ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

محقّـرترین حـس محبـوسم

به نام خدا

عشق را سامانی نیست، مگر آنکه سودایی دگر در سر نباشد و اگر بود همچو میهمان روز سوم، این پا و آن پا خواهد نمود.. سَر و سامانِ جان است و جان، از دولتیِ سر دوست ز هفت دولت آزاد می باید داشت..

محقّر ترین حس محبوس دنیا در صندوقچۀ آهنین سوداگرانِ مَست، دست به دست و ژولیده حال. .. آوارگی، وَصفِ حال مطلوبی نیست آن گوهر گرانمایۀ مفخّر و وزین را.. همان که فضیلتش به قدر کفایت بر ما معلوم نگشت که اگر جز این بود فشرده تر می داشتیم او را در قلبها.. .

دیرزمانیست که پادشاه اشکها سفرکرده است از این دیار..  و فَصل، همان فصل خشکسالی، دامنِ پُر آهار و تیره رنگِ خویش را بر این دشت خالی گسترانیده.. گذر ایّامی بی بذر و بشارت، بی بند و اسارت.. و صومعه های اندوه از حیث فراوانی، به حـّدِ کفایت.. .

چندیست که میان تار و پود نخ نمای دل، همچو دالان تاریک آن زمهریرِ هزار قندیل، پچپچه ایست.. سَری دارم متورم از طوفان بی امانِ این پژواکـها .. دردا که این ضمیرِ توطئه گر اینبار، در کارِ ریشـه برآمده.. . آن که عمری بازوانِ رَونده اش را به هزار دهلیزِ جان دوانده ام، امروز قصد جانم نموده، پا پس می کشد انگار. .. عشق همان معجونِ هزار توی دَمنده، مکندگی آغاز می کند و هرآنچه هست را همچو انفجار ستاره ای مُنیـر، به درون خویش می بلعد.. . تاریکی سوغات خاموشیست، دیر یا زود زبان می باید گشـود شایـد.. .

مَنـم و غارهایی خالی از امروزم.. همان انسان واپسین و انگاره هایی که نقش مرا بر صورت خویش گدایی می کنند، صورَتِ اوّلینم آرزوست شاید، همان انسانِ نُخستین، آن جاندار پستو نشین که پنجه بر سنگ خارا می خراشد تا بصورت انسان درآید، هست شَـوَد و آتش، که همه تعریفِ چشمان توست و تحریفِ وجودم، به شعلۀ شمعی رقصان می ماند، رو به خموشی و در پیش روی. .. آب می شوی و آب می شوم.. . این درد مُسریِ عصر ماست که به جان ها اوفتاده می سوزاند.. . آه که چشمانت به غروب زمین می ماند.. کاش حیلۀ خواب هرگز به آنها سرک نمی کشید و تو با آن دو چشم سوزانت، خورشیدِ دوباره ام می شدی، تابان و بی پایان. . پلک بر هم و این کار فرو مگذار، تا دوباره از تو آغاز شوم.. . تا این عشق پران و بازیگوش، سامان گیرد و امان یابد در این مُلکِ یکصــد پاره، که صاحبخانه اش تویی و دلیل این فروپاشی و قلم فرسایی.. .


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 96

نظرات 2 + ارسال نظر
آریا شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 03:22 ق.ظ

مثل همبشه خیلی زیبا نوشتی نیما جان. بخصوص اینکه در مورد موسیقی هم که بود. اما چند وقت پیش یک تعریف متفاوت از جهان هستی و به زبان موسیقی خوندم که بیانش اینجا خالی از لطف نیست.
جهان چیست؟
جهان سنفونی ای از ریسمانهای مرتعش است...
بنابراین، ما در ابتدا چیزی به جز نغمه ها (ملودی ها) نیستیم. ما چیزی نیستیم، مگر موسیقی ای کیهانی که در ریسمان ها و یادآوری های به ارتعاش در آمده، نواخته شد.
میچیو کاکا بنیانگذار نظریه ریسمان

نظر لطف شماست آریای عزیز
هستی ما مرکب است از عواملی بیشمار، بنحوی که هر چه می یابیم بگونه ای در خلقت و تداومِ ما نقش ایفا می کند.. حال اگر این نظامِ سلسله وار را از مبدأ آن، تا هر یک از ما تعقیب کنیم درخواهیم یافت که یکسر رشته ای ناگسستنی و همیشگی هستیم و بر هم تنیده .. همچو رشته هایی مرتعش از موسیقیِ نوازشگر .. .
اینَک چرا به تعبیری اینچنین خوشایند، تن در ندهیم و نغمه ای دیگر بر سمفونی هستی نیفزوده باشیم .. . نظریه ایست بس هوشمندانه و بسیار نزدیک است به واقعیت ما..، هرچه زیباتر زندگی کنیم و در شادمانیِ دلها نقشی داشته باشیم، نوای شندیدنی تر و دلرباتری خواهیم بودو اگر غیرِ این باشد، وجودی خواهیم بود گوش خراش و بدآهنگ که دیگران ناگزیر به گریز از ما خواهند بود. ..
ایام به کام دوست خوب

ساغر پنج‌شنبه 19 مرداد 1396 ساعت 05:31 ب.ظ

این نوشته ی شما خیلی خوب و متفاوت بود ،کلمات رو بسیار زیبا و ظریف به کار بردین ،و عمیقاً دردناک و ناراحت کننده...

سپاسگذارم.. پیروز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد