیِ آن لرزه ها، فاش می شود دلیل آنهمه زردی و پژمردگی.. . خاکها به کناری می روند.. موشهای شهر، پیشبند های خود را بسته، چنگالها بر دیوارِ خواب آلودگی ما خراشیده تیز می کنند.. بدنبال فرصتی نه چندان دور، که جهانشان با جهانمان معاوضه کنند. .. که ما به زیر و آنان در بالادستها جای گیرند و آهنگ جیر جیرشان بر سَرِ هَر گُذر شنیده شود به وضوح.. .

شهر، همان شهر موشها که به شکم چرانیِ کُپُلَش بارها خندیده ایم، آنک آوردگاهِ این غولهای کوچک خواهد بود و تا چشم کار می کند فریاد سنگهاست.. ساختمانهای خَمیده، دست هایشان را دراز می کنند و از نعش آدمها، هیزُمی به بار آورده خود را گرم می کند.. . فرشتۀ مرگ پیپِ خود را بیرون می آورد، می تکاند و با آن آتشی نو بر پا می کند.. دودِ حاصله را می بلعد، زیر لب دَم می گیرد و به آهستگی بر این سرای عیش قدم می گذارد.. .

روزِ پُرکاریست، باید دست جُنباند.. باید کاری کرد کارِستان. کم نگذاشت و از جنسِ بَم (شهر بَم) نُت زیر پرداخت و نواخت.. زَنها بر زیر آوارها جیغ ها بر می آورند و نت های زیر به بالای آسمان شلیک می شوند و بر پیشانی خدا اصابت می کنند.. کسی به استمداد و استخراج آدمی از گودالها، خوابش آشفته شده بیدار می گردد. گُلِ مهربانی از قلب ساکنین شهر می جوشد.. هر کسی در حـّدِ خود در این تجسّسِ مَنـگ می کوشد .. .

بدینسان برای ساعاتی هم که شده، بدترینشان بهترین ها می شوند تا نُتهای نواخته را به کلاویۀ خود بازگردانند تا بَم تکرار شود.. فرشته، کامی عمیقتر از پیپ خود می گیرد و بر اینهمه تلاشِ واهی و ناکام، پوسخندی می زند و در پیِ آن تفعُّلی بر اولین گودالها.. چه تاجر، چه فقیر و چه فئودالها، که یکسانند از نظر او همه انسانها.. داس را بالا می برد و همچون گرگی گرسنه بر مزارعِ آدمی می تازد و آنان را تک به تک از هر ناحیه که می پسندد دِرو می کند و نام این شهر را در دفترچۀ جیبی خود خط می زند .. . که اینهمه، کمی بالاتر مایۀ فخر است و روسپیدی و قیمتی گزاف دارد.. هر آنچه خاطرۀ تاریخِ آدمی را اندکی قلقلکی داده باشد، محکوم به تحریر است و یادآوری ها. ..

می گویند اینهمه درد و از هم پاشیدگی از برای دادن درس است.. و نتیجۀ معاصیِ مُتنوع و حرکاتِ شریعت گریز.. اما چرا چنین خشمی، جزایر خالی از سکنه که موش ها در بستر ندارد را نیز در می نوردد. .. با این حال فرشته، تعطیلات خود را در آنجا خواهد گذراند و در پوستۀ نارگیل وی بی شک، جانورانی کوچک که جهل معصیت بارشان کار دستشان داده، سِـرو خواهند شد.. .

از آشفته ترین خوابِ خود بیدار می شوم.. پیشانیِ خـدا را می بوسم. ..لبانَم رنگ خون و طبعَم حّسِ موسیقی را تداعی می کنند.. او مرا و من او را می بخشیم. او این شلیکِ نابجا که از سمت دست نوشته ام روانۀ پیشانیَش داشته ام را.. و من، آنهمه که دلیلش را نمی دانم... حساب ها پاک می شوند و فرشتۀ پُرکار از میانمان گذر می کند و با نگاه سنگینَش سخت ملامتم می نماید گویی هر آنچه را که نوشته ام خط به خط خوانده و کیسه ای پُر از کینه برایم دوخته است.. . مَحضِ دلجویی هم که شده، آتشی برای پیپ خاموشَش فراهم می آورم و دستی بر شانه اش می گذارم.. . نگاهی رد و بدل می گردد.. از چشمانش اینطور بر می آید که او همچنان بر کدورت خود اصرار می ورزد و تسویه حسابها را به روز و ساعتِ خود موکول نموده است.. .

اما در آخرین لحظه که دورتر می شود به پشت سر نگاهی انداخته، چشمکی می زند و درمی یابم که به حال عادی خویش باز گشته است و باز رفیقِ یکدیگریم. .. نفسی تازه می کنم..  باز می گردم و ساکَم را از حیث لوازم اولیه آماده می سازم.. . باید مُهیـا بود و دل در گروی چگونگی آن نداشت که چگونه می رویم.. . و اگر برویم خواست محضِ خداست و سراسر زیبایی و نور است.. . نه نتیجۀ آنچه که عده ای گناهَش می پندارند و گناه را از گرد خویش و خویشاوندانشان دورَش می پندارند. .. تو با این ذهنِ ظرافَت جوی خویش، به طور حتم می دانی که چه کسانی قصد جان واقعیَت را نموده اند و از جانَت چه می خواهند.. . زندگی متاع نیست که اگر از کسانی زایلَش نمودیم فرصت بازخرید و بخشیدن مجددَش را یابیم.. روزی می رسد که روزهای رنجیدگی خود را چندین برابر بازَش می ستانیم و آنروز چندان هم دور نیست.. . دل آن است که به لغزش های خویش بلرزد، نه آنکه از حرکات درونیِ زمین بر خود بلرزد.. . در اسارت زمینِ لرزان و بی ثباتِ خدای بودن را خوش است.. اگر تن به عثرَت نداده، سیرت خویش را از معرض کلام مُفت برکشیده به جایی امن بریم. .. مصاحبت با نادان، صدارَتِ عقل را باطل می کند و موافقتِ بیهوده و از سر بندگیِ غیر خدا عین بردگیست و آنکَس که چنین نمود اعمالَش ارتفاعی به خود نگرفته، تا ابد با زمین و همه کاستی هایَش محشور خواهد بود.. . فانوسِ عقولت خویش را همواره روشن بدارید و مگذارید که در این وادیِ پریشانی، از عقلِتان کولی گرفته شود.. شما مالک تمام خود هستید.. نه تنها قسمتی از آن جانِ برادر.. .


ادامه ندارد...


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 96

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد