ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

نامـــۀ آدم به حــــوّا.. .

به نام خدا

به نام او که پیکر ما را از خاک نرم پرداخت و بهر زندگی جاوید، به دالانِ بلایا مان فرو انداخت. .. من و تو، رانده ی یک انتخابیم و افسوس که انسانِ پس از ما، تنها تو را مولّدِ کژی های عالَم پنداشت و مرا متأثر از تو.. . که همانا کارکردِ تیرِ وَسوسه، در قلبهای ما به یک میزان بود.. . دنیایِ پیش از تو، با وجود اینکه خداوند کار را بوسیله بهشت بَرین و آنچه در او بود تمام کرده بود، دنیایی بود سراسر تنهایی و سر در گریبانی.. دنیایی که در آن، من و زانوهای در برگرفته ام الفتی یافته بودیم دیرین..،  خیره به منظره ای که همواره هیچ کاستی در او یافت نشد مگر یک وجود شیرینِ، آنهم از تبارِ مَنِ غمگین.. . و آن وجودِ بی بدیل، که به امر خدا پس از من، از خاکهای باران زده و مرطوب، شکل می گرفت تو بودی که اوّل بار، با تو  به دورافتاده ترین نواحی سرزمینِ نعمتهای نامتناهی سفر می کردم.. .شادان و رهسپار و سپاسگذار...

چشمهایمان پر شده بود از حضورِ یکدیگر. مطلوبی چون تو، که سُلاله ی پُر فُروغِ آدمیت در بطن وی همواره می درخشید و تقلای هست شدن از درونش شعله ها می کشید، آمده بود تا  قرینِ آن زندگانی سوت و کور گردد. بهشت.. . آن گوارای همیشگی، آن زلال جاری در مقابلِ دیدگانِ همیشه مُنتظرم، تنها با تو چشیدنی می شد که اگر نمی بودی و هستیِ تو بشارت داده نمی شد، چه بسا بی نصیب می بودم از آن دشتِ بی مثالِ خلقت، که پرورده ی مرکز آن بودم و البته ناسپاس تر از وقتی که تو را در کنار خود می داشتم .. . چشمهایی که دیگر تو را در میان داشت، نکته بین تَر از آن شده بود که  از نِعمتی، نَدیده در گُذرد.

سرخوشیِ بی حّد و حَصرِ ما، مانع از آن شد که لحظه ای، ریشه دوانیِ منشاءِ آن تغییر شگرف را به زیر گامهایمان متوجه شویم.. . چیزی از دنیا تا ما، بالا آمده بود تا نظمِ موجود را آنچنان که سرنوشتِ ما همیشه بدان دلالت داشته، برهم زند و آنچه که از شدّتِ کین، در خود پرداخته بود را به حیلتی رقم زند..،  دومین افسوس برای زیباییِ خط و خالِ ماریست که لحظاتی به اعجازِ سُخن، زیبایی های خدای را در نظر ما خفیف جلوه داد. تا آن زمان نمی دانستم که قسم دروغ به پروردگار شُدنیست.. و همان شد که با خوردن آن ممنوعه ها ابتدا از هم و سپس از داشتنِ بهشتِ نو ظهورمان مَنع شدیم.. تنها خدا می داند که دست در دست می داشتیم و هر دو با دست دیگر، خوشه چینِ آن مُهلک ماجرایِ میوه ای شکل می شُدیم... و زمین، جایی که طرح فتنه ها از آن آغاز می شد ملجأ و جایگاه فروافتادگانِ گرفتار آمده به غَضب خدا قرار داده شد و من که بر بودنت عادتها نموده بودم در بدو داشتَنت، رنج نَداشتنت را تجربه می نمودم..  در آن مکانِ غریب و جایگاه دون و پس از آن سقوطِ جان فرسا.. . جایی که حتی اول بار جبرائیلِ امین، نتوانسته بود خاک سست آنرا به سلامت بر آسمانها کِشد و دست آخر آنکَس که بدُرستی بدینکار نایل می آمد همانا عزرائیل بود. کسی که بعدها مأمور بازستاندنِ روح فرزندانمان از اسارتِ زندانِ زمین شد تا چینِ جَبینِ طبقات آسمان، تا در او یکی شدن...

ما می ماندیم و روسیاهیِ پدیدار نمودن وجهِ دیگری از خود، که به لحظه ای نافرمانی بیدارش ساخته بودیم و می بایست چیزی را که شروعش در گروی آن انتخابِ کزا  می بود را تا جایی که بشود ادامه می دادیم.. می دانستم هَستی..، اما نمی دانستم در کجای این سرزمین، رنجِ روسیاهیِ اینچنین را چو من  بر دوش می کشی..

دوباره من بودم و الفت زانوها و منظره ای که دیگر خود به استمداد نمی آمد مگر به تلاش و بُردن انواع مِحنَت... گرسنگی و جمله آلامِ زمین، دست و پاگیرترین مصبیتهای روزانه که می بایست به هریک از آنها پاسخِ درستی می دادیم و دوام این حیات، که ثمره ی رانده شدنها بود بسته به تلاشِ مُستمری بود که روزی، تنها به تماشای روشنایِ پیرامون و وجودِ تو تعلّق داشت و نظاره ی شکوهِ دستگاهِ خداوندی لا غیر .. . سازِ پشیمانی را کوک و غمگینانه تر از همیشه تو را آواز می نمودم که دور مانده بودم از آن اولین یار و تو که یگانه دلدارِ روزهای وَصلَم بودی. ای پایان خوشِ ناخوش احوالیَم و ای دریغ از آنهمه که قدرش ندانسته به دام بلا گرفتار آمدیم .. . تأسف دو چندان می شد آنگاه که می اندیشیدم این اولین آدم، چرا با تمامِ آن دبدبه اش و با آن همه عشق و بینش و  وسعت روحی که  پروردگار بر وجودِ وی به ودیعت گذارده، نتوانست راه راست را از کژی ها تمیز دهد و نتیجه ی این عَدم آگاهی، تورا نیز گرفتار صحرای تفدیده زمینَت گرداند.. با آنهمه دردِ فراقی که هر دو تا مدتها پس از آن روز بدان دچار شده بودیم.. .

چند صدسال دیگر باید به همین منوال می گذشت تا بار دیگر، زمانه با وساطت فرشته ای، ما را بکشاند و برساند به یکدیگر و هرچه عجیبتر سازد ماجرای بین این دو انسان سرگشته را ... مجالی پیش آمد تا درسایه سار صخره های تضرّع، شکاف پدید آمده میان قلبهایمان تا خدا را پر کنیم.. . و آنگاه که نسیمِ بخشایش از دیارش وزیدن گرفت، فرصتها احاطه مان می کردند.. . نباتات و میوه ها و نخل ها روییدن آغاز نمودند و پرندگان بر بام درختان لانه می ساختند. .. شاخه های پر بر درختان آهسته آهسته سَر می گذاشتند بر بالش زمین، و تا پیش پای ما گردن خم می نمودند... . یاد می گرفتیم تا که چگونه بر این وجود فناپذیر تسلّط یابیم.. .

پس، از طبیعت کشاورزی آموختیم و از حیوانات ایجاد نسل را، بر هر گونه نامی نیک نهادیم و سپس کودکانمان را در میان گرفتیم و حاصلِ انبوهِ تجارُبِ خود را لقمه وار در دهانِ مُشتاقشان می گذاشتیم و الحق که چه سیری ناپذیر نوش می نمودند عصاره ی شیرینِ  این دنیای سرسخت را.. و در این میان مارهای قسم خورده،  نیز به عدد فرزندانمان فزونی می یافتند در جای جای قَعر زمین، و همواره در پی فرصتی و گزِشی دوباره .. . رفته رفته زندگانی، آنچنان ما را مشغول خود می ساخت که برای فراهم نمودنِ اندک زمانی جهت تماشای عمیقِ آسمانِ اَسرار  و سرشار از تأمل، می بایست امورات را هفته ها جلو می انداختیم... در همان اثنا بود که پی می بردیم دنیا را مجالِ آسودن نیست.. .گرچه میوه های چیده به درختان باز نمی گردند اما می توان برای به بار نشستن درختانِ تکانده، فصلی را از سر گذراند تا دوباره به بار نشینند، و من و تو گویی بواسطه ی حضورمان در این عالم، به اجبارِ یگانه جبارِ عالم، فصلی را از سر می گذرانده ایم.. .اطمینان داشتم که این داستان، ما را تا سرآغاز بدرقه خواهد نمود، جایی که هنوز میوه ای، هوسِ چشیدن را  در کام ما  ننشانده و کسی هم  بر آتش معرکه نَدمیده باشد ...

آنچه را که خداوندِ بَرین، از ابتدا و قبل از ماجرای آن تناولِ شوم، بَهرِ ما ساخته، ما آن روز می پرداختیم تا مدتها.. . که حتی اگر برای چیدن آن نیز دستی دراز نمی نمودیم، فراوان بودند بهانه هایی از آن دست.. . که همانا زمینِ بهشت پر بود از چاههای بیشماری که دهانه ی هریک از آنها به دهانِ گرسنه ترین موجوداتِ عالم می مانست.. برای بلعیدنی که تا قعر زمین ادامه می داشت و در ادامه  نَنگِ ترکِ اولی مُهری بود که دیر یا زود بر پیشانی ها ضرب می شد.. . مطمئنا اتفاق، تحت هر شرایط اتفاق می افتاد و سرنوشت همان می شد که باید باشد. ..

شاید زیستگاهی آنچنان رویایی و سبز نتوانسته باشد وجودی چون ما را تا ابد در خود محفوظ دارد اما همیشه اطمینان می داشتم که دنیا نیز نخواهد توانست ما را تا ابد در خود نگهمان دارد.. . پس عالمانه به گذر فصول چشم می دوختم و امید داشتم که شدایدِ روزگارِ پَس از سقوط، از پیکره ی مُنعَطِف ما، انسانی لایق تر و در عین حال، داناتر به امور آفرینش خواهد تراشید، انسانی که حال، با علمِ بر ظرایفِ کائنات، که البته هر یک را بسته به نیازی به کار بسته است می تواند در بازشناسی فرازهای وجودی آفریننده اش آنچنان تعمّق کند که وسایل این تعمّق در آسمانها آنچنان که در زمین یافت می شد فراهم نبود و الحق عوالم فوق، یکسر در عبادت غرقه اند و ما نیز بیشتر از انسانِ لحظه ی سرشتن، نمی بودیم اگر جز این می شد...

نظر مرا اگر خواهی، به تو خواهم گفت.. . می بایست همواره بر دست تأدیب خداوندی بوسه زد، چراکه او بدینوسیله اراده فرموده تا آگاهی، بیش از آنچه که در آسودگی ها و آسمانها معمول بوده بر  وجودِ نایبانش در زمین، تسری یابد و من و تو، همان تنها موجوداتِ ذی شعورِ عالم و از نوادرِ روزگاریم که مورد عنایتِ خاصِ خدایِ خلقت واقع شدیم که اتفاقاً گذرگاهِ معرفتمان از دنیا بود و این هرگز اتفاق بدی نبوده است..

پس بر تو باد  تا  برای سَهم خود در خلق آن اشتباه، که تنها مبادیِ تَقدیر را اندکی سرعت بخشیده و یا جابجا نموده است، تأسف بیهوده مخوری و من نیز چنان نکنم... ما تنها به میزانِ آنچه که او روزی در پس پرده های خلقت به تحریر رسانیده، و بر حسب تکلیفِ خود،  نَقشی می داشتیم که می بایست دیر یا زود بر اجرای آن گردن می نهادیم تا بعدها فرزندانمان با مُرور آن بتوانند با دریچه های معرفت بَشرِ اوّلین، از آفریننده اش بیشتر آشنا شوند و بتواند وجوهِ تمایزِ خود را با  فرشتگانِ مُطیع بِسنجَند و با نیروی اراده ی خود آنچه را که خوب است رَقم زنند.. .

شک ندارم که تو هم بر همین عقیده استواری که صرفا ملاک از بودن ما عبادتِ تنها، آنهم بدون وجود پیشینه ی گِرانی همچون قدرتِ تفکر و تعقّل نبوده است و بارها پیش آمد تا بر پیشامدها تفکّر کنیم و سپس به تصمیم برسیم و هربار  رشته ی تمامی این کلافهای سرگردانِ فکری به ذات او ختم می شد، همچو ریشه ی همان درخت که به درخت...

و درخت امّا شاید، همان درختِ آگاهی بود، درختی که اتفاقاً شیطان نیز از او جانانه ترین فریبها را خورده بود.. . تا با وسوسه ی به هنگامَش توانسته باشد به حضورِ این آگاهی در قلبهایمان اهتمام ورزد.. . و مکر خدا همیشه بالاتر است از زیرکانه تَرین مَکر ها.. . و او مقتدر تر از آن است که اجازه دهد ماجرایی اینچنین تعیین کننده، با دلالت ماری که از حسد به خود می پیچد سرچشمه گیرد.. .


این همه می بایست می گذشت تا بدانم انسانیّت با تو تکمیل می شود.. و من... . تو را، و آن زیباترین گناه را دوست می دارم.. . تا همیشه!

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 95



!Be Together for Ever  

نظرات 6 + ارسال نظر
ثریا یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 01:29 ب.ظ

آقا آریای عزیز ممنون از تعبیر و برداشت قشنگتون .. برای من باعث افتخاره که مخاطب اینهمه عشق و محبت نیمای عزیزم هستم ...میدونم که استحقاق اینهمه لطف رو ندارم ...

شما سَروَرید بانو.. .

آریا چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 09:33 ب.ظ

نیما جان خیلی زیبا نوشتی. طرح ابتدای متن هم عااااااالیی. (البته اگر کار خودت باشه)
ثریا خانم، شاید بشه گفت که اکثر نوشته های نیما زاییده تفکرات و اندیشه های نیما هستند. ولی دو پاراگراف اول این متن تنها می توانند دست نوشته های اعتراف گونه ای باشند که از قلبی عاشق به جوشش در آمده باشند. یعنی همان جایی که عقل و اندیشه در برابر آن، رنگ می بازند.
اصلن بگذارید خودمانی بگویم :انگار که به در گفته شد تا دیوار بشنود.
خوب با این اوصاف اگر من هم بودم میخکوب این متن را تا آخر می خواندم.

آریایِ خوبم به نکته ی ظریفی اشاره کردی و به همین اشاره، گویی مُچِ مرا نیز گرفته ای. .. بله، درست که فکر کنیم می بینیم انسان زاییده ی عشق است و اوست که مدام در سینه ها دست به دست می شود... وانگهی در روز آخر به دست صاحب اولینش بازش خواهیم گردانید و چه بهتر که همواره مَظاهرِ نُمود و تجلّی آنرا که در غالبِ هَمسر، فَرزند، دوست و دیگر عزیزان ظاهر می شود را به هر بهانه ای بِستاییم .. . که این نامه ی سرگُشاده خود یکی از همان بهانه هاست. .. گرچه نامه ای با این سیاق هر گز میان آندو که هنوز از ابزارِ کتابت بهره ای نمی برده اند ردّ و بَدل نشد امّا پای حرفِ دلِ آدم که بنشینی همواره سودای عَزیزانش را با همین حدّت دنبال می نموده و البته می نماید ..
پس بر ما باد تا از پدرانمان و پدرانشان یادی کنیم و یادمان نرود که در تَرویجِ صحیحِ طریقتِ عشق، هرچند اندک سهمی داریم که می بایست از آن سراغی بگیریم . .. یادمان نرود که داستان از کجا آغاز شد و دست آخر این کشتیِ عظیمِ زندگانی، در چه دیاری پهلو خواهد گرفت.. .

ثریای من، همان آسمانِ یکدلی ها.. داستان بسیار شنیده بود از من و اینبار خواستم تا از حقیقی ترین اتفاقِ دنیا برایش چند خطی بنویسم .. از سرآغاز، که شکر خدا اینچنین هم شد...
و تو ای دوست، برای تو نیز بهترین آسمانها را از خدا می خواهم و می دانم آن چکاوکِ زرّین بال، جایی در همین آسمانِ فَراخ انتظار تو را می کشد.. . پس درنگ مکن و برای ستاندن این جُفتِ مُنتظر، این سهمِ آشکارِ تو از یگانه آسمان زندگیَت، لحظه ای درنگ مکُن... گاه با خود فکر می کنم، زندگی، کوتاهتر از آن است که ما تصّورِ آنرا می کنیم و چه بهتر که برای همین دو سه روز حضورِ نیم بندمان همراهی دست و پا کنیم.. . چشمانِ خدا عادت دارد تا ما آدمیان را زوج زوج ببیند .. درست همانگونه که خلقمان نمود../موفق باشی
ممنونم از نظر قشنگت آریای مهربان

مداد کوچک دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 05:08 ب.ظ http://medadekuchak.blogsky.com

دنیا پر از رنج است، با این حال
درختان گیلاس شکوفه می‌دهند


«ایسا»

این نیز باشد برای گیلاس عکسِ یادگاری تانْ .

در تعریفِ مُستقیمِ "هایکو" آمده است:
هایکو، یا مستقیماً به فصل اشاره دارد و یا به نشانۀ فصلی.. .
از فصل واژه ی "کیگو" (kigo)، بهار واژه ای مُنشعِب می شود بنام: شکوفۀ گیلاس (Sakura)
که اشاره دقیقی بود؛ مُنطبق با آخرین تصویر..، بَرخاسته از ذهنی هایکو پَرداز.. . که البته این عبارت، قبلاً به تصرّفِ تَخلّص شما در آمده است.. .

(ذن هایکو) از جاناتان کِلمنتِس با نام:
"نور ماه بر درختان کاج"
تقدیم به شماست..

مداد کوچک دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 01:23 ب.ظ http://medadekuchak.blogsky.com

وَ‌سلام
و سفر به تصویری که جان را به بهشت می برد و بهشت را تا زمین امتداد می دهد و زمین جایی که واسطه برای زیستِ‌زیستنی ها و زیستنی جات .
چقدر پارایِ‌هفت را دوست داشتم همان جا که نوشته اید : ( پس، از طبیعت کشاورزی آموختیم و از حیوانات ایجاد نسل را، بر هر گونه نامی نیک نهادیم ) .
دست ها حادثه شد . سیب ها اتفاق افتاد و زنده گی
زنده باد زنده گی و مُرده باد سیبهایِ کال و هرگز نرسیده ای که هنوز زیستن نیاغازیده اند .
تجریدِ مریم ها نشانه ی عمیق بزرگی بود از آفرینش و تاهّل و تعهد آدم به حوا نیز نشانه ای دیگر . . . هابیل ها ، قابیل ها .

با نظرِ ثریا جان بسیار موافقم که متنی زیبا و باز هم فروان قابل تامّل ْ ، امید که زندگانی تان با طعمِ شیرین فرزندانتان و ثریا بانویتان غرق باشد به خوشی . الهی آمیـــــنْ .
تقدیم می شود به ثریای زنده گی تان جناب بهبودیان :

از بام خانه تا به ثریا از آن تو.. . ( وحشی بافقی )

شکافنده ایم پوسته های زمین را ..
و هر نفر به میزان عُمقی که بر آن نایل آمده، دَستمایه ای شاید...
جَرقّه ی ذهنیِ اوّل، آن بود که برشُمرم دلایلی را که تَبعیدگاهِ ما را هر چه دوست داشتنی تَر می دارد.. . و الحَق که اگر هر انسان لا اقل چند دلیل قانع کننده در باب چرایی حضورش برای خود بر نَشمُرد، زیستن را جُز مِحنَتی که به اجبار در دام آن فتاده نخواهد یافت.. پس برای فرار از این بیهودگی ها، بر ما باد هر لحظه تعمّق در چراییِ حضوری اینچنین بسیط و عالم گُستر که جای جایِ آن خدایِ عَزوجل نشانه ای از خود در دل ذرّاتش نهُفته داشته و دستورالعمل شکافتِ آنرا نیز کمی دشوار اما شدنی در اطراف همان ذرّه کاشته است... .
آدمِ حوّا گُم کرده، در سالیانِ اوّل تبعیدَش جویندگی ها آموخت.. . آنقدر برای بازیافتن دلدارِ از کف داده زمین را کنکاش می نمود که در حتّی در لحظه ی رویارویی با او، در وجود حوّای بُهت زده َاش بدنبال نشانه ها بود ولی اینبار این خدا بود که در لابلای گیسوان پراکنده ی وی جای گرفته بود.. و عشقِ مَجاز، که جایگاهش این دُنیاست پا می گرفت..
بله، نشانه ها فراوانند، اجتماع ما و تمام نشانه ها جواب تمام این ریاضَت هاست شاید..

از هدیه ای که ضَمیمه فَرموده اید کمال امتِنان را دارم و ناقِلِ تَقدیمیتان خواهم بود تا مَقصدَش که همیشه "ثریا"ست. ..

ثریا دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 11:06 ق.ظ

خیلی زیبا بود ... تعبیری جدید و دوست داشتنی ..یکی از متنهایی بود که با علاقه تا انتها خوندم .. ممنون

بسی افتخار برای من...
که شیرین حـــوّای مهربانِ زندگی من چنین نظری ارایه نمود..
با اینکه اغلب متون بلندتَر، رضایت خاطرِ شما عزیز رو بهمراه نمی داشت امّا به گفته شما شاید تعبیری نو در آن یافتی که کار را اینچنین علاقه مندانه به اتمامش رسانده ای. .

ashkemahtab دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 11:00 ق.ظ http://ehsasebinazir.blogsky.com

سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد