ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

نجوای یک جفنگ نامه، در گوش باد

به نام خدا


امروز از آسمان حاصلخیز چمن، چتر می بارد و من، بسته ترین زندانی بند انداخته به نخ ایمان، بسته ترین نمای ممکن را از رخ آفتاب دزدیدم و به چنگال عدالت قانونی خنک و خنگ اسیرش کردم. سرمه سرمه چشم شدم تا چکمه ترین قدمهای هرزه مردمان را در بحبوحه ظهر بر آسفالت ترین دهانها نظاره کنم و هیچ نگویم اما نشد. شد که یک بار بگویند عقربه ای مکار که لکلکی بیکار به منقار گرفته میل بازگشت به نخستین جاها را دارد؟ مثل اول تاریخ، مثل مهبانگ، مثل ... نه، پس کار نشد دارد.

شغال هم که باشی فشنگ پندارانه می گریزی اگر بگویمت مرگ، جایی دورتر از تصادم اندام با سپر خودرو های شبروست. که گلوله، خود اگر تو را زودتر می شناخت، هرگز هست نمی شد که تو خود سخت، سرتری از حیث دریدن، جویدن و فروفرستادن زندگی ها. آدمی را بهر ماری ساختند بنام هوا، گفتم که اگر نا غافل هوایت برداشت، بگذاریش و بگریزی با ریز ترین هم گریز عالم، عقل.

هستی به نشخارهای وقت و بی وقت من و تو، به کنشهای سبک سرانه ما معتاد است، عیشش بر هم مزن وقتی طفلکی دارد از چپق تن من و تو چاق می شود و فربه، سر کیف می آید و بند کیف ها می طلبد و می طلباند. شلغم ترین آشها به ساده ترین شعر ها واکنش منشور نشان می دهند از جنس همان چکمه. و حنجره ها برای رسواییت در بوق می کنند تا همچو آب دهان از منافذش، مرتب و بی وقفه چکه کنی در سیاهچاله های معاصر، جایی که من امروز چتری از آسمانش آوردم تا از تو خیس نشوم. هیچکس مثل من نمی داند که تو روان شدی و در بوق، ساده شدی و نیستی تو همچو باران انکار شد، دریغ شد بر آسمان شهر. و شهر من امروز از تو خالی می شود از فرط بارش. ریش می شود از فرط تراشیدگی.

از تو عقب می کشم همچو ماشینهای عقب کش، همچو گوگل ارث با رویکردی منفی و در همان نمای کلی، نخست روی ماهت را می بوسم بلکه زمین بدان رشک ورزد و کمی اشکریزه بگیرد. بلکه اشکش جمع شود در آبششهای تفتیده ارومیه و سیلان و همدان و فارس و پائینهای تهران که هر چه بلاست از بالاست.

کره خروس سگ صفت هم که شوی به الاغ ذهنت هم خطور نخواهد کرد که روزی رسیده است که نثار رگ برگهای نحیف طفل من و تو، مایع سفید رنگیست، مثل روغن صنعتی، وایتکس و از این دست ها. خروسی خروشیده  می شوی و غران، همچو شیر ادیسونیزه، یکپارچه برق گرفتگی خواهی شد اگر بگویمت، وقتش رسیده که من و تو نیز دست بکار شویم تا از شعر دوران غلط جمع کنیم و در کیسه های متعددش کنیم و به پیش حاکم دهر بریم و درم طلبیم و دقدقه گردن های باریکمان را هم نداشته باشیم که بر جای می مانند یا هرس می شوند به صدقه سری شهرآشوبان خوب روی مه تمثال. چشم روشنی هایمان را به قسمی که ایکس به سمت شمال میل می کند یا جنوب، غرب یا شرق با هم منقسم خواهیم بود تا صبح دولت که دمید جاها، جملگی تر باشند و از من و ما نباشد اثری و حتی بیتی. 

 

                                                 

باشد تا نیمه شبی همچو پطرس خواجوی انگشت حیرت بر گودال چپق تاریخ بریم و آنقدر فشار دهیم تا جهان از دودمان کور کورانه به ظلمت بگراید، سپس آخرین نسخه آنتی دود خود را به گزافترین رقمهای اعشاری بفروشیم به خلق و بگوییم چه خوب است. راه خوبیست برای معرفی آثار نامطلوب چپق و دسته اش. به تو قول می دهم آنگاه هیچکس مارا با آن صورتک دود اندود نخواهد شناخت. معامله سلامتیست دیگر، بعید می دانم در آن هیر و ویر، کسی بدنبال چیستی و کیستیمان باشد، ریزترین هم گریز من.

بالاتر از فوقش هم اگر جویندگانمان به درجه ی یابندگیمان نایل آمدند، من تو را انکار می کنم و تو مرا. بگذار تا متورم ترین حس حساسمان، همان عقیدمان را آنقدر بفشارند و کنکاشش کنند تا پندارند از آن هیچ بر جای نمانده، همچو تخم مرغ بر ماهیتابه ها. آنها فارغ التحصیلند از خطور این فکر که مردمان، هر یک به نوبه خود به متورم ساختن این منطقه حساس دچارند و آنچه تبله و کند و سر بر آورد و بیدار شود، به سختی خاموشی می گیرد و گود می شود و به خواب ها آلوده می گردد.

بیا برویم کنسرتی منحصر به حصار کنسرو، که کوچک شده به ابعاد قابل مشاهده تر. لااقل اگر در آن اثناء ، قری هم به کمرمان اوفتاد، چشمی باشد که زوایای انحنای آن را محاسبه کند و بر نمودار آوردش و بکمک آن، من و تو را از انحنای بیش از حد، که در آن بیم کنده شدن، شکستن و نصف شدن می رود هشدارمان دهد و به موعد بشارت و اشارت. اینگونه خیالمان از دست کنشهای نا معقول خود راحت تر خواهد بود، بدین ترتیب به دفعات تعریف توان نمود، که به جایی رفته ایم که نیروی اراده فارغ از بدنهایمان در کار تصمیم است و چه خوب می دوزد البسه ی زیب بر تنهایمان که مبادا خودش از تکرر در نظاره، حالی به حالی گردد و به بحر هوا سقوط کند. بازهم هر چه باشد ما در عشرتکده ها، عیان و پوست کنده تعزیر می شویم. آنان که در خلوتکده سکنی دارند چطور عنان اختیارات خود را به یکصد حجاب تو در تو حفظ می کنند از متعجبات است.

لیقه ی تمام مرکبهای سبز و سرخ و خاکستری عالم بر سرت اگر اندکی لب دوزه هایت را زمزمه کنی، چه برسد به بیان. نوشابه ها هم اگر دیدی دم فرو بند، بگذار تا نخورده نوشابه به عمق و کنه مضراتش پی بری، مبادا از فرط تصور پهنای شیشه جان دهی که سحر نزدیک است. چوبه را هم اگر دیدی در حکم سحری، باز خیال بد نکن که آن بزرگ سوزن تاریخ، عمریست دارد به کله امثال من و تو نخ می شود، نخی که به جایی دوخته نگردد جز برگی خشکیده از اوراق همان تاریخ.

چه سرت به درد بیاورم که سر تو خود متورم است از حساسیتهای مدام مناطق حساس فکری که دسته های دیگر خود بدان حساسترند از تو. پس تو ای ریز ترین هم گریز من، ای عقل از هم گسیخته ی به سیخ گرفتار آمده ی تاریخی شده، ای چکیده ترین اشک زمین از روزنه آفتاب، ای دودی شده با من و ای صاحب تاریک ترین صورتک پنهان، ای تنها منادی و ناظر نوشابه های آخته و ای اخته شده به خاطر تورمی بی جا و ای افراشته ترین گودال ممکن، از من بگذر که من با وجود تو متوحش ترین موجود عالمم، بگذار تا حیوانیت از من پیشی بگیرد که بی شعوری هم عالمی دارد و ضرر، کمتر دارد. در سرای جفنگ، حتی سگها هم بی دلیل، به سرزمین پارس باز نمی گردند ...

 

یواشک نوشته ی/ ن. بهبودیان/پاییز 93

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد