ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

چهارپایه های واژگون (تابستان 64)

به نام خدا


صندلی ها و چهار پایه ها همگی افتاده بودند به وقت فرار، بسیار و خارج از شمارش. گاه بروی پشتی، نشیمنگاه و گاه، بروی دو پایه ی مجاور. از حادثه، زمان نسبتا زیادی می گذشت. شاید به قدر تمام سنی که من در آنروزها می داشتم، چهار یا پنج سال. و صحنه ی پیش رو، مشتی بود از خروار آنچه پیش از آن به کرات اتفاق افتاده بود و پایان گرفته بود.

باید تقریبا پنج سال دیگر سپری می شد تا فردی جرات آنرا پیدا می کرد تا بدان لامکان غبار اندود ورودی داشته باشد و کلنگ فروشگاه تعاونی محل را محکم وسط آن بکوبد و بروبد آن غبار ده ساله را. جایی که پیش از این شهره بود با اسامی از این دست: بار، مشروب خانه، سرای نجسی، میخونه و ...

هر چه بود منظره ی متفاوت و جذابی شده بود، برای من و خواهرم که لااقل شش هفت سال از من بزرگتر بود و کمتر تفریحات بصری اینچنین می یافتیم در آن حوالی. در کوچه ای دنج، درست پشت مدرسه ی خواهرم، نبش تقاطعی کم عبور واقع شده بود و از آنجایی که روزی پس از خرید یومیه، راه دور کرده بود تا آنجا را نشانم بدهد راحت میشد فهمید که شاید زنگ آخر با دیگر دوستانش برای کشف این منظره ی خاک گرفته، کار بازگشت به خانه را به تاخیر انداخته باشند.

                                                  

در هم و داغان بودنش می توانست حاکی از آن باشد که در واپسین دم، بی شک کشمکشی شدید در آن اتفاق افتاده و فروشندگان و هجوم برندگان شاید وسیله هایی را بر فرق یکدیگر خرد و خاکشیر نموده اند که اینچنین اسباب و وسایل، پرت و پلا گشته اند. بطری های آویخته را میشد دید که تنها تعدادی از آنها بر جای مانده اند و مقادیر بیشتر آن در جای جای دکان شکسته بودند. بزرگ بود و مملو از اموال خرد شده. لکه هایی عجیب و رعب انگیزی هم بودند که با وجود غبار عمیقی که بروی آنها نشسته بود میشد حدث زد که نتیجه ی خونین همان نزاع هستند.

برای من که بدور مانده بودم از فعل و انفعالات رایج آن روزها، منظره ی پر سودی بود و مدرکی پاک نشده از آنچه مردم آنروزها نسبت بدان اظهار تنفر می کرده اند، شاید هم برخی از آنها بدینوسیله بدنبال شستشوی معده خود بودند از آنچه سابقا آلوده شان می ساخته و امروز بیکباره نادم و پشیمان شده اند، بگذریم.

دستمان را از لابلای کرکره های آهنینش بداخل می بردیم  بلکه با پاک نمودن قسمتی از شیشه ی مغازه، منظره قدری شفافتر گردد و جزییات بیشتری نمایان گردد. به صحنه ی خالی تئاتری می مانست که بازیگرانش بخوبی از خجالت یکدیگر درآمده باشند و چند نفری نیز کشته شده باشند و آن سوتر چند نفری گریخته باشند. در دل دعا می کردیم "کاش کسی همانند یک تئاتر واقعی، طوریش نشده باشد!" اما یقین داشتیم که چنین نبوده، چون در تلوزیون بارها تصاویر مملو از خون بر کف دستان می دیدیم و خود گواه محکمی بود بر شدت ماجرا.

گرچه دستمایه ی دیگری نبود مرا در اکثر مشاهدات اینچنینی، اما باز هم در همان اطراف باغی بزرگ را بخاطر می آورم که هر روز صبحدمان از آنجا صدای فرو افتادن چهارپایه ها می آمد و سپس خاموشی فضا را پر می کرد. هرچقدر سعی کردم تا از پس وانت استیشنی که هر روز از آنجا، جعبه های چوبی بزرگی را حمل می کرد، چیزی یا کسی را رصد کنم نشد که نشد. کاش می توانستم بفهمم چه فرق یا رابطه ایست میان چهارپایه های واژگون آن میخانه ی متروک و چهارپایه های چوبین آن باغ مسکوت که هر دم در کار ساختن جعبه های بزرگ بیشتر یا چه می دانم همان تابوت ها بود.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد