ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مُلاقاتِ مَن، با آقای (او)... (قســمتِ اوّل - اتاقِ تاریک )

به نام خدا

زیاد طول نکشید. . شاید ده دقیقه، شایدم کمتر... از اون دم و دستگاه و بارگاهی که همیشه صُحبتش بود هم اصلاً خبری نبود. و یا بهتره بگم از هیچی خبری نبود جز صدای پاهای خودم.. . که همون صدا هم با رسیدنم جلوی اون میز بزرگ تموم شد.. یه چیزی بهم می گفت که همینجاس.. اینجا؟ یعنی ممکنه اون یه همچین جایی باشه.. . اون توی تاریکی چکار می کرد!.. این با اکثر چیزایی که تا بحال ازش می دونم همخونی نداشت.. انتظار من درست عکس اینی بود که داشتم تَجربش می کردم.

به هر حال چاره ای نبود. .. چیزی پیدا نبود، جُز دوتا دستِ بلند و کشیده که از اونطرفِ میز  و از توی تاریکی ها روی میز بهمدیگه گِره خورده بودن.. شاید اشتباهی پیش اومده بود..، اما امکان بازگشت وجود نداشت. . انگشت اشارشو که از لابلای دستای بهم تنیده شدش بیرون آورده بود رو بطور نامنظمی مدام می کوبید روی میز و باید بگم حسابی روی اعصاب بود. ..کلافه بودم، خواستم چیزی بگم. .. امّا...

اول اون شروع کرد: مممم نیما! درسته؟

بدون معطلی گفتم: بله.. اضافه کرد: هیچ تا بحال به مَعنیِ اسمت فکر کردی؟. ..گفتم: راستش نه، تا بحال پیش نیومده که بخوام به  معنیش دقیق بشَم. ..او گفت: اولین اشتباه..

من: چطور؟ .. . او: چرا باید زیر بارِ اسمی بری که حتی معنیش رو درست دَرک نکردی؟.. . من: چاره چیه! نامدار، نیمه ی ماه، یه همچین چیزی بود.. آره، یه جا خوندم که همینه. . او:  ممّم خُب پس کارایی کردی. .. اونقدرام بی تفاوت نبودی من: شاید، اِ اما تصور نمی کنم معنی اسم من زیاد به دلایل اینجا بودنم ربطی داشته باشه، اینطور نیست؟.. . او: اشتباهت درست همینجاس پسَر. .. تا ندونی کی هستی و چی هستی چطور می تونیم باهم رو راست باشیم، همه چیز از یک اسم شروع میشه!. .. یه چیز دیگه، اگه روراست نباشی و از طرفی متوجه شم که داری پرت و پلا جوابمو می دی، می دونی که معطلش نمی کنم.. خودتم می دونی که چقدر مشکل بود تا بیای اینجا، بعلاوه دفعه ی دومی هم وجود نداره "اینجاشو با لَحنی گفت که کمی ترسیده بودم... .!". .. من: او البتّه، درک می کنم.. راستش اگه اینبار نَشه، بعید می دونم دوباره تصمیم بگیرم بیام اینجا. .. باشه، سعی خودمو می کنم...

او: خوبه! پس شروع می کنیم، چرا انقدر اصرار داشتی تا منو ببینی؟ من: ممم راستش، باید با خودم کنار می یومدم..، می بایست می فهمیدم که تموم حرفهایی که تا بحال ازت به میون اومده حقیقت داره یا اینکه اَصَن نداره. . برام مُهم بود که بدونم، جایی که قراره منو ببری به جایی که ازش میام از هر نظر ارجحیّت داره و اینکه موندن اونجا، ارزش یه صبرِ طولانی مدّت رو داره. .. اما اگه ناراحت نشی می خوام بگم، تا همینجاش، این راهروها و این اتاق، تو، و تموم چیزایی که نمی بینمشون نتونسته مُتقاعِدم کنه و شاید اصلاً نباید این کار رو می کردم.. چون حِس می کنم، هنوزَم چیزهایی رو که می خواستم، نمی تونم ببینم او: امّا خودتم می دونی که تا اینجایِ کار، حسّت درست شبیه بقیَس، تو فرصتت هنوز سر نیومده و این طبیعیه که هنوز هم چشات درستو حسابی روی حقیقتی که ازش دم می زنی باز نشده باشه.. اگه خواستم ببینَمت، صرفاً بخاطرِ سوالاتِ مشترکِت، با بقیه نیست. ..

این فُرصتیه که لا اقل یکبار به همه دادم و اسمشو می ذارم اتمامِ حُجَّت. .. تا بحال از هر طریقی خواستم با شما اتمامِ حجَّت کنم مشکلی پیش اومده، هیچوقت پیام من، اونطور که دلم می خواست نتونست به شما برسه و یا اگر هم رسید، بعضی از شما انقدر توش دَخل و تصرّف کردید که لپِ کلام میون یه مشت حرفهای من درآوردی گم شد.. و زمزمه کرد:" تا حالا چند دفعه از کاری که کردم پشیمون شدم و خواستم برای همیشه قیدشو بزنم، اما هَر بار.." اِ. .بگذریم.. .

درست بهمین خاطر، تصمیم گرفتم به هر کدومِتون فرصتی بدم تا رو در روو  وَ بدونِ کم و کاست، باهاتون صُحبت کنم.. .اینو گفتم که بدونی اگر اینجایی، اصلاً به این خاطر نیست که موجودِ خاصی هستی و یا اینکه این فُرصت فقط شامل تو میشه. .تو رو مثل سایرین، و توی شرایطی کاملاً برابر، از چنین حقّی برخوردار کردم که فردایِ روزگار حرفی توش نباشه.. اگه جای تو بودم، اونقدرام دسته کمش نمی گرفتم.. . پس خوب، روی چیزهایی که بهت می گم فکر کن و همینطور به سوالاتی که قراره ازم بپُرسی دقّت کُن.. چون ممکنه تا آخر عمرِت هرگز چنین فرصتی پیش نیاد. .. هر جوری می خوای بهش نگاه کن امّا تصمیم اول و آخر با منه. ..

من: مُتاسفم..، من تا همین حالا فکر می کردم این من هستم که برای این مُلاقات پیشقدم شدم.. .او: شایَد؛ حتما کلی به خودت بالیدی وقتی دیدی داری موفق میشی.. . من: همینطوره!.. . او:  اما اگه اراده ی من نبود، حتّی فکرشم به مغزِت خطور نمی کرد که بخوای چنین خواسته ای داشته باشی. .. من: این نشونه ی بدی نیست، چون توو همین لحظه، پی به گونه ای از قدرتت بردم البته اگر تو هم سرِ قولت بوده باشی و روراست بوده باشی.. . " و از سر کنجکاوی، جسورانه پرسیدم:" تو روی اراده یِ من تاثیر می ذاری درسته؟ او: اوو آره، من مجبورَم اکثر وقتا این کارو انجام بدم.. چون تو بدون من همیشه سردرگمی و باید بگم حتی نمی تونی یه روز رو، به درستی به شب برسونی. .. من: عجب!! فکر می کردم مأمورینِت این کار رو برامون انجام می دن.. .او: اگه می خوای کاری درست انجام بشه باید خودت اونرو انجامش بدی، این یه اصلِ. .. من: دقیقاً همینطوره که می گی. ..شاید خنده دار باشه اما بارها دوست داشتم تا چندتا نسخه ی دیگه، از خودم وجود داشته باشه، تا بتونم با اونا کارهای بیشتَر و جالبتَر و البته بهتَری انجام بدم و ... "حرفمو قطع کرد" او: امّا من در هیچکدومتون کمبودی نمی بینم!!" دستاشو از هم باز کرده بود، پُر واضح بود که کمی عَصبی شده باشه". .. همیشه انتظاراتمو تا حّدِ تواناییاتون کاهش دادم تا مشکلی پیش نیاد.. .من: خب آره، اما شاید اونطوری بیشتر بهمون خوش می گذشت. ..شَهرَم شُلوغ بود، اصلاً شاید مُفیدتر بودیم!

او: اما قرار نیست به درخواست های مُضحِک و بی اساس، هر چند توو جَمعِ شما نظرِ اکثریتو به خودش اختصاص داده باشه اهمیّت بدم. .این هرگز چیزی رو عوض نمی کنه. .. یه چیز دیگه، جایی که ازش میای، هرگز با کسی شوخی نداره پِسَر!.. . خیلی تلاش کردم تا هدفها یادتون بمونه. .حتی یادَمه یه روز، تموم اون اهداف و سپردَم تا روی سنگ بزرگی بنویسن.. اما درست همون لحظه عدّه ای از شما تندیسِ غفلت بودن، همیشه در جهت عکس خواسته هام حرکت کردید.. . همیشه خواستید تا بیشتَر، فراموش کنید تا اینکه خواسته باشید، چیزی رو بخاطر بیارید! " او، صحبت می کرد و ادامه می داد.. دستاش روی میز بود اما صدا، دائماً در حرکت بود.. گاهی چپ، گاهی راست و گاهی هم از پشت سرم صداشو می شنیدم و برام عجیب بود. .. ایندفعه صدا درست از جایی که دستها قرار داشتن، اینطور اومد:"

او: بگیر! این قلم و کاغذو بردار و یک خطِ صاف بِکِش. .. حالا روی کاغذ دوم، تصویر زیباترین گلی که تا بحال دیدی رو بکش... " طبیعی بود که برای کشیدَنِ گُل، وقتِ بیشتری صرف کنم .. . سعی کردم تا خیلی هنرمندانه به نظر بیاد.. . نمی دونستم در اون لحظه داره به کاغذ نگاه می کنه یا به من، اما مُصمّم بودم تا نَقصی توی کارَم نباشه، دوس داشتم تا به هر طریقی که شده نظرش روم مُثبت باشه.. ."

من: بفرماید آمادَس. .. او:  خب، تمام تلاشت همین بود؟ من: ممم خُب البتّه!.. ." و با کمی تردید اضافه کردم:"خودِت گفتی که وقت زیادی ندارم اینطور نیست؟ او: با این حال بَدَک نیست. . فکرشو می کردم اینطوری باشه. .. من: فکر می کردی؟ اما تو همیشه ادعا کردی که از نتایج خبر داری. .. او: آره امّا  همین هم به اراده من بستگی داره. . اگه بخوام می تونم اجازه بدم تا سرنوشت، و عاقبَتِ هر چیز و هر اتّفاقی، بِتونه مُتقاعِدَم کنه .. سراغی از آخر ماجرا نگیرم. .مثل کسایی که پیش میاد به حال خودشون وا می ذارمشون.. .و تاریخ شما پُره از ننگ همین آدمایی که یه روز رهاشون کردم، ممکنه کاری به عاقِبَتِ خودشون نداشته باشم امّا حتماً نسبتِ به عاقبتِ کاراشون و تاثیری که دارن بی تفاوت نخواهم بود.. . می دونی پسر، گاهی نباید مداخله کرد، همیشه قرار نیست اتفاقاتِ خوب بیوفته و مجموعِ همین خوب و بداست که می تونه ارّابه های کَجِ شما رو به سلامَت پیش می بره. .. من: یکی از سوالاتِ مَن هَم درست همینه.. چرا؟! چرا بعضی وقتا که باید، نیستی تا مثلاً یه نقاشی که می تونه خوب پیش بره سرنوشتش نشه مُچاله شدن و افتادن توی سطلِ آشغال؟  او:  اتفاقاً جواب تو، توی همین برگه هاست. ..چیزهایی که ازت خواستم تا بکشی!.. گذشته از اون، هیچوقت نَقشِ خودت رو توی زندگی فراموش نکن. ..این تویی که تعیین می کنی، چیزی زشت یا زیبا به نظر برسه. نگاه کُن.. ازت می خوام سعی کنی یه استادِ نقاشی باشی! من: منظورت این دوتا برگس؟ او: خُب آره به اون خط صاف نگاه کن. ..از نظر تو ممکنه بی مَصرفترین و بی روحتَرین چیزی باشه که میشه کشیدِش.. اما از نظرِ من حُکمِ همون گل زیبا رو داره. .من: این ممکن نیست، باید اشتباهی پیش اومده باشه، اینطوری یه جای کار می لَنگه.. .اینا اصلاً باهم هیچ سِنخیّتی نَدارن..

او: سسس تُند نرو. . اینو یادِت باشه پِسَر، اشتباه در من راه نداره، امّا در تو بی سابقه نیست. ..اگر غیر این بود تو یه لحظه هم اینجا بند نمی شُدی.. دو موجودِ عاری، هَرگِز کنار هم دووم نِمیارن.. . .من: متاسفم، می دونم عکس العَمَلِ من شاید نَسنجیده باشه، امّا از طرفی هم طَبعِ زیبا شناختی مَن به هزار و یه دلیل، به این دلالت داره که ایندو به هیچ وجه بهم ارتباطی پیدا نمی کنن. . او: خیلی با اطمینان حرف می زنی..، اینجاست که ندیده ها داره کار دستِت می ده پسر جون. . یادت نَره که تو هنوز چیزهایی رو نمی بینی و از نَظرِ تو، بَخش اعظمِ خود من در تاریکیست. . همین ثابت می کنه که قضاوتها ی اساسی رو باید به وقت دیگه ای موکول کنیم. . بلاخره زمانش فرا می رسه .. من: موافقم، پس اگه ممکنه برام کمی توضیح بده  او: ببین!.. در جایی که تو هنوز تَجرُبش نکردی، تمامِ پداید به هم ربط مستقیم پیدا می کنن، چطور بگم.. ممم یعنی هیچوقت از هم جدا نبودن که بخوان برای یکی شدن باهم در تماس باشن. .دیدگاهِ من با تو فرق داره. .. من از چیزی که بِعَمَلشون آوردم مُطمئن هستم، بهت توصیه می کنم تو هم نسبت به چیزی که بعمل آوردی بیشتر فکر کنی. .. به نظرِ من هر دوی اونها از تو صادر شده و قرار نیست بخاطرِ خوب یا بد بودنشون شماتَت بشی چون همونطور که گفتم از چیزی که بعمل آوردم مطمئن هستم و اون خودِ تو هستی. ..تو در شرایطِ خودت تصمیم می گیری و این منم که اون شرایط رو بوجود آوردم .. . چیزی نیست که بتونه از ارزشهای تو و کاری که می کنی در نَظَرَم کَم کُنه. ..

من: پس با این حساب می بایست اونها رو از هم جدا نَدونم و در ادامه ی هَم ببینَمِشون. . پس می تونَم این خطِ صاف رو به اوّلین قسمَتِ اون گل، اضافه کنم درسته؟ او: همینطوره، مُنتهی در ذِهنِت. .. من: کمی مشکله!!" با چشمایی که حالا از شور و شوق، برقِ عجیبی داشت اضافه کردم:".. ممم در حقیقت چیزی به غیر از یک گل وجود نداره. .. او: آفرین! در واقِع، از اولِش هم چیزی به غیر از اون وجود نداشته پسر.. .

"داشتم یاد می گرفتم که از دیدگاهِ (او) به همه چیز نگاه کنم.. . در همین اثنا بود که صورَتی غرق در نور، زیبا و با لبخندی دِلنشین و سِحر کننده، خیلی آرام تاریکی های پیرامون رو پس زد و کم کم جلوتر اومد. .. و من، بلافاصله با تِکانی نسبتاً شدید، خودم رو توی تختِخوابِ خودم احساس کردم. .. در حالی که عالمانه تَرین لبخندِ زندگیم رو که تا به اون لحظه، هرگِز تجرُبش نکرده بودم به صورت داشتم. .. درسته، مُهمترین درس زندگی، بعد از روراست بودن اینه که هیچوقت نباید جریانهایِ نازیبا و پیش پا افتاده رو براحتی خط زد.

چراکه کوچکترین اعمال و آثار و رویدادها هرچند مُتعلّق به ما نباشَن، در عین حال می تونَن نقشِ مُهمی رو در هستی ایفا کُنن و حتی اگر خودشون هَم، به تنهایی کم اهمیّت جلوه کنن، حتماً از قبل، و بَنا به تقدیر و رسالتی که دارَن، قسمتی از اعمال، آثار و رویدادهای بزرگتری هستن که می تونن هر لحظه توسُّطِ ما رمزگشایی بِشَن و شاید لذّتِ واقعی، همینجا باشه.. . توی کشفِ هر چه بیشتَرِ تاریکی ها... . "

پی نوشت:

شاید این فُرصَت برای من سپری شده باشه.. .امّا حَتم دارم قطعاً برای هر یک از شما وجود خواهد داشت. ..شاید همین امشب، شاید شبی دیگر. .. شما چطور فکر می کنید. ..  

         ادامه دارد؟      

   


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95


نظرات 4 + ارسال نظر
فرزانه سه‌شنبه 24 خرداد 1401 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام و عرض ادب
ملاقاتتون با آقای «او» بسیار تامل برانگیز بود و پیچیدگی های خاصی داشت. شاید این ملاقات، شبی در عالم خواب و رویا اتفاق افتاده. شاید هم فراتر از آن باشد. ممکنه آقای «او» خودِ نیما باشد ؟ در واقع نیمایی که به کمال رسیده. شاید هم تلنگری از دنیای برتر. شاید ندایی درونی . نمی دانم ..
هرچند بسیار مشتاقم بدانم چه اتفاقی باعث شده اتاق تاریک ، خلق شود.
قلمتان روان

مداد کوچک پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 10:53 ق.ظ

ما ادبیات روس را داریم از پوشکین لذتش را می بریم
این نیز نمایش نامه ای باشد از ادبیات ایرانمان
ادامه ی ادبیاتی که ادیبانه قلم زده شده چه قدر جا برای خواندن دارد . مطمعنا" خیلی
رستگار باشیدْ

محبت سرکار مستدام..
در این مقیاس که می فرمایید، جای کار بسیار دارد تا بنیه ی مقایسه یابد این عضلات نحیف ادبی که تنها چند روزی بیشتر نیست بدان منظور ورزیده شان می نمایم.. .
امید که با حفظ و تقویت انگیزه ی اولیه بتوانم بدان مهم ، هر چه بهتر دست یابم.. راه برای همترازی با بزرگان این وادی بسی صعب است و دراز و نیاز به آزمون دارد و مشخص شدن خطا.. .
موفق باشید و سپاس

مداد کوچک چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 01:02 ب.ظ http://medadekuchak.blogsky.com

وَ‌سلام
این یک شاهکار بود ، چیزی که تولستوی .چیزی که گرین .چیزی که وولف چیزی که کافکا .چیزی که در مسخ خوانده بودم و مسخ شده بودم
چیزی به همان شباهت . چه گونه بنویسم که از شروعِ خواندن هیجانی داشتم به شوریِ چوبِ شور و لواشکهای پیچیده ی به رنگ البالوییِ خشکیده شده ی این روزهایِ تنِ ایوانمانْ .شورِ دلپذیر . از آن شورهایی که شور به پا می کنند

یک کلام بنویسم: لذت بردم و در اواسطِ داستان فهمیدم چه ها نوشته اید جناب بهبودیان ، روشن باشید به جانِ آن تاریکِ‌مطلق و روشن مانید به نیماییِ وجودتان و روشن بیاسایید به فوقّ ثریایی که در زنده گی تان پدیدار است .
روشنی ها را می ستایم چنان که موهای سپیدِ بزرگ سالان را که برف اند و صداقتی پشتِ آنها به خواب هست .
چگونه بنویسم که آن برچسبِ ادامه دارتان ، اندیشه ی دیگری برایم رقم می زند و انگیزه ای فراتر که بیایم و ایدئولوژی مکتوبتان را بخوانمْ .
این متن خیلی چیزها داشت ، خیلی چیزها . هدف .

برقرار باشد این خانه تا سرایی که منتهی بشود به کتابخانه . شکلکِ لبخند

آثارِ شبیه و آدمهایی با سرشت یکسان.. و خاک بهترین گواه آنچه از آن پدید آمده ایم شاید و چهره های گونه گون و خدایی که همواره یکیست .. . و همواره منظور من از نگاشتن.

لک زده بود دِلَم تا نمایشنامه گون باشد اینبار و کمی متفاوت تَر.. به دور از ثقل مفهوم و منظورهای نهفته و پند های پیچیده در حلّه های رَمز. .. نمی دانم تا به چه میزان موفق بوده ام.. حتّی پیش آمد تا در مورِدَش، با دوست مهربانی از تبارِ بازیگران ونمایشنامه نویسان مشورتی داشته باشم که البته سازنده بود و پر از خطوطِ مَشی.. از این جهت که نیّت را بر آن داشتم تا که جِهَت بدهم به آثاری اینچنین، از این تا به بعد..
نتیجه آنکه بیشتر از پیش، یَقین حاصل نموده ام که متونِ مَن همواره از کمبودِ عُنصری بنام (دِرام) رنج می برند. . شاید یکی از دلایِلَش که اکنون فاش می دارَم آن باشد که مقدمه یِ یک درام، بکارگیری احساساتِ عمیقِ خواننده و یا تماشاچی، آنهَم در حّدِ اعلایِ خود است.. . که بنده تا بحال جرأت آن را به خود نداده ام و نخواسته ام که فرازهای داستانم آسمانِ دلی را ابری سازد.. .
امّا چه می شود کرد.. ورودِ به این وادی می طلبَد تا نویسنده از قوانین و سبکهای آن طبعیّت کُند وگرنه اثر حاصله، به این نام خوانده نخواهد شد و در حُکمِ متنی گذرا، باقی خواهد ماند..

ثانیاً بنا بر اصول اولیه ی نمایشنامه نویسی اگر در متن، دو نیرویِ متضاد و دلیلی برای مُجادله وجود نداشته باشد، در حقیقت هیچ چیز وجود نخواهد داشت.. .
باید بیشتر بدنبال آن می بودم که به عوامِلِ القایی/خلقِ هیجان/ عناصُرِ بر انگیزاننده ی احساسات/ باورپذیریِ موضوع/ ایجاد کُنتراست/ پرداختن به وجوه تَمایُز و دست آخر هَدف کُلی.. بیشتر بپردازم..
بُرشی از یک زندگی شاید، که بَنا بر توصیه ی سید فیلد حاویِ شروع، بدنه و پایانِ هَدفمند است و نیازی نباشد تا نویسنده برای تکمیلِ موضوعِ موردِ پرداختِ خود، لزوماً به تکمیل روایت توسط راوی بپردازد و یا همچو من به پی نوشت ها. ..

خوشحالم از بازخوردِ خوبی که از نظرات شما دریافت نموده ام..، و اینبار بیشتر
موفق باشید

مسافر سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 07:42 ب.ظ http://sargashte-m.blogfa.com

داستان بود؟ویرایش نشده؟
سلام
به روزم با یک شعر منتظر حضورتون
خوشحالم میکنید تشریف بیارید
ممنون

سلام
بله، این روزها بهش میگن داستان.. .
در اولین فرصت حاصله
تشکر از بازدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد