بنام خدا
قابهای بسته، قالبهای گرفته، مرمّت هایِ به ثمر رسیده و همه تصاویرِ به ظُهور انجامیده.. .
چه دشوار است کار مُتصدّیانِ امور موزه مغزیِ مَن.. .
هر روز و همه روزه می گشایند آن نهان خانۀ اسرار را.. به گلدانهایَش آب را یاری می کنند، آبیاری شایــد.. .
نغمه های شیشه ای اش را تنظیف و سرسرای رویاهای سوخته را آذین می کنند.. .
به وقت خواب که کارها بالا می گیرد، موزه را همهمه ای فرا می گیرد مبسوط تَر از شامگاه روز گذشته.. .
تمام بازدیدکنندگان آن سرای، در هیأت و کسوت و سیمای من، یک به یک صَف می کشند.. .
آری آنان کسی نیستند جز خودِ مَن .. .
...
آنان به حسابرَسیِ این بُزرگ دفتَرِ کوچک آمده اند.. همان کتاب که مَنَمْ.. تا چراغ این تالارِ مُشعشع روشن است،
من نیز همین حوالی نفس خواهم کشید.. داستانی همه روزه که از من شروع و بر من خاتمه خواهد یافت، آغازیدن می گیرد..
گاه تصّور می کنم که آیا زندگی به همین شلوغی هاست که در من است؟ یا من آنرا بی جهت شلوغَش کرده ام؟!
من، این سازندۀ بی مثالِ تالارها.. آرام می گیرم وقتی به سراغِ آن کُهنه کتابِ بسته در قفسه های زرکوب می روم. ..
به روی بزرگترینِ آنها با صدای بلنـد، اینچنین نوشته اند" مــــادَر".. .
و همیشه از لابلای برگهایش نوای لالایی می آیَد. .. درنگ می کنم و ساعتی را بدین منوال سپَری می کنم .. سُکوت و تبَسّم...
و قطره هایی که همواره از من فرار می کنند تا فراسویِ آن کتاب.. تا سرچشمۀ اصوات..، تا چشمـه هایِ چَشــمِ خُـــــــــدا.. .
وقت بازدید دیگر تمام است.. تمامی بلیط ها را خریده ام.. به وقت بازگشت، آنها را به مُتصّدیِ فُروش بازپَس می دهم ..
او چروکِ کاغذ ها را می زداید و برای روزی که در پیش است، محیّاشان می سازد.. . برای این تنها مُشتری ، برای آنهمه که مَنَـم.. .
...
دست آخِر، بی حوصله تر از آنم که دَربها را بدُنبالِ خود ببندَم.. امّا همواره آنها را در صبح روز بعد و در مراجعاتِ دیگر، بسته و مُهـر و مـوم می یابَم. ..
پِلکهایَم را می بندم.. . دروازه های ستُرگِ تالار بلند را.. .آن نگهبانانِ امینِ کتابهایِ خانگیَم را.. .
هیچ چیز عجیبتر از بیداری نیست که زندگی همینجاست..
جایی میان خوابهای طلایی و موسیقیِ جانبَخشی که در بیداری ها نیافتَمَش.. و خوابهای عمیق تَر بِشارَتی، بر مشاهِدات بهتَرَنـد شاید... .
...
چه زیبا! خیییلیییییییی هم زیبا :)
سپاسگذارم.
پاینده باشید
وَ سلام
چیزی عجیب تر و خوشمزه تر از بیداری نیست
زندگی همینجاست ؛ دم ، لحظه ، یک آنْ
متنِفوق العاده ای بود و نوشیدمشْ .
بیش از نصفی از انرژی مان را کاش می شد در موزه هایی طی کنیم که موسیقیِ کتاب دارند
بیش از نصفِانرژی! چه حرفی ، خیلی محال شاید باشد ولی شدنیست .
شدن ها همیشه والاتر از هست ها بوده اند ، هم از حیثِ حادثه . هم از حیثِ الفباییِشین و ها .
لذت بردم ، گرم باشد قلمتان به نوشتن ها /
دریغا
که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛
بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند! عین القضات
http://photos03.wisgoon.com/media/pin/photos03/images/o/2016/11/8/8/1478581122389189.jpg
سلام ..
در روزگاری که دیگر هر شُدَنی شُدنیست .. آنچه را که در حقّ کتاب و کتابخوانی رواست، افسوس که ناشدنیست. .
نمی دانم از فرط تنبلیست این اتفاق، یا از نتایج احتکار مغزها در آن پوستۀ چُدَنیست. ..؟
به هر حال، پیش بینی ها اصرار دارند که این رواقهای هزار توو، انرژی ها بر اهلش افزون کنند.. همانند پدیدۀ پاساژ گردی بر بانوان مقبول خواهد افتاد به خدا))).. امّا کوو آن رغبَتی که ما را به سرای کتاب کشد و اگر هم چنان کند به خرید ادواتِ تَحریر و امثالهم بَسنده کرده، باز می گردیم..
سپاسگذارم