ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

پدر

بنام خدا

پدر که می گفتیم فضا به یکباره می شکست. در ورای آن کلمه،  قامتی استوار و مصمم قد می کشید. وجودی سراسر اطمینان  و غرور در برابرت ظاهر می شد. اتمسفر  وزین همراه با او به شدت قابل لمس و دیدنی بود. گویی هر کجا که او می رفت، می شد چند لحظه جلوتر،  ولوله ی  آمدنش را حس کرد و  وقتی به عزم مقصدی از پیش تو می رفت، آنچنان خلائی در پی داشت که گویی برای همیشه ترکت می کند. شاد بود و بی ریا، او توانایی آن را داشت تا  واقئیات زمخت روزگار را آنقدر نرم و دلپذیر بیان کند که بتوان به راحتی، پذیرای آن شد. مشکلات به دستان توانمند او بود که پیش رویمان خوار و خفیف می نمود. سرشار بودیم از اقسام بیشمار حمایت هایش. غصه ای نبود چراکه چون اویی بود که غصه ها را قبل از ما تلخ تلخ، بخورد و عصاره ای پس دهد که دیگر نام او قصه شده  بود، آنهم شنیدنی. آذینی نو بر تن چروکیده حقایق تلخ زمان، از جنس کتمان. در حصار دستان جوان آنروزهایش احساس حفاظت شدن مطلق و گرما به تو دست می دهد اگر بیشتر بگویمت. در انزوای لحظه های یکی بودن اگر گاه گاهی رجوع ذهنی دارم به آن دوران، دلیل دارم برایش. چون من، نوک شکننده ی شاخسار وجود  او بودم و او بود که تا قطور شدنم مجرای نوشیدن و تنفس بود مرا. او با شایستگی تمام، خلق و خوی درخت گونه ای داشت به نام " پدر".

                                                             

او را به سختی در خانه می یافتی. پدر همواره مرد میدان بود  و در حال تکاپو برای معاش و لعاب آشیانه، اما وقتی که بود، یکپارچه پدری می کرد آنهم بدون ابراز اندکی خستگی. زود بر می خاست، دیر می خوابید. هرگز ندیدم دقیقه ای به بطالت گذرانیده باشد. آن سیمای لبریز  از خنده، آنچنان  که گویی خنده  بر سطح  صورتش حکاکی شده باشد، هرگز از  اصل خویش نیافتاده. او خوب می داند اگر هرچیزی تغییر کرده باشد،  فرزندانش او را با همان قاب قدیمی بر چهره، می شناسند. او خوب قادر است حتی پشت این قاب خسته گریه کند و ما اشکهایش را نبینیم. همانگونه که هرگز نگذاشت، اشکهایی که بلد بود در فراق همسرش بریزد را ببینیم.

بیهوده تلاشی بود برای ما، او محکمتر از آن بود که اجازه دهد خرد شدنش را تماشا کنیم. ذره ذره آب شدن مردی پر غرور و  مطمئن را.

تنها تسکین  آن لحظات رعب انگیز و مه اندود فقدان مادر، تصویری  بود در آلبوم خانوادگی که پدر در آن تصویر همچنان لبخند بر لب داشت و  نگاهش، آرامش بخش می نمود. تا آنزمان هیچگاه فرصتی دست نداده بود که به فقدان احتمالی آن چهره متبسم فکر کنم. یکی از دلایلی که در آن روزهای سرشار از دلواپسی، پژمرده نشدیم شاید همان عکسی بود که از او در دست داشتم.

وقتی دیگر بار به خانه آمد، یک لحظه ترسش از مواجهه دوباره  با خانواده را پشت آن قاب معصومانه دیدم. دیدم که چطور ترک بر می داشت و این پا و آن پا می کرد  و در عین حال  بی دریغ و خاکسار، آن تصویر همیشگی، آنچه می بود و هست را دوباره، در قالب همان قاب خندان  ارایه می کرد. پس من نیز کم نگذاشتم  و با جشن لبخندی از جنس عشقی کودکانه به آغوش گرمش پر کشیدم. حس یک فاتحی گمنام را داشتم که گوهری گرانبها را از بند اژدهای سهمگین مرگ ربوده و با خود به سرزمین نگون بخت ها  آورده باشد. من برای اولین بار صبر را به معنای واقعیش در کنار او تجربه می کردم. همان صبر، که اگر بر مصیبتی واقع شود، بس گران است و طاقت فرسا.  

زمان قصد داشت از پدر، این جریان تکرار ناشدنی عشق در  ورید جان، دروغی بزرگ بسازد و انکار کند آن دژ تک نفره را. خواستم تا بفشرم حلقوم زمان را و از او اعتراف بگیرم که تو را چه عاید است از مخدوش نمودن آن آیینه زلال، آن قاب خندان، که اگر هم کدری در میان باشد از توست نه از او، اما او مقصر نبود و دستور از دیگر جاها منشا می گرفت.

اولین رگه های سپید موی،  همچو دندانی درشت و زیبا خفته بر بالش دهان، بر چهره اش نقش می بست و من اولین قدمهایم را در پاییز جوانی، نارنجی و  زرد بر می داشتم، باکی نبود که چون اویی در کنار داشتم. دیگر آمد و شد پدر در میان آن گردباد وزنده ی رویدادها و آن کوران های سخت، همچو رقصی شادمانه می نمود.  هر بار که می آمد می دیدی  قطعه ای از البسه اش طعمه باد شده است. اگر یکی از تعاریف عروج روحانی آن است که انسان چیزی جز خود برای ارایه نداشته باشد و تهی  شود از هر آنچه او را در بردارد، خود  گواه محکمی هستم بر آن، که بارها دیده ام هجی شدن  واژه  واژه ی  کلمه ی پدر در بادهای سهمگین را.  شاهدم  سالیان پر مهنت و رنجی را که هر کسی می رسید چون زخمه ای بر دوتار ، چون شرحه ای خونین بر تن سبز مرغابی وحشی، چو سیلی بر یتیم ، بر او لطمه زنان می گذشت و او به استقرار بیشتر ما در طریق درست زندگانی، در شرایط جدید فکر می کرد. او فارق شد از هر آنچه در پی او بود و به خود رسید و به هیچ نرسید. او نشست اما وقتی دو پایش را زدند نشست.

درخت کهن ما  هرگز به فکر پیوندی دوباره و برگ و بار تازه نبود. وقتی که دیگر کسی نتوانست ریشه های فکری او را هرس کند او  با همان سرمایه لایزال خود،  ذهن پر باری که داشت، دوباره و دوباره در تفکر بر و بار غنچه های زندگیش به سر می برد. نگاه از طوفانها گرفت تا به نفع بر جای ماندگان جوانه ها، زندگی کند. او به زندگی خود دشنام نداد و همچو شخصیت آن تراژدی کودکانه، که خرقه مندرس خود به نفع تحصیل آن پسرک چوبی فروخت از آخرین مجاری ممکنه غنچه ها را آبیاری می نمود. سایه می فکند و جانفشانی ها می کرد. مجرم شد. افول کرد. کم شد تا فزونی بخشد. و اگر من، من و اگر ما، ما شدیم به جسارت حضور او در لابلای طوفانها ربط مستقیم و به هیچکس ارتباط ندارد.

قهرمان زندگی من روح خود را به ابلیس بی کفایتی ها نفروخت و اینگونه قهرمان شد. او هر زمان که اراده کرد از هیچ هر چیز ساخت و من، کمتر این همیت و  غیرت در دیگر پدران پیرامون دیده ام. او هرچند به چشم مقابلین و معاندین و مارقین، حقیر و از پای فتاده قلمداد شد اما برای من و ما همان است که بود و خواهد ماند. بگذارید تا اینگونه از آن قهرمان زنده زندگانی خود یادی کرده باشم و می دانم جملگی تجلیلها و قدردانی ها، چه لسانی و چه از جنس اوراقی که همواره سیاهشان می کنم، در برابر وجود بی مثال ایشان کافی نیست و لازم نیست برای بزرگداشت یکچنین نامی و مقامی منتظر ایام خاصی در سال شوم.

عزیزان، براستی چه مدت است که از طرح آن خنده ی خشکیده بر قاب بند خورده دیوارها یادی نکرده اید. یکصد دریغ و افسوس، اگر از زنده یا مرده ی این گوهر تابناک سراغی نگرفته باشیم ؟!!


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93 

برچسب ها: 

پدر، قهرمان خانواده، نان آور، پدرانه، سنگ صبور، روز پدر، هدایای روز پدر، ویژه نامه پدران، پدر خانواده، پدرخوانده، سرسخت، پیروز طوفانها، مرد زندگی، اسطوره فرزندان، سنگ بنای خانواده، بابا، بابایی، پدر خوب.

  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد